📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت194 تو از زندگیت راضی هستی ... چشمامو بستم ... راضی بودم ؟... حتی نیازی به
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت195
منظورت چیه ...
صاف نشست و لیوانشو برداشت و نگاشو دوخت به بخار چایی که از لیوان بلند میشد ..
.
-بهم نگو خود خواهم ... نگو فرصت طلبم من فقط یه چیز و میخوام .... میخوام...میخو ام بهم فک کنی ...
امروز که با سامان رفتی یه چیزی ته دلم فرو ریخت ... نمیخوام سه سال که گذشت بازم با
هاش بری ... نمیخوام یه روزی حسرت چیزی و بخورم که امروز میتونستم بگم و نگفتم ...
برام مهم نیست سه سال دیگه جواب اون آزمایشا چی قراره باشه مثبت باشه یا منفی ...
من پیه همه چی و به تنم مالیدم
سه سال دیگه که جواب و گرفتی چه مثبت چه منفی به منم فک کن ... اگه قراره سالم با
شی و سامان قراره کنارت باشه بازم به من فک کن ...
چند سال پیش اشتباه کردم و انتخابم غلط بود ولی اینبار نه ... تو ...
تو درست ترین تصمیمی هستی که برای زندگیم گرفتم ... من بهت نیاز دارم ....
سها بهت نیاز داره ...
ما تو زندگیمون عادت کردیم به بودنت ... به داشتنت ...
یه حسی ته دلم میگه این قصه آخرش اونقدرام که همه فک میکنن تلخ نمیشه ...
من تورو انتخاب کردم ... حالا مونده تو ... سه سال فک کن ... به من .. به سها ... به سامان ... به زندگیت ..
مهم نیست انتخابت باشم یا نه ولی بدون تا قیام قیامت پشتتم ...
چند سال پیش که دیدمت شاید باورم نمیشد تا این حد برام مهم بشی ... عزیز بشی ...
پررنگ بشی ...
خیره نگام کرد و بلند شدلیوان به دست بلند شد...
-پناه امشب به من فک کن ... هر شب تا تموم شدن این سه سال به من فک کن ...
من پای همه چیت وایستادم تا اومدن جواب اون آزمایشا ...
چه مثبت باشه چه منفی ...
من چیزی برای ازدست دادن ندارم ... با اون بیماری هم تو میتونی زندگی کنی هم من با
تو ...
دلم میخواد این سه سال که تموم شد یه زندگی آروم و از نو کنارت شروع کنم ...
میخوام اگه قراره سامانی باشه منم کنارش گوشه ذهنت باشم ...
اومدم دهن باز کنم که دستشو آورد بالا و گذاشت روی لبم ....
نگاه مصممشو دوخت تو نگاهم
-وقتی میگم پای همه چی هستم یعنی هستم ... وقتی میگم دوست دارم یعنی تا آخرش
این دوست داشتنه رو دوست دارم ...
شناختمت که پا پس نمیکشم پس لب از لب باز نکن و جاش خوب به من و امشب فکر
کن ...
عقب عقب رفت ...
-به من و سها باهم فکر کن ...
به یه شروع دوباره با منی که پاتم فک کن ...
گفت و چرخید درو باز کرد و رفت ... منتظر نشد حرف بزنم ... نه بگم ... گله کنم ... رفت و من مات موندم سر جام ...
امشب انگار شب یلدای من بود که تموم شدنی در کار نبود ...
همه این بیست و پنج شیش سال زندگیم از جلو چشمام رد شد ...
هر ثانیه به ثانیش ... هر دیقه به دیقش ...
هزار تا علامت سوال تو ذهنم باقی موند و هزار چرای بی جواب....
همه آدمامجبور به زندگی کردنن و خودشون راهشونو انتخاب میکنن ... و هر دیقه از زندگیشون تاوان درست و غلط این انتخاباس
مادرم ... پدرم ... من ... حاج آقا پایدار ... سامان ... ارسلان ... سبحان ... زن سابقش ... سا بین ... حسنا ... برایان ... نمیدونستم آخر عاقب هر کدوم از آدمای قصه زندگیم به کجا میرسه و من فقط مسئول ا نتخابای خودمم ...
سامان همیشه جاش توی قلبمه ولی ازهمون خیلی وقته پیش جاشو دارم سعی میکنم با
خدا تعویض کنم درست مثله جمله همون پلاکی که خودش بهم هدیه داد ..."انی حبیب
ِمن احبنی"
من کسی رو دوست دارم که منو دوست داره ...
میخوام به خودم ی فرصت دوباره یه امید تازه بدم ... منتظر یه معجزه میمونم تو زندگیم ...
سبحان مرده ... مردیکه میمونه پای هر درست و غلطش ... پای حرفش ... دوست داشتن
ش .... نمیدونم جواب اون آزمایشا بعد سه سال چیه ولی هر چی باشه ... سبحان الویت
اول زندگیمه ...
وقتی به خودم میام و اون ته مه های قلبم زیرو رو میکنم احساسمو میبینم همیشه وقتی سبحان هست انگار که کس دیگه ای نیست ... من روحم جسمم سر تاسر زندگیم نیاز دارم به همچین مردی که عجیب بوی مردونگی میده ...
نگام از پنجره خیره آسمون سیاه شب موند که دونه های برف ازش دونه دونه پایین ریختن ...
میخوام به خودم فرصت بدم ... فرصت عاشقی با کسی و که خودت گذاشتیش سر راهم
... خودت کردیش یه نشونه برای راهم ...
اینبار دستمو ول نکن ... اینبار کمکم کن من به خودتو معجزه هات ایمان دارم . ..
سامان و خوشبختش کن ... بی من ...قلبمو آروم کن با سبحانی که آرامش بخشه جونمه ..
#پایان
#پریناز_بشیری
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞