📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
#رمان_امنیتی_کف_خیابان
#قسمت40
دومین چیزی که خیلی فکرمو به خودش مشغول کرده بود این بود که هر چی نگاه کردم، اون چهارتا دختر را ندیدم! اون چهار نفری که دربارشون با شاهرودی حرف زده بودیم. اونا نبودند. همش یه حسی بهم میگفت اونا کجان؟ چرا نیستن؟ کدوم قبرستون غیبشون زده؟
میدونستم که تا اونجا هستم دسترسی بهتری به شماره اتاق ها و ساکنینشون میتونم داشته باشم. چون زبان پاکستانی و عربیم خوب نبود و تقریبا در حدّ صفر بودم، نمیتونستم خودمو جای خدمه و مترجم و ... جا بزنم. باید میشدم سایه... شبح... جن... یه چیزی که کسی نتونه متوجه حضور من در هتل بشه.
اولین چیزی که برای این کار لازم داشتم، بستن چشم و گوش هتل بود. ینی باید کاری میکردم که دور بین های مدار بسته هتل نتونند رصدم کنند. اگر دوربین ها کار میکرد، ظرف کمتر از نیم ساعت بعد از میهمانی لو میرفتم و دیگه معلوم نبود چه بر سرم بیاد.
اول به هر زحمتی بود، به مانیفیست هتل دسترد زدم. فهمیدم که چهار نفرشون در هتل هستند. و یا لااقل هر جا باشن، بالاخره برمیگردن هتل و مال همین هتل هستند. اسمشون دقیقا یادمه: «عفت، فائزه، ندا، زهره»!
خب تکلیف این بیت نفر که تقریبا مشخص بود. دیگه بچه ها خودشون باید به حساب های بانکی رامین تاجزاده دسترسی پیدا میکردن و پیگیر کارها و جنایت های تاجزاده بر علیه زنان میشدند. میدونستم که اکثر کارهای مدلینگ و برگزاری شو و حتی بعضی آرایشگاه های زنونه مخصوصا در تهران، هدفمند و با برنامه کار میکنند و خدا میدونه چه اهدافی پشتش هست! این دیگه دست بچه های داخلی خودمون میبوسه که چجوری عمل کنند. چون شو دوم هم که برگزار شد، بازم بانی عربی داشت و فقط یک میهمان ویژه داشت. اون هم «پسر سفیر انگلستان» در پاکستان بود!
پس من موندم و یک کار! اون هم سر درآوردن از فعالیت های عفت و فائزه و ندا و زهره!
عفت، سنش از اون سه نفر بیشتر بود. خیلی هم نمیخورد آدم جلفی باشه. چندان نمیخندید و حتی همون موقع در هواپیما دیدمش، خیلی هم گوشت تلخ و گنده دماغ به نظر میرسید!
فائزه سن و سالش از عفت کمتر بود. قیافه هاشون خیلی به هم نزدیک بود. بعید بود که مادر و دختر باشن. اگر هم بودن، واسم مهم نبود و اثر خاصی برای من نداشتند! خیلی به همه طرف نگاه میکرد. معلوم بود که خیلی حواسش جمع هست و نمیشه خیلی دورش زد و غافلگیرش کرد.
ندا یه کم جلف به نظر میرسید. تو هواپیما وقتی داشتیم میرسیدیم آرایش کرد. پوششش نسبت به عفت و فائزه کمتر بود. شل تر میگرفت. اما معلوم بود که تلاش داره شالش از سرش نیفته و انگار یه جورایی مجبور بود خودشو بگیره!
زهره که بچه سال بود. شاید حداکثر 19 سالش بود. اصلا آرایش نداشت اما خیلی به تیپش رسیده بود. لباس و پوششش چندان تعریفی نداشت اما شالش از سرش نیفتاد و فکر کنم همش آهنگ گوش میداد. چون هندزفری داشت و خیلی با کسی قاطی نمیشد.
نکات مشترکی بین اون چهار نفر وجود داشت... یکی اینکه چهارتاشون برخلاف اون بیست نفر، پوشششون را به زور هم شده، حفظ کرده بودند! دوم اینکه چندان اهل جلف بازی اون بیست نفر نبودند! سوم اینکه چندان با کسی معاشرت و گپ نداشتند! چهارم اینکه وسایلشون هم به اندازه بقیه نبود! پنجم اینکه در چهار رده سنی خاص بودند! و...
من اون لحظات خیلی فکرم کار نمیکرد و بیشتر در فکر تعقیب و گریز بودم تا گمشون نکنم و بتونم ازشون به هر قیمتی هست ردی داشته باشم. اما بعدا که خصوصیاتشون را مخابره کردم، بهم گفتند که: «این خصوصیات بعلاوه ده ها خصوصیات دیگه، خصوصیات کاریزماهای فکری و جریان ساز هست. ازشون چشم برندار! از حالا ماموریتت این باشه که اونا را دنبال کنی و بتونی از اماکنی که باهاشون ارتباط دارن و اشخاص خاصی که اونا را ملاقات میکنند برامون سر نخ پیدا کنی! اون بیست نفر تقریبا توی مشتمون هستند و میدونیم حداکثر فعالیتشون چیه؟ تو خودتو معطوف به تحقیق درباره اون چهار نفر قرار بده!»
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت39 سامان نگام روی دستاش چرخید که ظرف غذا رو گرفته بود سمتم .... میدونستم م
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت40
چشمام از تعجب گرد شد
-جانم؟...جدی که نمیگی
-جونت بی بلا عزیــــزم ... تو نمیری دارم جدی جدی میگم ....
پشت ترافیک گیر افتادم باز ...
-اونوقت تو دستشویی خونت یادت افتاد به من زنگ بزنی ...
خندید –به جان خودم آره یهویی یاد تو افتادم . ..
-زهر مار ...ببند نیشتو ...
با همون لحنی که هنوز ته مایه های خنده داشت گفت
-خب حالا .... کجایی چیکارا میکنی ...کم پیدایی آقا ستاره سهیل شدی این روزاکمتر میبینمت دانشگاه ...
از صدای شیر آبی که اومدبعید نبود که واقعا تو دستشویی باشه ...
-در گیرم ای́ وزا کمی ...
-امشب تولده دختر خالمه منم دعوتم ...همه همراه دارن افتخاره همراهی میدین؟
بدم نمی اومد یه تنوعی به خرج بدم ...
-ساعته چنده ؟
-طرفای هشت میرم که نه اونجا باشم هستی ؟
نگاهی به ساعت کردم باید میرفتم خونه تا آماده بشم ....
-اوکی هستم .... میام دنبالت ..
صداش پر از ذوق شد ....
-ایولا پس منتظرم ...
-اوکی ...میبینمت فعلا
-فعلا
روندم سمت خونه .... یکمی خسته بودم ولی نه اونقدری که از پا در بیارتم ... به محض
رسیدنمو دروغ سر هم کردن واسه مامان راه افتادم سمت طبقه بالا ... موهام هنوز نم داشتن و نیازی به حموم نبود ...
در کمد مو باز کردم ... دست بردم سمت یه شلوار مخمل مشکی با کت اسپورت آبی مخمل برداشتم .... پیراهن جذب مشکیمم برداشتم ... امشب یه زنگ تفریح بود واسم .... و قت زیاد داشتم هنوز تا ساعت هشت ... لباسارو پرت کردم روی تخت و رفتم سمت میز
کارم .... نقشه رو از توش در آوردم و پهنش کردم روی میز ... برای امروز یللی تللی بس
بود بهتر بود کمی فقط کمی خودمو مشغول میکردم ... با وجود جرو بحث امروزم با امیر رغبتی برای کنار کشیدن از این پروژه نداشتم ... با وجود اینکه از این آقای سر گروه
م خوشم نمی اومد ولی خب دلم میخواست کار خودمو بکنم....عیسی به دین خود موسی
به دین خود ...
مشغول کارم شدم اونقدر غرق بودم تو دنیای خودم که حتی متوجه مسابقه دو ماراتون
ی که بین عقربه ها راه افتاده بودمم نشدم ...
با صدای زنگ گوشی به خودم اومدم .... با دیدن اسم رویا سریع نگام چرخید سمت ساعت ... هفت و نیم بود .... سریع ریجکت کردم نقشه رو ول کردم رو میزو سریع رفتم سمت لباسا .... ظرف یه ربع آماده شدم .... امشب میخواستم بیخیال این پروژه فقط خوش باشم ...
به کوری چشم دنیا ساز مخالف میزنم امشب باش ...
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿