📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره : سوم ❤️ 📌 نام رمان 📝 تا پروانگی ✍ نام نویسنده : الهام تیموری
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_بیست_نـهم
✍با نوازش دست کسی بیدار شد، هنوز چشم باز نکرده تمام وجودش درد می کرد. دهانش مثل چوب خشک شده بود. از صداهایی که به گوشش می خورد فهمید توی بیمارستان است. چشم باز کرد و چهره ی نگران ترانه را دید.
_قربونت برم، خوبی؟
باید بخاطر داشتن خواهرش شاکر خدا می بود. سرش را تکان داد و نجواگونه گفت:
_چی شده؟
_غش کردی! یعنی فشارت افتاده البته با اوضاعی که تو اون خونه هست طبیعیه خب... وای مردمو زنده شدم بخدا. باز خوبه این وکیله بود سریع ماشینش رو روشن کرد اومدیم درمانگاه
_کجاست؟
_چمی دونم، بیرونه لابد
_ارشیا چی؟ تنهاست...
_آره تنهاست. می خوای پاشو برو پیشش یه وقت گرگ نخوردش!
چه بی وقت غش کرده بود! ارشیا که نباید تنها می ماند. با آن حال و روزش و عصبانیتی که فروکش نکرده بود...
_با اجازه
با دیدن رادمنش نیم خیز شد تا بنشیند.
_راحت باشید، بهترین؟
_بله ممنونم
_خداروشکر
_ترانه میگی یکی بیاد سرم رو دربیاره؟
_تموم نشده که
_حالم خوبه، بریم ازینجا بیرون بهتر میشم
_باشه برم به دکتر بگم بیاد
نگاهش به رفتن خواهرش بود که پرسید:
_از ارشیا خبر ندارین؟
_زنگ زدم بهش، نگران شما بود!
نیشخند روی لبش ناخواسته بود. مگر او نگران هم می شد!
_راستش خانم رنجبر نمی دونم الان وقت خوبی هست برای زدن یه سری از حرفا یا نه
_چه حرفی؟
_خب، شاید دلیل اصلی مشکل ارشیا اینه که...
باز شدن در، حرفش را نصفه گذاشت. ترانه بود و خانم دکتر جوانی که همراهش بود.
_خوبی عزیزم؟
_سلام، مرسی
همانطور که توی برگه تند و تند چیزهایی می نوشت گفت:
_بیشتر مراقب خودت باش، سعی کن کمتر دچار تنش و استرس بشی اصلا برای خودت و بچه خوب نیست. اسم یکی از همکاران خوب رو برات می نویسم بهتره که زیر نظر ایشون باشی. داروهاتم حتما استفاده کن نگرانم نباش چون فقط تقویتی نوشتم برات. می تونی سرمت تموم شد بری، با اجازه.
عرق شرم روی پیشانی اش نشست، چه دکتر بی فکری! شاید او نمی خواست کسی اینطور از راز مگویی که داشت باخبر شود. دهان ترانه نیمه باز مانده بود و رادمنش هم دست کمی از او نداشت...
_این چی گفت ریحانه؟! بچه!
سکوت کرد چون معذب بود، رادمنش با ببخشید از اتاق بیرون رفت و ترانه مثل بمب منفجر شد...
توی ماشین نشسته بود و سرش روی شانه ی ترانه بود و به حرف هایش گوش می داد:
_اصلا غصه نخور ریحان، میریم خونه خودم چند روز استراحت کن حالت جا بیاد. باورم نمیشه دارم خاله میشم! وای خدا دارم می میرم از هول گفتنش به نوید... ببینم یعنی تو راستکی به شوهرت چیزی نگفتی هنوز؟! عجب دلی داریا. ولی میگم هر چی فکر میکنم توقع داشتم به من بگی، یعنی کاش می گفتی
ترانه زبان به دهن نمی گرفت، معلوم بود خوشحال شده...
رادمنش موقع خداحافظی گفته بود:" می دونم به قول خواهرتون نباید مداخله کنم اما ارشیا فقط موکل من نیست، رفیق چندین سالمه از زمان مدرسه تا حالا. نمی تونم غمش رو ببینم. درست مثل خود شما! در مورد گذشته ش چیزایی هست که باید بشنوید. مطمئنم اون نگفته اما من وظیفه خودم می دونم که برای شفاف سازی هم شده به شما بگم...در ضمن با وجود همه ی مشکلاتی که هست، شاید این بچه بتونه واقعا ارشیا رو سر ذوق بیاره. اون عاشق بچه هاست..."
چه عجیب! کسی چه می دانست که ارشیا اصلا چه قولی سر عقد گرفته بود برای بچه دار نشدنش!...
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره پنجم 💖 📌 نام رمان 📝 مردی در آینه 📝 نویسنده:شهیدمدافعحرمسیدطاها ایمانی
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
#مردی_در_آینه
#قسمت_بيست_نهم: گاهی هرگز
رفتم اتاق پشت شيشه ... قبل از اينکه فيلم رو پاک کنم تصميم گرفتم حداقل يه بار اون رو از خارج ماجرا ببينم...
فيلم رو پخش کردم ... اين بار با دقت بيشتر روي حالت و حرف هاش ... بعد از پاک شدنش ديگه چنين فرصتي پيش نمي اومد ...
محو فيلم بودم که اوبران از در وارد شد ...
- چي مي بيني؟ ...
- فيلم ضبط شده حرف هاي آقاي بولتر ...
صندلي رو از گوشه اتاق برداشت و نشست کنارم ...
- راستي گوشي مقتول ... شارژ شده و پسوردش رو هم برداشتن ... چيز خاصي توش نبود ... يه سري فايل صوتي ... چند تا عکس با رفقاش ... همون هايي که دیروز باهاشون حرف زده بودیم * ... بازم آوردم خودتم اگه خواستي يه نگاه بهش بندازي ...
گوشي رو گرفتم و دکمه ادامه پخش فیلم رو زدم ... اوبران تمام مدت ساکت بود و دقيق نگاه مي کرد ... تا زماني که فيلم به آخرش رسيد ...
- اين چرا اينقدر جا خورد؟ ... هر چند چهره اش تقريبا توي نقطه کور دوربين قرار گرفته و واضح نيست اما کامل معلومه از شنيدن اسم ساندرز بهم ريخت ...
- تصور کن معاون يه دبيرستاني و با گروه مواد فروش حرفه اي طرف ... جاي اون باشي نمي ترسي؟ ...
از جا بلند شد و صندلي رو برگردوند سر جاي اولش ...
- چرا مي ترسم ... اما زماني که نفهمن من لو شون دادم و مدرکي در کار نباشه ... براي چي بايد بترسه؟ ... اینجا که دایره مواد نیست ... تو هم که ازش نخواسته بودي بياد توي دادگاه بايسته و عليه شون شهادت بده ...
سوال خوبي بود ... سوالي که اساس تنها نظرياتم رو براي رسيدن به جواب و پيدا کردن قاتل زير سوال برد ... هيچ مدرک و سرنخي نبود ... اگر اين افکار و استدلال ها هم، پوچ و اشتباه از آب در مي اومد ... پس چطور مي تونستم راهی برای نزدیک شدن و پیدا کردن قاتل، پيدا کنم؟ ... اون گنگ ها و اون دختر رو از کجا پيدا مي کردم؟ ... اگر اون هم هيچ چيزي نديده بود و هيچ شاهدي پيدا نمي شد چي؟ ...
دوربين هاي امنيتي بيمارستان ثابت کرده بود دنيل ساندرز در زمان وقوع قتل توي بيمارستان بوده ... و هيچ جور نمي تونسته خودش رو توي اون فاصله زماني به صحنه جرم برسونه و برگرده ... و هیچ فردی هم غیر از کارکنان بیمارستان، بعد از قتل با اون در تماس نبوده ...
شب قبل هم، دوربين ها رفتن کريس رو به بيمارستان ضبط کرده بودن ... ساندرز حتي اگر در فروش مواد دخالت داشت يا حتي دستور مرگ کريس رو صادر کرده بوده ... هيچ ارتباط يا فرد مشکوکي توي اون فيلم ها نبود ... و جا موندن موبایل هم بی شک اشتباه خود کریس ...
فقط مي موند جان پروياس، مدير دبيرستان ... و اگر اونجا هم بي نتيجه مي موند اون وقت دیگه ...
به صفحه مانيتور نگاه مي کردم و تمام اين افکار بي وقفه از بين سلول هاي مغزم عبور مي کرد ... دستم براي پاک کردن فايل ... سمت دکمه تاييد مي رفت و برمي گشت ... و همه چيز بي جواب بود ...
حالا ديگه کم کم ... احساس خستگي، آشفتگي و سرگرداني ... با کوهي از عجز و ناتواني به سراغم اومده بود ... حس تلخي که هميشه در پس قتل هاي بي جواب بهم حمله مي کرد ...
پرونده هايي که در نهايت ... قاتل پيدا نمي شد ... گاهي ماه ها ... سال ها ... و گاهي هرگز ...
* صحبت با این افراد به علت طولانی شدن و بی فایده بودن در روند داستان، مطرح نشد.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرمافزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشتهی: 📓 تعداد صفحات
💕🙇♀💕🙇♀💕🙇♀💕
#رمان_مذهبی_مجنون_من_کجایی
🌷بسم رب الشهدا 🌷
مجنون من کجایی؟
#قسمت_بیست_نهم
بالاخره روز سی ام رسید
چون تعداد پیکرها بالابود و شوک شدیدی به شهر بود
۱۳پیکر باهم وارد شهر شدن
و پیکرها هم باهم اومدن معراج الشهدا
من،زینب،مامان، حسنا و سید(شوهرخواهرم) رفتیم معراج الشهدا
-حسنا جان شما برو باحسین حرفاتون بزنید ماهم میایم حسین هم ببر پیش باباش
حسنا:رقیه آجی میشه شماهم بیایی
حسین رو سینه پدرش قرار دادیم
حسناهم شروع کرد با برادرم حرف زدن
اونشب به همسرا و مادرای شهدا اجازه دادن بمونن پیش شهیدشون
حسنا و مادر و حسین هم موندن پیش داداش
روز تشیع مردم همه اومده بودن
هرکس حسنا میدید اشک میرخت اما حسنا مثل یه شیرزن قطره اشکی نریخت
میگفت اشکامو بمونه تو تنهایی
اینجا اشک بریزم دشمن شاد میشه
همه ما که همسرامون شهید یا اسیر بودند
تو اوج جوانی بودیم
به نظر طول دوره زندگی مهم نیست
این مهم که همسفر زندگیت بهشتی باشه
مراسم تشیع شهدا به عالی ترین نوع پایان یافت
تو مراسم سردار محمودی دیدیم منو فرحناز رفتیم جلو از تبادل اسرا پرسیدیم
گفت حداقل تا شش ماه نمیشه کلا حرف تبادل زد
هفت روز از دفن شهدا میگذره
وقتی به همسرای شهدا نگاه میکنی
میبنی همه تو اوج جوانی
تنها شدن
داشتیم از مزار شهدا برمیگشتیم
که یه دفعه فرحناز گفت : رقیه میای بریم کربلا ؟
-هان
چی
کجا؟
فرحناز: إه توام کربلا میای؟
-آخه چه جوری؟
فرحناز: میریم این دفتر زیارتی اسم مینویسیم میریم
البته من پاسپورت دارم تو باید بگیری
از فردا میفتیم دنبال کاراش
-اوووم باشه اما بذار اول با مادر جون مشورت کنم
فرحناز: باشه
رسیدم خونه
شماره مادرجون گرفتم
-سلام مادر خوبید؟
مادرجون:ممنون دخترم
بچه ها خوبن
-الحمدالله
مادر زنگ زدم اگه شما اجازه بدید منو بچه ها با فرحناز و پسرش بریم کربلا
مادرجون :اجازه نمیخاد که التماس دعا
با فرحناز رفتیم عکس گرفتم
فرم گذرنامه پرکردم
همه مدارکم کامل بود
خانمی که مدارک چک میکرد بهم گفت خانمی رضایت محضری همسرتون نیست
هاله اشک چشمامو پوشند
فرحناز: خانمی شوهرش اسیره
خانمه:اسیر
اسیر کجاست ؟
فرحناز :اسیر داعش
خانم:وای الهی
خدا بهت صبر بده
پس یه مدرک بیارید که اسیر هستن
مدارکمون کامل شد
باید صبر کنیم تا گذرنامه بیاد بریم ویزا و ثبت نام ...⇩⇩
ادامه دارد...
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺 #قسمت_بیست_هشتم 🌺 وقتی برگشتیم فهمیدم آقاسید هم از خا
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت_بیست_نهم 🌺
...بغض صدایش را خش زد: بعد اینکه از مدرسه شما رفتم، دیگه به ازدواج فکر نکردم. درسمو توی حوزه ادامه داده دادم. دنبال یه راهی برای اعزام به سوریه بودم. از هرکی تونستم سراغ گرفتم، دوندگی کردم، حتی رفتم عراق بهشون التماس کردم اعزامم کنن، با فاطمیون خواستم چندبار برم ولی برم گردوندن، تا یه ماه پیش که فهمیدم میتونم به عنوان مبلغ برم. داشت کارای اعزامم درست میشد که شما رو دیدم... یکی دوبارم عقبش انداختم ولی...
سرش را بالا آورد، حس کردم الان است که بغضش بترکد: خودتون بگید چکار کنم؟ اگه الان بیام خواستگاری شما، پس فرداش اعزام بشم و بلایی سر من بیاد تکلیف شما چی میشه؟ من هنوز به شما علاقه دارم ولی نگرانتونم...
بلند شدم و گفتم : یادتون نیست پنج سال پیش گفتم سهم ما دخترا از جهاد چیه؟ گفتید از پشت جبهه میکنن، گفتید همسران شهدا هم اجر شهدا رو دارن. اگه واقعا مشکلتون منم، من با سوریه رفتنتون مشکلی ندارم.
چند قدم جلو رفتم و در دهانه در ایستادم و آرام زمزمه کردم: میتونید شمارمو از آقای صارمی بگیرید!
و با سرعت هرچه بیشتر از فرهنگسرا بیرون آمدم. "چیکار کردی طیبه؟ میدونی چه دردسری داره؟ چطور میخوای زندگیتو جمعش کنی؟..." دیدم ایستاده ام روبه روی مزار شهید تورجی زاده. احساس کردم هیچوقت انقدر مستاصل نبوده ام. گفتم : آقا محمدرضا! این نسخه رو خودت برام پیچیدی! خودتم درستش کن!
#عاشقی_دردسری_بود_نمیدانستیم...
🌸ادامه_دارد🌸
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
@Be_win مسیرسبز ➖ ایــتا
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
زهرا خانم دوباره اشکهای چشمهاش رو پاک کرد و گفت: علی تو آی سی یو بستریه، حالش خوبه نگران نباش.. فاط
#رمان
#سجاده_صبر
#قسمت_بیست_نهم
بعد هم با گل موهای فاطمه رو کنار زد و گفت: دختر جون تو دیگه بزرگ شدی، مامانت که نمیتونست همیشه اینجا
بمونه که ...
سهیل نفسی کشید، گل رو روی پاهای فاطمه گذاشت و گفت: میدونی دکتر گفته اگر از پاهات استفاده نکنی ممکنه
فلج بشی؟ ... میای بریم توی حیاط یک کم قدم بزنیم؟
...-
سهیل آروم دست فاطمه رو گرفت و سعی داشت بلندش کنه که فاطمه با خشونت دستش رو کشید. سهیل چند لحظه
ایستاد و دوباره دستش رو گرفت، اما این بار فاطمه با دست دیگش شروع کرد به زدن سهیل، سهیل دست فاطمه رو
ول کرد، اما فاطمه دست بردار نبود، با دو دست سهیل رو میزد، سهیل هم اجازه داد سر و سینش از فاطمه کتک
بخوره، چیزی نمیگفت، حاضر بود به قیمت تخلیه شدن فاطمه کتک هم بخوره، اشک از چشمهای فاطمه سرازیر
میشد ... دست از کتک زدن سهیل برداشت و مشغول کتک زدن خودش شد ... خودش رو میزد و گریه میکرد، مویه
میکرد ... اشکهای سهیل هم سرازیر شد، مستاصل دستهای فاطمه رو گرفت ...فاطمه تقال میکرد... اما سهیل دستهاش
رو محکم گرفته بود و با گریه میگفت: آروم باشه فاطمه ... تو رو جون ریحانه آروم باش...
فاطمه خسته از این همه تقال دست از تالش برداشت و با صدای بلند مشغول گریه شد ... سهیل دستهای فاطمه رو
نوازش میداد و همراه باهاش گریه میکرد ...
کمی که گذشت هر دو آروم تر شده بودند، سهیل که از این همه غم فاطمه تحت فشار بود دستهاش رو نوازش کرد
و گفت:
-این همه مدت از اون اتفاق تلخ گذشته، فاطمه تو یک بچه دیگه هم داری، نمیخوای به ریحانه فکر کنی؟ میفهمی
اگر به لج بازیت ادامه بدی بیشترین ضربه رو ریحانه میخوره؟
...-
-بازم نمی خوای حرف بزنی نه؟
سهیل عصبانی بود، از جاش بلند شد و چرخی دور اتاق زد، دستاش رو به کمرش زد و خیلی جدی گفت: تو خیلی
خودخواهی... علی هم از این کارات راضی نیست مطمئن باش.
فاطمه به سمت سهیل برگشت و توی چشمهاش نگاه کرد، برای اولین بار بعد از این مدت مستقیم مخاطب قرارش
داد و گفت: تو خودخواهی نه من ... تو حتی نذاشتی من پسرم رو برای آخرین بار ببینم ... تو یک آدم بی شعوری ...
ازت بدم میاد سهیل ... ازت بدم میاد ...
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
@zoje_beheshti
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
ص1