eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
852 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره نهم 📌 بنام 📕 #اینک_شوکران" 📝نوشته مریم برادران 🔮 به روایت #فرشته_ملکی
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 ✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر(فرشته ملکی) 9⃣3⃣ 💞ﮐﺒﻮﺗﺮ ﻫﺎ ﺳﻔﯿﺪ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﻮدﻧﺪ ﯾﺎ ﯾﮏ ﻃﻮق ﮔﺮدﻧﺸﺎن داﺷﺘﻨﺪ. از ﮐﺒﻮﺗﺮ ﻫﺎي ﺳﯿﺎه و ﻗﻬﻮه اي ﺧﻮﺷﺶ ﻧﻤﯽ آﻣﺪ. ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ:ﺗﻮ از ﭼﯽ اﯾﻦ ﭘﺮﻧﺪه ﻫﺎ ﺧﻮﺷﺖ ﻣﯿﺎد؟ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: از ﭘﺮوازﺷﺎن. ﭼﯿﺰي ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﻣﺮگ دوﺳﺖ داﺷﺖ ﻟﻤﺴﺶ ﮐﻨﺪ. دوﺳﺖ ﻧﺪاﺷﺖ ﺗﻮي ﺧﻮاب ﺑﻤﯿﺮد.دوﺳﺘﺶ ﺳﺎﻋﺪ ﮐﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪ ﺗﺎ ﻣﺪﺗﻬﺎ ﺟﺮات ﻧﻤﯽ ﮐﺮد ﺷﺐ ﺑﺨﻮاﺑﺪ. ﺷﻬﯿﺪ ﺳﺎﻋﺪ ﺟﺎﻧﺒﺎز ﺑﻮد. ﺗﻮي ﺧﻮاب ﻧﻔﺴﺶ ﮔﺮﻓﺖ و، ﺗﺎ ﺑﺮﺳﺪ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺷﻬ ﯿﺪ ﺷﺪ. 💞ﭼﻨﺪ ﺷﺐ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪم ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻘﻼ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺑﯽ ﺧﻮاب اﺳﺖ. ﺑﺪش ﻣﯽ آﻣﺪ ﻫﻮﺷﯿﺎر ﻧﺒﺎﺷﺪ و ﺑﺮود. ﺷﺐﻫﺎ ﺑﯿﺪار ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪم ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﮐﻪ او ﺑﺨﻮاﺑﺪ. ﺑﺮاﯾﻢ ﺳﺨﺖ ﻧﺒﻮد. ﺑﺎ اﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ از اذان ﺻﺒﺢ ﻓﻘﻂ دو ﺳﻪ ﺳﺎعت ﻣﯽ ﺧﻮاﺑﯿﺪم،ﮐﺴﻞ ﻧﻤﯽ ﺷﺪم. ﺷﺐ اول ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﯿﺪار ﻣﺎﻧﺪ. دوﺗﺎﯾﯽ ﻣﻨﺎﺟﺎت ﺣﻀﺮت ﻋﻠﯽ ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪﯾﻢ. ﺗﻤﺎم ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ از اول ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪﯾﻢ، ﺗﺎ ﺻﺒﺢ. ﺷﺐ ﻫﺎي دﯾﮕﺮ ﺑﺮاﯾﺶ ﺣﻤﺪ ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪم ﺗﺎ ﺧﻮاﺑﺶ ﺑﺒﺮد. 💞ﻣﺪﺗﯽ ﻫﻮاﯾﯽ ﺷﺪه ﺑﻮد. ﯾﺎد دوﮐﻮﻫﻪ و ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﺟﺒﻬﻪ اﻓﺘﺎده ﺑﻮد ﺑﻪ ﺳﺮش. ﮐﻼﻓﻪ ﺑﻮد. ﯾﮏ ﺷﺐ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮن ﻓﯿﻠﻢ داﺷﺖ.ﯾﮑﯽ از ﻓﺮﻣﺎنده ها ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪن اﺳﻢ رﻣﺰ ﻓﺮﯾﺎد زد «ﺣﻤﻠﻪ ﮐﻨﯿﺪ، ﺑﮑﺸﯿﺪﺷﺎن،ﻧﺎﺑﻮدﺷﺎن کنید» ﯾﮏ ﻫﻮ ﺻﺪاي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ رﻓﺖ ﺑﺎﻻ ﮐﻪ «ﺧﺎك ﺑﺮ ﺳﺮﺗﺎن ﺑﺎ ﻓﯿﻠﻢ ﺳﺎﺧﺘﻨﺘﺎن! ﮐﺪام ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ﺟﻨﮓ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﻨﯿﺪ؟ﻣﮕﺮﮐﺸﻮر ﮔﺸﺎﯾﯽ ﺑﻮد؟ ﭼﺮا ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ را ﺿﺎﯾﻊ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟» ﭼﺸﻢ ﻫﺎش را ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮد از عصبانیت و ﺑﺪ و ﺑﯿﺮاه ﻣﯽ ﮔﻔﺖ. 💞ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪار ﺑﻮد. ﻓﺮدا ﺻﺒﺢ زود رﻓﺖ ﺑﯿﺮون. ﺑﺎغ ﻓﯿﺾ ﻧﺰدﯾﮏ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎن ﺑﻮد. دوﺗﺎ اﻣﺎم زاده دارد. ﻣﯽ رﻓﺖ آن ﺟﺎ. وﻗﺘﯽ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﭼﺸﻢ ﻫﺎش ﭘﻒ ﮐﺮده ﺑﻮد. ﻧﺎن ﺑﺮﺑﺮي ﺧﺮﯾﺪه ﺑﻮد. ﺣﺎﻟﺶ را ﭘﺮﺳﯿﺪم. ﮔﻔﺖ: "ﺧﻮﺑﻢ،ﺧﺴﺘﻪ ام.دﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﻤﯿﺮم." به شوخی گفتم: "آدمی که می خواهد بمیرد، نان نمی خرد." خنده اش گرفت. گفت: "یک بار شد من حرف بزنم. تو شوخی نگیری؟" اما از آن روز هر کاری کردم سرحال نشد. خواب بچه ها را دیده بود. نگفت چه خوابی. ...🖊 📝به قلم⬅️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
رمان شماره یازدهم👇👆 دختر شینا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ مردم صلوات می فرستادند. یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیف های قشنگی درباره حضرت محمد(ص) می خواند و همه صلوات می فرستادند. صمد رفته بود روی پشت بام و به همراه ساقدوش هایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت می کرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند. مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمان ها ادامه پیدا کرد. عصر مهمان ها به خانه هایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند. دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی می گذاشت. صمد را صدا می زد و می گفت: «غذا پشت در است.» ما کشیک می دادیم، وقتی مطمئن می شدیم کسی آن طرف ها نیست، سینی را برمی داشتیم و غذا را می خوردیم. رسم بود شب دوم، خانواده داماد به دیدن خانواده عروس می رفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباس هایم را پوشیده بودم و گوشه اتاق آماده نشسته بودم. می خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و این قدر طولش ندهند. بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم. داشتم بال درمی آوردم. دلم می خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم. 💟ادامه دارد...✒️ نویسنده: ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌴 همه مطالب صلواتی📚 کپی با صلواتی 🌴 🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دوازدهم 📌 بنام 📕 #راز_کانال_کمیل " شهید ابراهیم هادی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ✫⇠ ✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭 9⃣3⃣ 🔻شرمندگی ✨شب چهارم محاصره هم داشت کم کم از بچه ها خداحافظی می کرد. از یک طرف غربت و دیدن پیکرهای دوستان، لحظه ای آرامشان نمی گذاشت و از سویی دیگر عطش و تشنگی، رمقی برایشان باقی نگذاشته بود. من هم در کنار آنها و در گوشه ی کانال نشسته بودم. گاهی خوابم می برد و گاهی بیدار می شدم. یکی از بچه ها به زحمت خودش را به ابراهیم رساند. رو به ابراهیم کرد و با صدایی نسبتا بلند با او حرف زد. آن جوان به ابراهیم گفت: به خدا تا حالا هیچ کس نتوانسته توانمان را ببرد؛ نه دشمن و نه آتش بی امانش! اما حالا تشنگی امانمان را بریده. یه کم آب به ما برسه دمار از روزگار دشمن در می یاریم. ✨نمی دانم چرا یک لحظه یاد کربلا افتادم؛ یاد علی اکبر علیه السلام وقتی که از میدان به سراغ پدرش آمد و گفت: العطشی قد قتلنی... یاد شرمندگی امام حسین علیه السلام.... من می دانستم. یقین داشتم که ابراهیم از همه تشنه تر است. همین امروز وقتی قمقمه ها را تقسیم کرد، برای خودش چیزی نماند. ابراهیم سرش را پایین انداخت و با شرمندگی فکر کرد. او تصمیم گرفت هر طور شده برای عطش بچه ها کاری کند. ✨در همان نیمه شب، ابراهیم از کانال بیرون رفت. در حالی که از شرمندگی دیگر با هیچ کس حرف نزد. حوالی صبح بود. هوا در حال روشن شدن بود ناراحت بودم که نکند ابراهیم... همه ناراحت بودند. او بزرگتر ما به حساب می آمد. یکباره دیدم یک نفر از بالای کانال خودش را به پایین انداخت. همه خوشحال شدند. ابراهیم با چند قمقمه ی پر از آب برگشت. همه رزمندگان و مجروحان خوشحال شدند. به ابراهیم گفتم: دیر کردی، ترسیدیم؟! ✨ابراهیم گفت: برای پیدا کردن آب تا نزدیک تپه های دوقلو رفتم. با تعجب گفتم: تا اونجا رفتی!؟ خب... ابراهیم نگذاشت حرفم را تمام کنم. بلند شد و رفت تا به نیروها سر بزند. ابراهیم تا نزدیک نیروهای خودی رفته بود. او می توانست دیگر به کانال نیاید، اما آمده بود. با چند قمقمه آب. کسی چه می دانست؟! شاید او هم به رسم ادب مولایش حضرت عباس علیه السلام، با یاد لب های خشکیده از عطش بچه ها، لب به آب نزده بود. بچه ها همواره به روح بلند او غبطه می خوردند و او را می ستودند. 🔴 ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ يكي از آن‌ها پرسيد: - اگر زني خرج مردش رو تقبل نكنه، مرد مي‌تونه درخواست طلاق بده؟ باز هم صداي عاطفه، مجال خواندن را از راحله گرفت: - به افتخار تمام زن‌هاي مادر سالار دنيا يه كف مرتب بزنين!😄👏 و بعد خودش به تنهايي كف زد. نگاه نگران من به دنبال ثريا مي‌گشت كه يكهو ثريا بلند شد. همان موقع يادم افتاد كه چرا از آن نگاه خشن ترسيده بودم. اگر چه كه ديگر خبري از آن نگاه نبود. نگاه آرام تر شده بود. فقط همان پوزخند عصبي بود!😠😏 - بس كنين اين مسخره بازي‌ها رو! نكنه شماها هم واقعاً مي‌خواين مث اون آشغال‌ها بشين؟ نگاهي به همه كرد و بعد زير لب گفت: - من كه اصلاً حالو حوصله اش رو ندارم. به سرعت بيرون رفت. خواستم بلند شوم و دنبالش بروم فاطمه به من اشاره كرد كه بمانم و خودش رفت. راحله كله اش را تكان داد؛ يعني « چي شده؟ »، عاطفه شانه اش را بالا انداخت ؛ يعني « نمي دانم، ولش كن! ». فهيمه انگار هنوز حواسش توي كتاب بود كه گفت: - عجب داستاني بود ها! بعد از آن عاطفه گفت: - حالا قضيه مادر سالارها چي چي هست؟! راحله نفس عميقي كشيد. پشت چشمي نازك كرد و گفت: - بعضي دانشمندها يا مردم شناس‌هايي مثل « لويس مورگان» معتقدند كه ريشه مادر سالاري به ماقبل تاريخ مي‌رسه. اون موقع‌هايي كه مردها و زن‌ها زندگي آزادي داشتن و خويشاوندي رو از طريق مادر مشخص مي‌كردن. « هرودوت» هم مي‌گه كه ملل آسياي صغير به شيوه مادرسالاري زندگي مي‌كردن؛ يعني اين طوري كه وقتي مردها به دنبال شكار يا جنگ مي‌رفتن، زن‌ها قدرت رو در دست مي‌گرفتن و تو مزارع به عنوان ارباب محسوب مي‌شدن. چون فاصله بين قدرت اقتصادي و قدرت اجتماعي كوتاهه، راحت مي‌شه از يكي به اون يكي ديگه رسيد. فهيمه پرسيد:😟 - و هنوز هستن؟ راحله- هستن، ولي تعدادشون خيلي كم شده؛ مثل كولي ها. هستن ولي كم. الان مادرسالارها تو بعضي نقاط مثل ژاپن، استراليا، ساحل طلايي، ساحل عاج، شمال رودزيا و برخي جاهاي هندوستان زندگي مي‌كنن. ديدين كه روش زندگيشون هم يكي از قديمي ترين روش‌هاي زندگيه! اون‌ها مالك زمين خودشونن. زمين رو هم فقط براي دخترشون ارث مي‌گذارن. با مرد ازدواج مي كنن، ولي از نام خانوادگي اون مرد استفاده نمي كنن. روي بچه هاشون هم فاميل خودشون رو مي‌گذارن. حتي بعد از ازدواج هم شوهرشون رو مي‌فرستن خونه مادرهاشون. در نتيجه بچه‌ها هم فقط از مادرشون حرف شنوي دارن. با آمدن فاطمه و ثريا، راحله ساكت شد. نگاهش روي تك تك صورت بچه‌ها دور زد. معلوم بود واكنش بچه‌ها خيلي برايش اهميت دارد. من كمي كنار كشيدم تا جا براي فاطمه باز شود. ثريا هم رفت كنار ساكش و خودش را با آن مشغول كرد. عاطفه همان طور كه آرنجش را گذاشته بود روي زانويش و سرش را كجكي تكيه داده بود كف دست چپش، گفت: - حالا بعد از همه اين حرف ها، كه چي؟ سوال كوتاه بود و ساده. ولي راحله خيلي تعجب كرد: - يعني چي؟ چه طور نمي فهمين. اين چيزي كه من براتون خوندم قصه نبود! يه تجربه بود كه حتي توي همين زمان ما هم زن‌هايي هستن كه زير دست مردها نيستن. فقط كافيه خودشون رو از زير سلطه مردها بكشن بيرون. فاطمه گفت: - و در عوض خودشون روي سر مردها مسلّط بشن؛ يعني، يه تبعيض جنسي ديگه. منتها اين دفعه به نفع زن ها.😐 با خودم فكر كردم كه شايد مادرم هم مي‌خواست همين كار را بكند. يعني خودش را از زير سلطه بابا بيرون بكشد. پس چرا هيچ وقت من يكي بايد از اين كار او خوشم بيايد! من گفتم: - ولي خنده‌ها و واكنش‌هاي بچه‌ها نشون داد كه اين تجربه مسخره اي بوده، حتي براي زن ها! راحله با عجله گفت: نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت