📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
#رمان_امنیتی_کف_خیابان
#قسمت92
عبداللهی بالاخره جواب داد... با حالت دسپاچگی گفت: «دارن میبرنش... دارن میبرنش... ندا خورد زمین... هیچیش نیست... کسی با یه زمین خوردن ساده و معمولی ازش اینقدر خون نمیریزه... دو نفر بالای سرش بودند ... همون دو نفر دارن سوارش میکنن... دو نفر هم فیلم برداری میکردن... الان دارن سوار ماشینش میکنن...»
گفتم: «عبداللهی لطفا آروم باش... با بچه های تقاطع کارگر هماهنگی میکنم... ماشینشون چیه؟ چند نفر سوار شدند؟!»
فورا گفت: «یه پیکان سفید... یه راننده... دو نفری که سوارش کردند... ندا... جمعا چهار نفر...»
گفتم: «باشه... آروم باش لطفا... میتونی یه زحمتی بکشی؟!»
گفت: «بفرمایید... برم دنبالش؟!»
گفتم: «نه... وقتی کسی در سطح ندای جاسوس آموزش دیده، وسط خیابون میخوره زمین و دو نفر هم میگی دوربین دستشون بوده، مشخصه که میخوان یه فتنه تازه برای نظام درست کنند! هر جا هستی یه کم از جمعیت فاصله بگیر تا بهت بگم!»
یک دقیقه طول کشید... صداش معلوم بود که هنوز نتونسته روی هیجان و ترسش غلبه کنه... البته ترس که نه... چون اگر میترسید، تا چند قدمی یه جاسوس وحشی آموزش دیده نمیرفت... گفت: «بفرمایید قربان! شرایطم بد نیست!»
گفتم: «احتمالا ندا کارش تمومه... دیگه مصرفی نداره که جلوی دوربین خودشون زمین میخوره و میگیرن دور و برش! هر چند به بچه های موقعیت کارگر جنوبی گفتم پیگیری کنند... شما فقط یه زحمتی برام بکش! من یکی از اون کسانی که دوربین داشتن و فیلم میگرفتن را میخوام! مفهومه؟!»
گفت: «دوربینو میخواید یا صاحب دوربینو؟!»
گفتم: «اگر هردوش باشه بهتره! فقط لطفا با حفظ احتیاط کامل!»
به شجاعت و جسارتش پی نبرده بودم...کلا نظرم دربارش عوض شد ... گفت: «تلاشمو میکنم... اما اینجا جوش دست اوناست... منو لطفا با یکی از بچه های خودمون لینک کنید تا به محض شکارش، تحویلش بدم!»
گفتم: «اون حله... الان جمعیتو میکشونن به طرف موقعیت خسروی... پلن 6... منتظر باش...»
هماهنگ کردم... همه جمعیتو که نمیشد... اما از یه جایی به بعد را کشوندیم تو موقعیتی که عبداللهی منتظر شکارش بود... دوربین اتاق دوربین داشت موقعیت عبداللهی را نشون میداد... دیدم عبداللهی چادرش نداشت... مثل کسایی که بیست سال تو کار عملیات هستند، روسریشو پیچید دور صورتش!! نمیدیدم تو دستش چیه؟ اما ... یهو دیدیدم رفت زیر یه سمند که همون نزدیکی بود... نمیدونستم نقشش چیه؟ اما ... چاره ای نبود...
صحنه ای دیدیم که خیلی برام تعجب آور بود... زن باشی و اهل ایذه و این همه حرفه ای؟!... الله اکبر... دیدم وسط فرار جمعیت... مثل تمساحی که یهو از آب میپره بیرون تا گاو وحشی که داره از کنار برکه رد میشه را شکار کنه... با دست چپش مچ پای یه نفری که داشت فرار میکرد را محکم گرفت... فکر کردم دارم فیلم جنگی فانتزی میبینم... یه کم غیر طبیعی به نظر میرسید اگر دوربین واقعی شهری نبود...
آره... چسبید به مچ پای یه نفر و محکم زدش زمین... جوری زدش زمین که حتی سه چهار نفر پشت سرش هم نتونستند کنترلشون موقع فرار حفظ کنند و ما دیدیدم که چهار پنج نفر محکم خوردند زمین!!
خب شتاب حرکت اون خیلی بود و از دست عبداللهی در رفت و یه متر اونطرف تر با صورت اومد زمین... اما عبداللهی مثل افعی از زیر ماشین پرید بیرون ... من که از هیجان، با وجود سوزش زیادی که در کمرم داشتم، از روی صندلیم بلند شده بودم و فقط میگفتم: الله اکبر... الله اکبر... و لا حول و لا قوه الا بالله... این چیکار میخواد بکنه؟!
دیدم عبداللهی با سرعت رفت طرف همونی که دوربین گردنش بود... خم شد و دو تا پاهای اون بدبخت را گرفت ... تا قبل از اینکه بخواد به خودش بیاد... عبداللهی پاهاشو گرفت و کشید و دوید به طرف فرعی 5 ... اون بیچاره همینجوری روی زمین کشیده میشد و فرصت هیچ ابتکاری نداشت... عبداللهی فقط میدوید و اونو میکشوند رو زمین!!
اون سه چهار نفری که با اون خورده بودند زمین... تا دیدن یه زن با صورت پوشیده... داره یکی را مثل گونی برنج روی زمین میکشونه و با خودش با سرعت میبره... وحشت کردن و فرار کردند!!!|
کسانی که باهاشون هماهنگ کرده بودند فورا به عبداللهی پیوستند و دوربینو با صاب دوربین برداشتند و آوردند...
بچه های موقعیت کارگر اومدن رو خطم... خدا شاهده حدس میزدم چی میخوان بگن... چون با هیچ محاسبه ای جور در نمیومد که ندا بدون هیچ دلیلی کله پا بشه!! بچه ها گفتن: «حاجی ندا را زدند... از زاویه نزدیک و پشت سر زدند... ماشین را هم ول کردن و در رفتن... الان جنازه ندا اینجاست... تو ماشین... دستور چیه؟!
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت91 همه تنم لرزید از حرفی که شنیدم و فقط تو اون لحظه آرزو کردم کاش الان نفسم
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت92
پناه
لاجون بودم ... تلو تلو میخوردم و حالم دست خودم نبود ...
حالم دست خودم نبودو کل هوشیاریم و حواسم از اتفاقای کنارم خلاصه شده بود به پژو ی مشکی که پرت شده بودم توش ... حتی نمیدونستم کجا دارن میبرنم ... تنها چیزی ک
حالیم بود یه خوره ای بود که افتاده بود تو جونم و داشت ذره ذره سلولای وجودمو میخورد ... هنوزم یه امیدی داشتم به خواب بودن همه این کابوسا ... دوست داشتم کابوس
باشه حتی اگه آخرش به یه جیغ و زهره ترک شدن توی نصفه شب ختم شه
عجیب دلم میخواست همه چی خواب باشه ... عجیب دلم میخواست برگردم تو اون خونه
کلنگی پیش بابای عملی و مادری که خوب بلد بود نامادری کنه در حقم ... دلم روزای
بد زندگیمو میخواست ... دلتنگ روزای بدم بودم حالا میفهمیدم گاهی بهترین لحظات زندگیت همون ثانیه هایی هستن که عجولانه آرزو میکنی زودتر تموم بشن ... تب داشتم
و زیر لب زمزمه میکردم با خودم تاب ..تاب...عباسی
خدا منو نندازی ... تاب تاب ...عباسی .. خدا منو...
اصلا منو گرفته بود که نندازه ؟.... حواسش هست که دارم می افتم ... من حواسم هست
که خدا حواسش نیست...
چشمام خیره به بارونی بود که تند تند داشت میخورد به پس شیشه ماشین ... دستمو گذاشتم روی شیشه و رد دستم سر خورد رو بخار اون شیشه .... نگام خیره ی جاده ای بود
که میدونستم آخرش ختم به خیر نمیشه پایدار یعنی شر ... یعنی بلا ... یعنی بد بختی ...
این جاده آخرش ختم به هرچی بشه ختم به خیر نمیشه ... ماشین ایستادو نگام رنگ باخت تو سرتاسر سیاهی که گرفته بود دورمو ... ساعت چند بود ...یازده یا دوازده شب
شایدم از نیمه شب گذشته ... در باز میشه و یقم کشیده میشه تو دستای پایداری که ریشمو سوزوند ... بارون زد رو صورتم و حالم و جا آورد ...صورتم تر شدو مژه های خیسم
جلوی چشمام گرفت و تار دیدم ... تار دیدم ولی دیدم ... مگه میشد ببینم و نشناسمش
...
چشمامو بازو بسته کردم ...
ریز کردم و دقیق تر نگاه کردم ...
نه نبود ... سامان من نبود .... هیکل همون هیکل بود ولی این مرد سامان من نبود ...من
از صد متریم میشناختم مردی و که یهویی اومد تو دنیامو باید یهویی پسش میزدم از هلم داد رو زمین و دستام سوخت از سنگ ریزه هایی که رفت تو کف دستام و بیشتر از
دستام دلم سوخت ...
مرده خیز برداشت سمتم -پنـــاه ...
چشمام باز شد .... باز شدودیدم سرگرد شمسایی و که صداش رنگ و بوی نگرانی
میداد و لی نگرانیاش از جنس نگرانی های سامان نبود .... سامان موقع نگرانی صداش حرص داشت ... عصبانی میشد نه ملایم.... هیچ کس نمیتونست اون باشه حتی اگه خدا یه نمونه دیگه ازش میساختم باز نمیتونست سامان باشه ... -همونجا وایستا ... ایستاد ... قدم
اش شل شدو ایستاد ... یه نگاهش به من بود و یه نگاهش به پایدار ... دونه های بارون ا ز روی کاپشن چرمش سر میخوردن و می افتادن پایین ...
-آوردی مدارک و؟
پوشه کاهی رنگ توی دستشو پرت کرد جلو پاش و یکی از نوچه های پایدار برش داشت
...
سرگرد دهن باز کرد -اینم مدارکت .... ول کن پناهو ... صداش تو صدای بادو بارون و شق شق چیزی گم شد ... سرمو بالا آوردم و نگام قفل شد روی پایداری که دومین گلوله ر
و فرو کرد تو خشاب و خشاب وتو اسلحه توی دستش گذاشت ... نگاش و سر داد تو چشمام و پوزخندی که هجوم آورد روی لبشو ترسی که انداخت تو جونم -ول کنم؟.... ول
کنم ... نه آقا سامان ... این دختر بچه حکم گربه کوره ای و برام داره که زیاد تر از کپنش
میدونه ... با سر تفنگ فشاری به سرم وارد کرد که آخم در اومد .... یقم و کشیدو تنم و
بالا کشید ... خفگی چنگ زد به گلومو و دستام هجوم برد سمت یقم واسه یه دم ... واسه یه بازدم ... صدای دادش تو گوشم پیچید -نه اقا پسر ... وارد شدن تو زندگی من دست
خود آدماس ولی خارج شدنش دست خودمه .... فقط من ... حاج آقا پایدار ... خر خر
کردم ولی حرفمو زدم ... نیشمو زدم -حجی که رفتی ...بخ...بخوره تو سرت ...
گفتم و اسلحه خورد تو سرم .... گفتم و گرمی خون دوید توی صورتم ... -گمشو به درک
دختره حرومزاده .... ماشه ای که کشیدو سرگردی که یه قدم اومد جلو -ولش کن ... چشمامو بستم و صدای تیر تو گوشم درست کنار شقیشم باعث شد گوشم سوت بکشه .... خو نی که پاشید رو صورتمو تیرهایی که پشت سر هم شلیک شد .... نگام تار و تار تر شد و
لحظه آخر فقط صدای سامانی تو گوشم پیچید که دیگه دنیام زیادی براش کوچیک بود
... پرت شدم رو زمین و صورتم رو شنا افتاد .... خونی که توی دهنم رفت و عقی که زدم
.... نفسی که بالا نیومد و چشمایی که بسته شد
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی