📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره نهم 📌 بنام 📕 #اینک_شوکران" 📝نوشته مریم برادران 🔮 به روایت #فرشته_ملکی
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
به روایت همسر(فرشته ملکی)
5⃣3⃣ #قسمت_سی_وپنجم
💞 «اﻣﺎ ﺳﺮﻃﺎن ﯾﻌﻨﯽ ﻣﺮگ» ﭼﯿﺰي ﮐﻪ دوﺳﺖ ﻧﺪاﺷﺖ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﻬﺶ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﺪ. دﯾﺪه ﺑﻮد ﺣﺴﺮت ﺧﻮردﻧﺶ را از ﺷﻬﯿﺪ ﻧﺸﺪن و ﺣﺎﻻ اﮔﺮ ﻣﯽ داﻧﺴﺖ ﺳﺮﻃﺎن دارد.....ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﻏﺼﻪ ﺑﺨﻮرد. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﭼﻘﺪر ﺑﺮاﯾﺶ از زﯾﺒﺎﯾﯽ ﻣﺮگ ﮔﻔﺖ.ﮔﻔﺖ: "ﺧﺪا دوﺳﺘﻢ دارد ﮐﻪ ﻣﺮگ را ﻧﺸﺎﻧﻢ داده و ﻓﺮﺻﺖ داده ﺗﺎ آن روز ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺗﺴﺒﯿﺤﺶ ﮐﻨﻢ و ﻧﻤﺎز ﺑﺨﻮاﻧﻢ." ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻣﺤﻮ ﺣﺮﻓﻬﺎي او ﺷﺪه ﺑﻮد. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ زد رو ي ﭘﺎﯾﺶ و ﮔﻔﺖ: "ﻣﺮﺛﯿﻪ ﺧﻮاﻧﯽ ﺑﺲ اﺳﺖ.ﺣﺎﻻ ﺑﻘﯿﻪ ي راه را ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﯽ روﯾﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺗﻮ ﭘﺮروﺗﺮي ﯾﺎ ﻣﻦ."
💞 ﻣﻦ دﻋﺎ ﻣﯽ ﮐﺮدم. ﺑﻪ ﮔﻤﺎﻧﻢ اﺻﺮارﻫﺎي ﻣﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ از ﺟﻨﮓ ﺑﺮﮔﺸﺖ. ﮔﻤﺎن ﻣﯽ ﮐﺮدم ﻓﻨﺎ ﻧﺎﭘﺬﯾﺮ اﺳﺖ. ﺗﺎ دم ﻣﺮگ ﻣﯽ رود و ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮدد. ﻫﺮ روز ﺻﺒﺢ ﻧﻔﺲ راﺣﺖ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪم ﮐﻪ ﯾﮏ ﺷﺐ دﯾﮕﺮ ﮔﺬﺷﺖ. وﻟﯽ از ﺷﺐ ﺑﻌﺪش وﺣﺸﺖ داﺷﺘﻢ. ﺑﻪ ﺧﺼﻮص از وﻗﺘﯽ ﺧﻮﻧﺮﯾﺰي ﻣﻌﺪه اش ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﮔﺎه ﺑﻪ ﮔﺎه ﻓﺸﺎرش ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﯿﺎﯾﺪ و اورژاﻧﺴﯽ ﺑﺴﺘﺮي ﺷﻮد و ﭼﻨﺪ واﺣﺪ ﺧﻮن ﺑﻬﺶ ﺑﺰﻧﻨﺪ.ﺧﻮﻧﺮﯾﺰیﻫﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮﻣﻮر ﺑﺰرﮔﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ روي ﺷﺮﯾﺎن اﺛﻨﯽ ﻋﺸﺮ در آﻣﺪه ﺑﻮد و ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻨﺪ ﺑﺮش دارﻧﺪ. اﯾﻦ ﻫﺎ را دﮐﺘﺮ ........ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ. دﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ آﻧﻘﺪر ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﺧﻔﻪ ﺷﻮم.
💞دﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ: "ﻫﺮ ﭼﻪ دﻟﺖ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﺪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻦ، وﻟﯽ ﺟﻠﻮ ي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺨﻨﺪي. ﻣﺜﻞ ﺳﺎﺑﻖ. ﺑﺎﯾﺪ آن ﻗﺪر ﻗﻮ ي ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﻣﺒﺎرزه ﮐﻨﺪ. ﻣﺎ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺷﯿﻤﯽ درﻣﺎﻧﯽ و رادﯾﻮ ﺗُﺮاﭘﯽ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮاﻧﯿﻢ ﮐﺎري ﺑﮑﻨﯿﻢ."
اﯾﻦ ﺷﺎﯾﺪﻫﺎ ﺑﺮاي ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻮد. ﻣﯽ دﯾﺪم ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﭼﻪ ﻃﻮر آب ﻣﯿﺸﻮد. از اﺛﺮ ﮐﻮرﺗﻦ ﻫﺎ ورم ﮐﺮده ﺑﻮد، اﻣﺎ دو ﺳﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﮐﻪ رادﯾﻮ ﺗُﺮاﭘﯽ ﮐﺮده ﺑﻮد آن ﻗﺪر ﺳﺒﮏ ﺷﺪه ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺑﻠﻨﺪش ﮐﻨﻢ. ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮدم ﺛﺎﻧﯿﻪ اي از ﮐﻨﺎرش ﺟُﻢ ﺑﺨﻮرم. ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ از ﻫﻤﻪي ﻓﺮﺻﺖ ﻫﺎ اﺳﺘﻔﺎده ﮐﻨﻢ. دورش ﺑﮕﺮدم. ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪم از ﻓﺮدا ﮐﻪ ﻧﺒﺎﺷﺪ و ﻏﺼﻪ ﺑﺨﻮرم ﭼﺮا ﻟﯿﻮان آب را زود ﺗﺮ دﺳﺘﺶ ﻧﺪادم. ﭼﺮا از ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪم درد دارد.
ﻫﺮﭼﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﺑﻮد ﺑﺎ ﯾﮏ ﻧﮕﺎهش ﻣﯽ رﻓﺖ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺟﻠﻮي ﻫﻤﻪ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺸﺖ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ" یک موی فرشته را نمی دهم به دنیا. تا آخر عمر نوکرش هستم." ﺧﺴﺘﮕﯽ ﻫﺎم را ﻣﯽ ﺑﺮد. ﻣﯽ دﯾﺪم ﻣﺤﮑﻢ ﭘﺸﺘﻢ اﯾﺴﺘﺎده. ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﺑﺎ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﻮدن ﺑﺮاﯾﻢ ﻋﺎدت ﻧﺸﺪ.
#ادامه_دارد...🖊
📝به قلم⬅️ #مریم_برادران
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
رمان شماره یازدهم👇👆 دختر شینا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_سی_وپنجم
عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: «چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم.»
دیزی ها را که آوردند، مانده بودم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چاره ای نداشتم. وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم. آبگوشت خوشمزه ای بود. بعد از ناهار سوار مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: «حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم.»
رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم.
به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانه ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند.
با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته ام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید، اما نیامد.
💟ادامه دارد...✒️
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌴 همه مطالب صلواتی📚 کپی با صلواتی 🌴
🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دوازدهم 📌 بنام 📕 #راز_کانال_کمیل " شهید ابراهیم هادی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
✫⇠#راز_کانال_کمیل
✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭
5⃣3⃣ #قسمت_سی_وپنجم
🔻ایثار
✨هوا تاریک شد. ابراهیم هادی، این بار اذان مغرب را با صدای دلنشین تری گفت. اصحاب عاشورایی سیدالشهداء علیه السلام نیز با معرفتی دیگر اقامه نماز کردند. بچه ها با اینکه تعدادشان کم بود و وضعیت مناسبی نداشتند، باز هم می خواستند به دل دشمن بزنند. اما تنها مانع، نداشتن سلاحی مناسب و مهمات بود. و این شده بود خوره روحشان! همان مقدار سلاحی هم مانده بود، ابراهیم گفته بود برای شرایط خاص نگهداری شود.
✨ابراهیم، بچه هایی که هنور تاب و توان را داشتند را صدا کرد. در تاریکی شب، آن ها را مخفیانه به بیرون فرستاد. به آنها گفت تا در اطراف کانال، شهدا و جنازه های بعثی را بگردند و مهمات، آب و آذوقه ای اگر وجود داشت، به داخل کانال بیاورند. برخی جان خود را در این راه دادند و دیگر به کانال برنگشتند. بعضی مقداری آب و مهمات می آوردند و بعضی از بچه ها که توانایی شان از بقیه بیشتر بود، برای آوردن آب و مهمات، حتی تا نزدیکی نیروهای خودی هم پیش رفتند. آنها به راحتی می توانستند خود را به نیروهای خودی برسانند و دیگر به کانال برنگردند. اما نیروی قدرتمند دیگری در کانال دست و پایشان را بسته بود. وفا و معرفت، چنان با گوشت و خونشان آمیخته بود که پس از تحمل رنج های فراوان، با همان تعداد اندک فشنگی که پیدا کرده بودند، دوباره به کانال بازگشتند و با سختی هایش می ساختند.
✨بچه هایی که برای آوردن مهمات و یا آب و آذوقه، هر از چندگاهی در دل شب به میان کشته شدگان می رفتند، صحنه هایی دل خراش می دیدند که تا مدت ها آزارشان می داد. آنها در بسیاری از مواقع مجبور بودند پیکر دوستان شهیدشان را وارسی کنند تا شاید چند عدد فشنگ و یا قمقمه ای آب بیابند. بعضی وقتها نیز در بین راه مجروحانی را می دیدند که با دست و پاهای قطع شده، دست به دامان آنها می شدند و جرعه ای آب طلب می کردند. در چنین مواقعی شرم و خجالت، خوره ای بود که تا مدت ها به جان بچه ها می افتاد و آنها را ذره ذره آب می کرد.
🔴 #ادامه_دارد...🖊
📚منبع :کتاب راز کانال کمیل
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_سی_وپنجم
عاطفه اومد كنارم
- تو چطوري خانم گل؟ خوش ميگذره؟😉
من- قربون تو! بدون تو كه اصلاً خوش نمي گذره.☺️
عاطفه- چه عجب بالاخره يكي جواب ما رو دُرست داد! راستي چرا نيومدي تلفن بزني خونه تون؟
من- آخه من دلم براي داداشم تنگ نشده بود!😅
رفت! ولي قبل از اين كه بره گفت
- اگه نمي خواين با آدم حرف بزنين، درست بگين ديگه! چرا كاسه كلّه ميدين دست آدم؟!
دلم ميخواست بهش بگم كسي خونه مون نيست. بگم اصلاً نمي دونم مادرم كجاست، رفته قهر! 😒اون هم بعد از اون دعواي مسخره! دعوايي كه مدتها بود مهمان هميشگي خانه ما شده بود. ولي اين آخري نقطه اوج همه اش بود
كار مادر فقط بهانه شروعش بود. سر ميز شام بوديم
مادر گفت
امروز دوباره صفوي زنگ زد ميخواست ببينه من چه تصميمي گرفتم؟ منم گفتم كه ميرم
بابا قاشق را كه تا نيمههاي راه آورده بود، كمي نگه داشت. سرش را تكان داد، زير لب غرغري كرد و گفت:
دوباره شروع نكن مستانه!
مادر همان طور كه سيگارش را آتش ميزد و سيگار لاي لب هايش بود، جواب داد
تمام نشده بود كه از نو شروع بشه. من گفته بودم اين كار رو ميگيرم، تصميم هم دارم كه بگيرم. حتي اگر قرار باشه به خاطر اين كار، سه ماه از خونه برم
بابا قاشق را در ميان زمين و هوا رها كرد
لااله الاالله! دوباره شام رو به دهنمون كوفت كرد!
قاشق خورد به ظرف چيني و تقّي صدا كرد برنجها ريخت بيرون بشقاب.
خانم ما صحبت هامون رو كرديم. شما گفتي كه به خاطر اين پروژه بايد سه ماه بري مسافرت! من هم گفتم نمي شه بري. حالا هم بيش از اين بحث نكن، بذار يه لقمه خوش از گلومون بره پايين و بعد با خيال راحت كپه مرگمون رو بذاريم، فردا صبح كلي كار داريم
مادر با خونسردي دود سيگار رو داد بيرون
اِ! فقط شما كار دارين؟! فقط شما بايد به كارهاتون برسين؟!
و آرام آرام صدايش بالا رفت
فقط شما بايد يه لقمه خوش از گلوتون پايين بره؟! شما بايد راحت بخوابين؟! شما بايد راحت باشين؟ به آرزوهاتون برسين، پيشرفت كنين، مسافرت برين، با دوست هاتون بگردين؟ فقط شما؟! فقط شما...؟! همه چيز مال شما؟!
بابا با حالتي عصبي، بشقابهاي جلويش را كنار زد
من كي گفتم همه چيز مال من؟! من كه چيز غير ممكني ازت نخواستم! گفتي فيلم جديدي كه ازت دعوت كردن توي بندر عباسه. گفتي بايد سه ماه از من و بچهها دور بشي
مامان پُك عميقي به سيگارش زد
گفتم اين مهم ترين كار زندگيمه! همون كاري كه مدتها آرزويش رو داشتم. همون كاري كه سالها خوابش رو ميديدم. گفتم با اين كار من به تمام آرزوهام ميرسم. گفتم همين الان ده تا هنرپيشه ديگه كمين كردن كه اين كار رو از دست من قاپ بزنن!
بابا در حالي كه دست هايش را با آهنگ «بله» ها ميكوبيد روي ميز، گفت
بله! بله! همه اينها رو گفتي. من هم گفتم نه!😠
و بعد يكهو فرياد كشيد:
خواهش ميكنم اون لعنتي رو خاموش كن
بعد يواش تر گفت
دستِ كم سر ميز شام نكش!
مامان با حواس پرتي سيگارش را فرو كرد توي ظرف سوپ
همين؟! به همين راحتي گفتي نه؟! فكر ميكني به همين راحتي ميتوني با سرنوشت و آينده من بازي كني؟ فكر ميكني من ميذارم؟!
بابا با كلافگي دست هايش را بلند كرد. لحنش ملتمسانه بود:😒
اين قدر همه چيز رو بزرگ نكن مستانه! خواهش ميكنم يه خرده عاقل باش! بابا اين هم كاريه مثل بقيه كارهات! فقط فرقش اينه كه تو رو از خانواده ات جدا ميكنه، من هم به همين دليل ميگم اين كار رو قبول نكن
مامان كلافه و سرگردان نگاهي به من كرد. بعد به بابا و دوباره به من:
دوباره حرف خودش رو ميزنه. ميگه كاريه مثل بقيه كارهام! هر چي من ميگم چه قدر برايم اهميت داره، باز هم حرف تو گوش اين مرد نمي ره!
بابا با مشت كوبيد روي ميز و فرياد كشيد
خيلي خب! اصلاً شاهكار جهانيه! بزرگ ترين شاهكار تاريخ سينما! ولي به چه قيمتي؟ به قيمت از دست دادن خانواده ات!😠
مادر سعي كرد خودش را كنترل كند. ميدانست اگر عصباني شود، دوباره به هيچ جايي نميرسند
ببين حالا كي داره مسئله رو بزرگش ميكنه؟ كي گفته من ميخوام خانوادهام رو از دست بدهم، يا از اونا جدا بشم؟! من فقط سه ماه از تهران دور ميشم. تازه هر پانزده روز يه بار هم ميتونم با هواپيما بيام و به شما سر بزنم!
خب همين ديگه! مگه ميخواستي چي كار كني؟ خونه رو با ديناميت منفجر كني؟! همين كه ميخواي سه ماه ما رو رها كني بري، براي داغون كردن خانواده ات كافي نيست؟! نمي گي توي اين سه ماه اين دختر بدون تو بايد چيكار كنه؟
مادر لبههاي ميز را گرفت
#ادامه_دارد
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab