eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
860 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 اینقدر محکم خورد زمین که توی اون هوای گرگ و میش اول صبح، هر کس صدای زمین خوردنش شنید، برگشت و نگاش کرد... خدا را شکر خیلی خلوت بود... هنوز داشت از درد به خودش میپیچید که مثل شکارچی که سایه خودش و تبرش روی روباه پیر جنگل افتاده، رفتم بالای سرش! تا اومد بلند بشه، میدونستم که ممکنه هر کاری بکنه... و حتی ممکنه مسلح باشه... به خاطر همین چیزا، با ته پاهام خوابوندم توی دماغ عملیش! گیج شد و جیغ زد و به خودش پیچید... یکی از خادمان ما را دید و با سرعت به طرف ما اومد... فکر کرده بود دعوا یا خفت گیری هست! تا به من نزدیک شد، کارتم را نشونش دادم و گفتم لطفا دخالت نکنید! اون هم عقب ایستاد! بهش گفتم لطفا دو تا خادمه بگید بیان اینجا! نشستم بالای سر الناز! گفتم: «نام الناز... 35 ساله... دارای پرونده فساد و اغفال... چهار روزه که قم هستی و با وجود اینکه شوهردار هستی، به اغفال مردم و طلبه های جوان مشغول بودی... به اسم خواهر و برادری باهاشون ارتباط میگرفتی... اینم که آخریش بود که محل سگ هم بهت نذاشت و الان هم که از چنگت پرید! از الان هر حرفی که بزنی، در دادگاه علیه خودت استفاده میشه! مخصوصا که اینبار جرمت سیاسی هست و سر و کارت با بچه های خودمونه!» الناز که داشت در خون و ناله خودش غلط میخورد با کمال پررویی گفت: «باشه! تسلیم! اما بذار ببینم این طلبه ای که آخرین شکارم بود چیکار میکنه با اون دو سه تا لقمه!» بدون هیچ تاملی و خیلی سریع گفتم: «داره میره... خیلی دور شده... اما باشه... پاشو... پاشو با هم بریم دنبالش!» اون دو تا خانم خادمه، الناز را گرفتند و بلند کردند... دستبند بهشون دادم و زدند به دستش... فورا راه افتادیم... یه تیکه از راه هم دویدیم... به صحن آیینه رسیدیم... دیدیم خبری از اون طلبه نیست... الناز گفت اگه راست میگین بریم بیرون... شاید بیرون باشه... بریم طرف مدرسه گلپایگانی... کلاساش اونجاست... من فقط میخوام ببینم چیکار میکنه... میخوام روی تو و امثال تو را کم کنم که فکر میکنید آخوندا پیغمبرند! میخوام بهت بفهمونم که تا کسی خودش نخواد، از الناز گردن کلفت تر هم نمیتونه اذیتش کنه! میخوام پوزتو به خاک بمالم که فکر نکنی الان که منو گرفتی، خیلی دمت گرمه و شیر شکار کردی! گفتم خفه شو! به اون خانمای خادمه گفتم بیاریدش بیرون حرم! حرم قداست داره! بیایید کنار اتاق نیروی انتظامی ... کنار پارک کنار حرم... رفتیم بیرون... خیلی تو فکر حرفهای الناز بودم... دوس داشتم یه جوری خوار و خفتش بدم... اما چجوری نمیدونم! یه لحظه رو کردم به طرف حضرت معصومه... خیلی آروم و توی دلم گفتم: «بی بی جان! حرف سنگینی زد این عفریته! یه جوری خوارش کن! اگر همین جا خوار شد، شده وگرنه خیلی بد میشه! میخوام خودت خوارش کنی! همین حالا! بقیش با من و حاجی! الان به دادمون برس بی بی جان!» با همین حال و هوا از حرم اومدیم بیرون... رفتیم به طرف ماشین نیرو انتظامی که با ماشین اونا الناز را ببرم اداره قم و از اونجا هم ببرمش تهران واسه بازجویی! فقط عنایت خودش بود... که یه لحظه چشمم خورد به اون طلبه... قشنگه که آدم ذات داشته باشه... پدر مادر دار باشه... مثل همون طلبه جوونی که عرق کرده بود وقتی الناز داشت پشت سرش میدوید و اذیتش میکرد... نمیدونم اون لحظه چطوری دل اون طلبه شکسته شده و توسل پیدا کرده بود که خدا انداخت توی دلم که دیگه الناز تمومه و باید کارش را یه سره کنیم... چهارتامون فقط وایسادیم و نگاه میکردیم... الناز که داشت میسوخت اما بوی سوختن و جزغاله شدنش نمیومد... وقتی که دید اون طلبه، دو سه تا گربه دور خودش جمع کرده و داره اون لقمه ها را تیکه تیکه میکنه و میریزه جلوی گربه های اطراف حرم ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴 🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
نگاش به سیب زمینی کبابیم افتاد که کنار صبحونش تو ی سینیش گذاشته بودم ... اشاره ای بهش کرد -خوب داری از خودت پذیرایی میکنیا ... خندیدم و سرمو انداختم پایین ... نمیدونم چه حسی بود که وادارم میکرد جلوش معذب باشم .... دوست داشتم تشکر کنم ازش ولی انگار به زبونم قفل زده بودن ... -دیشب خواستم بیدارت کنم ولی انگار زیادی خسته بود حتی تکونم نخوردی ... با تعجب نگاش کردم . -مگه دیشب ... -آره دیشب بهوش اومدم فک کنم طرفای سه اینا بود ... آهانی زیر لب گفتم و سرمو انداختم پایین .... -میشه صبحونمو بدی بخورم گشنمه .... سریع دست بردم سمت سینی و گذاشتم توی بغلش که آخ خفیفی گفت ... دست و پامو گم کردم ... -خیلی ببخشید به خـ... بی توجه به حرفم بی اینکه نگام کنه دست بردو لای نون و بز کرد با دیدن سیب زمینی کبابی انگار چشمای مشکیش برق زدن ... انگار نه انگار که من اونجام آب میوه رو باز کرد و شروع کرد به خوردنش با چشمایی گرد شده نگاش کردم .. -اون ... اون ماله من بودا ... نگام کرد و لباش یه وری کج شد .. چشماش باز خندید و باز من حس معذب بودن بهم دست داد -ولی الان داره میره تو شیکم من ... سینیشو هل داد طرفم -میتونی صبحونه منو بخوری کمی شاکی شدم -خیلی ممنــون -خواهــش خندیدم و سینی شو کشیدم سمت خودم ....سری تکون دادم و یه تیکه از نونی که توی سینی بود کندم و گذاشتم توی دهنم .. -دیشب سهیل داداشـ... بی اینکه نگاشو بهم بندازه پرید میون حرفم -ازم کوچیکتره ...رابطه همچین خوبی باهم نداریم یه جور برای هم توفیق اجباریم ... -دیشب انگار میخواست همراه بمونه اینبار نگام کرد ... چشماش رنگ تمسخر و شیطنت گرفتن .... -هه ... سهیل؟!... همراه من؟؟!!.... اصلا مگه میشه از لحن پر خندش خندم گرفت .... سنگینی نگاش بند آورد خندمو ... نگاشو تو صورتم چر خوند و روی چشمام که زوم بود تو چشماش ایست داد ... -خوبی؟ همین یه کلمه چی توش بود که تنمو بیشتر از سرمای بیرون لرزوند ؟.... این نگاه سراسر مشکی که عین یه چاه عمیق بود که هر چی بیشتر نگاش میکردی بیشتر توش غرق میشی چی داشت که مسخم کرده بود .... دلم نمیخواست ... نمیخواستم به خودم اعتراف کنم که این چشمام تنها چیزین که میتونن ن گاه سردمو خلع سلاح کنن .... نمیدونم از کی فقط میدونم الان این آدم روبه روم با این نگاه داره ذوبم میکنه ... فقط سر تکون دادم و باز نتونستم چشم از اون بگیرم ... -نگرانت بود... -سلام ...صبح بخیر ... حرف توی دهنش ماسید و نگاه جفتمون چرخید روی امیر ارسلانی که با اخمی غلیظ خیره بود بهمون ... نمیدونم چرا هل شدم و کمی از تخت دور شدم ... جوابشو زیر لب دادم و اومد جلوتر .. .دستشو دراز کرد سمت سامان ... -خوش حالم سالمی ... با بی میلی دستشو گذاشت توی دستش -مرسی ...و اینکه ... ممنون بابت زحمات دیروز ... امیر لبخندی تصنعی زد و صورتشو چرخوند سمت من ... لحنش سرد بود -حالا که بهوش اومدن فک کنم الان بتونیم بریم پیش پلیس ... سامان-پلیس؟!! قبل اینکه من دهن باز کنم امیر دهن باز کرد -مشکلشو با یکی از دوستای قدیمیم که پلیسه در میون گذاشتم باید سریعتر حلش کنیم مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی