📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
☕️ #یک_فنجان_چــــــای_با_خدا☕️
قسمت #هشتاد_و_نهم
یاعلی” را که از دهانم شنید،
لبهایش متبسم شد..😃چشمانش خندید.. و نفس شوق زده اش را با صدا بیرون داد
_کشتین ما رو خدایی.. از برگردوندنِ مناطق اشغال شده سختتر بود..😃
سر بلند کرد.
چشمانش را دیدم.. اما مسیرِ نگاهش باز هم مرا هدف نمیگرفت..👌
یعنی میشد که در پنجره ی چشمانم زل بزند؟؟
شکلاتِ 🍬جدا شده از پوست را به طرفم گرفت
_واجب شد دهنمونو شیرین کنیم..😃 بفرمایید. با اجازه من برم این خبر مسرت بخش رو به دانیال بدم تا حساب کار دستش بیاد..😎
میشد کنارِ این مذهبی هایِ بی ترمز بود و نخندید؟؟😄🙈
با دست به بیرون رفتن از اتاق دعوتم کرد و خودش پشتِ سرم به راه افتاد.
نمیدانم چه خاصیتی در اکسیژن ایران وجود دارد که شرم را به وجودت تزریق میکند.☺️👌
و منِ آلمان نشینِ سابق، برایِ اولین بار به رسم دخترکانِ ایرانی با هر قدم به سمت سالن خجالت کشیدم و صورت صورت گونه سرخ کردم.🙈☺️
هنوز در تیررسِ نگاهِ سالن نشینان قرار نگرفته بودم که زمزمه ی🌷امیرمهدی🌷 را زیر گوشم شنیدم
_این روسری خیلی بهتون میاد..دستِ کسی که خریده درد نکنه..😌
یک پارچه حرارت شدم و ایستادم.🙈
اصلا مگر من را دیده بود یا میدانست چه شکلی ام؟؟
بی توجه به میخکوبی ام از کنارم عبور کرد.
با سینه ایی جلو داده و لبخندی پیروزمندانه که در نیم رخش میشد تماشا کرد.
یک قدم جلوتر از من ایستاد و در دروبین نگاهِ منتظران قرار گرفت.
شیطنتِ عجیبش یارایِ حرکت را از پاهایم دزدیده بود☺️ به همین خاطر ندیدم چه ژستی به چهره اش داد که پروین، فاطمه خانم و دانیال، به محضِ ورودش به سالن با خوشحالی صلوات فرستادند و مبارک باد، حواله ی مان کردند.😁😄😀👏👏👏
و این آغازی شد برایِ هجومِ زندگی،هر چند کوتاه..
آن شب،💞 تاریخِ عقد💞 برایِ چند روز بعد مشخص شد
و من برایِ اولین بار با تمامِ ترس از شدت خوشحالی روی زمین راه نمیرفتم.😇
فاطمه خانم فردایِ آن شب، برایِ خرید پارچه و دوخت لباس به خانه مان آمد و مادرانه هایش را بی منت و ادعا، به وجودم پاشید.☺️
اصلا انگار نه انگار که روزی مخالف بود و با حالا هر برشِ پارچه، صورتم را میبوسید و بخشش طلب میکرد.
بخشش، محضه خواسته ایی که حقش بود و من درکش میکردم.😊
پروین مدام کارهایِ ریزو درشت را انجام میداد و مانندِ زنانِ اصیلِ ایرانی نصیحتم میکرد،
که امیرمهدی اولاد پیغمبرست..
که احترامش واجب است..
که مبادا خم به ابرویش بیاورم..
که نکند دل بشکنم و ناراحتش کنم..
و من خیره به زندگیِ نباتی مادر،
فکر میکردم که میشود در کنار حسام نفس کشید و بد بود؟؟😌
بیچاره مادر که هیچ وقتِ طعم خوشی، زیرِ زبانش مزه مزه نشد و حالا بی خبر از همه جا فقط به تماشا نشسته بود کوک خوردنِ لباسِ عقدِ دخترش را..
چند روزی از مراسم خواستگاری میگذشت و حسام حتی یکبار هم به دیدنم نیامده بود.😕💓
دلم پرمیکشید برایِ دیدنش و عصبی بودم از این همه بی فکری و بی عاطفه گی..
دوست داشتم با تمام وجود اعتراض کنم اما غرورم مهمتر از هر چیزِ دیگر بود.
صبح روز عقد فاطمه خانم به خانه ی مان آمد تا به پروین در انجام کارها کمک کند.
هر چه به ساعت عقد نزدیکتر میشدیم، گلبولهایِ استرسِ خونم بیشتر میشد.☺️🙈 و من ریه هایم کمی 🌷حسام🌷 میطلبید و او انگار پشیمان بود از این انتخاب.
که اگر نبود حداقل یکبار به دیدنم میآمد، اما نیامد..🙁
ادامه دارد ....
#نویسنده_زهرا_اسعد_بلند_دوست
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴