📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#قسمت157 پناه -سلام ... سریع چرخیدم سمت صدا .. با دیدن سرگرد شمسایی لبخندی زدم و نگام افتاد به
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت158
رفتم توی اتاقی که به عنوان رخت کن در نظر گرفته بودن ...
یه دستمال مرطوب برداشتم و شروع کردم به پاک کردن آرایشم ...
هر چند مختصر بود ولی درست نبود با اون سروشکل برم فرودگاه ...
موهامو بیخیال شدم ... لباسامو با مانتو شلوارم عوض کردم و شالمم سرم کردم ...
موقع اومدن چیز زیادی با خودم نیاورده بودم جز یه ساک دسی کوچیک .... نگاهی دیگه تو آینه به خودم کردم ...
خوب بودم ... از اونجا زدم بیرون ...
-پناه ...
چرخیدم سمت سامانی که صداش از سمت چپم میومد و نگام به دختر بچه شیرینی افتا د که تو بغلش بودو دختر دیگه که دستشو گرفته بود ...
اومد جلوتر ...
-آماده شدی ؟... قراره بری خونه ارسلان اینا ؟
موهامو که از شال زده بود بیرون و دادم تو ...
-نه دارم میرم فرودگاه ... دوساعت دیگه پر واز دارم ...
اخماش رفت توهم ...
-چی ... پرواز ؟... به این زودی میخوای برگردی ...
سری به نشونه تائید تکون دادم ...
-اهوم ... کلی کار عقب افتاده دارم ... باید زودتر بر میگشتم .. از طرفی اینورم کاری ندا رم که ...
حرفی نزد ولی اخماش بیشتر رفت توهم ...
دست نرم دختر کوچولوی توی بغلشو ناز کردم ...
-این کوچولو دیگه کیه ...تا اونجایی که میدونستم خواهرت فقط یه دختر داشت ...
دختری که دستشو گرفته بود یهو عین فشنگ از کنارمون عبور کرد ... با تعجب مسیر رفتن دخترو دنبال میکردم که پفی کرد
-بله و اونم همین خانومی بود که الان رفت ...
سوالی به بچه توی بغلش نگاه کردم ...
لبخندی با محبت به روی بچه زد ...
-دختر کوچولوم... نوا ...
ابروهام از فرط تعجب رفت بالا ..
-دختر کوچولوت ؟
لبخند کم رنگی زد ...
-مامان و بابا حضانتشو قبول کردن چون حضانتشو به من نمیدادن ... ولی میخوام با خود م ببرمش ... میخوام بزرگش کنم ..
تک خنده ای کردم
-شوخی با مزه ای بود ...
جدی تر از همیشه خیره شد بهم ...
-شوخی؟.. چه شوخی ...
-چرند نگو تو میخوای یه دختر بچه حدودا دوساله رو بزرگ کنی؟ ... اونم تنها ؟... تو کانادا ؟
-اشکالش چیه ...
با حیرت خندیدم
-سامان جدا نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی .... فک کردی بزرگ کردن بچه به این آسو نیاس ... در ثانی مامان و بابات همیشه باید بابهزیستی در ارتباط باشن تو که نمیتونی او
نو از کشور خارج کنی ...
- ببین نوا قضیش فرق میکنه ... پدرو مادرش قبل مردن اونو سپردن دست من ...
ابروهامو در هم کشیدم
-سپردنش دست تو ؟
سری تکون داد و سرشو تو گردن دختر بچه فرو برد و اون غش غش خندید ...
-قضیش مفصله ولی همینقد بدون که نوا پیش من خوشبخت میشه ...
-تو نمیتونی این بچه رو بزرگ کنی ...
مخصوصا که یه دختر بچـ...
-سلام ..
سریع برگشتم سمت صدا ... قیافش اشنا تر از اونی بود که برای شناختنش نیازی به فکر
کردن داشته باشم ...
لبخند مسخره و مصنوعی زد ...
-حالت چطوره خیلی وقته ندیدمت ...
سعی کردم کنتاکتی بینمون پیش نیاد ... لبخند دوستانه ای زدم و دستمو سمتش دراز کر دم ..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد