eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
855 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت154 با دست اشاره ای به مادرش که گوشه بود کرد -بپر حنا روتو بیار چپکی نگاش
سامان گوشم به میثم بودو حواسم پرت پناهی که سرشو پایین انداخته بودو نمیدونستم حواسش کجاست شاید پیش همون نامزد خیالی که برای خودش ساخته بودو حلقه ای که دستش کرده بود .... میفهمیدم همه این کارو به خاطر اینکه نمیخواست برخوردی با من داشته باشه انجام می داد ... نمیخواستم عذاب بکشه ... مامان زیادی رفته بود تو بهر دلناز ... با اینکه دختر بدی نبود ولی نمیخواستم با انتخابش نمک بپاشم روی زخم پناه ... حالم داشت از این سر نوشت مزخرفمون بهم میخورد ... دلم میسوخت برای پناهی که انگار یه روز خوش نباید میدید ... دیدمش بلند شدو راه افتاد سمت باغ .... میثم وکه مشغول صحبت با پسر دایی ارسلان بودو تنها گذاشتم و بلند شدم و راه افتادم سمت باغ سخت بود نادیده گرفتنش ... نگامو تو محوطه چرخوندم و اثری ازش ندیدم ... فک کردم باید تو حیاط خلوت باشه ... دست تو جیب شلوارم کردم و با قدمایی آروم رفتم سمت حیاط پشتی ساختمون ... البته نمیشد اسمشو حیاط پشتی گذاشت چون تقریبا دید راحتی از باغ داشت ... دیدمش که پالتوی آبی رنگشو تنش کرده و دستاش تو جیباشه ... نگاش به جلوی پاش بودو با نوک کفشش داشت با سنگ ریزه جلو پاش بازی میکرد ... گمون کنم زیاد متوجه حضور من نشده بود شایدم شده بودو بی خیالی طی میکرد ... گلومو صاف کردم و درست کنارش شونه به شونه ایستادم ... -اوضاع چطوره ؟ سرشو باز بالانیاورد .... -خوبه ... چرخیدم سمتشو اینبار دوتا دستمو تو جیبم فرو کردم ... هوا سوز داشت ... -راحتی تو پاریس ؟ -اهوم ... این سر به زیریش کلافم میکرد ... -هی ببینم میخوای باور کنم انقد کم رو شدی که از نگاه کردن به صورتمم موقع حرف ز دن خجالت میکشی؟ اینبار با یه لبخند مهربون سرشو آورد بالا -نه ... به روش خندیدم ... -حالا بگو اوضاع چطوره ... عقب عقب رفت و نشست روی سکو و پاهاشو دراز کرد ... در عجب بودم چطوری با او ن پاهای لخت سردش نمیشه ... رفتم و کنارش نشستم و منتظر نگاش کردم که سرشو رو به آسمون گرفت و نفس عمیقی کشید -همه چی خوبه ... اونجا راحتم .... شبای پاریس خیلی قشنگه ... آدم وقتی تو خیابوناش قدم میزنه نمیترسه ... میدونی به پاریس میگن شهر روشنایی ها آخه همیشه روشنه .... عین کشور ما نیست که تابستونش خرما پزون باشه و زمستونش آلاسکا... میبینی همیشه چتر همراهمه ولی هوا آفتابیه و بارون نمیاد و درست روزی که چترمو نبر دم سیل میباره ... تک خنده ای کردو من نگاهم خیره به قطره اشکی بود که گوشه چشمش داشت میلغزید ... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت