📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت169 سامان نگام به پاهای تپل مپل نوا بود که میدوئید سمتم .... روی زانو خم ش
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت170
پناه
کولمو انداختم بالا تر ...سابین اگه اراده میکرد میتونست عصاب خورد کن ترین مرد روی
کره زمین بشه ... صدای قهقه خودش و دوستاش و غر غرای دخترا باهم قاطی شده بود .
..
قدماشو شل تر کردو عقب عقب اومد کنارم ایستاد ... -خسته شدی دختر ایرونی ؟
چشم غره ای بهش رفتم -خونت حلاله ... نمیخوای بگی اونقدر به ورزش علاقه مند شدی
که منو با خودت تا اینجا کشوندی ؟
بلند خندید ... - -نه پس چی... سرشو کمی به گوشم نزدیک تر کرد ... -اون دختررو میبینی ... همون تازه واردی که کنار ژولی وایستاده ... نگاهی به دختره کردم ...زیاد هیکل رو
فرمی نداشت ولی چهره قشنگ و جذابی داشت ... -خب ؟!
دستاشو گذاشت توی جیبش ... -میخوام باهاش یه قرار بزارم ... چشمام گرد شد -قرار ؟!
سری به نشونه تائید تکون داد ... -میدونی از دوستای ژولیه تو جشن عید پاک دیدمش ..
.. بدم نمیاد بیشتر بشناسمش ... -بعد تو میخوای اونو بیشتر بشناسی چرا منو تا اینجا کشوندی ... اخماشو کشید تو هم -پناه یکم کلتو به کار بنداز ... منکه نمیتونم غرورمو
بزارم زیر پامو برم بهش پیشنهاد دو ستی بدم .. -خب من باید برم و پیشنهاد دوستی بدم
؟
انگشت اشارشو رو هوا تکون داد -آ ... آ.... با اخم و تخم نگاهش کردم ... -ببین تو میری
با این دختره دوست میشی بعد هی باهم میرین خریدو قرار و از این چیزا ... منم به وا
سطه تو بهش نزدیک تر میشم و اون عاشقم میشه ... به زور جلوی خندمو گرفته بودم ..
.. داشت مثله یه پسر هفده هجده ساله حرف میزد ... شناخته بودمش طاقت نه شنیدن
نداشت و سر همینم نمیخواست ریسک کنه و خودشو ضایع کنه ... بعد کلی فک زدن و
متقاعد کردن من دل کندو رفت پیش دوستاش ... آب معدنی واز توی کولم بیرون کشیدم
و نشستم روی یکی از صخره ها و درشو باز کردم ... نگام به بچه ها بود که زیاد ازم دو ر نبودن .... پاهامو دراز کردم و کش و قوسی به بدنم دادم که یهو پام خورد به کوله کنا رم و کوله سر خورد سمت پایین ... تند از جام خیز برداشتم ودویدم سمتش ....
سراشیبی نسبی کوه باعث سرعت بیشتر کوله شد ....نمیدونم چی شد و پام پیچ خورد و افتادم روی زمین ... همزمان کوله جلوی پاهای یه نفر
ایستاد .... خم شدو کوله رو برداشت ... سریع خودمو جمع و جور کردم ولی درد خفیفی تو پام پیچید ... -فک کنم دنبال این بودین ... نگاه قدر شناسانم از روی کو له روی خو دش غلتید و یه آن رنگ اشنایی گرفت ... چشمامو ریز کردم و سعی کردم تا یادم بیارم این مردو کجا دیدم ... با اون چشمای نافذ مشکی و هیکل وتیپ مردونه .. انگار اونم داشت تو صورت من دنبال ردی از اشنایی میگذشت ... -ما قبلا جایی همدیگرو ندیدیم ؟
دقیق تر نگاهش کردم -نمیدونم برای منم چهرتون خیلی آشناست ... ابروهاش کمی گره
خورد توهم و عمیق تر نگام کرد و یه آن حس کردم چشماش خندید ... -اوه یادم اومد ...
شما همون منشی هستید که من دفترشونوخریدم .... منو یادتون نمیاد آسایش هستم ...
سبحان آسایش ... کمی فکر کردم تا یادم اومد کی و کجا دیده بودمش ... لبخند عریضی
نشست روی صورتم ... -آها یادم اومد ... عجب تصادفی ... لبخند جذاب و مردونه ای به
روم زد - خوشحالم این افتخار نصیبم شدو دوباره دیدمتون ... -من بیشتر اصلا انتظارشو
نداشتم ابرویی برام بالا انداخت -برخلاف شما من اعتقاد دارم زمین گرده و یه روزی همه همو دوباره میبینیم ... دست توی جیب شلوار مارک آدیداس طوسی رنگش کردو من
نگام چرخ خورد روی تیپ ورزشکاری و هیکل بی نقصش .... -اومدین کوه نوردی ؟
-هی اگه بشه اسمشو کوه نوردی گذاشت بله ... خواستم یه قدم بردارم که آخی ناشی از
درد پام گفتم ... -هی مواظب باشین .... پاتون ممکنه صدمه دیده باشه ... -نه چیزی نیست فک کنم یکم دردش گرفته همین ... دستای قویشو انداخت دور بازوم -اجازه بدین
کمکتون کنم ... دستمو گرفت و نشوندم پای همون صخره و اینبار کیفمو کمی دور تر از
خودم گذاشت -چیزی لازم ندا... -هی پناه چی شد ؟
با صدای سابین هر دو گردنمون چرخید سمتش ... کمی نگرانی تو چشماش دیده میشد
نگاهش بین منو سابین چرخید... دستش دراز کرد سمت سابین ...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد