📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
#رمان_امنیتی_کف_خیابان
#قسمت72
همه این حرف ها یه طرف... اما خیلی وقتمون کم بود... نیروی دیگری هم نداشتیم... باید دو تا مسئله ای گفتم را با هم بررسی میکردیم. فورا تقسیم کار مجدد کردیم... عبداللهی و 233 روی طرح بچه های باغ... من و ابوالفضل هم روی اجلاسی که قرار بود برگزار بشه!
مسئله اجلاس خیلی مهم تر بود... هر چند میفهمید که ماجرای بچه های باغ هم مشکلات زیادی به وجود آورد... اما داستان اجلاس در دستور کارمون بود... نه فقط برای ما... جوری که فهمیدیم حتی چند تا گروه دیگه هم از بچه های اداره خودمون سوژه هایی که داشتند را دنبال کرده بودند و اونا هم رسیده بودند به همین اجلاس!
همه حرکات و دیدارهای عفت در آستانه انتخابات، مخصوصا در جریان این اجلاس، خیلی تعیین کننده بود... ترتیبی دادم که عفت را 24 ساعته تحت نظر داده باشیم... به بچه ها سفارش کردم که حتی از جای خواب و خوراکش هم باید اطلاع داشته باشیم... چه برسه به دیدارها و ملاقات ها و...
نکته ای که باید خودم پیگیری میکردم، نفوذ به مکان و زمان اجلاس مذکور بود. خیلی درباره اش فکر کردم... اینقدر برام مهم بود که خودم در اون جلسه باشم که حتی نشستم و برنامش را نوشتم...
در همون اوضاع و احوال، رابط ما در قم بهم اطلاع داد که از طرف همون رییس دفتر و چند نفر دیگه که اون شب در اون جلسه عفت بودند دارن برای اجلاس اسم نویسی میکنند! حتی دارن از طلبه های معمم معمولی هم اسم مینویسن تا بلکه نوعی پوشش برای حضور کسانی باشه که قرار نیست لو برن! ضمن اینکه شلوغ شدن اون جلسه هم مدنظرشون بوده!
تصمیم گرفتم برم قم اما جور نمیشد... چون کارها خیلی عقب میموند و نمیتونستیم همه چیزو هماهنگ کنیم... در یه سردرگمی خاصی به سر میبردیم...
فردای اون روز، 233 و عبداللهی خبرای بدی از پروژه بچه های بچه باغ ارائه دادند که خیلی خطرناک بود! درخواست جلسه فوری کردند... جلسه تشکیل شد... عبداللهی شروع کرد و گفت: «قربان ما حدود 17 ساعت بررسی کردیم... همه چیزو بررسی کردیم... هر چی که فکرش بکنید... از باشگاه کوروش شروع کردیم... چون فهمیدیم که اونا هر روز به طرف باغ وسیعی بعد از جاده لشکرک میرفتند!
با وجود اینکه خیلی احتیاط میکردند اما من و 233 مجبور شدیم خودمون وارد عمل بشیم و به اطلاعات مجازیمون اکتفا نکنیم... تا اینکه به خود باغ رسیدیم... لطفا اجازه بدید از اینجاش به بعد را 233 گزارش بده... چون من در جاده اصلی پوشش میدادم که اتفاقی نیفته!»
گفتم: «خواهش میکنم... بفرمایید!»
233 گفت: «من خیلی بلد نیستم مثل خانم عبداللهی لفظ قلم حرف بزنم... چون ما از اولش دهاتی بودیم... حالا هم نیروی پیاده کف خیابون... خیلی بلد نیستم پیچش بدم و گزارشی حرف بزنم... اما قربان! چیزی با چشم خودم دیدم که برای اولین بار در طول این مدت، قدری ترسیدم... حالا شاید نشه اسمش را هم بذاریم ترس... اما خب! نمیشه به راحتی از کنارش رد شد!»
گفتم: «لطفا سریعتر!»
233 گفت: «چشم! در اون باغ، من یه گردان حدودا 200 تا 300 نفره پسر و دختر و مرد و زن دیدم که به صورت قاطی داشتند آموزش میدند!»
با تعجب و اخم گفتم: «ینی چی؟ گردان کدومه؟ چه آموزشی؟!»
233 ادامه داد: «از آموزش ساخت نارنجک دستی گرفته تا پرتاب نارنجک دستی... از روش سریع جمع شدن تا روش سریع پراکنده شدن... از آموزش غش کردن و بی تحرک ماندن تا آموزش حمل جنازه و غش و ضعف کرده... از دفاع شخصی گرفته تا فنون رزمی و ضرب و شتم و خیلی مسائل دیگه!»
به فکر فرو رفتم... گفتم: «تحلیلت از این مشاهداتی که داشتی چیه؟»
233 گفت: «اینا خیلی جدی بودند... هم کسانی که آموزش میدادن و هم کسانی که آموزش میدیدند! با چاقو و چوب و سطل آشغال و بنزین و اینا آموزش میدیدند! خب این وسایل، مال بچه بازی یا عملیات های نظامی نیست... اینا بیشتر در درگیری های خیابانی و مواجهه با پلیس ضد شورش و اینا به کار میره! من فکر میکنم اینا برای خرابکاری های گسترده دارن تربیت میشن و مطمئنم که برنامه های خاصی دنبال میکنند!»
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴
🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت71 ها چیه؟ دست بردمو سویچو ازش گرفتم و ریموت و زدم ... جدا هرچی بیشتر این
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت72
پناه
نگامو تو چشمای مشکیش چرخوندم ...
-مرسی .. جبران میکنم یه روزی
یه تای ابروشو داد بالا .... با چشمای مشکیش که یهو برق شیطنت توش چلچراغ راه اندا
خت
-جدا ؟!...چطوری
مشکوک نگاش کردم
-هر طوریکه از دستم بر بیاد ...
سری تکون داد
-اهوم ... خیلی خوبه... خیلی ... هرچند منتی نیستا بالاخره قراره جبران کنی دیگه ...
-بعلــــه....
اومد جلو نشست کنارم .... کمی خودمو جمع کردم و چرخیدم سمتش ...
خب ...چطوری حالا میخوای جبران کنی ؟
-عرض کردم که هر کاری از دستم بر بیاد دریغ نمیکنم ...
دست برد سمت کیکش
-خب ... همین الان جبران کن
-جـــــان؟!
یه تیکه کیک گذاشت دهنش ...
-ببین اسمشو هرچی میخوای بزاری بزارا... من خودمم با خودم نمیدونم الان چند چندم .
..ببین ...
یه تیکه دیگه کیک گذاشت دهنش ... حرصی پیش دستیشو از دستش کشیدم و کوبیدم
رو میز
-خب ...
چنگال به دست خندید ... از خنده با مزش خنده رو لبم اومد ... وقتی میخندید نا خداگا ه خنده میاورد روی لبام ...
-خـــــــــب....
چنگالو گرفت سمتم
-به جمالت ... بیا باهام دوست شو ....
یه لحظه شک کردم به اونیکه از گوشام شنیدم ... صاف چرخیدم سمتشو گفتم
-دقیقا چی گفتی ؟
باز دست برد سمت پیش دستیش
خب حالا انقد ذوق نکن ... همونیکه اول گفتم و درست شنیدی ... بیا باهام دوست شو
...
انگشت اشارمو گرفتم سمتش ...
-یعنی تو ... یعنی تو منو دوست داری ؟
یه تیکه از کیکشو گذاشت دهنش که با این حرفم یهو چشش گرد و سریع کیکشو قورت داد
-من کی همچین شکری خوردم ؟
گفتی بیا دوست شیم ... من و دست انداختی ...
اینبار خودش پیش دستی و چنگالشو گذاشت رو میز
-خب گفتم بیا دوست شیم چه ربطی به دوست داشتن داره ...دیگه انقدرام کج سلیقه نیستم ...
ناخداگاه با مشت کوبیدم تو سینش که یه آ خ بلند گفت ...
-خیلی بیشعوری ...
صداشو نازک تر کردو ادای منو در آورد
-تاحالا کسی بهت گفته خیلی بد دهنــــی؟!
دستمو آوردم بالا و به نشونه تهدید گرفتم سمتش
-سامان به خدا اینبار جدی میادا ....
-بیاد قدمش سر چشم ...
خندمو به زور خوردمو سرمو چرخوندم سمت مخالفش
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی