📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت191 بابا گفت نگم سوپرایزه جوریکه خودش بفهمه دارم بهش یاد آوری میکنم اشتباهش
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت192
کمترین کاری بود که میتونستم برات انجامش بدم ...
سریع نگامو دزدیدم .... حال خوش امشبمو نمیذاشتم هیچ خاطره ناخوشی خراب کنه ... نمیذاشتم زحمتایی که سبحان امروز برام کشیده به باد بره ...
امشب از اون شباس که میخوام فازم فراموشی باشه .... بی خیالی باشه ...
خودم باشم و دوستام ... خودم باشم و موفقیتم ... خودم باشم و دلخوشیام ....
امشب شب منه ... میخوام امشب فقط خود من مهم باشم
انگار بیشتر میزای اون رستوران امشب برای من رزرو شده بود...
همه بودن ... همه و همه .... از دوستای قدیمیم تا دوستای جدیدم ... از استادای دانشگاهم تا ناشر کتابم ...
نگام و بین همشون چرخوندم و رسوندم به مردی که شایدپا به پای سها برای منم پدری
کرد .. حامی شد ... پشت شد ... پناه شد ...
میون صحبتاش با سابین سرشو بالا آوردو نگامو رو هوا زد ... لبخندی به روم پاشید و اومد سمتم ..
-همه چی باب میلتونه ماد مازل ؟نمیدونستم میتونه نهایت قدر دانیمو از چشمام بخونه یا نه
-ممنونم سبحان ... بابت همه چی ممنونم ...امشب فوق العاده ترین شب زندگیم بود ...
فشار آرومی به بازوم وارد کرد
-حالا مونده تا هدیه اصلی رو بگیری ...
گیج تر نگاهش کردم...
هدیه ؟
لبخندی زدو روبه روم ایستاد
-امروز رفته بودم پیش دکترت ...
منتظر نگاهش کردم ...چشماش برق میزدو به وضوح کلمه جذابیت و تو وجودش صرف
میکرد...
صداش از هیجان میلرزید ...
-گفت بالاخره بعد این همه وقت توی چند آزمایش اخیرت ...
نفس عمیقی کشید و فشار انگشتاش دور بازوهام شدید تر شد ...
گفت بالاخره جواب داد ... بدنت داره به درمان جواب میده ...
حتی به ثانیم نکشید قطره اشکی که سر خورد روی گونم ...
-چـ..چـی...
-بالاخره همه چی داره روبه راه میشه ... بدنت شروع کرده به پادتن سازی ...
دکترت گفت این یعنی امیدی هست که توام یکی از اون یه ملیون نفر باشی ...
نفس کشیدن یادم رفته بود انگار ... با صدا بازدمامو بیرون میدادم ....
-مرسی ... مرسی...مر...
-هی هیچی نگو ... بهتره به مهمونات برسی ...
از کنارم رد شدو گذاشت تنهایی خوشی امشب و تو وجودم حل کنم ...
دیگه از بعد شنیدن خبری که بهم داد عین روح سرگردان بودم ... بی حرف فقط اینور او
نور میرفتم و بی بهونه قهقه میزدم
مهمونی تموم شد و هر کدوممون حکایتمون شد حکایت نخود نخود هر که رود خانه خود ...
کنار در ورودی ایستاده بودم و از هر کدوم مهمونا تشکر و خداحافظی میکردم...
چشمم به سبحانی بود که داشت لباس سها رو تنش میکرد ...
-بازم تبریک میگم ..
چرخیدم سمتش ... هنوزم ته مونده های احساسی که بهش داشتم عین آتیش زیر خاکستر داغم میکردن ..
-و من بازم ممنونم ... واقعا زحمت کشیدی ..
کلافه این پا و اون پا کرد ... دستی به پشت گردنش کشید
-میگم ... میگم موافقی بریم یه دوری بزنیم باهم و بعدم من برسونمت ...
ابروهام ناخداگاه بالا رفت
-تو برسونیم ؟
سویچ توی دستشو آورد بالا ...
-آره ... ماشین میثم دستمه ..
گیر افتاده بودم بین خواستن و نخواستن ... نمیدونستم برم یا نه ...
-فقط میخوام کمی باهم به یاد قدیما دور دور کنیم همین ..
دستپاچه دستی به موهای بازم کشیدم...
-با... باشه ..میام ..
چشماش برقی زدو چهرش باز شد .
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی