📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت168 بلند خندیدم .... این پسر هرچی میگذشت غرب زده تر و دله تر میشد ... -کجا
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت169
سامان
نگام به پاهای تپل مپل نوا بود که میدوئید سمتم .... روی زانو خم شدم و دستامو براش
باز کردم ... خودشو پرت کرد تو بغلم ... -خسته شدم .... موهای خرگوشیشو مرتب کردم
و بوسه ای روی پیشونیش زدم و بلند شدم ... -منم خسته شدم عزیزم ... با اون لپای آویزونش که هنوزم که هنوز خوردنی تر از قبلش میکرد بغ کردو نگاه معصومشو دوخت تو
صورتم -یعنی منو نمیبری سینما ....تو قول دادی بابا ... خندیدم و سفت به خودم فشارش
دادم -مگه نگفتی خسته ای .... طلبکارانه دست گذاشت روی کمرش
-خب خستم که خستم اونجا رو صندلی بشینم خستگیم در میره دیگه ... بی توجه به
غراش روی صندلی نشوندمشو کمربندشو بستم درشو بستم .... -بابـــا... -بعله تو قول دادی ... بد جنس شده بودم... -نوا عزیزم خسته ایم هر دو ... با دستای مشت شدش
کوبید رو صندلی
بابـــا
اون حرص میخورد و من خندم میگرفت از این همه لوس بودن دختربابایی ...نوای زندگیم ... بالاخره با نگهداشتن ماشین جلوی سینمای مورد نظرش صداش قطع شد ....
-آخ جون .... بی اینکه منتظر من بمونه کمربندشو باز کردو پرید پایین .... به حالت اخطا ر و کمی عصبی اسمشو صدا زدم -نوا ...
-بعله بعله میدونم کار خطر ناکی انجام دادم ... -دوست ندارم دیگه تکرار بشه ... بی حرف با کله تائید کردو جلوتر از من راهی شد ... صدای گوشیم هم باعث نشد ثانیه ای نگامو ازش بگیرم و دستمو جلو بردم و دستای کوچولوشو تو دستم گرفتم .... گوشیمم با ا ون یکی دستم گرفتم ... -الو ... صدای سایه لبخند آورد رو لبم -سلام...چطوری؟!
-وای سامی .... دلم تنگت بود ... حواسم هنوز پی نوایی بود که داشت به انتخاب و خری
د هله هوله هاش میرسید ... -لابد حسابی چاق شدی که تنگ شده ... -سامان تو آدم نمیشی نه؟
-هنوز اونقدر بی غیرت نشدم بزارم تنها بمونی ...
صدای مامان از اونور تو گوشم پیچید
-بده بده منم باهاش میخوام حرف بزنم ... دست بردم و جعبه چیپس و پفکاو از دستش
کشیدم بیرون که با سماجت سفت چسبیده بودشون ... سلام و احوال پرسی مامان از یه
طرف و درگیریم با نوا از طرف دیگه کلافم کرده بود .... نمیدونستم حواسم و بدم پی کدومشون ... با سوزش دستم آخی گفتم و دستمو سریع کشیدم ... همه چی و زد زیر بغلشو دوید تو سالن ... -چی شد ... سامان مادر ... میگمت چی شد چرا جواب نمیدی ... هیچی ... هیچی مادر من ... شما چطورید بابا بچه ها ..
همه خوبن فقط جای تو خالیه پس کی میای ما یه نظر ببینمت ...مادر دلم پوسید تو این خونه ... میدونی چند وقته ندیدمت ؟!
-الهی من قوربون اون دلت بشم میام ... سرم اینور یکم شلوغه وگرنه همینکه سرم خلو ت تر شه حتما میام
-هی میگی میام میام ... مگه بچم که وعده سر خرمن میدی ... بی توجه به غرغراش با چشم دنبال نوا گشتم و روی ردیف دوم پیداش کردم ... با اون موهای بلند خرگوشی و سو
یشرت نارنجی شبرنگش مگه گمم میشد ... اخمی بهش کردم که نیششو برام باز کردو من
کنارش نشستم ...
-خب حالا گله گلیات به سرم ایشالا عروسی دخترم ... جای گله گذاری بگو ببینم
خودت چطوری اونورا خبری نیست ... چند دقیقه ای حرف زدیم که بالاخره رضایت دادو
دل کند عآدت کرده بودم به این گله گذاریا ... من روش زندگیمو انتخاب کرده بودم ... نه
میخواستم عین این مرتاض های هندی بشم نه خودمو حروم کنم ..
این روشی بود که برای خودمو زندگیم انتخاب کرده بودم..
الان همه زندگی من خلاصه شده بود توی وجود دوآدم ... خودم و دخترم ... بزرگ کردن
نوا سخت بود ... خیلیم سخت ...
وقتی پسر بیخیال و از همه جا بیخبری مثله من همچین ریسکی و با اون همه مشغله و
مشکل قبول کرد پی همه چی به تنش مالید ... هنوز دردسرایی که بابا سر رسوندن نوا پیش من و کشید یادمه .... سختی های زیادی و تحمل کردم .... حالا نوای من کنارمه و بو دنش جای نبودن همه آدمای درو ورمو پر میکنه .... آدمایی که میخواستم باشن و نیستن
.... زندگی ما تند تر از اونیکه انتظارشو داشتیم داشت پیش میرفت ...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد