📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
#رمان_امنیتی_کف_خیابان
#قسمت50
امکان اینکه خود ابوالفضل را بفرستم قم، نداشتم و باید یکی دیگه میرفت دنبالشون... باید میفهمیدیم قم چه خبره و اینا اونجا چیکار میکنند؟!
روز به روز که نه، بلکه لحظه به لحظه پرونده داشت چاق تر میشد و افراد و اماکن تازه ای به پرونده اضاف میشدند. جمع کردن این همه آدم و مکان و پراکندگی زیادی که داشت پیش میومد، فقط خبر از مشکل وسیع و پروژه ای گسترده میداد که جمع کردنش کار سه چهار نفر آدم امنیتی نبود! بلکه یه گردان متخصص میخواست که دل و جیگر همه چیزو بیارن بیرون و بفهمند چه خبره؟!
سرتون درد نیارم... به 233 گفتم: «شما که ماموریت رصد و ته و توی باشگاه و مزون کورورش به عهده داری، پاشو برو ببین چه خبره؟ حتی اگر لازم شد برو قم! برو کرج! برو مشهد! نمیدونم... هر جا که لازمه برو! میگم ماشین در اختیارت باشه و بتونی مستقیم با خودم در تماس باشی! یاعلی بگو و پاشو برو دنبالشون!»
233 رفت قم... قرار شد ابوالفضل دو سه ساعت مفصل برای افشین وقت بذاره تا ببینیم میتونه چیز دیگری هم ازش بفهمیم یا نه؟! یه پاکی و صداقت خاصی توی اون بچه بود... افشینو میگم... ته دلم واسش خیلی میسوخت... دوس داشتم زندگیش عوض بشه و بتونه درست زندگی کنه... حتی بدون اون خواهر و مادر فریب خورده!
مشغول تقسیم کار بودم که عبداللهی یه حرفی زد که برای چند ثانیه قفل شدم... اهل ایذه است دیگه... تازه ایذه ای بودنش به کنار، خانم باهوش و باسواد ایذه ای هست! دراومد و گفت: «الان دارم تلفن های باشگاه را چک میکنم... تا حالا دو بار برای آژانس تماس گرفتند که اونا را تا قم ببره... اما هر دو تا آژانس جواب منفی دادند و گفتند سرمون شلوغه... گفتند سرویس ندارن... احتمالا بازم تماس بگیرن واسه آژانس های دیگه! کمتر از یک دقیقه فرصت داریم... هر لحظه ممکنه تلفن بزنند واسه یه آژانس دیگه...»
بهش گفتم: «خانم عبداللهی نگو ..........»
عبداللهی حرفمو قطع کرد و گفت: «اتفاقا الان وقتشه... لطفا اجازه بدید کارمو بکنم... فکر نکنم اوضاع بد پیش بره... چیکار کنم قربان! فقط چند ثانیه وقت داریم...»
ریسک بزرگی بود... نه من و نه ابوالفضل نمیتونستیم وارد عمل بشیم... حتی فرصت نداشتم استخاره بگیرم... دلمو زدم به دریا و گفتم: «باشه... بسم الله... به 233 بگو تغییر وضعیت بده!»
همون لحظه عبداللهی گفت: «قربان همین الان دارن شماره گیری میکنند... لطفا همه ساکت... (لباش تکون خورد... خیلی آروم... فکر کنم گفت: بسم الله الرحمن الرحیم... یه لحظه چشماشو بست و گفت) آژانس سیار بفرمایید!!»
ما هم داشتیم میشنیدیم چه میگن... گفتن: «خانم ما یه سرویس برای ساعت 12 میخوایم به مقصد قم!»
عبداللهی جوابشون داد و گفت: «مشکلی نیست... در اختیار باشه یا برگرده؟»
گفتن: «برگرده! فقط واسه رفت میخوایم!»
عبداللهی گفت: «چشم! آدرس لطفا!»
آدرس مزون را دادند... بعدش عبداللهی گفت: «سمند بفرستم یا پژو؟»
اون طرف که زنی جوان بود گفت: «فرقی نمیکنه... فقط چهار نفرشون بتونند راحت بشینن دیگه!»
عبداللهی گفت: «جسارتا ظرفیتش سه نفره! دو نفر عقب و یک نفر هم جلو! باشه حالا... اشکال نداره... خانم بفرستم؟ خانم هم داریم!»
اون با اندکی منمن کردن گفت: «آره ... بهتر... خانم بفرستید!»
عبداللهی گفت: «چشم! تلاشمو میکنم زن بفرستم... امر دیگه ای باشه...!»
گفت: «قربان شما! فقط لطفا سر ساعت... دیر نکنن!»
خدافظی کردند... من که مبهوت اجرای هنرمندانه عبداللهی شده بودم، بهش گفتم: «احتمالا شما اضافه کاری در آژانس کار نمیکنی؟!»
عبداللهی هم جواب داد: «اقتضای پرونده و پروژه اگر باشه، آژانس که سهله، مسافرکشی هم میکنم! حالا چه دستور میفرمایید!»
گفتم: «اونا 233 را ندیدن... تا حالا ندیدنش... پس هنوز چهره اش لو نرفته... گفتید بره واسه تغییر وضعیت؟!
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴
🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت49 شرمندم اتاق پرو نداشتیم ... بی توجه به نگاه خیرش از ماشین پیاده شدم و پ
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت50
.. فرزام سه تا بچه داشت ؟
به زور لبخندی نشوندم رو لبم تا تعجبمو پنهونش کنم
-...وا..واقعا تبریک میگم ...شوکه شدم .... خبر از ازدواجشم نداشتم چه برسه به این سه
تا فینگیلا
خندید ... شیرین بود خنده هاش ...
-خواهش میکنم .... ممنون
-حنا چرا دم در وایستادی بیا تو ... تا خواست برگرده به حاج خانوم خبر بده سریع مانع
شدم
-نه نه مرسی باید برم ... با فرزام کار داشتم فقط بگین هستش یا نه
مهسیما-فرزام؟!.
-بله ...
صدای جیغ پسر کوچولویی که بغل حنا بود در اومد ...خودشو میکشید سمت مادرش .. .
مهسیما دسته کالسکه رو گرفت سمت حنا و سریع بغلش کرد
-فرزام الان ادارس ...شب برمیگرده ... اگه کارتون مهمه بهش خبر بدم برین اداره
بخشکی شانس
-شب؟!
...ساعت چند میاد
مهسیما-هشت دیگه خونس ...
لبخندی از سر قدردانی زدم
خیلی ممنونم شب مزاحمتون میشم پس ... الان باید برم سریعتر ...
...کجا خب بیا تو یه چایی چیـ...
-نه نه ممنون باید برم ...شب مزاحم میشم ...
خدافظی ازشون کردم و سریعتر برگشتم سمت ماشین ... وقتی سوار شدم تازه یادم افتاد
لااقل کاش اسم بچه هاشو میپرسیدم خیلی زشت شد ...
توی سکوت کامل بین منو پناه بی اینکه اون چیزی بپرسه و من چیزی بگم روندم سمت
سایت .... همین امشب باید قضیه رو با فرزام در میون میذاشتم ... کش اومدن این ماجر ا خطر ناک بود مخصوصا وقتی پای یه آدم کله گنده با کلی خلاف میاد وسط که حاضره
برای لاپو شونی گند کاریاش هر کاری بکنه ...
بعد رسیدن به سایت با دیدن سامان شوکه شدم .... بی توجه به من داشت یه گوشه
کارشو میکردفقط نیم نگاهی موقع وارد شدن به پناه کردو از کل حال و احوال پرسیا فقط به گفتن
-بهتری ؟!
تکیه کرد ....چقد این پسر به وقتش به نحواحسن میتونست حال بهم زن باشه واقعا ..
ذهنم اونقدر درگیر ماجرای پناه بود که هیچ تمرکزی روی کارام نداشتم ...کارا داشت کند
پیش میرفت ... خیلیم کند ....
با خسته نباشید میثم نگام به ساعت وهشدارش برای تموم شدن تایممون افتاد .... سامان
این آدم سرتا پا غرور بی توجه به همه خدافظی گفت و از در زد بیرون و پشت بندش منتظر رفتن میثم شدم ولی انگار خیال رفتن نداشت .... شروع کردم به جمع و جور کردن ..
..
-امیر ...
چرخیدم سمتش ...خیره نگاش کردم .... میثم پسر خوبی بود خیلی خوب ولی همیش یه
حس ناجوری نسبت به روابط بین خودمو اون داشتم .... نمیدونم چرا با وجود این آشنای
ی چند ساله چرا هیچوقت نتونستم اونجور که باید باهاش صمیمی بشم ...
-بله؟!
کتشو تنش کردو شالگردنشو انداخت دور گردنش ...
-میدونی کارا داره خیلی کند پیش میره؟!
نیازی به یاد آوریش نبود خودمم میدونستم ....
-خب ...پیشنهادت ؟
-نظرت چیه چند نفرم بیاریم برای کمک ...
یه تای ابرو مو دادم بالا
-کمک؟!
-اهوم ... چند تا از بچه های کار بلدو بیاریم واسه کمک .... اینجوری سریع تر پیش میریم ...
فکر بدی نبود ...اینجوری شاید از حجم کاریمونم کم میشد کمی ...
-کس خاصی مدنظرته؟
-بخوای پیداش میکنم ...
سری تکون دادم ...-فکر خوبیه ... بگرد ببین کی مناسبه این کاره
دست بردو گوشیو سویچشو از رو میز برداشت
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد