📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
#رمان_امنیتی_کف_خیابان
#قسمت81
وقتی به هوش و حال اومدم، فورا به ساعت نگاه کردم... دیدم حدود 40 دقیقه سرم روی همون میز جلویی گذاشته بودم و از حال رفته بودم... سه چهار تا از بچه ها اومده بودند پیش ما و داشتن با دستگاه ها ور میرفتن... یه پرس قیمه و دو تا نون و خرما روی میز بود... از تدارکات آورده بودن... تا لقمه گرفتم، هنوز نگذاشته بودم تو دهن که از عبداللهی پرسیدم: «از 233 چه خبر؟!»
عبداللهی گفت: «کل سیستم ما توی اون منطقه قطع شده... قطع که نه... جواب نمیده... سیگنال نداریم!»
گفتم: «ینی چی؟!»
گفت: «قطعا کل اون منطقه توسط دستگاه های غیر مجاز ایجاد پارازیت همگون و ناهمگون، پوشش دادند!»
گفتم: «چی داری میگی؟ حواست هست داری چی میگی؟!»
گفت: «بله قربان! سادش میشه این: «یک جنگ بزرگ دیجیکال!»»
گفتم: «اینا دارن چیکار میکنند حالا؟»
گفت: «از بچه های جنگال (جنگ الکترونیک) هستند... دارن پولوتیک میزنن روی اون امواج!»
دیدم اینجوری نمیشه... از یه طرف میتینگ قیطریه تموم شده... از طرف دیگه 233 هیچ اثری ازش نیست... رادیو هم داشت از وضعیت ترافیک خبر میداد... مثل همیشه وحشتناک! ... گفتم: «از ابوالفضل خبری نشد؟!»
گفت: «چرا... تعداد زیادی اطراف حسینیه میخوان بخوابن... همسایه های اون محل شاکی هستند... احتمال درگیری هست... نیرو انتظامی داره کنترل میکنه اما ابوالفضل میگه بعیده بتونن جلوگیری کنند!»
گفتم: «بسیار خوب! هماهنگ کن ماشین بیاد... تا پنج دقیقه دیگه ماشین اینجا باشه.»
با وجود ترافیک شدید، پاشدم رفتم اونجا... شب عجیبی بود اون شب... تهران به شدت ملتهب... سر همه چهاراه های سر راهم میدیم که ملت دارن با چه شور و هیجانی آخرین زورشون را برای حمایت از کاندید مورد نظرشون میزدند!
رفتم تو ماشین ابوالفضل... دیدم هنوز بسکوییت و آب معدنی که خریده بود کامل نخورده ... خیلی خوب موقعیت گرفته بود... بهترین جایی که میشد چند طرف را رصد کرد... حدودا سی نفر از بچه های خودمون در اون محل به صورت پراکنده کشیک میدادند... حدودا ساعت داشت از یازده میگذشت... اما مدام جمعیت داشت زیاد و زیادتر میشد...
بیسیمم را برداشتم و برای همه بچه ها پیام دادم و گفتم: «ببینید چی بهتون میگم... ممکنه ارتباطمون به هر دلیلی قطع بشه... ممکنه حتی تا دو سه روز نتونیم همدیگه را پیدا کنیم... خوب گوش کنید ببینید چی میگم... قطعا اینجا درگیری پیش میاد... حدالمقدور از تمام درگیری ها باید جلوگیری بشه... تکرار میکنم... درگیری پیش نیاد...
اگر دیدین کسی داره نظم و آرامش را به هم میزنه، طبق صلاحدید عمل کنید... آخوند و غیر آخوند مهم نیست... چون تعدادی از اونا که داخل هستند و حتی بیرون خوابیدن، آخوند نیستن... فقط لباس دارن... حق شلیک یک گلوله ندارین... اگر کسی گلوله ای شلیک بکنه، شخصا باهاش طبق قاعده جنگل برخورد میکنم نه دادگاه صحرایی! ضمنا جی پی اس ها همیشه فعال... اگر میدونید مشکله و دست و پا گیرتون هست، میکرو ازش جدا کنین و همین حالا قورت بدید... من بعد از دو سه روز دنبال جنازه مفقود الاثر نمیگردما... گفته باشم... دیگه سفارش نکنم... مواظب خودتون باشین... هویتتون از خودتون مهمتره... حالا هر کس شنیده یازهرا!»
دونه دونه بچه ها گفتند یازهرا... سعید یا زهرا... ابوذر یا زهرا... سلمان یا زهرا... چهارمی... پنجمی... همین جوری تا بیست هشتمی... بیست و نهمی... نفر سی ام هم که قربونش برم پیش خودم بود و گفت: حاجی! ابوالفضل هم یا زهرا!
باهاش خدافظی کردم... میخواستم برم داخل حسینیه و یه سر و گوش آب بدم و بعدش برم... تا دستمو بردم که درو وا کنم، یه صدای خیلی خیلی ضعیف شنیدم...
جوری که فهمیدم وسط هزار تا شلوغیه... صداش خیلی داغون بود... معلوم بود حالش خوب نیست و درگیر شده... فقط شنیدم که گفت: 233 یا زهرا !
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴
🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت80 پناه نگاهی به ساعت مچیش انداخت و ماژیکشو پر کرد روی میز -خب بریم آنترا
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت81
چپ چپ نگاش کردم همه مشغول شده بودن ...
-میگم نمیخورم ...
یه تیکه از جوجشو گذاشت دهنش...
-لوس نشو بابا بخور تلف میشی تا شبا ...
پشت چشمی براش نازک کردم
-خیر نمیشم ... توام نخور کلی کافور ریختن توش بد بخت میشیا ...
زیر چشمی نگاهی به دوستاش کردو کمی سرشو به گوشم نزدیک کرد
- والامن هر وقت و بی وقت که فکرشو بکنی از این غذاها خوردم ... ایرادی دارم مگه ؟
یه سقلمه محکم زدم به پهلوش که خندشو خورد و قاشق و گرفت سمتم .... تعارف و کنا ر گذاشتم بد جوری بوی غذا وسوسم کرده بود ...قاشق اول و که گذاشتم دهنم اشتهام با ز شد ....
دلناز دم گوشم گفت
-بابا ایول .... بشقابتونم که یکی کردین ...
با خنده غذامو قورت دادم و سرمو برگردونم سمتش ....
-چطور خانوم شما مشکلی داری؟
با شیطنت شونه ای بالا انداخت
-منکه نه ولی دوست دخترای اسبق آقاتون شاید ... خدایی پناه خیلی جلف بازی دارین
در میارینا ...
-تا چشتون در آد ....
هردو زدیم زیر خنده ...
-کم فک بزن خاله ریزه ...
برگشتم سمتش که نوشابشو گرفت سمتم ... قیافمو جمع کردم
-ایی دهنیه....
چپکی نگام کرد
-که دهنیه آره ؟!
بی حرف خندیدم ... لیوان نسکافمو که توش آب جوش بودو برداشت و ریخت تو سلط آشغالی که کنارش بودولیوانم و پر کرد ...
-بیا ...
عاقل اندر سفیه نگاه کردم ...
-الان مثلا دهنی نیست دیگه ...
اینبار نگاش رنگ حرص گرفت به خودش ...
-نوشابه رو قورت ندادم که دوباره از دهنم برش گردونم تو بطری ....درش دهنیه ...
-خوحالا چته بیا منو بخور ...
-فعلا که تو کم مونده منم بخوری ... خوبه حالا نمیخواست بخوره ...
با دیدن ظرف غذامون خندم گرفت ... راست میگفت بنده خدا ... از اون بییشتر خورده
بودم ...
قاشقشو کنار گذاشت و بقیه نوشابه باقی موندشو یه نفس سر کشید ...
چرخید سمت من
-امشب یه شام درست درمون بپز ناهارمونم که تو خوردی ....
اخم کردم
-توام وقت و بی وقت چتر میندازی خونه منا حواست هست ؟
ادامو در آورد
-خونتــــــون؟!.... اوه مای گادببخش تورو خدا ...
از لحنش خندم گرفت ... تاخواست دهن باز کنه صدای دلناز نذاشت ...
-پناه بدو بریم دیگه دیر شد ... الان میاد
نگاهی به ساعت گوشیم کردم و بلند شدم ... دست دراز کردم و شکلاتامو گرفتم سمتش
....
-بیا اینم برای تشکر بابت نهار ...
دستشو آورد جلو و شکلاتارو ریختم تو دستش ....
خدافظی از جمع کردیم و راه افتادیم سمت کلاسمون ...
ده دیقه یه ربعی از شروع دوباره کلاس گذشته بود ... سخت مشغول نوشb مسئله روی
وایت برد بودم که گوشیم کنار دستم لرزید...
نگاهی به اسم "sami"کردم و پیام و باز کردم ....
"پناه نمیخواد امروز بری سایت به امیر ارسلانم خودم خبرشو دادم.... ماشینمو تو پارکینگ
دانشگاه گذاشتم سویچشم دادم دست نگهبان ... وردارو برو شرکت
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی