eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
854 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 خب اینم از فائزه خانم! بالاخره سر و کلش پیدا شد... از نحوه مصاحبه ها و چینش جملات و حرکات دست و صورتش موقع حرف زدن مشخص بود که دوره های خوبی رفته و خوب تونسته قلقشو یاد بگیره! حرفهایی زد که نمیشه گفت بوی فتنه... بلکه بوی تهدید میداد... داشت علنا نظام را تهدید میکرد! دستگاه های نظارتی و شورای نگهبان را به راحتی تحقیر و تهدید میکرد... میگفت: «مردم انتظار دارند که کسی را که انتخاب کرده اند از صندوق رای بیاد بیرون! ... به کسی اجازه نمیدیم خارج از اراده مردم و انتخاب مردم، کس دیگری را به مسند بنشونه! ... شورای نگهبان باید از آراء مردم نگهبانی کنه نه از کسانی که خودش دوس داره رای بیاره! و...» اصلا این نحو صحبت کردن و این جملات، چه در اجلاسیه و چه در حاشیه اون اجلاسیه کوفتی سابقه نداشت! اینا نیومده بودن که کار انتخاب ریاست جمهوری کاندید مد نظرشون را یه سره بکنند! بلکه خدا شاهده اومده بودند کلک نظام و انقلاب را بکنند! حالا اینا به کنار... عبداللهی گفت ابوالفضل پیام داده که : «علما و آخوندهایی که اومده بودند اجلاس، همین جا قراره بخوابند... ینی توی همین حسینیه! حداقلش اینه که تعداد قابل توجهی از اینا همین جا امشب میخوابند!!» یه کم گیج شدم... دیگه قراره چه تزی بدند؟! فردا شد... حوالی عصر بود که جویای احوال و کارهای 233 شدم... شنیدم حسابی درگیره... باهاش ارتباط گرفتم... «سلام و خسته نباشید! کجا تشریف دارید؟» 233 گفت: «سلام قربان! ستاد قیطیریه هستم!» گفتم: «خیره ان شاءالله! شرایطش دارید توضیح بیشتری بدید؟!» گفت: «میگن جلسه پیمان خانواده های شهدا با .............. هست! قراره یه دختر شهید مفقود الاثر حرفهای مهمی بزنه... جمعیت زیادی جمع شدن... میگن همشون هم خانواده شهیدن... البته به ظاهرشون و عکس های شهدا و رزمنده هایی که دستشونه هم میخوره که ساختگی نباشه و واقعا از خانواده شهدا باشن!» گفتم: «بسیار خوب! اما نگو واسه استماع سخنان یه دختر شهید مفقود الاثر رفتی که باور نمیکنم! با شناختی که از شما دارم قطعا یه بوهایی شنیدی که نمیتونید بیخیالش بشید! درسته؟» 233 گفت: «قصش مفصله... اما ... احساس میکنم وسط این همه خانواده شهید و جانباز و ویلچری و اینا، چهارمین شخص پرونده را هم میتونم پیدا کنم!» گفتم: «چطور اونجا؟ سر نخ داشتی؟» گفت: «آره تقریبا... وقتی تمام مهره ها را در اجلاس علما و آخونداشون رو کردند... وقتی باغ ها هم لو رفت و پراکنده شدند... مهمترین اجتماعشون همین اجتماع خانواده شهدا و جانبازان هست... وگرنه در جلسات پارتی و میتینگ های مختلطشون، جای اون چهار نفر نیست... اگر همین جا پیداش کردم که کردم وگرنه هیچ!» گفتم: «بسیار خوب! بنظر منم باید همون جا پیدا بشه... هرچند اینقدر سرم گرم اجلاس و عفت و فائزه بود که دیگه نمیتونستم به چیزی فکر کنم...» یهو صدای سر و صدا اومد... 233 گفت قربان باید برم... دارم غیر طبیعی میشه اوضاع... فقط لطفا اگر تا شب خبری ازم نشد و نتونستیم با هم ارتباط بگیریم یا بیمارستانم یا دستگیر شدم و منو بردند! گفتم: «اگر بخوام پیدات کنم راحت پیدات میکنم... حتی اگر شده سردخونه ها را بگردم... اما لطفا مواظب خودتون باشید و هیچ تیری شلیک نشه... به هیچ کس حکم تیر ندادم... شما هم همینطور... ضمنا اگر درگیر شدید کسی کشته یا قطع نخاع و یا چه میدونم از این دست مسائل پیش نیاد دیگه!» نمیدونم چرا اما ته دلم نگران بودم... وسط همه نگرانی ها ابوالفضل بیسیم زد و گفت: «حاجی اینا هنوز تصمیم نگرفتند علما و آخوندایی که از قم آوردند تهران، برگردونند! هیچ خبری از اتوبوس و وسیله نقلیه بین شهری نیست که نیست... ضمنا... جسارت نباشه... اما یه خاور وایساده جلوی حسینیه... تعداد زیادی «کفن» و «قرآن» پیاده کردند... مثل اینکه امشب هم اینجا خبرایی هست! دیگه مطمئن شدم که قراره اونا به قم نرن و همین تهران بمونند! بمونن برای انتخابات و پس از انتخابات! قراره بمونن ببینن نتیجه چی میشه؟! اونم با چه هیبتی؟! کفن و قرآن! ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴 🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت77 باخنده ای که نمیتونستم کنترلش کنم نگاش کردم ... -پناه وحشی میشی نازمیشی
اهههه.... با صدای ریز خنده هایی که تو گوشم پخش شدسریع چشاموبازکردم ..... -سلام علیکم...ساعت خواب اخمامو کشیدم تو همو کشو قوسی به بدنم دادم -دست خودت نیست که خوره کرم ریختن داری ذاتا ... خندیدو بلند شد -خو حالا ...پاشو بیا شام حاضره ... ااینو گفت و از جلوم رد شد .....یه ساپورت مشکی با تونیک گلبهی و سفید تنش کرده بود ....موهاش اونقدرام بلند نبود تقریبا دو وجب از شونش پایینتر میشد که حالت قشنگی به خودشون گرفته بودن ....زیادی لخت نبودن ولی خوش حالت بودن ... بلندشدم و رفتم سمت آشپزخونه ...به محض ورودبا دیدن میز چشمام برق زد ..... -خب حالا ذوق نکن بدو بیا تا از دهن نیافتاده نگام به کتلتای سرخ شده بود ... -ای دستت طلادختر چه کردی .... قری به گردنش داد -قوربونم بری.... دست بردم سمت موهای بلوطیشو ازپشت بی هوا کشیدم که صدای جیغش دراومد..... -ای درد بگیری سامان.... کوفتت شه لقمه گنده ای که دستم بودوچپوندم تو دهنم -به کوری...چشم تو نوش جونم میشه ..... سرمیز اونقدر زدیم تو سرو کله هم که نفهمیدیم چی خوردیم ....بلند شد میزو جمع کنه که چرخید طرفم ... پاشوظرفارو بشور.... خندیدم و یه عاروق نمایشی زدم و تکیه دادم ب صندلی -بروضعیفه فقط همینم مونده ظرفاتم بشورم ..... دستشوزد به کمرشوچپ چپ نگام کرد -چرا مثلا؟ابهتتون میاد پایین؟ بلند شدم وژست گرفتم ... -خیر آخرالزمون میشه... دهن کجی کردو چرخید سمت سینکو دست کشاشو دستش کرد .. نگاهی به ساعت انداختم ... از ده گذشته بود....بلند شدم رفتم کنارشو دستمو از بغلش رد کردم وحلقش کرد م دورشکمش .... چرخید سمتم -میخوای بری؟ یه تای ابرومو دادم بالا -بخوای میمونما با همون دستکشا زد تو پیشونیم -میخوام صد سال سیاه نمونی پرو پیشونیمو ک خیس شده بودو کشیدم به لباسش تاخشک شه صدای دادش دراومد -سام.. ... حرفشو به زبون نیاورده خفش کردم .... بیخیال مقاومت چرخید سمتم ....با یه حرکت دستمو انداختم زیر زانوها و کمرشو بلند ش کردم نشوندمش رو اپن .....سرمو که عقب کشیدم دستکشاشو از دستش کند ....واندا خت تو سینک سرمو یبار دیگه بردم جلو ...دستاشو فرو کرد تو موهامو باز بهموش ریخت .... تا خواستم سرمو عقب بکشم اعتراض کنم بیشتر بهم چسبیدو نذاشت سرم عقب بره .... داشتم نفس کم میاوردم دست بردم سمت شکمش ....تخت تخت نبود با وجود اینکه تو لباس خیلی صاف و تخت دیده میشد ولی دست که می زدی میفهمی همچین تخت تختم نیست ....فشار خفیفی به شکمش دادم که بدتر موهامو کشیدو لباشو بیشتر فشار داد رو لبام .....جدا داشتم خفه میشدم دیگه .... خندمم گرفته بود .... محکم پهلوسو فشار دادم که محکم پهلوشو فشار دادم که باز بیخیال نشد ....سریع شروع کردم به قلقش که سرشو عقب کشیدو صدای قهقهش بلند شد -زه..ر...مار به نفس نفس افتاده بودم...حس میکردم لبام لمس شده ... -پناه خیلی نقطه چینی به خد ا قهقه زد ....یکی زدم تو سرشو رفتم تو سالن و کتمو برداشتم .. ..پرید پایین و اومد کنارم ... موهاشو مرتب کرد -فردا کی میاید .... کتمو تنم کردم و موهامو مرتب کردم جلو آینه.. -همون ساعت همیشگی -باید اول بریم دانشگاها..کلاس دارم با نقدی -ساعت چنده کلاست؟ -ده تا یک ... -باشه پس ساعت هشت و نیم پایین باش .....خودمم کلاسم تا دوازدس .... سری تکون داد ....رفتم سمت در -کاری نداری؟! -نچ....به سلامت شبت بخیر -شب شمام بخیر.... از خونه زدم بیرون و درو بستم مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی