هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
❣﷽❣
✍ اگه تا حالا شک و دو دلی نزاشته که
درستترین تصمیم رو بگیری
با وجود این همه نتایج 💯
الان دیگه تصمـیم درست رو بگیر
( #تــردید 🚫) 👈👈 عـامل مخرب رویاهای توست 👊
👈 تردید رو بزار کنـار و هر چه زودتر برای #ثبتنام اقدام کن
🌀 قطعا راهی که #هزاران_نفر امتحان کردن و تایید میکنن نمیتونه #اشتباه باشه❌
📣 #فرصت بهتر #زندگی کردن ⏳
رو از دست ندین 🚫🚫
این فرصت استثنایی رو از دست ندید✅
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیستودوم
❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو
📝 نوشتهی : پریناز بشیری
📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت175 نگاهی به درو ورش کردم .. از میثم همچین سلیقه ای بعید بود .... اصلا رس
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت176
نذاشتم ادامه بده با لبخند تلخی گفتم
-من نیازی به پذیرش اونا نداشتم ...
منظورمو نفهمید
-اصلا گیریم خود سامان میگرفتت ... با شرایطی که تو داری شاید به یه سالم نمیکشید کم
می آورد...
حرفاش درد داشت خودش نمیفهمید نه ؟!
اولین قطره که از چشمام ریخت انگار اونو به خودش آورد ...
لبخند مسخره ای زد
-هی شوخـ... شوخی کردم ..
لبخندم تلخ بود ... اونقدر تلخ که تو جون امیر ارسلانی که داداش بودم فرو رفت
-بچه هام وقتی بچن شوخی شوخی به گنجشکا سنگ میزنن ولی گنجشکا راست راستکی
میمیرن ....
آدمام عین تو شوخی شوخی زخم میزنن ولی دلها جدی جدی میشکنن.
دست و پاشو گم میکنه و من هنوز تو درک معنای حرفاش و حقیقتشون دست و پا می نم
-ببین ... ببین پناه منظورم اینه تاکی میخوای خوشبختی خودتو با فکر به سامان و گذش
ته به باد بدی ...
-بعضی از فکرا هستن که از حافظت پاک cیشن بیرون نمیرن ..همینان که داغونت میکن
... من بخوامم نمیتونم فراموشش کنم و بگم نبود سامان بود ... تو همه لحظه های کم
ولی شیرین زندگیم حضورش پر رنگ تر از هر کسی بود ...
فکر به اونم از همون فکرایی که تاابد میمونن و داغونت میکنن ... تو نمیفهمی ... نمیفهمی کسی که بار اول شده همه دنیات ... عشقی که روش برچسب عشق اول بودن خورده تا ابد فراموش نمیشه ....
من تنهایام با حس عشقی که تو دلم جونه زد پر شد ... نمیتونم ... میخوام ولی نمیتونم فر
اموش کنم کسی و که اولین بار حس تنهایمو با عشق پر کرد
بازومو از بین دستاش بیرون کشیدم و قدم گذاشتم به فرار ... به دور شدن .... به رفتن...
حتی ارسلانم نمی فهمه ... نمی فهمه چون خودشو زده به نفهمی ...
از خدا میخوام روزات بگذره خوشحال و راحت
از ته دلم زندگی رو با عشق میخوام واست
باز خیسه چشام ولی نمیخوام دل تو بسوزه دیگه برام
بی توجه به آدمای دورم دستامو حلقه کرد دور خودم و خیره موندم به سن و به سرنوشتی که همرنگ سن تو شبا بودو عین اون متلاطم
بدون تو شبام پر از غم و آهه
اگه تنها بری میبینی آخرش اشتباهه
آره این گناهـــــه
نفسام عمیق و پشت سر همه ....من سعی میکنم زندگی کنم ولی حیف خیلی وقته روحم مرده
خیره بودم به ثانیه شماری که بی هیچ وقفه ای داره دور میزنه ثانیه های ساعت و دوساعتی میشه که از رفتنش میگذره ...
بهش گفتم بخشیدم اما وقتی به دل خودم رجوع میکنم میبینم اون ته مهای دلم چرکین
شده از دستش ... از زور حقیقتایی که به رخم کشید و اسم شوخی روش گذاشت ...
من حالم خوب شده بود .. خوب خوب ولی با اومدن ارسلان باز شدم همون پناه یک ساله پیش ...
نگام چرخ خورد روی خشاب قرصا ...
تو این دوروزه بیشتر از کل این چند ماه مصرف کردم ...
اونقدرآرام بخش مصرف کردم که دیگه افاقه نمیکنه به دلمو دلپیچه امونم نمیده ...
هر نیم ساعت یبار دارم بالا میارم .... "شاید زندگی رو "
سرمو تکیه میدم به پشتی کاناپه ... طعم تلخ دهنمو دوست ندارم ... انگار طعم اسیدی
که بیست دیقه پیش خالیش کردم ...
د یه چیز شیرین میخواد ... بلند میشم و قدمامو میکشم سمت آشپز خونه ....
دست میبرم سمت یخچال و درشو باز میکنم ... با دیدن ژله بستنی که تو یخچاله دلم باز
زیر و رو میشه ... بیرون میکشمشو با قاشق می افتم به جونش ...
حتی شیرینی اونم نمیتونه تلخی دهنمو برطرف کنه ...
حوصله تو خونه نشستن و ندارم ولی مجبورم
میشینم پشت لب تاپم و فایلمو باز میکنم ...
انگشتام روی کیبورد تکون تکون میخورن ولی انگار ذهنم قفل شده ....
هی مینویسم و پاک میکنم .. هی مینویسم و هی پاک میکنم و فک میکنم ....
میخوام بنویسم از همه اون روزایی که ارسلان میخواد فراموششون کنم و من میگم که ن
میتونم ...
مینویسم و ناخداگاه اشک میریزم با نوشتن هر سطری یه تصویری ازش میاد تو سرم و رد
میشه....
مینویسم و کیبوردم خیس میشه ....
مینویسم و دلم آروم میشه ...
از وقتی نوشتن و شروع کردم به یه نتیجه ای رسیدم ...
نویسنده ها تو نوشته هاشون داستان زندگی خودشونو حسای خودشونو نقط به نقطه اتفاقای اطراف خودشونو میارن روی کاغذ تا آروم شن ...
وقتی پشت مانیتور هشت ساعت میشینی و انگشتات و تاب میدی بین کلیدا تو سرت هزار و یک ماجرا میادو رد میشه ....مجبوری برای خالی کردنش بیاریشون روی صفحه ...
احساس نویسنده لابه لای همون کلمه هایی که گاهی لبخند و گاهی اشک و میاره رو لب خواننده هاش ...
نویسنده ای که عاشق نشده باشه ... طعم عشق و جدایی رو نچشیده باشه هیچوقت نمیتونه به مخاطبش بفهمونه عشق چیه ... عاشقی چیه ...
فقط میشه یه سری حرف و کلمه که اون مینویسه و از کنارش رد میشه و خواننده میخونه و از کنارش رد میشه ...
این فرصت استثنایی رو از دست ندید✅#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت176 نذاشتم ادامه بده با لبخند تلخی گفتم -من نیازی به پذیرش اونا نداشتم ...
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت177
قدم گذاشتم توی دفتر ... فرق زیادی با سال پیش کرده بود ...
شیک تر ... امروزی تر ... و زیبا تر شده بود ...
راست میگن هرچقد پول بدی همونقدر آش میخوری ...
یادمه اون دکتر پیر و به قول خودش فرسوده همیشه میگفت مرگش تا یکی دوسال دیگه
میرسه وباسازی مطب براش خرج اضافیه ...
نگام روی منشی فرانسویش چرخ خورد ...
انگار مردای ایرانی توی ذاتشونه که برن سمت منشی خوشگل ...
اصلا یکی از شرایط اصلی منشی شدن فک کنم چهره زیبا باشه ...
با اون موهای فندقی وچشمای آبی و هیکل فوق العاده بیشتر شبیه مدلا بود تا یه منشی
...
لبخندی جذاب به روم زد
-سلام روز بخیر میتونم کمکتون کنم ...
لبخندشو با لبخند جواب دادم و یه قدم جلوتر گذاشتم ...
-سلام ... میتونم آقای آسایش و ببینم
نگاهی از بالا به پایین بهم کرد و مشکوک پرسید
-میتونم بپرسم چه کاری باهاش داری؟
یکی دیگه از خصلت های منشی بودن فک کنم باید فضولی باشه ... تو این چند وقته ای
نو یاد گرفتم ...
-یه کار خصوصی ..
اهومی کرد و چرخید سمت تلفن روی میزش و برش داشت ...
رو به من گفت
-اسمت؟!
-پناه ... پناه خطیب ...
خیره بودم به تابلوهای نقاشی روی دیوار که در اتاقی باز شد و سبحان از توش اومد بیرون ...
با لبخندی چرخیدم به طرفش
-سلام آقای آسایش ...
با همون وقار همیشگی که ازش دیدم اومد جلو و دستشو دراز کرد سمتم
-به به سلام خانوم خطیب ... دیگه ناامید شده بودم
کیفمو روی دوشم مرتب کردم ..
-خب این چند وقته یکم در گیر بودم .. مهمون داشتم ...
- ... خانوادت
ا اومده بودن ؟ ِ
پوزخندی به افکار خوش بینانش زدم
نه یکی از دوستام بود ...
کنار کشیدو اشاره ای به داخل اتاقش کرد
-خب ... بیا تو ...
نشست روبه روم و پا روی پا انداخت
-خب فکراتو کردی ؟
-اهوم ... من موافقم منتها یه سوال ...
-چی؟
تک خنده ای کردم
-مگه دیوانه ای لعبتی مثله این دختررو داری رد میکنی ؟
خندید
-آنجلا رو میگی ؟... بیخیال خواهرم صورت زیبا مبین سیرت زیبا کو ؟
-ایول بابا ... اصلا بهت نمیاد سیرت بین باشی ...
شونه بالا انداخت
-اتفاقا درست فهمیدی من شدیدانم صورت بینم منتها صورت زیبا باید یه سیرت زیباییم
پشتش باشه ...
دستامو کوبیدم بهم
-خب ریس من از کی کارمو شروع کنم پس ؟
-اگه بخوای از همین الان میتونی ... اگرم نه از یه ساعت دیگه ...
چشمامو گرد کردم
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت177 قدم گذاشتم توی دفتر ... فرق زیادی با سال پیش کرده بود ... شیک تر ... ا
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت178
شوخی میکنی ؟!
خیلی جدی گفت
-خیر خانوم محترم ... من شاید آدم شوخی باشم ولی تو مباحث کاری هیچ شوخی با ک
سی ندارم ...
-الان چطوری میخوای اینو ردش کنی بره ؟
بی حرف بلند شدو رفت سمت میزش ... تلفن و برداشت
-انجلا بیا اتاق من ..
برگه ای از روی میزش برداشت و امضا کرد ... دخترک وارد اتاق شد و لبخندی به روی س
بحان زد
-بله ریس ؟!
سبحان با چهره جدی خیره شد بهش . .
-آنجل خیلی ممنونم از اینکه این مدت و کمکم کردی ... تو جای پیشرفت زیادی داری
که حس میکنم کار کردن توی شرکت من مانعت میشه ...
امید وارم شانستو یه جای دیگه امتحان کنی
دختره لبخند تصنعی زدو انگار که از قبل خودشو آماده شنیدن کرده بود گفت
-باشه ... ممنونم ...
کاغذ و گرفت سمتش ...
-میتونی بری و حساب کتاب کنی ...
جلو اومد و کاغذ و ازش گرفت
میرم لوازممو جمع کنم ...
خیلی شیک و مجلسی برخورد کرد ... انتظارشو نداشتم ... سبحان نگاهی به من کردو لبخندی عریض زد ...
-دیدی ... همچینم سخت نبود
-چی بگم والله ...
تکیه زد به میزو پاهاشو ضربدری تکیه داد بهم ... با دست اشاره ای به بیرون کرد
-خب خانوم میتونید همین الان کارتونو رسما شروع کنید ...
بلند شدم و کیفمو گرفتم دستم
-قرداد و کی تنظیم میکنی ریس ...
-تا پایان وقت اداری خانوم ...
-مرسی ریس ..
-خواهش خانوم ...
با لبخند از اتاق زم بیرون و خیره شدم به آنجلایی که داشت وسایلشو جمع میکرد با دیدنم پوزخندی زد ...
نخواستم بدونم دلیل پوزخندشو اونم بی هیچ توضیحی یه موفق باشی زیر لب گفت و
از کنارم رد شد و رفت ...
با دیدنش که وارد دفتر شد بلند شدم ... لبخند گل و گشادی تحویلش دادم ...
-سلام رئیس ...
لبه کتشو گرفت و کمی سر خم کرد
به به ... سلام کارمند ...
-صبح بخیر ...
با لحن با مزه ای در حالیکه عین این معلما جواب شاگردای خودشیرینشو میده نگام کرد
و گفت
-صبح شما هم بخیر ... صبح شما هم بخیر
....خب برنامه امروزمون چیه منشی ...
نگاهی به دفتر روی میزم کردم ...
-طبق معمول که بیکاری و کار خاصی نداری جز یه جلسه کاری باجان واریسون که ساعت یک شروع میشه ....
اخماش رفت توهم ...
-سها رو گذاشتم مهد ... باید اون ساعت برم دنبالش ...
نگاش کردم وپفی کردم ...
-من میرم میبرمش ریس ...
لبخند گل و گشادی تحویلم ...
-زحمتت میشه آخه ... ولی چون اصرار میکنی باشه ...
گفت و سریع رفت تو اتاقش ...
خیره به در اتاقش سری تکون دادم و نشستم پشت میزم ...
دقیق سه ماه از کار کردنم کنار سبحان میگذشت ... زندگیم حسابی روی غلتک افتاده بو د ...
این فرصت استثنایی رو از دست ندید✅#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت178 شوخی میکنی ؟! خیلی جدی گفت -خیر خانوم محترم ... من شاید آدم شوخی باشم
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت179
الان اگه خودم خودمو چشم نزنم همه چی داشت درست پیش میرفت ...
تو همه این مدت باید اعتراف کنم نود درصد آرامشمو مدیون مردیم که دردسر براش دغدغه آخره داره به منم یاد میده از دردسر دور باشم و برای خودم و زندگیم آرامش تزریق
کنم ...
تمام مدت پشت مانیتور مشغول تایپ کتابم بودم ...
خوبی این شرکت اینکه با همه مشغله های کاریش همیشه وقت آزادی برای من هست .
...
-سلام ...
سریع چرخیدم سمت صدای واریسونی که بااون هیکل لاغر مردنی تو کت و شلوار خوش
دوختش و موهای سفید شدش تونسته بود بزرگترین کارخونه داره فرانسه بشه ...
لبخندی به روش زدم
-سلام آقای واریسون خیلی خوش اومدین ... بفرمایید الا...
هنوز کلامم کامل از دهنم بیرون نرفته بودو دستم سمت گوشی نرفته بود که در اتاق سبحان باز شدو اومد بیرون ...
-پناه...
چشمش خورد به واریسون ... لبخند پرجذبه ای به روی واریسون زد و دستشو دراز کرد
سمتش ...
-سلام آقای واریسون خیلی خوش اومدین ...
واریسون با لبخند کجی گوشه لبش سر تکون داد و این و گذاشت پای خوش آمد گویی من و سبحان ....
سبحان چرخید سمت منو و سویچشو گرفت جلوم
برو سها رو از مهد برش دار ...میتونید نهارم باهم بخورید من خودم بعد تموم شدن جلسه میام خونه امروز تنهاس ..
باشه ای گفتم و سویچو از دستش گرفتم ...
سبحان واریسون و به اتاق کنفرانسش دعوت کردو نوچش که هیکلش راحت دوتای سبحان میشد ایستادو با اخم خیره مونده بود به من ...
بی توجه بهش وسایل و لوازممو جمع و جور کردم و کیفمو برداشتم ....
خدافظی زیر لب بهش گفتم و از دفتر زدم بیرون ....
تو همه این سه ماه فهمیدم سها جزء جدایی ناپذیر زندگی سبحان آسایش هستش ... از
هر ده کلمه ای که حرف بزنه هشت تاش مربوطه به سها ...
گاهی به این دختر کوچولوی فوق خوشمزه با اون زبون شیرینش و لپای گردو قلمبش حسودیم میشه ...
توی زندگی من هیچ وقت پدری نبود که عین سبحان نگران دیر شدن مهد کودکم و غذا
خوردن یا نخوردنم باشه ... هیچ وقت پدری نبود که مهم باشه براش که من خونه تنهام
یا نیستم ...
هیچ وقت نشده بود از هر لباس تو هر رنگی که اراده کنم داشته باشم ...
هیچ وقت نشده بود که حس کنم بابایی دارم و دوسش دارم ...
تنها دلیلی گاه گاهی باعث میشد تا یه حسی اون ته تهای دلم وادارم کنه براش یه صلوا ت بفرستم اون درسی بود که با همه شرایط بد زندگیمون گذاشت بخونم و ازم یه موجو د چندش عین مادرم نساخت ...
شاید الان جای اینکه پشت این ماشین آخرین سیستم نشسته بودم و داشتم خیابونای پار یس و رد میکردم تا برم دختر ریسمو از مهد بردارم داشتم بساط منقل و تریاک یه آدم
نفنگی رو آماده میکردم ...
یا داشتم کهنه بچه میشستم و توی خونه چند صد متری با همسایه های رنگ و وارنگ
توی یکی از اتاقاش زندگی میکردم ...
زیادم بعید نبود ... گاهی دیدم که خیلیا از خودشون میپرسیدن آخه درس خوندن به چه
دردم میخوره و من هر وقت اومدم به این حرف توی سرم پر و بال بدم و بهش فک کنم
دیدم که درس انگاری که غیر مستقیم مسیر زندگی من و تغیر داد ... از خونه پدری به
خونه پایدار ...
از خونه پایدار به دانشگاه امیر کبیر ... از اونجا ربطم داد به سامان و بقیه ... از اونجا به
فرانسه ... اینجا به سبحان ....
همه و همه تحت تاثیر مستقیم و غیر مستقیم درس بود ...
با رسیدن به ... مهد سها همه فکرا مو دور ریختم و ماشین و گوشه ای پارک کردم ...
پیاده شدمو خواستم برم سمت مهد که دیدم سها اومد بیرون ... با دیدنم بالا پایین پرید
و برام تند تند دست تکون داد ...
دوید سمتم .... روی دوپا خم شدم و سریع تو آغوشم گرفتمش ... نمیتونستم منکر علاقم به این فسقلی بشم ...
-سلام پناه...
موهای خرگوشیشو سفت کردم و دستمو گذاشتم دو طرف صورتشو فشار دادم ... لباش
عین لبای ماهی تا خورد و غنچه شد ...
-سلام عروسک کوچولو
از بین همون لباش غر غر کرد
-ولم کن ... له ...شدم ...
این فرصت استثنایی رو از دست ندید✅#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت179 الان اگه خودم خودمو چشم نزنم همه چی داشت درست پیش میرفت ... تو همه این
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت180
شیطنتم گل کرده بود
-چی چی ؟... له شدی ؟
-له شـدم ...
به تقلاش برای تلفظ صحیح شدم خندیدم ... دستامو برداشتم و محکم بغلش کردم و بو
سیدمش ...
بلند شدم ... دستاشو دور گردنم حلقه کرد ...
-پناه جونی ...
در ماشین و باز کرد م و نشوندمش رو صندلی ... در حالیکه کمربندشو میبستم گفتم
-هوم ... جون جونی ..
-نهار و بریم پیتزا بخوریم....
با شیطنت دستی به شکم گردو قلمبش کشیدم ...
-با این سها کوچولو ؟؟ الان دوتایین زیاد بخوری میشه سه تا سها ها ...
اخم کرد و عین بچه های تخس تند تند خودشو تکون داد ....
نخیرشم ... نخیرشم .... من خیلیم لاغرم ... تازشم من یدونه سهام ... شکم ندارم ببین ...
نگام به سمت شکمش رفت که داشت زور میزد تا بده تو و قایمش کنه ...
به این حرکتش خندیدم و محکم لپشو کشیدم ...
درو بستم و سریع نشستم پشت فرمون ...
-خوشم میومد از اینکه سبحان وقتی با سها بودم بهم اختیار تام میداد برای همین میدو
نستم برای انکه سها رو ببرم پیتزا فروشی نیازی نیست از پدر سختگیرش اجازه بگیرم ..
با بردنش به پیتزا فروشی و خوردن پیتزای مورد علاقش و کلی کثیف کاری و خوش گذرونی بالاخره رضایت داد و بردمش خونه...
دوساعتی میشد گذشته بودو خالی بودن خونه و زنگ نزدن سبحان نشون میداد که جلسش هنوز تموم نشده ...
نگاهی به سر تا پای سها انداختم ... لباسای کثیفشو از تنش در آوردم و انداختم توی لبا س شویی ....
خوابش میومد ...
-پناه
-جونم ...
میای روی تخت من دوتایی بخوابیم ... بابا همیشه تا خوابم بگیره کنار من میمونه ...
لبخندی به روش زدم و باشه ای گفتم ... تختش زیادی کوچیک بود و مجبورم کرد حسابی تو خودم مچاله شم و سفت سهارو بچسبونم به خودم تا خوابش ببره ...
چیز زیادی از مادرش نمیدونستم ... یعنی سبحان هیچ وقت نخواست که توضیحی راجب
ش بده ولی همینقدر میدونستم که داره خودشو به هر درو دیواری میکوبه تا هم نقش
پدرو برای سها بازی کنه هم نقش یه مادر و ...
اونقدر غرق توی افکار مختلفم بودم که اصلا نفهمیدم کی خوابم برد ....
چشمام و باز کردم ...اتاق تاریک بودتقریبا ... سریع نگاهی به ساعت انداختم ... هول و
هوش شیش بعد از ظهر بود ...
سها همونجوری با اون لباس نرمو عروسکیش راحت خوابیده بود ...
آروم بدون اینکه بیدارش کنم از تخت اومدم پایین ..
از سرو صدای آرومی که بیرون از اتاق میاومد احتمال دادم که سبحان اومده باشه ....
با دیدنش پشت اپن آشپز خونه در حال درست کردن قهوه حدسم به یقین تبدیل شد ...
-سلام ...
سریع چرخید طرفم ...
-ترسوندیم دختر ...
لبخندی به روش زدم
-شرمنده .... خسته نباشی ...
قهوه جوش و از روی گاز
برداشت و در حالیکه تو لیوانای سرامیکی بزرگ میریخت گفت
-سلامت باشی ... ساعت خواب جوری جفتتون چفت هم خوابیده بودین انگار کوه کندین ...
بی حرف خندیدم ... یه لیوان و گذاشت جلوم ....
- ...راستی ناهار خوردی ...
ممنون دیگه باید برم ... اِ
یه قلپ از قهوشو قورت دادو سرشو تکون داد
-هوم ...شما چی
-مام خوردیم ....
رفتم سمت وسایلم که هنوز روی مبل بودن ...
-کجا حالا بمون سهام بیدار شه شب شام و بریم بیرون بعدا میرسونیمت ...
گوشیمو چک کردم
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت180 شیطنتم گل کرده بود -چی چی ؟... له شدی ؟ -له شـدم ... به تقلاش برای
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت181
نه دیگه مرسی کارم زیاده شمام پدرو دختری برین صفا کنین ..
روبه روم تکیه زد به مبل ..
-هنوز تصمیمتو نگرفتی ؟... برا چی انقد دست دست میکنی .... یه سویت جمع و جور
یه نفره با قیمت مناسب توی همچین خیابونی حالا حالاها گیر هر خوش شانسی نمیاد
پناه
-ریس پول کم دارم میفهمی ؟!!
لیوانشو گذاشت روی میز
-ِد لج میکنی دیگه با من دختر .... من میدم بعدا بده ...
سری بالا انداختم براش
-نچ ... شرمنده ...
کلافه گفت
-اهه دختره سرتق ... اصلا یه فکری پولشو میدم هر ماه به ماه یه درصدی از حقوقت کم
میکنم تسویه شه ... حالا چی میگی ؟
نگاش کردم .... باز این میشد یه چیزی که میتونستی روش حساب باز کنی ...
خیلی وقت بود که سویت روبه روی خونشو نمیذاشت فروش بره و اصرار داشت که من اونجا رو بخرم ...
کیفمو انداختم روی دوشم و سویچشو گذاشتم روی میز
-باشه ریس روش فکر میکنم ....
اخم ریزی کرد
-فکر نکن ...همین امروز که رسیدی بلافاصله لوازمتو جمع و جور کن ...
انگشت اشارمو گرفتم سمتش
-هی ریس حواست باشه تو فقط تو شرکت ریسی ...
خندید قهوه مو کامل سر کشیدم و تشکری ازش کردم ...
-میخوای برسونمت ؟
چپکی نگاش کردم
-تعارف شاه عبدالعظیمی به این میگنا ... نه مرسی ...
خدافظی کردم و از خونش زدم بیرون ...
توی تمام این مدت که اومده بودم فرانسه دوستای زیادی پیدا کرده بودم که شاید توی چندین سال زندگیم تو ایران نتونسته بودم پیدا کنم ... دوستایی که همه جوره حمایتم می
کردن و پشتم وایمیستادن ...
کلید انداختم و درو باز کردم و همزمان گوشیم تو دستم لرزید ...
نگام رو ی اسم خوش شانسی خیره موند ...
لبخندی زدم ...
اسم سبحان خیلی وقت بود که توی گوشیم خوش شانسی سیو شده بود ...
-بله ؟
-رسیدی
-بله
-باشه پس یادت نره لوازمتو جمع کنی ها
-چشم ...
چه تلگرافیم حرف میزنه برا من خدافظ
-بای
حس خوبیه گاهی یه نفر باشه که رسیدن و نرسیدنتو چک کنه .... بهت گیر بده ...
وقتی تو اوج بی کسی باشی قدر این چیزارو خوب میفهمی ...
به حرفش گوش دادمو لوازممو جمع و جور کردم ... هر چند لوازم زیادی نداشتم ولی با
زم به نسبت ... تمام مدت میثم و سابین و حسنا و بقیه هم کمکم کردن ...
مستقر شدنم تو خونه جدید زمان زیادی نبرد ... با کمک بچه ها زودتر از اونیکه فکرشو
بکنم تموم شده بود ...
تنها چیزی که الان مشکل اصلی من و دغدغه فکریم بود سبحانی بود که بد جوری پری
شون به نظر میرسید ... نمیدونستم علتش چیه ولی تموم این دو سه روزه حس میکردم یه چیزی داره آز ارش میده
و حسابی عصبیش میکنه ...
چند بارم ازش سوال کردم ولی جواب درست و حسابی بهم نداد ..
امروزم مثله چند روز اخیر بود .... کلافه بود و اینو از دستایی که تند تند تو موهاش میبر د و دکمه های آستینش که بازش کرده بود میشد فهمید ...
یه عادت خوبی که داشت این بو د که همیشه خدا در اتاقشو سعی میکرد باز بزاره ...
بلند شدم و براش یه چایی ریختم ... همیشه چایی رو به بقیه چیزا برای آروم شدنش تر
جیح میده ...
تقه ای به در زدم .
این فرصت استثنایی رو از دست ندید✅#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت181 نه دیگه مرسی کارم زیاده شمام پدرو دختری برین صفا کنین .. روبه روم تکیه
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت182
نگاه خسته ای بهم کرد و با دیدن چایی تو دستم لبخند قشنگی زد
-چرا زحمت کشیدی ... ممنونم واقعا ..
-خواهش میکنم ...
کاغذا و دفتر دستکای روی میزو کمی هل دادم اونور ...
-میخوای یکم استراحت کنی ... خسته به نظر میرسی ..
چنگی به موهای نامرتبش زد
-نه ... یعنی وقتی نیست ... پناه میتونی یه لطفی در حقم بکنی ...
منتظر نگاش کردم ... سویچشو برام بالا گرفت
-سها ...
لبخندی زدم و سویچو از دستش قاپیدم ...
-باشه مشکلی نیست ...
نگاهی از سر قدر دانی بهم انداخت
-یه دنیا ممنونتم ...
چشمکی بهش زدم و با شیطنت گفتم
-عیب نداره ریس ایشالا تو فیش حقوقی آخر ماه جبران میکنی
خنده بی رمقی کرد .... نمیدونم چرا این سبحان خسته و دل نگرون باهام غریبه بود ...
هنوز چند دیقه ای تا تعطیلی سها مونده بود ... تکیه زده بودم به ماشین و سرم پایین بو د و تو فکر سبحان بودم ...
از صدای خنده های کودکانه فهمیدم تعطیل شدن سرمو بالا آوردم و با چشم دنبال سها
گشتم ...
با دیدنش که از در مهد اومد بیرون سریع دستی براش توی هوا تکون دادم ...
خم شدم تا مثله همیشه بدو بیاد تو بغلم ... هنوز قدم از قدم بر نداشته بود که خشکم
زد ...
شوکه بودم از دستای مردی که دور تنش حلقه شد و دوید ...
به صدم ثانیه نکشید که به خودم اومدم و خیز برداشتم سمت مرد سیاه پوستی که در یه ماشین شاسی بلند مشکی و باز کردو میخواست سها رو بندازه توش ...
از پشت کشیدمش ...
مردمی که اونجا بودن انگار فهمیدن قضیه از چه قراره ...
مرده منو محکم هل داد .... قبل افتادنم پیراهن سها رو گرفتم و کشیدم سمت خودم و
همزمان مرده هم تعادلشو از دست داد ...
هجوم آوردن چند نفر به سمت ما انگار آژیر خطر و براشون روشن کرد مرده پرید تو ما شین و مرد دیگه ای که انگار راننده بود گاز داد ...
نگام به مسیر رفتنشون بودو سهایی که سفت توی بغلم فشارش میدادم ... صدای اطرافم
کمی گنگ بودن انگار ... گیج بودم و حس میکردم مایعی غلیط داره از بین کتفم پایین
میره و داغیش حس بدی بهم میداد ...
چشمام داشت تارو تار تر میشد و فقط اون لحظه هشیار شدم که مربی سها اونو از بغل
م بیرون کشید ...
و چشمام بسته شد
نگاهم خیره به نقطه ای نا معلوم روی دیوار آبی رنگ اتاق بیمارستان بود و حالم داشت
از این سکوتی که تو اتاق بود بهم میخورد ...
شاید بین همه اطرافیانم سبحان آخرین نفری بود که دلم میخواست چیزی از بیماریم بدو
نه و حالا فهمیده بود ...
بهش حق میدادم ...
حق میدادم اگه مثله هر کس دیگه ای ازم خودشو دور کنه ...
از وقتی به هوش اومده بودم جز همون چند دیقه اول تا همین الان ندیدمش ... نمیدونم اصلا چی شدو قضیه چی بوده ولی انگار دیگه مهمم نبود که چی شده ...
مهم باوری بود که توی ذهن سبحان بودو مهم نقطه صفر مرزی بود که باز روش ایستاد ه بودم و باید دوباره از اول شروع میکردم ...
پوزخندی به این همه پوست کلفتی خودم زدم ..
من اگه یه دانشمندی چیزی میشدم حتما آدم موفقی میشدم چون خوب میتونستم از
صفر شروع کنم ...
دستی به سر باند پیچی شدم کشیدم و پاهامو از روی تخت گذاشتم روی زمین ...
باز باید روی پاهای خودم می ایستادم بدون تکیه کردن به کسی ...
به ایستگاه پرستاری رفتم ... با دیدنم انگار روح دیده باشن با تعجب نگام میکردن
-هی دخترتو دیونه شدی ...تازه به هوش اومدی نباید تکون بخوری ...
بی توجه به حرفش گفتم
-من باید یه تماس بگیرم ...
متاسل نگام کرد ...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد