📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
#رمان_امنیتی_کف_خیابان
#قسمت57
مسله اون شب عفت سه چهار ساعت طول کشید. ما فقط تونستیم اواخرش را از طریق صوت و دستگاهی که ابوالفضل با هزار مکافات کار گذاشته بود بشنویم. اما همون هم پرده از پروژه ریشه داری برداشت که پس از مشورت با کارشناسان دیگر اداره، این نظریه و ریشه دار بودن این دیدارها و پروژه ها تایید شد.
مثلا در بخشی از اون صحبت ها اومده که عفت میگه:
«ببخشید این ماه به علت محدودیت های مالی که وجود داشت، نتونستیم بیشتر از همین تقدیم کنیم. اما ان شاءالله ظرف چند روز آینده بخش قابل توجهی از معوقات هم تقدیم خواهیم کرد. فقط لطفا تقاضای واریز به حساب شخصیتون نکنید. چون همونطور که قبلا هم گفتم، برای خودتون مشکلاتی از طرف نهادهای مختلف پیش میاد که به دردسرش نمی ارزه!
هفته آینده دیداری که با آیت الله....... داریم، از همه دوستان دعوت میکنیم که در تهران خدمت برسیم. چون قم جدیدا جوشسنگین تر شده و بنظر ما تهران بهتر هست که خدمتتون باشیم. حتی وسیله ایاب و ذهاب و پذیرای کامل هم خواهیم داشت. خواهش میکنم هر یک از دوستان، با یک نفر از کسانی که در لیست هم تشریف بیارند تا بتونیم جمع بیشتر و آبرومندانه تری را خدمت آیت الله...... باشیم. حتی ایشون از شما دعوت کردند که در انتخابات آتی، در تهران و قم بتونیم میتینگ هایی با حضور شما علمای بزرگوار و علمای دیگر از اصفهان، شیراز، بوشهر، کردستان، مشهد و چند نقطه دیگر داشته باشیم.
مبلغی که الان تقدیم کردم فقط بخشی از عیدی معوقه است که امیدوارم به بزرگواری خودتون ببخشید! اگر سوالی هست درخدمتم!»
یکی از حضار از عفت میپرسه: «شاگردان ما از مشکلات مالی قابل توجهی رنج میبرند. شاگردانی که انصافا هم از هوش و ذکاوت خوبی برخوردارند و هم دستی در منبر و تبلیغ دارند. خوف این وجود داره که جذب بیت ش ش بشوند! چرا که اونا هم پولشون نقد است و حتی پیش پرداخت هم دارند! مثلا من اگر باشه به بیست تا طلبه ام کمک هزینه ای در کنار چندرغاز شهریه بدم، حداقل ماهی ده میلیون تومن نقدینگی لازم دارم. برای این مسئله هم تدبیری شده؟!»
بقیه هم حرف اونو تایید کردند و حرف هایی در دنباله حرف اون زدند. صدای عفت نمیومد. تا اینکه عفت لب به سخن باز کرد و گفت:
«آقایان علما! شان شما بیشتر از این حرف هاست که بخاطر مسائل مالی بخواهید اذیت بشوید و خاطر حضرتتان مکدر شود! روی هم رفته چند نفر شاگرد دارید؟ فکر نکنم بیشتر از 150 نفر باشند! درسته؟!»
تقریبا تاییدش کردند!
صدای کیف عفت میومد که سر کیفش را باز کرد و گفت: «بنده علی الحساب صد تومن تقدیم میکنم تا بخشی از مشکلات برطرف شود تا ببینیم چی پیش میاد! مشکلی نیست؟»
صدای همهمه و خوشحالی و تایید میومد... حتی صلوات ختم کردند... ظاهرا خوشحال بودند که لقمه چرب و دندون گیری در کار بود... اما برخورد عفت با اونا خیلی حساب شده بود! جوری که هم کسی روی حرفش حرف نمیزد و هم اون هم حفظ احترام جمع را رعایت میکرد!
جلسه داشت تمام میشد. دونه دونه از دفتر خارج شدند. اما ... مطلبی توجه ما را بیشتر به خود جلب کرد! ینی خیلی توجه ما را جلب کرد!!
یکی از افرادی که معلوم بود سن و سال و پختگی خاصی در صدا و جملاتش داشت، وقتی اکثرا خدافظی کرده بودند و از اونجا رفتند، با عفت حرف هایی زد که بنظر من و کارشناسان ما، از همه سه چهار ساعت قبلی مهم تر و تعیین کننده تر بود!!
اون فرد گفت: «بخاطر حمایت های شما از موسسه ما تونستیم یه ساختمون بهتر کرایه کنیم. اون مبلغ یک میلیارد هم به عنوان پیش قسط اول برای ساخت ساختمون جدید موسسه پرداخت کردیم. اما میدونید که این قدر برای شروع کار خوبه اما در ادامه کافی نیست. مخصوصا موسسه ای که از طرف حوزه علمیه قم نه تنها حمایت نمیشه بلکه ما را «غیر قانونی» هم میدونند! چی صلاح میدونید؟!»
عفت خیلی جدی بهش گفت: «هیچ مشکلی وجود ندارد! یک میلیارد که سهله! ما ده ها میلیارد به خاطر تربیت طلاب باسواد شما حاضریم خرج کنیم. اما فکر کنم شما هم قرار بود کاری انجام بدید! بله؟»
اون مرد گفت: «بله... یادم هست... اما «خلوت کردن درس اخلاق» و «ایجاد شبهه شرعی» برای موسسه مصباح یزدی کار خیلی دشواریه!! شما از جو قم و موسسه ایشون اطلاع ندارید. بنظرم خیلی باید با احتیاط حرکت کرد. چون اگر قرار باشه بچه ها جلسه هفتگی اخلاق مصباح یزدی را تحریم و تعطیل کنند، نیاز به حمایت قضایی هم داریم! اما خب بنظر خودتون این مسئله، شدنی هست؟! خب مسلمه که نه! چرا که ما چیزی که بتونه اونا را قضایی و دادگاهی کنه نتونستیم پدا کنیم! پس باید با همین منوال حرکت کرد و تلاش بکنیم به اساتید و هیئت علمی های اونجا نفوذ کنیم! که اینم ماشالله کاره حضرت فیله!»
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت56 امیر ارسلان عصبی نگاهی به ساعت مچیم انداختم .... ساعت از شیشم گذشته بود
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت57
پناه
از شدت استرس با پام روی زمین ضرب گرفته بودم .... صحنه ها یکی یکی میومد جلو چشمم ....
بعد اینکه ماجرا رو تعریف کردم راه افتاد سمت خونم .... رفت دنبال مدارک که تو تشک تخت جاسازیشون کرده بودم ....گفت نباید بمونن تو اون خونه ... بلافاصله بعد رسیدن
به سر کوچه ماشین و پارک کرد و راه افتاد سمته خونه ...
تو حال خودم بودم که یهو در ماشین باز شدو حس کردم دستی دور بازوم حلقه شدو منو از ماشین بیرون کشید ....
با دیدن فرامرز نوچه احمدی به خودم لرزیدم ... نمیدونم از کجا دیدن منو .... به زور منو کشید سمت ماشین خودشون ... دست بزرگشو دوردهنم انداخته بودو حتی مجال نفس کشیدنم نمیداد بهم ...
داشت به زور هلم میداد تو ماشین که یهو از پشت کشیده شدم ... صحنه های درگیری
شون جلو چشمم عقب جلو میشد ....
دوتا دیگه از آدماش هم پیاده شدن .... یکیشون منو گرفته بودو دوتای دیگه با سامان در
گیر شده بودن ...میخواستم جیغ بزنم ولی نفسمو و صدام باهم گرفته بود .... تو یه لحظه غفلت چاقو تا دسته فرو رفت تو پهلوش و جلوی دهنمو و نفسم همزمان باز شدو
صدای جیغم میون نعره سامان گم شد ... انگار ترسیدن ...
اونیکه چاقو دستش بود عقب عقب رفت.... فرامرز سرشون داد زد
-سریع سوار شین بریم گند زدین بیخاصیتا ...
حتی نفهمیدم چطوری گاز دادن و از کنارمون رد شدن .... چشمامو محکم روی هم فشار
دادم و با صدای مردونه و پر جذبه ای که تو گوشم پیچید سریع بازش کردم
-سلام خانوم خطیب
نگامو از یه جفت کفش ورنی براق مشکی کشوندم بالا تر تا صورت مردی که جذابیتش
شدیدا رو مخ بود ....اخماشو کشید بود تو هم ...نگاه خیره و کلافمو که دید خودش زبو ن باز کرد
-سرگرد فرزام شمسایی هستم ...فک کنم لازمه چند دیقه ای وقت همو بگیریم ...
تا گفت سرگرد رنگ صورتم پرید ....امیر سریع اومد جلو
فرزام جان چند لحظه اجازه میدی ؟
مرد که اسمش انگار فرزام بود نگاهی به امیر کردو با آرامش گفت
-بیاین بیرون ... بهتره بریم خونه .... اونجا بهتر میشه صحبت کرد ...
اینو گفت و ازمون دور شد سئوالی نگاش کردم ... نفس عمیقی کشیدو گفت
-ببین پناه ...
نفسشو با صدا داد بیرون و کلافه دستشو برد میون موهاش ...
-این آقا ...
دستاشو به نشانه سکوت بالا گرفت
-صب کن صب کن توضیح میدم ... این آقا .... این آقا دوست قدیمه منه ....پلیسه ... خیلی متونه کمکون کنه ...
صبی پریدم میون حرفش
-من گفتم کمک میخوام؟!
-گـــــــوش کن ... ببین با اتفاقی که برای سامانم افتاد باید بفهمی این یارو با کسی شو
خی نداره ... بفهم که تو تنهایی نمیتونی از پسش بر بیای ... باید از پلیس کمک بخوای ...
-نمیتونــــ...
-میتونن ... کله نده تر از این آقا رو گرفتن انداختن گوشه حلفدونی بعد اینو نتونن ... به
شون اعتماد کن ... حرفای فرزام و بشنو اگه قانع نشدی چشم ...
دستامو مشت کردم و سرو انداختم پایین ... بلاتکلیفی یعنی همین ... همینکه ترست به
عقلت غلبه کنه ... با باز شدن در اتاقشو اومدن دکتر بی توجه به امیر سریع دویدم سمت دکتر
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد