eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
855 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 چند روز طول کشید تا تونستیم با افشین قاطی شم... باید میشد مهره خودمون... هنوز خیلی پاک و بی آلایش تر از خیلی از نوجوون هایی بود که اطرافمون میدیدم. معتقد بودم هنوز خواهر و مادرش هم میشه نجات داد و عاقبت بخیر بشن... اما باید کاری میکردیم که افشین بتونه با خیال راحت تری با ما حرف بزنه. بخاطر همین خودم نه، بلکه همون مامور مشاور نیروی انتظامی را فرستادم گاراژ جلال تا بتونیم حداقل یک ماه ازش واسه افشین مرخصی بگیریم. اوس جلال هم لابد چون فهمیده بود اون مامور هست و کارتشو دیده بود، قبول کرده بود وگرنه کار دولتی و سازمانی نداره که بخواد مثلا مرخصی براش رد کنه. من مبلغ دو ملیون تومن را واسه افشین کارت به کارت کردم تا یه کم خیالش از بابت خرج و مخارج اون ماهشون راحت بشه. بهش گفتم: «ببین داداش افشین! مبلغ دو ملیون تومن، ینی دو سه برابر مبلغ ماهانه گاراژت را برات کارت به کارت کردم که غصه کار و خرج و مخارجت نخوری... اما من فقط میتونم به دو شرط کمکت کنم: یکی اینکه بشی کارمند خودم و به هیچ وجه حتی بدون اجازه من آب نخوری... ینی تک روی نکنی... یکی دیگه هم اینکه مامان و آبجیت نفهمند که با من رابطه داری و حتی با هم تو این پارک قرار میذاری... قبول؟» افشین که خیلی معصومانه و پاک به چشمام زل زده بود، سرش تکون داد و گفت: «قبول!» گفتم: «ضمنا اگه پسر خوبی بودی و تونستی نظرمو در کار جلب کنی، بهت قول یه جایزه نقدی به میزان همین مبلغی که الان تو کارتت هست بهت میدم تا بری واسه مامان و آبجیت هر چی دوس داشتی بخری... راستی آخرین باری که براشون یه چیزی خریدی کی بود؟» یه کم نگاهش از چشمام برداشت و یه طرفی زل زد... یه اشک ضعیفی تو چشماش داشت هل میخورد پشت مژ ه هاش اما غرور قشنگ نوجوونانش نمیذاشت... گفت: «هیچ وقت! پیش نیومده... پیش اومده ها اما پول نداشتم.» گفتم: «اشکال نداره... همین که دوسشون داری و الان میخوای نجاتشون بدی، بهترین هدیه است. من شک ندارم که کاری میکنی کارستون... باعث افتخارشون میشی... به من اعتماد کن... اعتماد کن تا بتونیم با هم کار کنیم... اعتمادمو جلب کن تا مدتی که پیشت هستم بتونم چیزایی که بابای عزیزت اگه الان زنده بود، دوس داشت یادت بده را بهت یاد بدم.» اولین گام جذب یه نوجوون جلب اعتمادش هست... باید بدونه میتونه روت تکیه کنه و براش نقشه نکشیدی... دقیقا این اخلاق پسرای نوجوون، کپی اخلاق و خواسته های دخترها و زن هایی است که از نوعی عدم حمایت و تنهایی رنج میبرند. همشون محتاج توجه با اعتماد کافی هستند... بگذریم. از طرف دیگه، باید یه بازجویی مفصل از افسانه میشد... بالاخره برای نامه ترخیص بیمارستان و رضایت برای عمل کورتاژ و... لازم بود که مثلا پدر بچه باشه و رضایت نامه پر کنه. خب از پدر که قاعدتا خبری نبود... بچه های تیم مشاوره که باهام صحبت کردن، کاملا توجیهشون کردم که حواسشون جمع باشه و واسش پرونده سازی کنند که بتونیم راحت تر افسانه و حتی مامانش را جلب و بازجویی کنیم. اما قرار شد بازجوی جلسات ملاقات با افسانه، خودم باشم. قبل از بازجویی، پرینت پیام های شش ماه قبلش و تمام خط تلفن هایی که به نامش بود، بعلاوه ایمیل ها و استعلام از محل زندگی و خلاصه هر چیزی که بتونه یه تصویر کامل از افسانه بهم بده، جمع و جور کردم. اما... پرینت پیامکاش غیر از موارد محدودی، پر بود از مسائل و گفتگوهای افتضاح وکاملا بی پرده و کثیف... من دسترسی به قبل از این شش ماه نداشتم... اگه میخواستم میشد به دست آورد اما خیلی وقت واسه به دست آوردنش و مطالعش نداشتم. فقط میتونم اینو بگم که حتی پیامکهایی که زن و شوهرهای عاشق و معشوق بهم میدن، بازم به این جلفی و بی حیایی نبوده و نیست!! فورا دادم از خط طرف مقابل افسانه استعلام بگیرند... اون چیزی که باعث تعجبم شد این بود که صاحب دو تا خطی که افسانه به اونا اس ام اس داده بود، به نام دختری بود به نام «فائزه» ! فورا تحقیقات را درباره فائزه شروع کردیم. فهمیدیم که از پرسنل مزون و دور و بری های کوروش هست. گفتم بیشتر اطلاعات میخوام. بهم گفتن که : فائزه، دختر مطلقه ای با قدرت جذب فوق العاده بالاست که کارش آرایشگری مجموعه مزون و زن ها و دخترایی هست که شو اجرا میکنند. دختر یه سرهنگ بازنشسته زمان طاغوت و فاقد تحصیلات بالاست. خب وقتی خط مال فائزه باشه اما شیوه مکالمات و صحبت ها و معاشقه ها کاملا مردونه باشه، ینی خطش دست خودش نیست و کسی یا کسانی دارن با خط اون کار میکنند. حالا بازم این چیز خاصی نبود. یه چیز دیگه بود که... دو ساعت کامل طول کشید تا تونستم به طور دقیق بفهمم که خط های فائزه پیش کیاست ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت22 پناه نفس عمیقی کشیدم ... هوا خیلی سرد تر از اونی بود که فکرشو میکردم ..
تشریف میارین یه لحظه ... بی حرف آیفونو گذاشت ... صفحه گوشیمو آوردم بالا و دوربین سلفیمو فعال کردم ... از زور سردی لپام گل انداخته بودولی ابروهای گره کردم خشنتر کرده بود قیافمو .. با صدای لولای در سریع چرخیدم سمتش نگاه پر اخم و بهت زدش گیج سرتا پامو بررسی کرد ... اخماش صدو هشتاد درجه بیشتر از من بود ... یه گرم کن مشکی با شلوار ستش تنش بود ... زود تر از اون دهن باز کردم ... -سلام به جای جواب دادن سرشو برام تکون داد ... هیچ علاقه ای برای کش دادن صحبتم باها ش نداشتم .... پاکت توی دستمو آوردم بالاتر و روبه روی صورتش گرفتم ... گیج نگاهی به پاکت وبعد چشمای من کر د ... نگامو ازش دزدیدم از چشمای مشکیش با اون مژه های پرش بدم میومد.... وقتی تو چشاش نگاه میکردی انگار زل زدی به یه چاه قیر ... -چیه این؟ عین خودش خشک گفتم -گوشیتون ... دقیقا مدله خودشه ... هرچند اتفاق امروز تقصیر شمام بود ولی در هر صو رت معذرت میخوام اینم برای اینکه بدهی بهتون نداشته باشم ... شمام انگار خیلی اون گوشیتونو دوست داشتین دستم داشت خسته میشد ولی انگار قصد گرفتنشو نداشت با تمسخر نگام کرد ... اون لبخند کجکیش رو عصاب بود -مثلا خواستی بگی خیلی وضعت خوبه که شبش نشده عین گوشیرو خریدی آوردی ...خریدن اون گوشی برا من کار نیم ساعتم نیست اخم کردم نگاهی بهش کردم و خم شدم پاکت گوشی و گذاشتم روبه روی در درست کنا ر پاش -جناب امثال ما نیاز نداره چیزی و به کسی ثابت کنه ... آدمای با دست اشاره به سرتاپا ش کردم تازه به دوران رسیدم نیستیم ... اینو گفتم و منتظر نشدم تا یه کلفت بارم کنه ...بلافاصله راه افتادم سمت سر کوچشون . ..سرعت قدمام انقد سریع بود که بی شباهت به دویدن نبود ... دستمو برای اولین تاکسی که از خیابون در شد بالا بردم و سوار شدم ... حس بدم از مردا به خاطر خودم نبود مردای اطرافم مرد نبودن و دیدگاهمو عوض کردن ... از نزدیک ترین مردای زندگیم بگیر تا امیر ارسلان امیری و سامان حسین پور که دور ترینشون بودن ... امثال اینا مردایی بودن که از مرد بودن صدای کلفت و هیکل شیش تیکه و بازوهای پر عضلشو به ارث برده بودن نه غیرت و مردونگیشو... حالم امروز ازش بهم خورد وقتی خیز برداشت سمتم شک نداشتم اگه شکوری جلوشو نمی گرفت داشت میومد که یکی بخوابونه تو گوشم .... نگامو دوختم به شهری که باز پشت چراغ قرمزش پر بودو پر بود پر بود ... واسه منی که زندگی برام چراغ قرمز زده بودو چند سال بود داشتم پشت ترافیکش درجا میزدم این ترافیکای یه ساعته چیزی نبود که ... حتی اون سیلی که امروز قرار بود بخورم و نخوردمم مهم نبود منی که پشت سرهم داش تم از دست روزگار سیلی میخوردم ... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿