📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت148 بدم نمی اومد ... لباس زیبایی به نظر میرسید ... -آره حتما ... وارد م
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت149
اخم نه چندان جدی کردم
-شاید من بخوام یه چیز دیگه سفارش بدما ...
پکی به سیگارش زدو باز خندید ...
-عیب نداره دختر کوچولو اگه از غذات خوشت نیومد میگم یه غذای دیگه برات بیارن ...
دستمو از جیبم در آوردم وجلوی دهنم گرفتم ....
شالگردنم مونده بود تو ماشین ...
-حالا میشه بگی تو این سرما چرا منو اینجا نگه داشتی ...
نگاهی به اسمون ابری انداخت که گاه گداری یکی یدونه بارون از توش می افتاد رو زمین و نگاهی به من کرد
-خواستم جوابتو بدم ... علت اینکه مادرم از تو خوشش میاد اینه که من قبلاراجب تو باهاش صحبت کرده بودم و اون تورو میشناخت ...
همین ؟
دود غلیظ سیگارشو داد بیرون
-اهوم .... همین ... میدونی رز عاشق این بود که همیشه یه دختر داشته باشه ... سابینم
به امید اینکه فک میکرد دختر میشه باردار شد ولی انگار خدا نمیخواد اون صاحب یه دختر بشه ...
سر تو کمی باهاش صحبت کرده بودم ... سر همون بحثای دینی و اینا ...
آخه میدونی رزفلسفه خونده و زیاد روی دنیای شرق و ادیان اونطرف تحقیق کرده ...
حتی یه زمانی به سرش زد که مسلمون بشه وعلت اینکه من این همه اطلاعات راجب ا سلام دارمم همینه ...
با تعجب گفتم
-خب چی شد که نشد ؟
با خنده آخرین پک و به سیگارش زدو پرتش کرد توی سطل زباله فلزی کنار خیابون ...
-علتش و من مابین حرفام گفتم ...
وقتی پشیمون شد که دید مسلمونا با اون دیدو برداشتی که این از اسلام دارن فرق میکنن ....
حسابی رفته بودم توی فکر ... سابین شخصیت جالبی داشت ... از بار اولی که دیده بود
مش تصورم ازش فقط پسری بزله گو و جذاب بود که کانون توجه کلاس بین دانشجوها و
استاد میشد
ولی رفته رفته هر چی میگذره شناختم ازش داره بیشتر و بیشتر میشه و وقتی میبینم تا این حد خوش فکره و میتونه منو به چالش بکشونه مشتاق میشم برای صحبت کردن باها
...
شام و توی فضای کاملا صمیمانه خوردیم ...
حس نزدیکی عمیقی نسبت به خانواده سابین داشتم ... عین دوستی که شاید سالها بود
میشناختمش ...
حتی صمیمیتم با رز بیشتر به چشمم میومد تا دلناز و بقیه . ..
توی تمام این مدتی که اینجا بودم شاید دو بار با دلناز تماس گرفته بوده باشم چون جای
خالیش و آنچنان حس نمیکردم ولی توی همه دوساعتی که روی تختم لم داده بودم فکرم
پیش رز و سابین و سایمون بود ...
چشمامو سفت روی هم فشار دادم ... باید زودتر میخوابیدم ...
فردا یه سری آزمایش دیگه باید انجام میدادم .... باید میزان گلبولهای سفیدخونم و برای
چندمین بار میدادم به آزمایش ...
بدی ایدز اینکه خودش نمیکشه و راه و برای بیماری های دیگه هموار میکنه ...
علت اینم که مدام برای تست گلبولهای سفید میرم همینه .... دکتر میگفت باید خطر هر
گونه ابتلا به بیماری های دیگه رو به حداقل برسونم ...
غلطی زدم و دست بردم سمت گوشی موبایل که کنار تختم بود ...
برش داشتم و رفتم تو واتس آپم ....
نگامو مابین مخاطبام چرخوندم ... کسی نبود جز چندتا پیامی که از طرف ارسلان برام او مده بود ... بی توجه به حال و احوال کردنش شروع کردم به دیدن عکسای جشنش ...
خوشحال بودم براش ...
شاید هیچوقت تصور نمیکردم ارسلان اینطوری ازدواج کنه ... سنتی بی هیچ عشقی بی هیچ دوستی ...
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی