📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
#رمان_امنیتی_کف_خیابان
#قسمت79
اینبار خیلی عجبیه! معمولا دردسرهای انتخابات و اعتراضاتش همیشه بعد از انتخابات بوده... اما اینبار بچه های ما حدود یک سال کار مستمر و نفسگیر... اما داره دردسرها از قبلش کلیک میخوره!
گفتم: «ابوالفضل جایی نمیریا! همونجا باش! کلا چشم ازشون بر ندار... پس فردا انتخاباته! حتی اگر یه قطره خون از دماغ یکیشون بیاد، میندازن گردن نظام و دیگه بیا و حوض خالی پر کن! مواظب باش هیچ آدم مشکوکی از اونجا رد نشه!»
ابوالفضل با تعجب گفت: «حاجی جان من پاشو یه دقیقه بیا اینجا! بیا تا خودت از نزدیک ببینی! اینجا همشون قیافه هاشون مشکوکه! چه آخوندش و چه غیر آخوندش! من حتی بعید میدونم تعدادی که امروز عصر اودند اینجا اصلا آخوند باشن! مگه آخوندا سیبیل به این بزرگی میذارن؟! خلاصه من گفته باشم... اینجا همه چیز مشکوکه!»
گفتم: «ابوالفضل یه بار دیگه بگو! چی گفتی؟ سیبیل ...؟!»
گفت: «بله که سیبیل! مگه عبداللهی بهت نگفت... من حتی ازشون چند تا عکس هم فرستادم... حاجی اوضاع جالبی نیستا... کار داره از دست بچه های نیرو انتظامی هم در میره... اینقدر شلوغه که نگو... حداقل همین الانش حدود 50 تا خبرنگار خارجی اینجاست...»
عبداللهی گفت: «قربان شبکه بی بی سی فارسی و شبکه سلطنت طلب ها از ظهر، به صورت کامل دارن اجتماع همین حسینیه ........ و ستاد قیطریه را پوشش میدن!»
این دو تا حرف را گذاشتم پای هم... دیدم فقط به دو تا کلید واژه میرسیم: «علما» و «خانواده های شهدا» !
به عبداللهی گفتم این دو تا کلید واژه را یه سرچ بزن ببین چی میبینی؟ چی دستگیرت میشه؟
چون خیلی برام عجیب بود! اصلا شرایط عادی نبود... همه بچه های کارشناسان گروه های مختلف ما هم میگفتند... حتی وقتی بعد از نماز ظهر از بچه های نیرو انتظامی پرسیدم چه خبر؟ اونا خیلی مشکلی از باب اراذل و اوباش و قبل از انتخابات و میتینگ های مختلط آنچنانی و ... نداشتند! ینی داشتند اما میگفتند این حدش خیلی معمولیه و در حد بحران مثل سال های گذشته نیست!
حدود یه ربع کار عبداللهی طول کشید... وسط مطالبش، یه جمله از جاسوس آمریکایی- انگلیسی به نام جیسون رضاییان بود که گفته بود: «این بار با علما و خانواده های شهدای عکس شهید به دست خدمت نظام میرسیم!»
پس بدون شک قرار نیست چند تا سوسول بریزن کف خیابون و ما هم بگیر و ببر و بزن راه بندازیم... یا اگر هم قراره سوسولا بریزن کف خیابون، مرحله بعدی محسوب میشن... سیاهی لشکر محسوب میشن... عجب! حرفش هم وحشتناکه! چه برسه به چیزایی که ما میدونیم را بخوایم به چشممون هم ببینیم!
ما اینبار با آدمایی از جنس خودمون مواجهیم... از جنس مذهب! در هیبت آخوندی و علمایی... و خانواده هایی با چهارتا عکس شهید و معلول و جانباز ویلچری!
به ابوالفضل گفتم دقیقه ای یه بار گزارش بده و بفرست روی مونیتور عبداللهی... به عبداللهی هم گفتم عکس های ابوالفضل را بفرست روی مونیتورم... حالم داشت به هم میخورد... از چیزایی که میدیدم چندش شد... حداقل صد نفری بودند...
عکس کسانی دیدم که نه تنها عمامه را درست نبسته بودند بلکه معلوم بود که دارن به زور روی سرشون حفظش میکنند... ریش ها کوتاه... سیبیل بلند و پر پشت... قیافه هایی که نه به قمی ها میخورد و نه به تهرانی ها... حتی مطمئنا آخوند هم نبودند و فقط لباسش را پوشیده بودند... سریع دادم آنالیز... شکل دراویش و صوفی هایی بودند که چند سال پیش در فارس بعد از نماز جمعه یکی از شهرها با قمه و شمشیر و سنگ و چوب به جون مردم افتاده بودند! ... چیزی نگذشت که حدسم تایید شد! خودشون بودند... آدمهایی بسیار خطرناک و با عقایدی بسیار مزخرف در لباس دین و با پوشش دینی!
ظاهرا اینبار داشتن همه را جمع و جور میکردن... هر کسی که ذره ای با نظام و مردم و انقلاب زاویه داشت را دور خودشون جمع کرده بودند...
تا اینکه نزدیکای غروب 233 ارتباط گرفت... نفس نفس زنان گفت: «قربان! خودشه! همون دختر شهیدی که باباش مفقود هست و الان هم داره دیکلمه میخونه، خود «زهره» است ... من این جونورو توی پاکستان هم دیدم... الان چادر عربی و مقنعه چونه دار پوشیده و داره انتظارهای برآورده نشده خانواده های شهدا از نظام و انقلاب میگه و همه دارن سوت و کف میزنند!»
ارتباطمون داشت قطع میشد... هرچی تلاش کردیم نتونستیم سیگنالش را بگیریم... مدام قطع و وصل میشد... فقط جمله آخری که بهش گفتم این بود: «233 مواظبش باش! یه تار مو ازش کم نشه
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت78 اهههه.... با صدای ریز خنده هایی که تو گوشم پخش شدسریع چشاموبازکردم .....
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت79
پناه
با بسته شدن در نفسمو باصدا دادم بیرون...قرار بود دوست عادی باشه ولی انگار داشت
رابطمون کمی غیر عادی میشد ....میدونستم آخر رابطه ما ختم بهم نمیشه ولی دور شد ن و دور زدنش ممکن نبود ....
این یه ماهو شاید باید از زندگیم فاکتور بگیرم ....هیچ وقت خنده هام انقدر واقعی نبود ن ....انقد خوش نگذشته بود بهم .....میدونستم اینجوری پیش بره وابسته میشم ولی دل
دل کندن از این خوشیای موقتم نداشتم .....
نگاهی تو آینه دستشویی به خودم کردم ....یه جین آبی آسمونی با مانتوی سرمه ای و مقعنه سرمه ای پوشیده بودم ....موهامو از فرق جدا کرده بودم و بیرون گذاشته بودمش...
.کاپشن نیم تنه صورتیم که جلوش باز بودو شال گردن بلند و طویل سفیدو سرمه ای که
دور گردنم انداخته بودم ..... کولمو برداشتم وراه افتادم سمت کلاس .. ...
صدای دلناز قدمامو شل کرد
-پناه ....پناه وایستا
منتظرش ایستادم تا رسید بهم .....دستشو دراز کرد سمتم -سلام صبح بخیر -علیک سلام...
..چطوری ؟
-هی ..بد نیستم تو چطوری
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد