eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
912 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 مهم بود که بدونیم خط های فائزه دست کیاست؟ چون اگه قرار بود از فائزه بازجویی بشه، باید حداقل چند قدم جلوتر از خودش باشم چه برسه به اینکه زیر و روش را بدونم و نتونه گولم بزنه و واسم شعر سر هم کنه. بچه های تیم مخابرات حدودا دو سه ساعت بیشتر طول نکشید تا تونستند بفهمند خط پیش کیاست؟ چرا همین دو سه ساعت طول کشید؟ چون اون دو نفر اصلا با اون دو خط مکالمه ای نداشتن که بشه زودتر هویتشون را کشف کرد. فقط باهاش اس ام اس به دخترها و زن های مزون میدادند. چون مکالمه ای نداشتند، بچه ها از روش های دیگه واسه احراز هویت استفاده کردند که مجاز به نقلش نیستم. بگذریم. وقتی حریفمون اینجوری حرفه ای عمل کردن و خط مال یکی دیگه است... و عدم مکالمه... و فقط پیامک... دائما روشن و... میشد حدس زد که با دو سه تا پرونده افغال ساده رو به رو نیستیم. مخصوصا وقتی فهمیدیم که یکیشون کیه و چیکاره است؟ یکی از خط ها پیش شخصی به نام «کوروش» بوده ... خب ممکنه بگید این که خیلی هم غیر طبیعی نیست و میشد حدس زد... اما کوروش کیه؟! ... مردی بسیار خوش تیپ وخوش پوش... 44 ساله ... اصالتا اهل تهران ... فوق لیسانس دانشکده هنر... متاسفانه کارمند اخراجی یکی از ادارات مهم دولتی به جرم عدم تقید به شئونات اسلامی در محیط کار و احراز و اعتراف یک مورد رابطه نامشروع با زن شوهردار... با ثبت چهار اختراع در زمینه تکنولوژی رنگ... دارای دعوت نامه از دانشگاه انگلستان برای گذراندن دوره های طرح های DDFT ... صاحب اصلی مزون و باشگاه ورزشی مردانه و زنانه... با سابقه دو طلاق در طول زندگی... دارای یک دختر 15 ساله... و کلی خصوصیات دیگه که الان لازم نیست دنبالش بگم. معمولا هماهنگی های لازم برای شوها و افراد مدلینگ و مانکن های مختلف توسط خود کوروش انجام میشده. تمام خطوط تلفن کوروش را برای تحقیقات لازم داشتم. اما با کمال تعجب کوروش با اینکه سنش 44 سال بود و اون همه ارتباطات و... داشت، حتی یک خط تلفن هم به نامش نبود!! میدونستم که ممکنه از ایمیلهاش هم چیز دندونگیری در نیاد اما باز هم با این وجود، یکی از بچه ها را مامور چک کردن ایمیل ها و روابط فیس بوکی کوروش کردم. مطالب خوبی به دست اومد اما خیلی پراکنده بود و نمیشد چیز دندونگیری ازشون درآورد. فقط واسم جالب بود که اکثر دوستان فیس بوکی کوروش، اعضای جامعه «بهایی» های ایران بودند!! اما چیز خاصی در این روابط فیس بوکی که به درد اصل پرونده بخوره ندیدیم به جز توهین به نظام و سران مملکت و ... اما ... اما یکی دیگه از خط ها چند هفته بود که خاموش بود. قبلش هم پیامک های خاصی به افراد مختلف داشته که اکثرا حول محور مزون و شو و مدلینگ و این جور چیزا بود. ولی چرا چند هفته خاموش بود؟! پاسخ به این سوال خیلی سخت بود. یه شب تا صبح نشستم و تماما پیامک های بین اون خط مفقود شده با خطی که دست کوروش بود خوندم و تحلیل کردم. از بس مطالب متنوع و مهم داشت که دلم نمیاد نگم ولی از یه طرف دیگه، از بحث اصلی پرونده افشین دور میشیم. بخاطر همین زوم کردم روی مباحث بین کوروش و اون شخص مفقود شده که درباره افسانه و مامانش گفتگو کرده بودند. خب درباره هیکل و تیپ و قیمت لباس ها و حتی... با عرض معذرت... قیمت اندام های این مادر و دختر هم با هم به توافق رسیده بودند. نوشته بودند: «اینجوری اعلام کن که: قیمت انواع لباس های مجلسی شوی آمل: 700 دلار قیمت ست انواع لباس های زیر : 300 دلار قیمت .... دختر : 1000 دلار قیمت .... مادر : 900 دلار حداکثر تخفیف برای عمو جون به شرط امضای پروانه کسب مزون خیابون نادری پنجاه درصد البته منهای ....» 👈 وایسا ببینم... عمو جون؟! امضای پروانه کسب؟! این کلمات، بوی تعفن ماجرا را شدیدتر میکرد... هم شدیدتر و هم خطرناک تر... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت23 تشریف میارین یه لحظه ... بی حرف آیفونو گذاشت ... صفحه گوشیمو آوردم بالا
در آسانسور باز شد ... گرمای آسانسور کمی گرمم کرده بود ولی شدیدا نیاز داشتم الان کنار یه بخاری با آخرین درجه حرارتی ممکن بشینم....عادت به بستن بند کفشام نداشتم و همیشه فرو میکردمشون تو کفشم با پای دیگم کفشامو در آوردم و هم زمان کلیدو تو در چرخوندم تا درو هل دادم باز بشه گوشیم زنگ خورد وارد خونه شدم و با پا درو بستم ... گوشیو از جیب کاپشنم در آوردم ... با دیدن شماره افتاده رو صفحه نفسمو به سختی دادم بیرون .... کیفمو پرت کردم روی مبل و تماس و رد کردم .... به ثانیه نکشید تلفن خونه زنگ زدو پشت بند بی توجهی من رفت رو پیام گیر -مهم نیست رد میکنی ...میدونی حرفمو هرجوری شده میزنم حتی به زور ... رفتم امروز پیش ملک پور ... گفتم واسه خونه مشتری پیدا کنه تا یه هفته خالیش کن .... یه لحظه انگار قلبم نحوه پمپاژ خونو فراموش کرد... حس کردم نفس کشیدن چقد سخته .... -میدونم گفته بودم اونجا ماله توئه ولی به شرطها و شروطها .... اگه از خر شیطون اومدی پایین و فکر دورزدن منو از اون کلت انداختی بیرون که هیچ ... اون خونه که سهله بهتر از اونجاشو برات میگیرم ولی اگه باز بخوای واسه من دم تکون بدی بد میبینی دختر جون .... فکر اینکه حاج احمد پایدارو دور بزنی از کلت بنداز بیرون اون مدارک و بیار تا خونه رو به نامت کنم و خانومی کنی وگرنه به روزی میندازمت که جای خانومی کلفتی خونه ای نو اونو بکنی .... گوش کن بچه اونقدری مارخوردم تو این شهر که افعی شدم برا خودم کاری نکن نیشت بزنم تا به خاک سیاه بشینی یه بچه یتیم شهرستانی و که خودم آدمش کردم و چه به در افتادن با من .... آخرین باره میگم تا آخر این هفته وقت داری مدارک و بیاری وپیاده شی ازخر شیطون تا سوار خر مرادت کنم وگرنه جولو پلاست و پرت میکنم تو خیابون هرچند چیزیم نداری که .... صدای بوق کشیده تلفن منو یاد کشیدن ناخن روی تخته سیاهای مدرسه مینداخت تنم مور مور میشد.... بد جوری داشت تو تنگنا میذاشت منو .... داشت گرو کشی میکرد ... سریع خیز برداشتم سمت آشپز خونه ... کارد میوه خوری و برداشتم و قالیچه کوچیک کرم رنگ با طرحای حلقه مانند قهوه ای ر و کنار زدم..... با کارد میوه خوری آروم کاشی سرامیک و بالا زدم ..... کاشی و برداشتم و کنار گذاشتم ....دست بردم و نایلون مشکی رنگ و کشیدم بیرون... چهار دست و پا نشستم روی زمین و بازش کردم .... برگه هارو ازش کشیدم بیرون ....میدو نستم زندگی وابسته به این برگه هاس .... برگه هایی که خبر از اختصلاص چند میلیاردی حاج احمد پایدارو میداد... مستاصل روی زمین نشستم ....میترسیدم از در افتادن با این جماعت گرگ صفت ...میترسیدم از آواره شدن تو این شهرو دست و پنجه نرم کردن با م شکلات اونم تو بیکسی... میترسیدم از آدمی که اسم آدم و یدک میکشید ... من میترسیدم از حاج احمد پایدارمیترسیدم از این مردو میخواستم فرار کنم از دستش از زیر نفوذ سایش که حس میکردم توی هر قدم به قدمی که توی وجب به وجب این شهر برمیدارم رو سرم سنگینی میکنه .... باید میرفتم ... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿