📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
#رمان_امنیتی_کف_خیابان
#قسمت20
مامانم گفت: «زود باش افشین! زنگ بزن اورژانس!»
افسانه را بردیم بیمارستان... من از حرفهایی که مامانم با پرستارها و دکترا میزد چیزی نمیفهمیدم... فقط منو مدام میفرستادن دنبال نسخه و دارو و تشکیل پرونده و...
افسانه به هوش اومد اما خون ریزیش بند نمیومد... به زور بند آوردن... افسانه مثل مارگزیده به خودش میپیچید... یکی دو بار از مامانم پرسیدم افسانه چش شده؟
مامانم با عصبانیت و ناراحتی گفت: «به تو چه؟ یه مشکل زنونه است... برو رو صندلی بیرون بشین تا بیام... برو دیگه...»
رفتم تو سالن انتظار و نشستم روبروی تلوزیون... ساعت دو و سه نصف شب بود... دکتر نداشتن... گفتن دکتر صبح میاد... مجبور بودیم اونشب بیمارستان بمونیم... تا اینکه دیدم مامانم از اتاق افسانه اومد بیرون... مستقیم رفت سراغ پرستاری که سن و سالی هم داشت... منم پاشدم رفتم پیشش... اما پشت سرش ایستادم... میخواستم نفهمه که دارم میشنوم...
پرستار به مامانم گفت: «چندم باید ....... ؟»
مامانم گفت: «نمیدونم... شاید همین روزا... آره همین روزا...»
پرستار گفت: «ماه قبل چی؟ منظم بوده؟»
مامانم گفت: «نمیدونم خانم... من چه میدونم.... حالا چشه دخترم؟»
پرستار گفت: «آخرین مراجعش به پزشکش کی بوده؟»
مامان گفت: «فکر کنم یک ماه قبل... شمال... !»
پرستار گفت: «مطمئنی خانم؟ فکرش کن... باید دقیق بدونم...»
مامان گفت: «نمیدونم... میشه بگید چی شده؟»
یه لحظه پرستار چشمش به من خورد... مثلا جوری که من نشنوم، سرش را به مامانم نزدیک کرد و یه چیزی گفت... مامانم با چشمای گرد شده و تن صدای آروم بهش گفت: «نمیدونم... به خدا نمیدونم... اما فکر کنم دکتری که با دوستش رفته بود، از اون دکترای مجوز باطل بوده... چطور حالا؟ چیزی شده؟»
پرستار با تعجب گفت: «چطور حالا؟ همینطور که داری میبینی! همین که الان بعد از سه ماه، داره به زور سقط میکنه اما ... خدا کنه حدسم درست نباشه!»
مامان گفت: «میشه واضح تر بگی؟!»
پرستار آروم گفت: «ممکنه سقط شده باشه اما هنوز بخشی از بدن جنین.... نمیدونم حالا... اصلا بذار صبح دکتر بیاد خودش معاینش کنه!»
داشتم دیوونه میشدم... سقط چیه دیگه؟ جنین کدومه؟ ینی چی این حرفها؟ ینی افسانه ...؟ ینی خواهر من...؟ ینی اون مدت که شمال میرفتن و حتی آرایشگر مخصوص مزون را هم با خودشون میبرن..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت19 سامان بوی لوبیا پلو تو دماغم میپیچید و اعصابمو بیشتر خورد میکرد یه هفته
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت20
بیخیال میدونی که تا یه هفته آمپر میسوزونه بعدش درست میشه تو پوستتو خراب نکن ...
-چی گفتی باز بهش؟
-هیچی والا ....
-سامــــــان
-جون سایه هیچی نگـ...
-آقا سامان بیا نهار آمادس ...
گوشیو چسبوندم به شونه و باسر بهش اوکی دادم ....همینکه دور شد گوشی و آوردم بالا
که صدای سایه تو گوشم پیچید
-این کی بود دیگه ؟... چشم دلم روشن ...
پاهامو از رو صندلی برداشتم و بلند شدم ....
-روشن باشه خواهرم روشن باشه .... یکی از بچه هاس باهاش هم گروهیم نترس کبریت
بی خطره ...
-والا اگه تو داداش منی همون یدونه کبریت بی خطر برا تویی که انبار باروتیم کلی خطر
یه ...
وارد دست شویی شدم و شیرو باز کردم ... گوشیو گذاشتم مابین سرو کتفمو مایع و زدم
به دستام ...
-نه بابا اینجوریام که فک میکنی نیست کبریتش نم کشیدس کارایی...
-آقا سامان با شمام ..
یه لحظه از نزدیکی صداش جا خوردم و گوشی ول شد تو سینک دست شویی و
-اه لعنتی ....
سریع گوشی و کشیدم بیرون ... اومد تو دستشویی
-وای چی شد ؟...
نگاه عصبی بهش انداختم ... گوشی و که خاموش شده بود آوردم بالا
-هیچی خانوم گند زده شد توش ...
تنه ای بهش زدم و از کنارش گذشتم ... انگار تن صدام یکم بلند بود چون دیدم امیر و م
یثم از آشپز خونه اومدن بیرون نگاشون بین ما دوتا چرخید ... نشستم روی مبل و بلافاصله باتری و سیم کارتشو در آوردم ... میثم با دیدن گوشی گفت
-فک کنم سشوار باید بگیری روش ...
نگاه حرصی بهش انداختم سشوار از کجا باید پیدا میکردم اینجا ... چند تا دستمال بیرون
کشیدم شروع کردم به تمیز کردنش ... امیر و میثم بالای سرم ایستاده بودن و پناه همون
جای قبلیش ...
میل عجیبی به زدن یه کشیده بغل گوشش داشتم .... خیلی داشتم خودمو کنترل میکردم
تا حرفی بهش نزدم و دستم هرز نپره ... اخلاق تندی داشتم و زود آتیشی میشدم و الانم
از اون موقعیتایی بود که اگه یه کلمه حرف میزد تضمینی نمیکردم نزنم تو دهنش ...
باتری و انداختم و روشنش کردم ...
توی دستم لرزید و خیره موندم به صفحه سیاهش ...
پرتش کردم روی میز ... امیر دستشو دراز کردو برش داشت ....دیگه این گوشی گوشی بشو نبود ...
امیر-سوخت فک کنم
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿