📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
💰بنامﺧُـُ﷽ﺪا💰 #قسمت بیستم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: 🔵 در تقابل اندیشه ها محرم تمام شد
💰بنامﺧُـُ﷽ﺪا💰
#قسمت بیست و یکم
داستان دنباله دار
سرزمین زیبای من:
🔵شفایم بده
اون جمعه هم عین روزهای قبل، بعد از نماز صبح برگشتم توی تخت ... پتو رو کشیدم روی سرم و سعی می کردم از هجوم اون همه فکرهای مختلف فرار کنم و بخوابم ... .
حدود ساعت پنج بود ... چشم هام هنوز گرم نشده بود که یکی از بچه های افغانستان اومد سراغم و گفت: پاشو لباست رو عوض کن بریم بیرون ... با ناراحتی گفتم: برو بزار بخوابم، حوصله ندارم ... .
خیلی محکم، چند بار دیگه هم اصرار کرد ...دید فایده نداره به زور منو از تخت کشید بیرون ... با چند تا دیگه از بچه ها ریختن سرم ... هر چی دست و پا زدم و داد و بی داد کردم، به جایی نرسید ... به زور من رو با خودشون بردن ... . .
چشم باز کردم دیدم رسیدیم به حرم ... با عصبانیت دستم رو از دست شون کشیدم ... می خواستم برگردم ... دوباره جلوم رو گرفتن ... . .
حالم خراب بود ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... سرشون داد زدم که ... ولم کنید ... چرا به زور منو کشوندید اینجا؟ ... ولم کنید برم ... من از روزی که پام رو گذاشتم اینجا به این روز افتادم ... همه این بلاها از اینجا شروع شد ... از همین نقطه ... از همین حرم ... اگر اون روز پام رو اینجا نگذاشته بودم و برمی گشتم، الان حالم این نبود ... بیچاره ام کردید ... دیوونه ام کردید ... ولم کنید ... . .
امام رضا، دیوونه هایی مثل تو رو شفا میده ... اینو گفت و دوباره دستم رو محکم گرفت ...
#داستان_واقعی_مبارزه_با_دشمنان_خدا
✍ادامــــــه دارد ....
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
💰بنامﺧُـُ﷽ﺪا💰
💸💸
🔴🔴همین الان میتوانید زندگیتون رو عوض کنید
🔵خیلی از افراد بدون تحقیق میگن کلاه برادری هست و این فرصت درامد میلیونی شدند را از دست دادند و بعداز چند وقت پشیمان میشوند ، پس شما این اشتباه رو نکنید .
💸💸
✍🏼 در ضمن گفته باشم 👇
🔵ما فقط با دوستانی کار میکنیم که اراده خوب و اینده خوبی رو میخواهند و افرادی که به این طور کارها اعتقادی ندارند کار نمیکنم.
🔻با افرادی کار میکنیم که خسیس نباشند. جرأت داشته باشند و تنبل نباشند و..........
🔵اینو هم بگم این پروژه کاملا قانونی و ثبت شده هست و این پروژه یک پروژه داعمی هست
💸💸
✍🏼 و هدفش اینه که 👇
💯شما یک شغل پاره وقت داشته باشید .
💯و با کمترین هزینه ثبتنام کنی و پورسانت و پاداش خوب بگیرید .
💯و محدودیت زمانی شغل نداشته باشید .
💯و بعد از 1 الی 3 سال به درآمد عالی ( #میلیونی ) برسید .
💸💸
🔵درضمن از این خدمات هم با تخفیف 10 تا 60 درصد میتونید استفاده کنید👇
💯بیمه شهروندی.
💯خدمات تسهیلات خرید کالای مورد نیاز خانوادها.
💯خدمات تسهیلات خرید اثاث منزل.
💯خدمات تسهیلات مسافرتی و اقامت.
💯خدمات تسهیلات مراکز پزشکی و درمانی.
💯خدمات تسهیلات مراکز تفریحی.
💯خدمات تسهیلات مراکز ورزشی.
💯خدمات بی نظیر عملهای زیبایی.
💯خدمات تسهیلات فروشگاهی و هایپر مارکتها.
💸💸
✍🏼مشهدیای عزیز که دوست دارند زندگی خود و خانواده و اقوامشان را متحول کنند. با بنده در ارتباط باشند.
#عجله_کنید
بعضی فرصتها خیلی زود دیر میشود.
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
شک نکن #میلیونر💵میشی
@Be_win ☘ مسیرسبز
@Be_win_3 ☘مسیرسبز
🚫کپیبدونلینکمجازنیست🚫
🌹بنــامﺧُـُـ﷽ــﺪا🌹
📣 تبلیغ کنید برای👇
❣برای گروه
❣برای کانال
❣برای کاروکسب
❣برای خریدوفروش
❣برای پیدا کردن کاروکسب
❣برای اعلام مسابقات
❣برای معرفی کتابهاتون
❣برای معرفی جلساتتوت
❣برای درخواست کمک
❣برای سین گرفتن
❣برای تبلیغ چالش
❣برای فروش ممبر
❣برای درخواست تبادل
❣برای همه چیز تبلیغ کن
💟 فقط اسلامی باشه
🔴 گروهامون فعاله..!
🔵 چون اعضاش باحاله
گروه تبلیغ کن #باصلوات 4
http://eitaa.com/joinchat/2211053586Ca279494066
گروه تبلیغ کن #باصلوات 3
http://eitaa.com/joinchat/2209284114C268e929cca
گروه تبلیغ کن #باصلوات 2
http://eitaa.com/joinchat/677249042Cf6e038ffaa
گروه تبلیغ کن #باصلوات 1
http://eitaa.com/joinchat/516947986C44734781eb
🔰24ساعته تبلیغ کنید
✍مشکلی بود یا کاری داشتید خبر بدید👇
@A_125_Z ای دی
♦️🔵♦️🔵♦️🔵♦️🔵
و 3 کانال تماشایی لذت بخش دلچسب
سری بزن خرجی نداره👇👇
@zekrabab125 داستان و رمانصلواتی
@charkhfalak500 قرانومفاتیحصلواتی
@charkhfalak110 مطالبپُرمغزصلواتی
#بامدیریت_ذکراباد
درضمن اگه دنبال ثروتی بیا اینجا👇
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
شک نکن #میلیونر💵میشی
@Be_win ☘ مسیرسبز
@Be_win_3 ☘مسیرسبز
🚫کپیبدونلینکمجازنیست🚫
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیستوپنجم
❤️ بنام : مبارزه با دشمنان خدا
📝 نوشتهی :
📓 تعداد صفحات 42
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
💰بنامﺧُـُ﷽ﺪا💰 #قسمت بیست و یکم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: 🔵شفایم بده اون جمعه هم عین
🌹بنــامﺧُـُـ﷽ــﺪا🌹
#قسمت بیست و دوم
داستان دنباله دار
مبارزه با دشمنان خدا:
🔵برایت ندبه می خوانم
دیگه جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم ... رفتیم توی حرم ... یه گوشه خودمو ول کردم و تکیه دادم به دیوار ... دعای ندبه شروع شد ... .
با حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر ... شروع شد و ادامه پیدا کرد ... پله پله جلو میومد و اهل بیت پیامبر و وارثان ایشون رو یکی یکی معرفی می کرد ... . شروع شد ... تمام مطالبی که خوندم ... توحید خدا، همزمان با حمد الهی ... سیره و وقایع زندگی پیامبر توی بخش نبوت ... حضرت علی ... فاطمه زهرا ... . . با هر فراز، تمام مطالبی رو که خونده بودم مثل فیلم از مقابل چشمم عبور می کرد ... نبوت پیامبر، وفات پیامبر، امام علی ، امام حسن ، امام حسین ... .
لحظه به لحظه و با عبور این مطالب ... ذهنم داشت مطالب رو کنار هم می چید ... از بین تناقض ها و درگیری ها و سردرگمی ها، جواب های صحیح رو پیدا می کرد ... . .
ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد ... سنگینی عجیبی گلو و سینه ام رو پر کرده بود و هر لحظه فشارش بیشتر می شد ... دقیقه ها با سرعت سپری می شدند ... دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم ... تمام صداهایی که توی سرم می پیچید، لحظه به لحظه آروم تر می شد ... . .
بچه ها بهم ریخته بودن و منو تکان می دادن ... اونها رو می دیدم ولی صداشون در حد لب زدن بود ... صدای قلبم و فرازهای آخر ندبه، تنهای صوتی بود که گوش هام می شنید و توی سرم می پیچید ... . . کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد ... اونقدر آروم ... که بدن بی حسم روی زمین افتاد ... .
#داستان_واقعی_مبارزه_با_دشمنان_خدا
✍ادامــــــه دارد ....
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
شک نکن #میلیونر💵میشی
@Be_win ☘ مسیرسبز
@Be_win_3 ☘مسیرسبز
https://eitaa.com/roman_khaneh
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🌹بنــامﺧُـُـ﷽ــﺪا🌹 #قسمت بیست و دوم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: 🔵برایت ندبه می خوان
🌹بنــامﺧُـُـ﷽ــﺪا🌹
#قسمت بیست و سوم
داستان دنباله دار
مبارزه با دشمنان خدا:
🔵نبرد بزرگ
. . چشم هام رو باز کردم ... زمان زیادی گذشته بود ... هنوز سرم گیج و سنگین بود ... دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند اما صداشون رو خط در میون می شنیدم ... یه کم اون طرف تر بچه ها ایستاده بودند ... نگرانی توی صورت شون موج می زد ... اما من آرام بودم ... . .
از بیمارستان برگشتیم خوابگاه ... روی تخت دراز کشیدم ... می تونستم همه حقایق رو جدای از دروغ ها و تناقض ها ببینم ... هیچ چیز گنگ یا گیج کننده ای برام نبود ... .
گذشته ام رو می دیدم که غرق در اشتباه زندگی کرده بودم ... تا مرز سقوط و هلاکت پیش رفته بودم ... با یه نیت خدایی، توی لشگر شیطان ایستاده بودم و ... . .
باید انتخاب می کردم ... این بار نه بدون فکر و کورکورانه ... باید بین زندگی گذشته ام، خانواده، کشورم ... و خدا ... یکی رو انتخاب می کردم ... .
حس می کردم شیاطین به سمتم هجوم آوردن ... درونم جنگ عظیمی اتفاق افتاده بود ... جنگی که لحظه لحظه شعله های آتشش سنگین تر می شد ... . .
#داستان_واقعی_مبارزه_با_دشمنان_خدا
✍ادامــــــه دارد ....
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🌹بنــامﺧُـُـ﷽ــﺪا🌹 #قسمت بیست و سوم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: 🔵نبرد بزرگ . . چشم
🌹بنــامﺧُـُـ﷽ــﺪا🌹
#قسمت بیست و چهارم
داستان دنباله دار
مبارزه با دشمنان خدا:
🔵 مرا قبول می کنی؟
. . همین طور که غرق فکر بودم ... همون طلبه افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید ... نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم ... وسط بزرگ ترین میدان جنگ تاریخ زندگیم گیر افتاده بودم ... .
یکم که نگاهم کرد گفت: حق داری جواب ندی ... اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه ... حالت خراب بود و مدام بدتر می شدی ... به اهل بیت توسل کردیم که فرجی بشه ... دیشب خواب عجیبی دیدم ... بهم گفتن فردا صبح، هر طور شده برای دعای ندبه ببریمت حرم ... . .
هیچ مرده ای قدرت تصرف در عالم وجود رو نداره ... اهل بیت پیامبر، بعد از هزار و چهار صد سال، زنده بودند ... . .
بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود ... تازه مفهوم کربلا رو درک کردم ... کربلا نبرد انسان ها نبود ... کریلا نبرد حق و باطل بود ... زمانی که به هر قیمتی باید در سپاه حق بایستی ... تا آخرین نفس ... . .
من هم کربلایی شده بودم ... به رسم شیعیان وضو گرفتم و از خوابگاه زدم بیرون ... مثل حر، کفش هام رو گره زدم و انداختم گردنم ... گریه کنان، تا حرم پیاده رفتم ... جلوی درب حرم ایستادم و بلند صدا زدم: یابن رسول الله؛ دیر که نرسیدم؟ ... . .
من انتخابم رو کرده بودم ... از روز اول ، انتخاب من ... فقط خدا بود .
#داستان_واقعی_مبارزه_با_دشمنان_خدا
✍ادامــــــه دارد ....
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
https://eitaa.com/roman_khaneh
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
♣️♣️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇 https://eitaa
.
♦️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخل
..
♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید. 👆👆👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🔴🔴🔴 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇 💚رمان ( #پ
.
♦️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
https://eitaa.com/Be_win/1614
کار پر درامد 👆👆👆
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیستوپنجم
❤️ بنام : مبارزه با دشمنان خدا
📝 نوشتهی :
📓 تعداد صفحات 42
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🌹بنــامﺧُـُـ﷽ــﺪا🌹 #قسمت بیست و چهارم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: 🔵 مرا قبول می کنی؟
🌹بنــامﺧُـُـ﷽ــﺪا🌹
#قسمت بیست و پنجم
داستان دنباله دار
مبارزه با دشمنان خدا:
🔵خدا، هویت من است
توی صحن، دو رکعت نماز شکر خوندم و وارد شدم ... هر قدم که نزدیک تر می شدم ... حس عجیبی که درونم شکل گرفته بود؛ بیشتر می شد ... تا لحظه ای که انگشت هام با شبکه های ضریح گره خورد ... .
به ضریح چسبیده بودم ... انگار تمام دنیا توی بغل من بود ... دیگه حس غریبی نبود ... شور و شوق و اشتیاق با عشقی که داشت توی وجودم ریشه می کرد؛ گره خورده بود ...
در حالی که اشک بی اختیار از چشم هام سرازیر می شد و در آغوش ضریح، محو شده بودم؛ بی اختیار کلماتی که درونم می جوشید رو تکرار می کردم ... اشهد ان لا اله الا الله ... اشهد ان محمد رسول الله ... اشهد ان علیا ولی الله و اشهد ان اولاده حجج الله ...
ناگهان کنار ضریح غوغایی شد ... همه در حالی که بلند صلوات می فرستادن به سمتم میومدن و با محبت منو در آغوش می گرفتن ... صورتم رو می بوسیدن و گریه می کردن ... .
خادم ها به زحمت منو از بین جمعیت بیرون کشیدن و بردن ... اونها هم با محبت سر و صورتم رو می بوسیدن و بهم تبریک می گفتن ... یکی شون با وجد خاصی ازم پرسید: پسرم اسمت چیه؟ ... .
سرم رو با افتخار بالا گرفتم و گفتم: خدا، هویت منه ... من عبدالله، سرباز 17ساله فاطمه زهرام ...
#داستان_واقعی_مبارزه_با_دشمنان_خدا
✍ادامــــــه دارد ....
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
شک نکن #میلیونر💵میشی
@Be_win ☘ مسیرسبز
@Be_win_3 ☘مسیرسبز
🚫کپیبدونلینکمجازنیست🚫
https://eitaa.com/roman_khaneh
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🌹بنــامﺧُـُـ﷽ــﺪا🌹 #قسمت بیست و پنجم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: 🔵خدا، هویت من است
🌹بنــامﺧُـُـ﷽ــﺪا🌹
#قسمت بیست و ششم
داستان دنباله دار
مبارزه با دشمنان خدا:
🔵عقیق یمنی
وقتی این جمله رو گفتم ... یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود ... در حالی که می لرزید و اشک می ریخت، انگشترش رو از دستش در آورد و دست من کرد و گفت: عقیق یمن، متبرک به حرم و ضریح امام حسین و حضرت ابالفضله ... انگشتر پسر شهیدمه ... دو سال از تو بزرگ تر بود که شهید شد ... اونم همیشه همین طور محکم، می گفت: افتخار زندگی من اینه که سرباز سپاه اسلام و سرباز پسر فاطمه زهرام ... .
خورشید تقریبا طلوع کرده بود که با ادای احترام از حرم خارج شدم .. توی راه تمام مدت به انگشتر نگاه می کردم و به خودم می گفتم: این یه نشانه است ... هدیه از طرف یه شهید و یه مجاهد فی سبیل الله ... یعنی اهل بیت، تو رو بخشیدن و پذیرفتن ... تو دیر نرسیدی ... حالا که به موقع اومدی، باید جانانه بجنگی ... و مثل حر و صاحب این انگشتر، باید با لباس شهدا، به دیدار رسول خدا و اهل بیت بری ... .
این مسیری بود که انتخاب کرده بودم ... برگشت به کشوری که بیشتر مردمش وهابی هستند ... زندگی در بین اونها و تبلیغ حقیقتی که با سختی تمام، اون رو پیدا کرده بودم ... .
در آینده هر بار که پام رو از خونه بیرون بگذارم؛ می تونه آخرین بار من باشه ... و هر شب که به خواب میرم، آخرین شب زندگی من ... .
من هیچ ترس و وحشتی نداشتم ... خودم رو به خدا سپرده بودم ... در اون لحظات فقط یک چیز اهمیت داشت ... چطور می تونستم به بهترین نحو، این وظیفه سخت رو انجام بدم ... چطور می تونستم برای امامم، بهترین سرباز باشم ... و این نقطه عطف و آغاز زندگی جدید من بود ...
#داستان_واقعی_مبارزه_با_دشمنان_خدا
✍ادامــــــه دارد ....
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
https://eitaa.com/roman_khaneh
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🌹بنــامﺧُـُـ﷽ــﺪا🌹 #قسمت بیست و ششم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: 🔵عقیق یمنی وقتی ای
🌹بنــامﺧُـُـ﷽ــﺪا🌹
#قسمت بیست و هفتم
داستان دنباله دار
مبارزه با دشمنان خدا:
🔵از حریمت دفاع می کنم
دوباره لقمه هام رو می شمردم ... اما نه برای کشتن شیعیان ... این بار چون سر سفره امام زمان نشسته بودم ... چون بابت تک تک این لقمه ها مسئول بودم ...
صبح و شبم شده بود درس خوندن، مطالعه و تحقیق کردن ... اگر یک روز کوتاهی می کردم ... یک وعده از غذام رو نمی خوردم ... اون سفره، سفره امام زمان بود ... می ترسیدم با نشستن سر سفره، حق امامم رو زیر پا بزارم ... .
غیر از درس، مدام این فکر می کردم که چی کار باید انجام بدم ... از چه طریقی باید عمل کنم تا به بهترین نحو به اسلام و امامم خدمت کرده باشم؟ ... چطور می تونستم بهترین سرباز باشم؟ و ... .
تمام مطالب و راهکارها رو می نوشتم و دونه دونه بررسی شون می کردم ... تا اینکه ... .
خبر رسید داعش تهدید کرده به حرم حضرت زینب حمله می کنه و ... داغون شدم ... از شدت عصبانیت، شقیقه هام تیر می کشید ... مدام این فکر توی سرم تکرار می شد ... محاله تا من زنده باشم اجازه بدم کسی یک قدم به حریم اهل بیت پیامبر تعرض کنه ... .
صبح، اول وقت رفتم واحد اداری، سراغ مسئول گذرنامه و ... خیلی جدی و محکم گفتم: پاسپورتم رو بدید می خوام برم ... پرسید: اجازه خروج گرفتی؟ بدون اجازه خروج، نمی تونم پاسپورتت رو تحویلت بدم ... .
منم که خونم به جوش اومده بود با ناراحتی و جدیت بیشتر گفتم: من برای دفاع از اهل بیت، منتظر اجازه احدی نمیشم ... .
با آرامش بیشتری دوباره حرفش رو تکرار کرد و گفت: قانونه. دست من نیست ... بدون اجازه خروج، نمی تونم درخواست تحویل گذرنامه رو صادر کنم ...
من دو روز بیشتر صبر نمی کنم ... چه با اجازه، چه بی اجازه ... چه با گذرنامه، چه بی گذرنامه ... از اینجا میرم ... دو روز بیشتر وقت نداری ... .
اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون ...
#داستان_واقعی_مبارزه_با_دشمنان_خدا
✍ادامــــــه دارد ....
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
شک نکن #میلیونر💵میشی
@Be_win ☘ مسیرسبز
@Be_win_3 ☘مسیرسبز
🚫کپیبدونلینکمجازنیست🚫
❣ ﷽ ❣
آینده خوبی میخوای حتما بخونید
🔴 #این_پست_واقعیت_است
🔵 بیشتر ما سرمایه آنچنانی نداریم که :👇
📢میلیاردر نیستیم که شرکت بزنیم، یا کارگاههای صنعتی بزنیم، استادکار بیاریم برامون کارکنه ، ما هم به یک درامدی برسیم،
📢تازه اگر در این موقعیتی که اقتصاد حساب و کتابی نداره، بتونیم راه ببریم، و ضرر نکنیم
📢میلیونر هم نیستیم که یک دکان کوچک مثل خواربار فروشی یا اغذیه یا کار دیگه باز کنیم،
👈تازه اگر داشتیم و شروع میکردیم، با این اقتصاد و گرانی معلوم نبود بچرخد و ضرر نکنیم
📢تازه اگر خودمان هم استاد کار بودیم با این دست مزدها نمیشه خرج زندگی رو داد، همیشه هشتمون گروی نهمونه
📣📣من خودمو میگم ، درس که نخوندم ، تازه اگر میخوندم، کجا رو میگرفتم که الانه حسرت بی سوادیمو بخورم، تازه من استادکار دربوپنجره ساز بودم، واقعا به جایی نرسیدم، فقط خرج زندگی رو در اوردهام، همیشه بدهکار با قرض و قوله بچههامو عروس کردم، که تا الانه هنوز قسط میدم،
☑️ اما چند ماه قبل توسط یکی از اقوام با این پروژه آشنا شدم، بعداز صحبت با مشاور و کمی تحقیقات مورد پسندم قرار گرفت و با سرمایه خیلی اندک در پروژه ثبتنام کردم، و با 3 جلسه آموزش، شروع بکار کردم،
☑️چون همون 2 ساعت #تلاش در روز رو انجام میدادم، واقعا تنبلی نکردم کار را به امروز و فردا نداختم،
☑️ حالا با گذشت 8 ماه #میلیونها درامد کسب کردم،
✍کسانی هستند بعد از من امدند، بیشتر از من درامد داشتند، چون تلاش بیشتری کردند،
✍و کسانی که مدت 10 ماه قبل ثبتنام کردند، حدود 100 میلیون درامد داشتند، شاید هم بیشتر،
✍و کسانی را میشناسم که درامدشان از پروژه برج 15 الی 20 میلیون رسیده،
🔷 به شما دوستان توسعه میکنم هرچه در کانال سرک بکشید
و به اراجیف میشنوید، مثل کلابرداریه. دروغه. هرمیه. غیرقانونیه. و..... توجه نکنید،
🔹کارهایی کلاهبرداریه که مبلغ سرمایگذاری اولیه میلیونها باشه و به روشها و طرفندهای مختلف از شما سرمایه بیشتری میخواهند، بدتر از همه شرکتهایشان خارج از کشوره، و......
🔶اما این پروژه باکمترین سرمایهگذاری یکبار برای تمام عمرتان، با پلنهای درامدی زیاد ، از همه مهمتر اینکه شرکت را همین جوانان مهندس ایرانی طراحی کردند برای رفاه شهروندان.
💯 دوباره تکرار میکنم حرفهای منفی دیگران را گوش نکنید و خودتان هم دلدل نکنید و نترسید بجایی نمیرسید، باید جیگر داشت،
💟 شعارتان این باشد، من میتوانم ،💪
📣خواستن ، توانستن است
‼️بعضی فرصتها زود دیر میشود‼️
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
شک نکن #میلیونر💵میشی
@Be_win ☘ مسیرسبز
@Be_win_3 ☘مسیرسبز
🚫کپیبدونلینکمجازنیست🚫
https://eitaa.com/Be_win/1658
مشهدیای عزیزم
کار پر درامد با کمترین سرمایه
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیستوپنجم
❤️ بنام : مبارزه با دشمنان خدا
📝 نوشتهی :
📓 تعداد صفحات 42
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🌹بنــامﺧُـُـ﷽ــﺪا🌹 #قسمت بیست و هفتم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: 🔵از حریمت دفاع می
💰بنامﺧُـ﷽ﺪا💰
#قسمت بیست و هشتم
داستان دنباله دار
سرزمین زیبای من:
🔵ترمز بریده
دو ساعت نشده بود که حاجی بهم زنگ زد ... با خنده و حالت خاصی گفت: سلام رزمنده، شنیدم ترمز بریدی ...
منم که حالم اصلا خوب نبود سلام کردم و گفتم: نمی دونم معنی این جمله چیه ولی حاجی حالمم افتضاحه. تو رو خدا سر به سرم نزار ... .
دوباره خندید و گفت: پاشو بیا اینجا بهت بگم یعنی چی ... نیای اجازه خروج بی اجازه خروج ...
در کمتر از ثانیه ای رفتم پیشش ... پریدم توی اتاقش و با خوشحالی گفتم: حاجی جدی بهم اجازه خروج میدی؟ ... .
همون طور که سرش پایین بود پرسید: این داعشی ها از کجا اومدن؟ ... فکر کردم سر کارم گذاشته ... خیلی ناراحت شدم ... اومدم برم بیرون که ادامه داد ...
کانادا، آمریکا، آلمان، انگلیس و ... مسلمون ها یا تازه مسلمون هایی که اگر ازشون بپرسی، همه شون شعار حقیقت خواهی سر میدن ... یا از بیخ دلشون سیاه بوده ... یا چنان گم شدن و اسیر شیطان شدن که الان مصداق آیه قرآن، کر و کور و سیاهن ... باور کردن این مسیر درسته ... مغزهاشون بسته شده و دیگه الان راه نجاتی براشون نیست ... این جایگاه یه مبلغه ... می تونه یه آدم رو ببره جهنم یا ببره بهشت ... .
منتظر جوابم نشد ... بلند شد و اجازه نامه رو داد دستم و گفت: انتخاب با خودته پسرم ...
#داستان_واقعی_مبارزه_با_دشمنان_خدا
✍ادامــــــه دارد ....
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
https://eitaa.com/roman_khaneh
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
💰بنامﺧُـ﷽ﺪا💰 #قسمت بیست و هشتم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: 🔵ترمز بریده دو ساعت نشده بود
💰بنامﺧُـ﷽ﺪا💰
#قسمت بیست و نهم
داستان دنباله دار
سرزمین زیبای من:
🔵جهاد من
کشور من پر بود از مبلغ های وهابی و جوان هایی که با جون و دل، عقل و ایمان شون رو دست اونها می دادن ... .
حق با حاجی بود ... باید مانع از پیوستن جوانان کشورم به داعش می شدم ... باید کاری می کردم که توی سپاه اسلام بجنگن، نه سپاه کفر ... .
از اون روز، کلاس، جبهه نبرد من شد و قلم و کتاب ها، سلاحم ... باید پا به پای مجاهدان می جنگیدم ... زمان زیادی نبود ... یک لحظه غفلت و کوتاهی من و عقب موندنم، ممکن بود به قیمت گمراهی یک هموطنم و جان یک مسلمان دیگه تموم بشه ... .
خستگی ناپذیر و بی وقفه کارم رو شروع کردم ... غذا و خوابم رو کمتر کردم و تلاشم رو چند برابر ... به خودم می گفتم: یه مجاهد ممکنه مجبور بشه چهل و هشت ساعت یا بیشتر، بدون خواب و استراحت یا با وجود مجروحیت، بی وقفه مبارزه کنه ... تو هم باید پا به پای اونها بجنگی ... .
در مورد دفاع مقدس و شهدای ایران خیلی مطالعه کرده بودم ... خیلی ها رو می شناختم و توی خاطرات خونده بودم که چطور و در چه شرایط وحشتناکی ایستادگی کرده بودند ... اونها رو الگو قرار دادم و شروع کردم ... .
اما فکرش رو هم نمی کردم که با آغاز این حرکت، نبرد سخت دیگه ای هم در انتظار من باشه ... هر لحظه، هجوم شیاطین رو حس می کردم ... هجمه و فشاری که روز به روز بیشتر می شد ... شبهه، تردید، خستگی، یأس، رخوت، تنبلی و ... از طرف دیگه ...
#داستان_واقعی_مبارزه_با_دشمنان_خدا
✍ادامــــــه دارد ....
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
شک نکن #میلیونر💵میشی
@Be_win ☘ مسیرسبز
@Be_win_3 ☘مسیرسبز
🚫کپیبدونلینکمجازنیست🚫
اینجا زندگیتو متحول کن 👆
نگی نکفتی مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
💰بنامﺧُـ﷽ﺪا💰 #قسمت بیست و نهم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: 🔵جهاد من کشور من پر بود از مب
💰بنامﺧُـ﷽ﺪا💰
#قسمت سی
داستان دنباله دار
سرزمین زیبای من:
🔵 امواج بلا
کم کم مشکلات مختلف شروع به خودنمایی کرد ... سنگ پشت سنگ ... اتفاق پشت اتفاق ... و اوج ماجرا زمانی بود که به خاطر یک مشکل اداری، بیمه و شهریه ای که می گرفتم قطع شد ... حدود 5 ماه ... بدون منبع درآمد، بدون حمایت خانواده ... چند ماه با فقر زندگی کردم ... .
تنها یک قدم با فقر مطلق فاصله داشتم ... غذا بر اساس تعداد و اسامی ثبت شده می رسید که اسمم از توی لیست هم خط خورد ... بچه هایی که از وضعم خبر داشتن، دور هم جمع شدن ... هر روز بخشی از غذاشون رو جدا می کردن و یواشکی کنار تختم میزاشتن ... با این وجود، بیشتر روزها رو روزه می گرفتم ... شخصیتم اجازه نمی داد احساس عجز و ناتوانی کنم ... .
هر وقت فشار روم خیلی شدید می شد یاد سخن شهید آوینی می افتادم ... دیندار آن است که در کشاکش بلا دیندار بماند و گرنه در صلح و آسایش و فراغت اهل دین بسیارند ... .
به خودم می گفتم ... برای اینکه از فولاد سخت، چیز با ارزشی بسازن ... اول خوب ذوبش می کنن ... نرمش می کنن ... بعد میشه ستون یک ساختمان ... و خدا رو به خاطر تک تک اون فشارها و سختی ها شکر می کردم ... .
کم کم دل دردهام شروع شد ... اوایل خفیف بود ... نه بیمه داشتم ... نه پولی برای ویزیت و آزمایش ... نه وقتی برای تلف کردن ...
به هر چیز مثل خستگی، گرسنگی و ... فکر می کردم ... جز سرطان ...
#داستان_واقعی_مبارزه_با_دشمنان_خدا
✍ادامــــــه دارد ....
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
https://eitaa.com/Be_win/1658
مشهدیا کار پردرامد باسرمایه اندک👆 نگی نگفتی
هدایت شده از 💰من ثروتمندم 💰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیاد پدران اسمانی
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌴امروز: پنج شنبه
🌴
ذکرامروزیکصدمرتبه لااله الاالله الملک والحق المبین 🌸 و
308 مرتبه یا رزاق🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سلام صبح روزپنج شنبه بخیروشادی وسلامتی وبرکت🌸 ❤️❤️ ❤️❤️ اعمال امروز👈گفتن ذکرامروز👈
👈خواندن یک صفحه از قرآن 👈 خواندن دعای مخصوص امروز 👈 خواندن زیارت مخصوص روزپنج شنبه که متعلق به امام حسن عسگری ع است 👈👈دادن صدقه👈
👈دستگیری مستمندان و رسیدگی به نیازمندان 👈 👈دادن خیرات برای اموات و گذشتگانمان👈👈 فرستادن فاتحه وصلوات وطلب آمرزش برای رفتگانمان👈👈عیادت ازبیماران👈 صبحهای پنج شنبه زیارت عاشورا👈امشب خواندن دعای کمیل فراموش نشود 👈🌸🌸🌸🌸🌸👇👇
👈دعابرای فرج آقا و ذکرصلوات یادمان نرود🌹
🥦🥦🥦🥦🥦🥦🥦🥦
پنج شنبه است و ياد درگذشتگان😔 😞
🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَات
🌿🌺🌿🌺🌿🌿🌺🌿
مادر مهربانے، پدر عزیزے👵🏻👴🏻
اقوام . اشنایان .فامیل.و..🥦🥦
رفیقی دوست داشتنے👨🏻👱🏻
همسایه خوبے🧕💐
و همه آنهایے ڪہ رفته اند
را یاد کنیم با دادن خیرات
و یا فاتحه یا صلواتی
التماس دعا ❤️❤️❤️❤️🌷🙏🏻🌼🙏🏻
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
شک نکن #میلیونر💵میشی
@Be_win ☘ مسیرسبز
@Be_win_3 ☘مسیرسبز
🚫کپیبدونلینکمجازنیست🚫
اینجا زندگیتو متحول کن 👆
نگی نکفتی مدیریت ذکراباد
هدایت شده از 💰من ثروتمندم 💰
✨ #بِسْــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــمِ ✨
لطفا رسانه باشید🙏
✅جمعیت مهربانی به نیت فرج سروش
https://sapp.ir/joingroup/zTpGbmKa1UCcu3VMQ5jkdYN7
✅جمعیت به نیت فرج تلگرام
https://t.me/joinchat/BDuwikK-DvWiUU6E73Xr8g
✅جمعیت به نیت فرج ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2413625355Ce43ad1e3bd