📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📘رمان شماره: اول 📌نام رمان :پناه📚 ✍نویسنده:الهام تیموری
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽
ا🌺
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_چـهل_و_هـشـتم
✍توی دلم غوغاست.روسری را تا می کنم و روی سرم می اندازم.انقدر بی جان شده ام که توان حرکت ندارم.همانجا کنار در سر می خورم و می نشینم روی سرامیک های یخ
صدایی مثل همزدن لیوان آب قند توجهم را جلب می کند و بعد یاالله شهاب گوشم را پر می کند خودم را جمع و جور می کنم و با دست روسری را زیر گلویم محکم نگه می دارم.از آشپزخانه تصویر تارش را می بینم که با یک لیوان نزدیکم می شود.دولا شده و لیوان را به ستم دراز می کند.
عطر عرق نعنا به دلم می نشیند،می گوید:
_بفرمایید،فرشته رفته بود دانشگاهش. زنگ زدم الان خودشو می رسونه تا اون موقع این رو بخورید فکر می کنم خوب باشه براتون.من توی حیاطم راحت باشید اگر کاری هم داشتید صدام بزنید.با اجازه
لیوان را روی زمین می گذارد و رفتنش تار تر می شود دوباره.
شربت عرق نعنا را سر می کشم.شیرینی اش نه زیاد است و نه کم... دلم را نمی زند!
خیلی سخت جلوی بیهوش شدنم را گرفته ام اما حالا احساس آرامش و امنیت عجیبی می کنم.
چشمانم را می بندم و به پارسا،کیان و بهزاد فکر می کنم و شهاب الدین!
و ناخواسته قدری بیشتر روی اسم آخر تامل می کنم.
یاد غیرتی شدن چند شب پیشش می افتم.یاد نگاه غریبش توی مهمانی و یاد نصایح غیر مستقیمش... چقدر بین او و پارسا فرق بود!
نه به روسری کشیدن پارسا و نه به روسری گذاشتن شهاب!نه به صدای یاالله مردانه ی شهاب و نه به پک های پردود سیگار و نگاه خیره ی پارسا.
خسته ام و هنوز بی حال...چشم هایم به تاریکی پشت پلکها عادت کرده.شاید اگر بخوابم بهتر بشوم.آرام می خوابم بی هیچ دغدغه ای.
چشم که باز می کنم منم و اتاقی
که به در و دیوارش پلاک و چفیه و عکس شهدا را آویزان کرده اند.روی تخت فرشته خوابیده ام و سرمی به دست راستم وصل شده.در اتاق باز می شود و فرشته تو می آید.با دیدنم لبخند می زند و می گوید:
_سلام،آخه دختر خوب نونت نبود آبت نبود مسموم شدنت چی بود دیگه؟نمیگی ما میایم خونه شما رو دراز به دراز وسط پذیرایی می بینیم سکته می کنیم؟البته بگما حقته!دختری که دستش به آشپزی نره و از خیر غذاهای خوشمزه ی همسایشونم بگذره همین میشه دیگه...حالا به قول شهاب دلا بسوز!
یک ریز حرف می زند و حتی اجازه نمی دهد من دهانم را باز کنم.
_نمی دونی وقتی شهاب زنگ زد چقدر ترسیدم.گوشی رو برداشتم میگم بگو داداش دستم بنده،میگه بذار زمین خودتو برسون،میگم چی رو؟!میگه لیوان آبی که دستته.گفتم تو آموزشم دارم رایزنی فرهنگی می کنم وسط جلسه آب کجا بود، مزاحم نشو.میگه بحث مرگ و زندگیه !گفتم ببین چقدر مهم شدم که دست شهاب به دامن من بند شده حالا...خلاصه آخرش دید من تو فاز فوق سنگین فرهنگی دانشگاهی و مد شوخی موندم دیگه یهو ضربه رو زد گفت بابا پاشو بیا این دوستت پناه غش کرده کسی هم خونه نیست.
بهش گفتم یه لیوان آب قندی چیزی بده دستش تا من خودمو برسونم.بخدا انقدر هول شدم برای اولین بار با یه حرکت ماشینو از تو پارک دوبل درآوردم!بعدم پریدم وسط اتوبان با چه سرعتی!یکی نیست بگه آخه تو مگه عضو فعال هلال احمری!از همکاران امداد نجاتی یا چی خلاصه که اومدم سر راهم سارا رو آوردم که ببینه چه خبره،بچه محلمونه دانشجوی دکتریه...
هعییی ببین بالاخره با مجاهدت فهمیدیم مسموم شدی و دردت یه سرمه! دیگه من ضمانت دادم نبریمت دکتر و درمان خانگی بشی.حالا بهتری؟
دستم را روی سرم می گذارم و می خندم:
_بد نیستم،یه نفس بگیر وسط حرف زدن
+من راحتم همینجوریم.چی خورده بودی حالا؟
_کنسرو لوبیا
+خوب شد نمردی!
_یه دور از جونی چیزی...
+تعارف که نداریم داشتی می مردی دیگه
_آره خب
+ا راستی پناه گوشیت دو سه بار زنگ خورد نوشته بود پارسا،بیا شاید کار واجب داشته باشه
خجالت زده موبایل را از دستش می گیرم،یاد اتفاقات تلخ امروز می افتم و دوباره دلم پیچ می زند. خودم را بالا می کشم و تکیه می دهم به تخت.فرشته می گوید:
_من برم بیرون بر می گردم
+نه بشین فرشته،کارت دارم
می نشیند لبه ی تخت و دستم را می گیرد.
_جانم بگو
نمی دانم از کجا و چطور بگویم اصلا ! اما دلم می خواهد خودم را برای یکبار هم که شده خالی کنم و چه فرصتی بهتر از حالا...
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ ادامه دارد....
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چــهـل_و_هــشـتم
✍پس حسام زنده بود و جریانی فراتر از یک انتقامِ بچه گانه
صوفی به سمتم آمدتو پالتوش یه ردیاب بود اونو خوب چک کردین با تایید عثمان ، مرا کشان کشان به سمتِ یکی از اتاقها برد درد نفسم را تنگ کرده بود با باز شدن در، به داخل اتاق پرتاب شدم و از فرطِ درد، مچاله به زمین چسبیدم صوفی وارد شد فریادش زنگ شد در گوشهایم احمقاین چرا اینجوری شد؟ من اینو زنده میخوام درباره ی چه کسی حرف میزد؟ کمی سرم را بلند کردم خودش بود، حسام غرق در خون و بیهوش در گوشه ی اتاق قلبم تیر کشید اینان از کفتار هم بدتر بودند عثمان دست در جیب شلوارش فرو برد و لبهایش را جمع کرد من کارمو بلدم اینجام نیومدیم واسه تفریح منم نمیتونستم منتظر بمونم تا سرکار تشریف بیارن پس شروع کردم ولی زیادی بد قِلقِ خب بچه ها هم حوصله اش سر رفت
باورم نمیشد آن عثمانِ مظلومو مهربان تا این حد وحشی باشد
صوفی در چشمانم زل زد دعا کن دانیال کله خری نکنه در را با ضرب بست حالا من بودمو حسامی که میدونستم، حداقل دیگر دشمن نیست
درد طاقتم را طاق کرده بودسینه خیز، خود را به حسامِ غرقِ خون در گوشه ی اتاق رساندم صدایش کردم چندین بار مرگش با آن همه زخم، دور از انتظار نبود وحشت بغض شد در گلویم او تنها حسِ اطمینان در میانِ آن همه گرگ بود، پس باید میماند با ترسی بی نهایت به پیراهنش چنگ زدم، با تمام توان تکانش دادم و نامش را فریادی کردم در گوشش حسام.. حسااااام نفسم حبس شد
چشمانش را باز کرد اکسیژن به ریه هایم بازگشت بیرمقی را در مردک چشمانش خواندم خواست دوباره مژه بر مژه بخواباند که صدایم بلندشد نه نخواب خواهش میکنم حسام من میترسم لبخند زد از همان لبخندهایِ مخصوصِ خودش خونِ دلمه بسته رویِ گونه اش اذیتم میکرد ردِ قرمزی از بینی تا زیر چانه اش کشیده شده بود اینجا چه خبره دانیال کجاست و در جواب، باز هم فقط لبخند زد چشمانش نایِ ایستادگی نداشت رهایش کردم بی آنکه خود بخواهم ناگهان درد هیولا شد، لگدم کرد مار شدم و در خود پیچیدم به معده ام چنگ میزدم و دندان به دندان ساییده، ناله میکردم میدانستم تمام این اتفاقات از سرچشمه ایی به نام دانیال نشات میگیرد و جز سلامتی اش هیچ چیز برایم مهم نبود حسام به سختی به سمتم نیم خیز شد صدایش بریده بریده گوشم را هدف گرفته بود طاقت بیار همه چیز تموم میشه من هنوز سر قولم هستم نمیذارم هیچ اتفاقی براتون بیوفته
فریاد زدم بگو بگو تو کی هستی اینا عوضیا با دانیال چه کار دارن برادرم کجاست لبش را به گوشم نزدیک کرد، و صدایی که به زور شنیدم اینجا پرِ دوربینِ، دارن مارو میبینن منظورش را نفهمیدم یعنی صوفی و عثمان، جان دادنمان را تماشا میکردند دلیلش چه بود جیغ زدم درد.. درد دارم.. دا..دانیااال همه تون گم شید از زندگیمون بیرون گم شید آشغالا چرا دست از سرمون برنمیدارید برادرمن کجاست؟ اصلا زنده ست صدایِ بی حال حسام را شنیدم آرووم باش همه چی درست میشه
دیگر نمیداستم باید به چه کسی اعتماد کنم صوفیِ عثمان و یا حسام
تمامِ نقش ها، جایگاهشان عوض شده بود صوفیِ مظلوم، ظالم عثمانِ مهربان، حیوان و حسامِ خانه خراب کن، آرامشِ محض حالا نمیدانستم باید از دانیال هم بترسم یا نه صدایِ بریده بریده و بی حالِ حسام بلند شد با موجی کم جان، قرآن میخواندنمیدانم معجزه ی آیات بود یا صدایش که تا به جانم میرسد، حکم مسکن را میافت دردم از بین نرفت اما کم شد انقدر کم که مجالِ نفس کشیدن پیدا کردم خماریش به جانم ننشسته بود که درِ اتاق با ضربی محکم باز شد
عثمان و صوفی بودند عثمان یقه ی لباسِ حسام را گرفت و او را تکیه به دیوار، نشاند ببین بچه ما وقت این مسخره بازیا رو نداریم مثه آدم، یا اسمِ اون رابط که تو سازمان، اطلاعاتو بهتون لو میده رو بگو یا اینکه دانیال الان کدوم گوریه حسام خندید شما رو هم پیچونده؟ ما فکر میکردیم فقط به ما کلک زده؟ صد دفعه گفتم، بازم میگم.. من.. نِ .. می.. دو.. نم ..بفهم من نمیدونم نه اسمِ اون رابطو نه آدرسِ اون گوری که دانیال توش دفنه...
⏪ #ادامہ_دارد...
#نویسنده زهرا اسعد بلند دوست
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)