📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_شصت_وسه
فا طمه سخنراني عاطفه را قطع كرد:
- حالا چرا اين قدر جوشم ميزني؟ خب مگه اون مغازه رو پيدا نكردين؟ عوض سخنراني كردن بيا تا بريم يه بلوز مشكي بخريم ديگه.
عاطفه چشمكي زد و خنديد، امان از اين عاطفه!😉😄
- اين يعني عذر خواهي ديگه! باشه! باشه! خواهش ميكنم، عيبي نداره! ما بزرگوارتر از اين حرفها ييم خاله خانم. اين دفعه رو هم ميبخشيم. ولي دفعه آخرتون باشه.
فاطمه اخطار كرد:
- مياي بريم يا ما بريم مخابرات؟ ببين چهار قدم بالا تره ها. اوناهاش!
راست ميگفت، مخابرات فقط كمي جلوتر بود. عاطفه كه ديد تهديد جدي است، كوتاه آمد.
- باشه عزيز دلم! اين كه عصباني شدن نداره. اول ميريم لباس ميخريم، بعد، تلفن هم چشم!
عاطفه كمي تحمل كرد. وقتي چشم غره سميه و بي قراري فاطمه را ديد، بالاخره يكي از بلوزها را انتخاب كرد. چانه هم نزد. يعني فاطمه نگذاشت چانه بزند. ميگفت دير شده است. وقت نماز ميشود و او هنوز تلفن نزده! شايد هم خوشش نمي آمد كه عاطفه بر سر قيمت لباس با فروشنده جوان مغازه بحث كند. بلوز را خريديم و رفتيم مخابرات، برگشت طرف ما.
فاطمه- شماها نمي خواين به خونه تون تلفن بزنين بچه ها؟ تو چي مريم جون؟! انگار ديروز هم تلفن نزدي.
دلم هري ريخت پايين!
- چرا! چرا! ميزنم. ولي فكر نكنم
الان كسي خونه با شه!
كمي بعد نوبت فاطمه شد. از همان جا هم كه ايستاده بودم، ميديدم كه مي خندد. حتما با علي جا نش حرف ميزد. خوش به حالش! كاش مادر حاضر ميشد باز هم بچه دار شود. ميگفت حاملگي و بچه داري مكافات دارد و او را از كارش باز ميکند، نقشه هايش را از دست ميدهد. و گرنه شايد من هم الان يك برادر داشتم. شايد هم شانس من او مثل برادر عاطفه با اين همه شيطنتش چقدر از او ميترسيد. تلفن فاطمه تمام شد. بيرون كه رفتيم دوباره ياد فاطمه و برادرش افتادم.
- ميگم فاطمه اون موقع كه تو از كمالات يكسان زن و مرد حرف ميزدي، حواست به خودت وبرادرت هم بود،
نه؟ چه طور؟!
بر خلاف هميشه كه مو قع حرف زدن بهم نگاه ميكرد، اين بار سرش را پايين انداخت. نگاهش به جايي روي زمين بود. مثلا نوك كفشهايش. انگار عمدا نگاهش را از من ميدزديد. شايد در نگاهش چيزي بود كه ميخواست از من پنهان كند
آخه اين طوري كه خودت ميگفتي، تو و برادرت در همه چيز با همديگه يكسان بودين. راهتون يكي بوده!
سرش را بلند كرد. باز هم نگاهش را نديدم. چشمهايش به جاي ديگري بود. آن روبرو. جايي در دور واطراف آن گنبد طلايي. همان جا كه كبو ترها دورش طواف ميكردند
نه! چيزي كه من گفتم نظر اسلام بود. نه تجربه خودم! چون در تجربه خودمون، بعدها مسئله اي پيش اومد كه علي از من جلو افتاد!
دوباره ته رنگي از بغض گلويش را گرفت. صدايش را خش زد. چيزي دلم راچنگ زد. دلم نمي خواست ناراحتش كنم. ولي يك حسي نمي گذاشت. دلم ميخواست بدانم برادرش چگونه از او پيش افتاد
چه طور مگه؟ چيزي شد؟
شانه هايش را بالا انداخت ونگاهش را روي زمين.
نميدونم چي پيش اومد؟ البته خيلي هم غير عادي نبود. مدتها بود كه ميدونستم چنين چيزي پيش ميآد. در حقيقت انتظارش رو ميكشيدم. يه روز اومد دم دبيرستانمون. تعطيل كه شديم، ديدمش. جلوي در دبيرستان بود. پشت به در. رويش به ديوار بود و وانمود ميكرد اطلاعيه ای رو كه رو ديواره ميخونه. جايي ايستاده بود كه من ببينمش. ديدمش. رفتم جلو! تعجب كردم. هيچ وقت نديده بودم بيادجلوي دبيرستان ما. شايد كار مهمي پيش اومده بود! گفتم:
( چيزي شده؟! )
گفت: ( اومدم دنبالت تا با هم بريم اون دوره تفسير الميزان رو برات بخرم! )
گفتم:(همين الان؟! ولي من الان پول ندارم. بايد چند هفته ديگه صبر كنم تا پولم به اندازه قيمت اون بشه )
گفت: (مهم نيست. من خودم پولش رو ميدم.)
گفتم: (ولي تو خودت پول هات رو لازم داري. مگه نمي خواستي جمع كني كه باهاش مو تور بخري؟! )
گفت:(حالا فعلا خرجهاي واجب تر هست! موتور دير نمي شه)
اصلا سر در نمي آوردم، چرا اين قدرعجله ميكنه؟ چرا اومده دم دبيرستان؟ فكر كردم شايد اتفاقي پيش اومده، چيزي شده؟ شايد هم ميخواد چيزي بهم بگه و ميخواد آقا جون وخانجون نفهمن. تفسير رو خريديم. برگشتيم طرف خونه. هر دو مون ساكت بوديم
#ادامه_دارد
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید