eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
852 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت170 پناه کولمو انداختم بالا تر ...سابین اگه اراده میکرد میتونست عصاب خورد ک
سلام سبحان آسایش هستم سابین باهاش دست داد ... و نگاهشو چرخوند سمت من -چی شده ؟ -هیچی پام پیچ خورد ... چیزی نیست ... سبحان –ممکنه جدی باشه میخوایید ببرمتون بیمارستان ؟! لبخندی از سر قدر دانی بهش زدم -نه ممنونم مرسی ... راستی ... یادمه شما یه دختر کوچولوهم داشتین ... حالش چطوره ... با آوردن اسم دخترش اول چشماش و بعد لبش خندید .. -سها رو میگید؟... اونم خوبه دیگه کوچولوی کوچولو نیست بزرگ شده ... -خدا حفظش کنه براتون ... متواضعانه سر خم کرد -ممنون از لطفتون ... سابین رو به سبحان گفت -شمام اومدین کوه ؟ -بله تقریبا هر آخر هفته برای ورزش میام اینجا ... یه عادت از بچگی ... نگاهی پر انرژی به من انداخت و گفت -به قول ما ایرانیام که ترک عادت موجب مرض است ... سابین-واو شمام یه ایرانی هستی ؟ با خنده ای دلنشین گفت بله اگه خدا قبول کنه ... سابین گیج نگاهش کردو معنی حرفشو نفهمید ولی من زدم زیر خنده ... صدای دوستای سابین که صداش میکردن در اومده بود -برو منم آروم آروم میام ... -میخوای برگردیم ؟! سری به نشونه نفی تکون دادم -نه نه .... میتونم بیام ... بلند شدم و درد جزئی پامو نادیده گرفتم .... سبحان خم شدو کوله پشتیمو برداشت -من براتون میارمش ... -وای نه ممنونم این چه کاریه خودم میتونم اخم کمرنگی روی پیشونیش نشست ... -این تعارفارو بزار کنار از آدمای تعارفی و معذب خوشم نمیاد ... بی هیچ حرف اضافی همراه هم راه افتادیم ... قدماش شمرده شمرده و با صلابت بود ... پاهاشو انگار تو اوج آرامش محکم به زمین میزد ... سعی میکردم قدمامو باهاش هماهنگ کنم و شده بودم بچه ای که انگار راه رفتنو داره از بزرگترش یاد میگیره .... صدای خند ش توی کوه پیچید و انعکاس داد .... بیشتر سرا چرخید سمتمون ..... سوالی نگاش کردم .. . -کفشام خیلی دوست داشتنین ؟ متوجه منظورش شدم ... موهامو زدم پشت گوشم ... نه زیاد داشتم به راه رفتنتون توجه میکردم ... -یه آن منو یاد سها انداختی وقتی اولین بار میخواست راه بره ... عین تو سرشو انداخته بود پایین و خیره به کفشام بود و موهاشم دقیقا عین الان تو ریخته بود رو صورش ... اخم با مزه ای کردم ... داشت منو با یه بچه دوساله مقایسه میکرد .... -اوه اوه خشم اژدها ... عصبانی نشو خانوم پیشونیت خط می افته .... -خب بی افته که چی مثلا ؟ عین پسر بچه ها شونه بالا انداخت -اصلا به من چه اخم کن نهایتش میری بوتاکس میکنی دیگه ... خیلی زود باهاش حس صمیمیت میکردم ... مردی بود که به آدم یاد آوری میکرد حریمش تو چه محدوده ایه ولی صمیمیتش سر جاشه ... همه مسیرو با بگو بخند طی کردیم ... اصلایادم رفته بود این سابین بدبخت از من چی خواسته ... هردو نشستیم کنار هم -راستی الان مشغول چه کاری هستی ؟! -کار ثابت و خاصی ندارم ... ولی به فکرش هستم یه کار دائمی و ثابت برای خودم دست و پا کنم .... میخوام از خونه ای که دانشگاه برای بورسیه داده بیام بیرون.....در واقع مجبورم چون رشته ای که اونا بورسم کردن و ول کردم .. باتعجب نگام کرد -چرا ؟!!-نمیدونم شاید به خاطر اینکه اون رشته فقط ذهنمو وقتمو در گیر خودش میکرد ولی روحمو سیراب میکنه ... انگار ذهنمو خالی میکنه و باعث میشه آروم شم .... -رشته قبلیت چی بود ؟ -هوا فضا .. سوتی کشید -اوف ... پس معلومه حسابی بچه درسخون بودیا ... بی حرف لبخندی زدم و نگامو چرخوندم ازش ... ادامه داد ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت