eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
911 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت193 پس من تو ماشین منتظرم ... سری تکون دادم و اون از رستوران زد بیرون .. ر
تو از زندگیت راضی هستی ... چشمامو بستم ... راضی بودم ؟... حتی نیازی به فکر کردن نبود ... -آره الان راضی هستم لبخند غمگینی زد -خوشحالم برات ... نمیخواستم بیشتر از این کنار هم باشیم .. چراشو نمیدونستم ولی گفتم -میشه بریم من خستم ... بی هیچ حرفی راه افتاد ... نمخواستم سامان تکرار بشه ... نمیخواستم باز با یادش و حسرتش گند بزنه به حال خوش ا مشبم ... امشب شب من بود با خدافظی ساده ای فقط دستشو فشردم و از ماشین پیاده شدم ... سامان حق زندگی دا شت اونم بی من ... بعضی از آدما جاشون توی قلبمونه نه توی زندگیمون کلیدو انداختم توی درو آروم چرخوندم -سلام ... تند برگشتم عقب ... دستمو گذاشتم روی سینم -وای ترسوندیم ... تو هنوز بیداری ... خوابم نبرد ... نگاهی به سرتا پاش کردم یه شلوار ورزشی ساده با تیشرت سفید ستش ... نگاهی به در بسته خونش کردم -سها خوابه ؟ سری تکون دادو خیره نگام کرد درو باز کردم و کفشای پاشنه بلندمو از پام در اوردم -میای تو؟! دست به جیب بی هیچ حرف اضافه ای پا گذاشت توی خونه ... پشت سرش اومدم و کیفمو گذاشتم روی اپن ... -چایی ؟! خودشو پرت کرد رو کاناپه و چشماشو بست...سیب گلوش بالا پایین شد -چایی چای سازو روشن کردم و اومدم توی پذیرایی کنارش نشستم ... -چرا نخوابیدی تو که گفتی خسته ای ... چشماش هنوز بسته بودو اون ته ریش مردونه و مژه های فر خورده مشکی و استایل فوق العادش منو یاد مدلا مینداخت ... -حرف داشتم تعجب کردم -با من ؟!! -با تو ... -خب ... بی اینکه چشماشو باز کنه اومد حرف بزنه که صدای سوت چای ساز بلند شد ... -بزار چاییمونو بیارم بعد ... طبق عادتی که خودش عادتم داده بود چایی رو تو دوتا لیوان بزرگ ریختم و همراه قند بردم و گذاشتم جلوش ... دست دراز کردم و لیوان خودمو برداشتم و تکیه زدم به کاناپه . .. هنوز چشماش بسته بود -خب ... بگو میشنوم .. چایتتم بخور سرد میشه ... نفس عمیقی کشیدو آب دهنشو قورت دادو باز اون سیب گلوش بالا پایین شدو من نگام خیره موند به صورتش ... -امروز صبح که پیش دکترت بودم و اون حرفارو بهم زد به خودم جرئت دادم و حرفایی ر و که فک میکردم زدنشونم عقلانی نیست و به زبون آوردم ... گفت سه سالی طول میکشه تا اگه درمان به صورت قطعی رو بدنت جواب داد مشخص بشه .... گفت بعد سه سال ممکنه خوب خوب شی یا ممکنه همینی باشی که الان هستی ... پرسیدم وپرسیدم اونقدری که گفت راه انتقال بیماری حتی از زن به مرد نیم درصد در برا بره پنج درصده ...گفت تو زندگیت فقط شانس مادر بودن و ممکنه از دست بدی چون ممکنه بچتم آلوده کنی با اخمایی در هم نگاش کردم ... چی میگفت برای خودش ... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت