📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
#رمان_امنیتی_کف_خیابان
#قسمت18
خیلی از این رفتارشون تعجب کردم! پرسیدم چرا خونه موندین؟ این حرفا چیه که میزنین؟ چی شده؟ چرا اینقدر پکرین؟
مامان که خیلی اعصابش به هم ریخته بود شروع به حرف زدن کرد و گفت: امروز مثل بچه آدم آماده شدیم و رفتیم مزون! هنوز یکی دو ساعت نبود که اونجا بودیم، یهو دیدیم کلی مامور ریختن داخل مزون و اونجا را پلمپ کردن!»
گفتم: پلمپ؟ چرا؟
مامان گفت: «چه میدونم! میگفتن به خاطر عدم رعایت شئونات اسلامی! مردیکه یه جوری یقه سفیدش را تا خرخره اش بسته بود و میگفت عدم رعایت شئونات اسلامی، که انگار خیلی مملکت گل و بلبلی داریم و همه دارن توش صبح تا شب عبادت پروردگار به جا میارن که میریزن توی روز روشن و در نون دونی مردمو میبندن و اسمش میذارن ارشاد! حالا خوبه خودمون میدونیم همین ریشیا چیکارن که واسه من ادعاشونم میشه؟!
افسانه گفت: رعایت شئونات اسلامی؟! لابد شئونات اسلامی اینه که پاشم برم تو مسجد محلشون شو بذارم و لباس های عهد صفوی و قجری بپوشم و بگم تقبل الله. بگم اسعد الله. یا مثلا یه تریپ خفن تنگ و ترش بزنم و یه آرایش هات ابرو هم بکنم و فقط واسه اینکه یقه سفیدها خوششون بیاد یه چادر هم بندازم رو خودم که مثلا بشم شئونات اسلامی؟!
مامانم گفت: آی گفتی افسانه جون! میبینی خداوکیلی اوضاع چقدر شیر تو شیره؟ جرم من و تو اینه که فقط چادر رو سرمون نمیندازیم وگرنه اگه همین تیپ. ینی دقیقا همین تیپ و تریپ آرایش و لباس را داشتیم، اما مثل زن های خودشون فقط یه چادر مینداختیم رو سرمون، الان شده بودیم حاجیه خانم رویا و حاجیه خانم افسانه! افسانه دقت کردی؟ . حتی یکی از زن هایی که مثلا مامور بود و باهاشون اومده بود، من دقت کردم. هم ته آرایش داشت و هم لباس زیر چادرش خیلی هم گله گشاد نبود. اون وقت ما ده بیست نفر شدیم خلاف شئونات اسلامی!»
افسانه گفت: فقط اون یه نفر نبودا. چند تا از زن هایی که ریختن داخل مزون، دقیقا خودشون را مرتب کرده بودن... ینی افشین به جون خودم قسم، قشنگ رنگ رژ و ابرو زنه تابلو بود! خب اگه آرایش و تیپ زدن بده، واسه همه بد باشه! نه واسه مایی که. وای مامان راستی! پول دانشگاهم. مامان اخراجم میکنن اگه شهریه دانشگاه را نتونم به موقع بدم!»
مامان گفت: دانشگاهت بخوره تو سر من! ما نتونیم ماهی دو سه ملیون دربیاریم، از گور بابات میتونیم پول این خونه و شارژ ساختمون و دک و پزمون و خورد و خوراکمون دربیاریم؟! از گور بابات میتونیم سر رسید قسط و قرضمون بدیم؟!»
اون روز و اون شب، نقل حرف خونه ما یا آه و نفرین بود یا فحش و دری وری گفتن به این و اون. من که دیگه سرماخوردگیم یادم رفت و اینقدر فکر بدبختیامون بودم که حتی یادم رفت ناهار بخورم!
حتی مدام به خودم میگفتم: «ما به کار گاراژ خیلی نیاز داریم. بدبخت شدیم رفت خدا نکنه گاراژ را از دست بدم. حالا یه وقت حکومت خبر نشه که ما بعضی وقتها که اوسا نیست و کاری هم نداریم، میشینیم دور هم و نوار شهرام شب پره گوش میدیم و گاهی وقتا یه قر کمر کوچیک هم ول میکنیم... یه وقت حکومت نفهمه و بریزن گاراژ را به بهانه عدم شئونات اسلامی تعطیل کنند!»
اون روز گذشت. مامان و افسانه تا یه هفته تقریبا بیکار بودن ونمیدونستن چیکار کنند؟! استرس و شرایط خیلی بدی در اون هفته داشتیم. اینقدر بد که حتی خبری از خنده و نشاط و شوخی تو خونمون نبود. مامان از همه بیشتر حرص میخورد. مدام چشمش به زنگ و تماس گوشیش بود اما کسی هم زنگ نمیزد به جز قوم و خویشای فضولمون!
پس انداز زیادی نداشتیم. وارد هفته دوم بیکاری مامان و افسانه شدیم. میدونستم که حتی اگر به خاطر گشنگی و تشنگی نمیریم، به خاطر فکر و غضه زیادی، مامانم یه کاری دست خودش میده!
تا اینکه یه شب که برگشتم خونه، دیدم مامان و افسانه خیلی عوض شدن. خیلی حالشون خوب بود. خوشحال بودند. از مامانم پرسیدم چی شده؟
مامانم با کلی ذوق و هیجان گفت: «بالاخره کوروش خان تماس گرفت واسم میدونستم به کوروش میشه گفت مرد! پیشنهاد کار داده. گفته حالا که مزونو بستن، شمال شو دارن. ما دو سه روز شمال شو داریم. انگار بدبختی این دو هفته داره از سر و کلمون میره. من و افسانه داریم فردا میریم شمال! کوروش خان گفته به شرطی کار و شو هست، که خودمم با افسانه برم!! خب میرم. بهتره از اینه که بشینم و غصه دیر اومدن افسانه بخورم
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت17 نه والا به من چه سرگروه و مدیر گروه یکی دیگس منو سنه نه رعوفی انگار که
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت18
خانوم انگار شما هی دوست داری ساز مخالف بزنی ... چرا انقد مقاومت میکنی ...رسوندن شما وقتی از من یا بقیه میگیره میگیم در صورتی که هم مسیر باشیم میبریمت و میاریمت ...
سامان رو بهش گفت
-مسیرتون کدوم وره؟
نفس عمیقی کشید و مداد توی دستشو محکم فشار داد
-امیریه ....
سامان نگاهی به من کرد
-من سعادت آبادم
میثمم میدونستم خودم نذاشتم حرف بزنه
-خودم میارم و میبرمش ...
میثم تکیه زد به میزشخب سرگروه اینم حله دیگه؟!
-دیگه اینکه پیچوندن و از زیر کار در رفت و اینا ممنوعه ... نهارو نوبتی باید گردن بگیر
یم ... حالا خودتون میپزین یا از بیرون میگیرین ربطی به ما نداره ....
میثم –دیگه؟!
-دیگه اینکه هیچی دیگه ...برید سر کاراتون ... نیازی میبینم راجب اخلاق و این چیزام
تذکر بدم اونقدری عاقل و بالغ هستین که نگفته رعایت همو بکنید ...
اینو گفتم و عینکمو زدم به چشمم بی انکه نگاه دیگه ای بهشون بندازم یه کاغذ نقشه
کشی و پهن کردم روی میز ... مدادو برداشتم
-یه چیزی ...
از بالای عینک نگاهی به میثم انداختم ...
-حالا غذای امروز و چیکار کنیم ؟!
هر سه نگاهشون روی من بود نفسمو کلافه دادم بیرون ...
-برید سر کارتون زنگ میزنم سفارش میدم میارن ... امروز جورشو من میکشم ...
پناه-فردا؟!
میثم-و پس فردا و پس اون فردا چی؟
-امروز من فردا تو پس فردا خانوم خطیب و بعدشم سامان .... اوکیه؟!
میثم چشمکی زدو انگشت شستصشو آورد بالا
-بله اوکـــیه ...
چرخیدم سمت کاغذو شروع کردم .
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿