📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره نهم 📌 بنام 📕 #اینک_شوکران" 📝نوشته مریم برادران 🔮 به روایت #فرشته_ملکی
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
به روایت همسر(فرشته ملکی)
7⃣3⃣ #قسمت_سی_وهفتم
💞{ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﺒﺨﺸﺪ. ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ي را ﮐﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را ﻣﯽ آزرد، او را ﺑﯿﺸﺘﺮ آزار ﻣﯽ داد. اﻧﮕﺎر ﻫﻤﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪه ﺑﻮدﻧﺪ. ﭼﻪ ﻗﺪر ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد ﮔﻠﻪ ﮐﻨﺪ و ﺣﺮف ﻫﺎﯾﺶ را ﺟﻠﻮي دورﺑﯿﻦ ﺑﮕﻮﯾﺪ. ﻫﯿﭻ ﻧﮕﻔﺖ. اﻣﺎ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺗﻮﻗﻊ داﺷﺖ روز ﺟﺎﻧﺒﺎز از ﺑﻨﯿﺎد ﯾﮑﯽ زﻧﮓ ﺑﺰﻧﺪ و ﺑﮕﻮﯾﺪ ﯾﺎدﺷﺎن ﻫﺴﺖ. ﭼﻪ ﻗﺪر ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮد. ﻫﻤﻪ ﺟﺎ را ﺟﺎرو ﮐﺸﯿﺪه ﺑﻮد. ﭘﻠﻪ ﻫﺎ را ﺷﺴﺘﻪ ﺑﻮد. دﺳﺘﻤﺎل ﮐﺸﯿﺪه ﺑﻮد. ﻣﯿﻮه ﻫﺎ را آﻣﺎده ﭼﯿﺪه ﺑﻮد و ﭼﺸﻢ ﺑﻪ راه ﺗﺎ ﺷﺐ ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮد، ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﺪ ﻓﺮاﻣﻮش ﺷﺪه. ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﺸﻨﻮد «کاش ما هم رفته بودیم.»
ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻏﻢ اﯾﻦ را داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﮐﺎري از دﺳﺘﺶ ﺑﺮ ﻧﻤﯽ آﯾﺪ، ﮐﻪ زﯾﺎدي اﺳﺖ.ﻧﻤ ﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﺸﻨﻮد «ما را بیندازند ﺗﻮي درﯾﺎﭼﻪي ﻧﻤﮏ،ﻧﻤﮏ ﺷﻮﯾﻢ. اﻗﻼ ﺑﻪ ﯾﮏ درد ي ﺑﺨﻮرﯾﻢ» }
💞 ﻫﻤﻪي ﻧﺎرا ﺣﺘﯿﺶ ﻣﯽ ﺷﺪ ﯾﮏ ﺣﻠﻘﻪ اﺷﮏ ﺗﻮي ﭼﺸﻤﺶ و ﺳﮑﻮت ﻣﯽ ﮐﺮد. ﻣﻦ اﻣﺎ وﻇﯿﻔﻪ ي ﺧﻮدم ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺣﺮف بزنم ، اعتراض کنم، داد ﺑﺰﻧﻢ ﺗﻮي ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺳﺎﺳﺎن ﮐﻪ ﭼﺮا ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻣﯽ زﻧﯿﺪ «اولویت با جانبازان است.» اما نوبت ما را می دهید به ﮐﺲ دﯾﮕﺮ و ﺑﻪ ﻣﺎ ﻣﯽﮔﻮﯾﯿﺪ ﻓﺮدا ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ. ﭼﺮا ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ آن ﻗﺪر وﺳﻂ راﻫﺮو ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن بقیة اﷲ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺑﺮا ي ﻧﻮﺑﺖ اﺳﮑﻦ ﮐﻪ رﯾﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﻋﻔﻮﻧﺖ ﮐﻨﺪ و ﭼﻬﺎر ﻣﺎه ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮش ﺑﺴﺘﺮي ﺷﻮد.
💞ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺳﺎل ﻫﻔﺘﺎد و ﺳﻪ رادﯾﻮ ﺗﺮاﭘﯽ ﺷﺪ، ﺗﺎ ﺳﺎل ﻫﻔﺘﺎد و ﻧﻪ ﻧﻔﺲ ﻋﻤﯿﻖ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮐﺸ ﯿﺪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: «بوی گوشت سوخته را از دلم حس می کنم»
اﯾﻦ دردﻫﺎ را ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ اﻣﺎ ﺗﻮﻗﻊ ﻧﺪاﺷﺖ از ﯾﮏ دوﺳﺖ ﺑﺸﻨﻮد «اگر جای تو بودم، حاضر می شدم بمیرم از درد، اما معتاد نشوم.»
ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ دوﺳﺖ ﻧﺪاﺷﺖ ﻧﺎﻟﻪ ﮐﻨﺪ،راﺿﯽ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺑﻪ ﻣﺮﻓﯿﻦ زدن. و ﻣﻦ دﻟﻢ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ اﯾﻦ ﺣﺮف ﻫﺎ را ﮐﺴﯽ ﻣﯽ زد ﮐﻪ ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺖ ﺟﺒﻬﻪ ﮐﺠﺎﺳﺖ و ﺟﻨﮓ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ. دﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﺰﻧﻢ ﭘﺎش را ﺧﺮد ﮐﻨﻢ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺪ ﻣﺴﮑﻦ ﻧﺨﻮرد و دردش را را تحمل کند؟
💞منوچهر با خدا معامله کرد. حاضر نشد مفت ببازد، حتی ناله هاش را. می گفت: "این دردها عشق بازی است با خدا."
و من همه ی زندگیم را در او می دیدم، در صداش، در نگاهش که غم ها را می شست از دلم.
گاهی که می رفتم توی فکر، سر به سرم می گذاشت. یک «عزیز من » گفتنش همه چیز را از یادم می برد. باز خانه پر از شادی می شد.
#ادامه_دارد...🖊
📝به قلم⬅️ #مریم_برادران
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
رمان شماره یازدهم👇👆 دختر شینا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_سی_وهفتم
دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم.
از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رخت بران، اصلاح عروس و جهازبران.
پدرم جهیزیه ام را آماده کرده بود. بنده خدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفره چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراک پزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه.
یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیه ام را بار وانت کردند و به خانه پدرشوهرم بردند. جهیزیه ام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و صمد.
🔸 فصل ششم
شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمه های شب چند بار به بهانه های مختلف به خانه ما آمد.
فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشینش کرد. زن برادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، می توانستم بیرون را ببینم.
💟ادامه دارد...✒️
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 همه مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
مطالبش درهمه، از هر موضوع مطلب داره، هرچه بخوای داره، جون میده برای کپی، تماما مذهبی، ی سر بزن
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دوازدهم 📌 بنام 📕 #راز_کانال_کمیل " شهید ابراهیم هادی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
✫⇠#راز_کانال_کمیل
✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭
7⃣3⃣ #قسمت_سی_وهفتم
🔻مردانگی
✨سرم را سمت آسمان بالا بردم. ستاره ها آرام به این صحنه ها نگاه می کردند. نمی دانم چه چیزی علی اکبرهای خمینی (ره) را پس از چهار روز از پا در آورد؟! جراحت؟! خون ریزی؟! تشنگی؟! و ... غرور انگیزترین قسم این داستان اینجا بود که بعضی از همین بچه ها، قمقمه های دوستان شهید خود را که مقداری آب داشت پیدا می کردند، اما با آنکه خود از شدت تشنگی می سوختند، به آب لب نزده و آن را برای دوستان مجروحشان در کانال می آوردند.
✨به راستی این بچه های شانزده، هفده ساله این رسم جوانمردی را از کجا آموخته بودند؟! رزمنده ای که می توانست به راحتی خود را سیراب کند و جان خود را نجات دهد، تنها به خاطر کمک و یاری به دوستان مجروحش، نه تنها حاضر به عقب نشینی نبود، بلکه حتی از آبی که به زحمت پیدا کرده بود، قطره ای نمی نوشید. این مصداق دقیق همان آیه ی نورانی قرآن است که «هرگز به حقیقت نیکی به طور کامل نمی رسید تا از آنچه دوست دارید انفاق کنید.» بله این حماسه در فکه و در کانال کمیل اتفاق افتاده است. اینها روحیه فداکاری و اخلاص بچه های گردان کمیل است. امروز مشکلات دنیوی ما یک هزارم مشکلاتی که این رزمندگان تحمل کردند هم نخواهد بود.
🔴 #ادامه_دارد...🖊
📚منبع :کتاب راز کانال کمیل
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_سی_وهفتم
راحله-براي همين هم خيلي از همين مردهاي پر مدعا از اين زن حساب ميبرن و با احترام ازش ياد ميكنن. اين كتابش هم شرح سفرش به كشورهاي بزرگ دنيا مثل ژاپن، آمريكا، هند و فرهنگهاي مختلفه. رفته و راجع به بدبختيها و ظلمهايي كه به زنها ميشه، تحقيق كرده.
گفتم:
- تو فكر ميكني با اين حرفها چيزي عوض ميشه؟
راحله- منظورت رو نمي فهمم!
من- منظورم اينه كه فكر ميكني با اين حرفها و كتابها چيزي از اون ظلمي كه به قول تو داره توي تمام دنيا به زنها ميشه، كم ميشه؟ يا فكر ميكني با اين كه اوريانا فالاچي بره و با چند تا مرد خود خواه و مستبد به قول تو، مصاحبه كنه و شايد هم اونها رو گير بندازه، ميتونه انتقام اون ظلمهايي رو كه ميگي به زنها شده بگيره؟
راحله چند لحظه فكر كرد. سرش را تكاني داد و با تاسف گفت:
- نه! ممكنه نتونه هيچ كدوم از اون كارها رو بكنه، ولي حداقل ميتونه به امثال من و تو و اون خانمهايي كه الان اون جا نشستن و وقتشون رو تلف ميكنن، ديروز هم خودشون رو با اين حرف راضي كردند كه نبايد توقعي از زنها و خودمون داشته باشيم، نشون بده كه خير! يه زن ميتونه پا به پاي مردها حركت كنه و گاهي هم از اونها جلو بيفته.
گفتم:
- يعني تو واقعاً اعتقاد داري كه هيچ فرقي بين مرد و زن نيست؟!
راحله- معلومه كه نيست! پس فكر كردي من شعار ميدم يا اَدا در ميآرم؟ ديروز هم گفتم اون چيزي كه ما به نام فرق زن و مرد ميشناسيم، واقعيت نيست!، تلقينيه كه در طول تاريخ به هر دو جنس شده. به همين دليل هم در هر موقع از تاريخ يا هر جايي از زمين كه زنها از اين تلقين دور مانده اند، عكس اين قضيه اتفاق افتاده.
من- يعني چه؟
راحله- الان برات توضيح ميدم. ولي اول صبر كن بقيه بچهها رو كه ديروز حرف منو قبول نمي كردن، صدا بزنم. فكر ميكنم مثال خوبي گير آورده باشم كه جواب حرف اونها باشه.
بعد رو به فهيمه كرد كه داشت با «ديكشنري» سرو كله ميزد:
راحله- فهيمه! بلند شو بيا كه يه چيز خيلي ماه برات گير آوردم. حتماً بايد ببيني!
بعد هم سميه و عاطفه را صدا زد. من هم ثريا و فاطمه را كه با هم گپ ميزدند صدا كردم. ثريا كمي غرغر كرد. انگار حال و حوصله اين بحثها را نداشت. ولي فاطمه كه آمد، او هم راضي شد بياد. شايد براي اين كه تنها نماند. همه كه نشستند،
راحله نگاهي به همه كرد و گفت:
- يادتونه ديروز گفتم اين چيزي كه به ضعف و نقص زنها معروفه، واقعيتي نداره و صرفاً چيزي خياليه كه در همه زمانها به زنها تلقين شده و آنها هم باور كردن؟ البته شما هم حرف من
رو قبول نكردين! اوريانا فالاچي،نويسنده اين كتاب ضمن تحقيقي كه در مورد وضعيت زنهاي مالزي ميكرده، به گروهي از زنهاي مادر سالار برخورده كه توي جنگل و به شيوه گروهي زندگي ميكردن. برخوردش با اين زنها شنيدنيه.
راحله كمي مكث كرد. شايد منتظر بود كسي مخالفتي يا اظهار موافقتي بكنه. ولي كسي چيزي نگفت.
هيچ اشتياقي در بچهها ديده نمي شد. عاطفه لم داده بود روي سميه. ثريا داشت با همان زنجير طلا و قلب آويزانش بازي ميكرد. فاطمه و فهيمه هم به جلد كتاب نگاه ميكردند، كه البته سخت هم بود. چون راحله مرتب كتاب را از لبه اش به كف دستش ميكوبيد. بالاخره راحله شروع كرد:
- در اين قسمت اوريانا فالاچي اول راجع به منطقه جنگلي كه زنهاي مادر سالار توش زندگي ميكردند، توضيح ميده و بعد تعريف ميكنه كه با كاظم خان، يعني مترجمش، ميرن توي يكي از اين كلبههاي اون دهكده كه چند تا زن هم در اون بوده اند. توي اون كلبه چشمش به چرخ خياطي و گرامافون ميخوره. از كاظم ميخواهد سوال كنه كه اين اشياء مال كيه؟ و بعد مينويسه...
راحله كتاب را باز كرد و از روي آن خواند:
(جميله جوون ترين زن حاضر، به اين، چنين جواب داد:
- اين جهيزيه شوهر منه. وقتي ازدواج كرديم، آنها را با خود آورد. كاظم خان پرسيد:
- شوهرت كجاست؟
- خانه مادرش.
- چرا خانه مادرش؟
#ادامه_دارد
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد