eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
915 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره : سوم ❤️ 📌 نام رمان 📝 تا پروانگی ✍ نام نویسنده : الهام تیموری
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍نذریه، می خوام ببرم امامزاده _الویه ی نذری؟! _اوهوم... یه وقتایی به نیت خانوم جون حلوا می پزم و می برم؛ یه وقتایی هم که نذر می کنم الویه یا نون پنیر سبزی و این چیزا... _خب چرا این همه زحمت؟ چندتا غذا بخر و خیلی شیک برادر ببر خندید و تخم مرغ های آب پز شده را برداشت تا رنده کند. همیشه عاشق ناخنک زدن به تخم مرغ آب پز بود اما حالا دلش زیر و رو می شد از بوی عجیبش. انگار ارشیا منتظر پاسخش بود، گفت: _این که خودت درست کنی یه چیز دیگست. خانوم جون همیشه می گفت عطر و بوی غذای نذری که بپیچه تو خونه خودش شفاست. _خدا رحمتشون کنه. کمک نمی خوای؟ _نه ممنون _باید بریزیشون تو این نونا؟ _آره _زیاد بهش سس بزن، مزه دار بشه خندید و کمتر از همیشه سس زد! _زیادیش خوب نیست آخه... مردم چربی و قند و هزارتا مرض دارن نمیشه که ناپرهیزی کرد. باور نمی کرد که ارشیا این همه عوض شده باشد، که کمکش کند برای پر کردن نان های باگت و به شوخی بگوید"حاجت بده شاید!" و حتی پیشنهادش را برای همراهی رد نکرده و می خواست بعد از چند روز از خانه دوتایی بیرون بروند. کجا بهتر از امامزاده اسماعیل؟ فقط کاش این سرگیجه های لعنتی و دل آشوبه دست از سرش برمی داشت تا طعم خوشی را بیشتر بچشد. کاش می دانست باید چطور به او بگوید که دارد بابا می شود... انگار برایش سخت بود که جلوی مردم با عصا راه برود. اخم کرده بود و فکش را محکم بهم فشار می داد. ریحانه نگران بود که زمین نخورد، نایلون ساندویچ ها را توی دستش گرفته بود و آهسته کنار او قدم بر می داشت. _می خوای کمکت کنم؟ _نه... ممنون دوباره رفته بود توی فاز غرور و بدقلقی. خودش را هرطور بود تا کنار درخت تنومندی که توی حیاط بود کشید و بعد همانجا نشست. نفسش را فوت کرد بیرون و به نگاه دلواپس او لبخند رنگ پریده ای زد. عصاها را کنار گذاشت و گفت: _برو به کارت برس من اینجا نشستم تا بیای. عجله نکن ولی خیلیم طولش نده _چشم! خواب بود یا بیدار؟ موقع نماز ظهر بود و تقریبا شلوغ، ساندویچ ها را پخش کرد و نمازش را خواند. سجده ی شکر بعد از نمازش طولانی تر از همیشه شد... اشک های روی صورتش را پاک کرد، سریع زیارت کرد و در آخرین لحظه گفت: _یا امامزاده اسماعیل، خودت کمکم کن... نمی خوام زندگیم دوباره بهم بریزه و بدبخت بشم. تکلیف این بچه ی بی گناه رو معلوم کن... یجوری که جاش هنوز نیومده بینمون محکم باشه و گره ی خوشبختیمون بشه نه کور گره ش... از در که بیرون زد و کفش هایش را پوشید ارشیا را دید که آرام آرام به سمت خروجی می رفت... هول شد و تا کنارش دوید. حتما طاقتش تمام شده بود. _خوبی ارشیا؟ _بله... چه خبره که دوییدی؟ _ترسیدم فکر کردم طول کشید اعصابت خراب شدو داری میری _حالا تموم شد؟ بریم؟! _بله الان ماشینو از پارک درمیارم با ارشیا آمده بود زیارت و نذری هایی که دوتایی درست کرده بودند را پخش کرده بود! عجیب بود ولی واقعی.. ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره پنجم 💖 📌 نام رمان 📝 مردی در آینه 📝 نویسنده:شهیدمدافع‌حرم‌سیدطاها ایمانی
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 : قلبی که دیگر نمی زد لالا ديگه نمي تونست حرف بزنه ... فقط گريه مي کرد ... مي لرزيد و اشک مي ريخت ... با هر کلمه اي که از دهانش خارج شده بود ... درد رو بيشتر از قبل حس مي کردم ... جاي ضربات چاقو روي بدن خودم آتيش گرفته بود ... - من ترسيده بودم ... اونقدر که نتونستم از جام تکون بخورم... مغزم از کار افتاده بود ... اون که رفت دويدم جلو ... کريس هنوز زنده بود ... يه خط خون روي زمين کشيده شده بود و اون بي حال ... چشم هاش داشت مي رفت و مي اومد ... نمي تونست نفس بکشه ... سعي کردم جلوي خونریزی رو بگيرم ... اما همه چی تموم شد ... کریس مرد ... تنفس مصنوعي هم فايده اي نداشت ... قلبش ايستاد ... ديگه نمي زد ... چند دقيقه فقط اشک مي ريخت ... گريه هاي عميق و پر از درد ... و اون در اين درد تنها نبود ... اوبران با حالت خاصي به من نگاه مي کرد ... انگار فهميده بود حس من فراي تاسف، ناراحتي و همدردي بود ... انگار حس مشترک من رو مي ديد ... نمي دونستم چطور ادامه بدم ... که حاضر به بردن اسم قاتل بشه ... ضعف و بي حسي شديدي داشت توي بدنم پيش مي رفت و پخش مي شد ... - توي همون حال بودم که يهو از دور دوباره ديدمش ... داشت برمي گشت سراغ کريس ... منم فرار کردم ... ترسيدم اگر بمونم من رو هم بکشه ... اون موقع نمي دونستم چقدر قدرت داره ... بعد از مرگ کريس فهميدم اون واقعا کي بود ... - تو رو ديد؟ ... - فکر مي کنيد اگه منو ديده بود يا مي فهميد من شاهد همه چيز بودم ... الان زنده جلوي شما نشسته بودم؟ ... اون روز هم توي خيابون ترسيدم ... فکر کردم شايد من رو ديده و تو رو فرستاده سراغم ... دستم رو گذاشتم روي ميز ... تمام وزنم رو انداختم روش و بلند شدم ... سعي مي کردم خودم رو کنترل کنم اما ضعف شديد مانع از حرکت و گام برداشتنم مي شد ... آروم دستم رو به ديوار گرفتم و از اتاق بازجويي خارج شدم ... تنها روي صندلي نشسته بودم ... کمي فرصت لازم داشتم تا افکارم رو جمع کنم ... اوبران هم چند لحظه بعد به من ملحق شد ... - توماس ... بدجور رنگت پريده ... همه ماجرا رو شنيدي ... با لالا هم که حرف زدي ... برگرد بيمارستان و بقيه اش رو بسپار به ما ... تو الان بايد در حال استراحت ... زير سرم و مسکن باشي ... نه با اين شکم پاره اينجا ... چند لحظه بهش نگاه کردم ... چطور اين همه رفاقت و برادري رو توي تمام اين سال ها نديده بودم؟ ... حالا که قصد رفتن و تموم کردن همه چيز رو داشتم ... اوبران فرق کرده بود؟ ... يا من تغيير کرده بودم؟ ... نفس عميقي کشيدم و دوباره از جا بلند شدم ... آخرين افکارم رو مديريت کردم و برگشتم توي اتاق بازجويي ... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏