📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره : سوم ❤️ 📌 نام رمان 📝 تا پروانگی ✍ نام نویسنده : الهام تیموری
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمـت_دوازدهـم
✍نیاز داشت به دست محبتی که ترانه بر سرش می کشید...
_اینطوری نگو خواهر گلم .شاید دلایلی داشته که ما بی خبریم .بنظرم فعلا مشکل اصلی رو گم نکنیم بهتره
_یعنی چی؟
_میگم یعنی بهرحال تو تازه متوجه شدی که ارشیا ورشکست شده و شریکش بعد از چند سال سابقه ی دوستی و همکاری قالش گذاشته و نیست و نابود شده،مگه نه؟
_اوهوم
_از اون طرفم شوهرت چند روز پیش برای دیدن کسی که نمی دونیم کی بوده با سرعت و عصبانیت سمت فرودگاه می رفته که تصادف می کنه.تمام داستان همینه،اتفاقی که امکان داره برای هر آدمی بیفته.منتها چیزی که الان اهمیت داره پیدا کردن راهکاره برای کمک به ارشیا نه چیز دیگه!
_چه راهکاری؟ارشیا تمام عمر در نهایت شرافت کار کرده و با زحمت پول روی پول گذاشته
_چه خبرته بابا؟مگه من میگم بیا بریم گدایی که جیغ جیغ می کنی؟!
_کاش بابای ارشیا زنده بود ترانه!اون تا قبل از فوتش حامی خوبی بود اما همین که از دنیا رفت ،بقیه افتادن روی ارث و میراثش بدبختی اون خدابیامرزم تمام اموالش رو به اسم مه لقا کرده بود! همین باعث شد که اون فکر کنه تسلطش روی بچه ها از قبل بیشتر شده .اما تو که می دونی ارشیا هیچ وقت وابسته ی مادرش نبود که مثل اردلان گوش به فرمانش باشه
_آره ولی خب الان...
_الانم که اوضاعش بهم ریخته مطمئنم بازم راضی نمیشه بخاطر پول و کمک ،دست به سمتشون دراز کنه .من مطمئنم!
_پس یعنی هیچ توقعی از سهم خودش نداره؟
_همون سالی که مادرش کوچ کرد و از ایران رفت ، اتمام حجت کردن .ارشیا گفت که همه جوره می خواد استقلال داشته باشه...
ترانه
از جا بلند شد و گفت :
_کلا از خانوادش دل بکن پس ،اینطور که پیداست خودت باید یه کاری بکنی
_چه کاری؟
_منم نمی دونم اما بالاخره باید یه راه چاره ای باشه !
با چهره ای متفکر از اتاق بیرون رفت و ریحانه را با ذهنی مشوش تنها گذاشت
تمام شب را بی خوابی کشیده و فقط غصه خورده بود.بهتر از هر کسی اخلاق همسرش را می شناخت و مطمئن بود بخاطر غرورش کمک هر کسی را قبول نمی کند!
تازه آفتاب زده بود که دوش گرفت و با این که گرسنه بود اما بدون خوردن صبحانه به بیمارستان رفت.
دیروز عصر با بهانه ی خستگی بعد از چند روز مداوم در بیمارستان بودن به خانه رفته بود ... ارشیا نباید می فهمید که دیشب با رادمنش ملاقات داشته و حالا از همه چیز باخبر شده!
هنوز هم به اعصابش مسلط نشده بود ، حس می کرد امروز حوصله ی سلام کردن به پرستارها را هم ندارد اما مجبور به حفظ ظاهر بود.
پشت در اتاق 205 لحظه ای ایستاد ، نفس بلندی کشید و به آرامی در را باز کرد توقع داشت ارشیا مثل روزهای قبل در این ساعت خواب باشد اما بیدار بود و چشمدر چشم شدند مثل کسی که کار بدی کرده و منتظر توبیخ است، هول کرد و دستپاچه گفت :
_س..سلام ...بیداری؟!
بدون اینکه پاسخی بدهد سرش به سمت پنجره چرخید .
خوب بود که بیشتر از این دقت نکرده بود اگرنه حتما متوجه اوضاع بهم ریخته اش می شد چادرش را در آورد و روی مبل چرم کنار تخت انداخت .همیشه و همه جا دور و بر ارشیا چیزی از جنس چرم بود انگار !
وسایلی را که آورده بود با سلیقه توی یخچال گذاشت دلش سکوت می خواست ،خداروشکر که همسرش کم حرف بود!
_کجا بودی؟
همچنان که خودش را مشغول نشان می داد،بی تفاوت گفت :
_پیش ترانه ،کمپوت می خوری یا آبمیوه؟
_رو دست !
متعجب برگشت و پرسید :
_چی؟
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره : سوم ❤️ 📌 نام رمان 📝 تا پروانگی ✍ نام نویسنده : الهام تیموری
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمـت_سـیزدهـم
✍نگاه ارشیا روی صورتش چرخی خورد و گفت :
_چرا چشمات انقدر پف کرده ؟
شانه ای بالا انداخت و آب پرتقال را درون لیوان ریخت
_سردرد داشتم
_چرا؟مگه عصبی شدی؟
از ارشیا بعید بود این کنجکاوی و سوال و جواب کردن !
_خب ... تمام این هفته عصبی بودم ،بخاطر تو
_حتما دیشب تا صبحم گریه کردی ، بخاطر من ،نه ؟!
یعنی رادمنش چیزی گفته بود ؟! شک کرد ...
_اوهوم... جات تو خونه خالی بود
_گفتی پیش ترانه بودی که
_ترانه پیش من بود ، بازجویی می کنی
_از دروغ گفتن متنفرم
پس فهمیده بود ...نفسش را فوت کرد و زیر لب زمزمه کرد:
_خدا بخیر کنه !
بلند گفت:
_چه دروغی ارشیا؟
_یعنی فکر کردی چون موقتا علیل شدم و این گوشه روی این تخت لعنتی گرفتارم، دیگه حواسم به چیزی نیست؟
عصبانی شده بود و این اصلا به نفع ریحانه نبود!
_آروم باش ،اتفاقی نیفتاده که،بخدا من فقط ...
_بس کن خانوم!قسم نخور، دروغ گفتنم حدی داره
شاید بهتر بود سکوت کند ... نشست و مستاصل نگاهش کرد!
_خودت می دونی که هیچ وقت دوست نداشتم زن و زندگیم رو با شرکت و کارم قاطی بکنم ،چون یه بار ضربه خوردم و تاوان دادم! پس با چه اجازه ای راه افتادی دنبال وکیلم و قرار ملاقات گذاشتی؟
یعنی رادمنش انقدر دهن لق بود؟جواب سوال ذهنیش را ارشیا داد :
_اینم که من از کجا فهمیدم مهم نیست ، این که تو چرا فهمیدی مهم تره . هر چند مطمئنم زیر سر ترانه ست نه خودت
_من غریبه ام؟ توقع داری وقتی به این حال و روز افتادی مثل همیشه کور و کر بمونم؟
حالا صدای جفتشان بلند شده و صورت هر دو گلگون از عصبانبت بود ...
_تو چه کمکی می تونی به من بکنی؟ چرا بدبخت شدنم رو جار زدی؟چرا خواهرت باید از ورشکست شدنم با خبر بشه؟ هان؟
_ترانه که ...
_بس کن ... نمی خوام چیزی بشنوم ، هیچ می فهمی که با این دوره افتادن و سرک کشیدنت فقط منو خُرد کردی؟شما زنها آخه چی می فهمین از دنیای ما مردا
_ببین ارشیا ...
_توقع نداشتم ریحانه،از تو توقع این دزد و پلیس بازیا رو نداشتم
احساس می کرد بی گناه ترین متهم روی زمین است،چه آدم کم اقبالی بود!برای آخرین بار دهن باز کرد تا توضیح دهد:
_ببین من ...
_بسه،دلیل بیخودی نمی خوام، فقط از اینجا برو ...برو لطفا!
عصبانی شده بود و تحمل داد و بیدادهای او را نداشت ،دوباره اشک ها راه گرفته بودند .چادرش را برداشت و با سرعت بیرون رفت
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره : سوم ❤️ 📌 نام رمان 📝 تا پروانگی ✍ نام نویسنده : الهام تیموری
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمـت_چهـاردهـم
✍پشت میز آشپزخانه نشسته بود ،لیوان چای در دستش بود و بدون اینکه لب بزند هرازچندگاهی آه می کشید
احساس می کرد جغد شومی روی زندگیش سایه انداخته و شنیدن خبرهای بد همینطور ادامه دارد!چقدر ارشیا امروز ناراحت شده و چقدر خودش از دست رادمنش کفری بود! دلش می خواست زنگ بزند و تا می تواند بد و بیراه بگوید بخاطر رازداریش!اما می ترسید با هر حرکت جدیدی آتش فشان درونی و نیمه فعال همسرش را روشن تر بکند!
_چیزی شده دخترم ؟خیلی ساکتی
از حضور زری خانم معذب بود اما چون طبقه پایین را رنگ می کردند چند روزی مهمان خانه ی پسرش شده بود گویا
هرچند او هم بی خبر و سرزده آمده بود پیش ترانه ...خانه ی خودش و تنهایی را ترجیح می داد .مخصوصا حالا که خواهرش اینجا هم نبود ...
_نه حاج خانوم، چیزی نشده
سعی کرد لبخند تصنعی هم بزند اما لب هایش کش نمی آمدند!
_رنگ به رو نداری ،چیزی می خوری بیارم؟
_نه ،ممنونم هیچی ...
_خلاصه که منم مثل مادرت،تعارف نکنی عزیزم
با یادآوری خانمجان و نبودش غصه ی عالم تلنبار شد روی قلبش.دوباره اشک به چشمش نشست ، هیچ چیز از دید مادرها دور نمی ماند انگارگفت:
_یه وقتایی از همیشه بیشتر نبود خانم جان رو حس می کنم ،انگار بعضی دردا و صحبتا فقط مادر دختریه
زری خانم مهربانانه لبخند زد ،دستش را گرفت و گفت:
_حق داری.خدا رحمتش کنه،زن نازنینی بود بعد هم سری تکان داد و بلند شد
_اما تا بوده همین بوده! دو دقیقه از این غذا غافل بشم ته گرفته...تازگیا حواس پرت شدم.نگاه به قیافه ی زهوار در رفته ی این قابلمه نکن مادر،من جونم به همین دیگچه های مسی و قدیمیه.هرچی هم بگن تفلن اله و بله و خوبه بازم قبولشون ندارم که ندارم..
هنوز داشت صحبت می کرد که ناغافل در مسی از دست لرزانش سر خورد و با سر و صوا پرت شد روی سرامیک های دو رنگ آشپزخانه....
همه جای آشپزخانه را بخار گرفته بود..رشته های نیمه پخت ماکارانی دور تا دور گاز و روی زمین و سینک پخش شده بودند.
و او درست وسط آشپزخانه ایستاده بود و مثل بیدهای باد زده می لرزید.نگاهش خورد به دست گره شده ی ارشیا که حالا سرخ بود و خیس...
هول شد و همین که خواست قدمی بردارد ارشیا تقریبا نعره زد:
_میشه برای من دل نسوزونی ؟!دستم چیزیش نمیشه اما اونی که داره آتیش می گیره وجودمه
فقط چند روز از زندگی مشترکشان گذشته بود و هنوز آن چنان با خلقیات خاص همسرش آشنا نبود!با اینکه همچنان در شوک حمله ناگهانی ارشیا به قابلمه ماکارانی در حال جوش روی گاز بود اما سعی کرد به خودش مسلط باشد.
_ن...نمی خوای بگی چی شده؟!
_یعنی خودت نمی دونی؟
_آروم باش تو رو خدا،اصلا هر اتفاقی هم که افتاده باشه باهم حرف می زنیم.بیا رو دستت آب خنک بگیر تا...
_همش تظاهر و تظاهر...اه ! بسه بابا
_چه تظاهری؟من نباید بدونم به جرم کدوم گناه نکرده اینجوری باید تن و جونم بلرزه؟!
_ده بار،ده بار زنگ زدم به خونه و جواب ندادی...
_همین؟!خب خونه نبودم
_دقیقا این که کدوم گوری بودی برام مهمه
داشت آشفته می شد ولی می خواست درکش کند!
با صدای زری خانم به زمان حال برگشت:
_ببخش دخترم ترسیدی؟پیری و هزار درد،دستم قوت تحمل یه در رو هم نداره
چشم های به اشک نشسته اش را بالا آورد و ناخواسته گفت:
_حق داره،ارشیا حق داره!من بهش قول داده بودم
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره : سوم ❤️ 📌 نام رمان 📝 تا پروانگی ✍ نام نویسنده : الهام تیموری
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمـت_پانزدهم
✍حق داره،ارشیا حق داره!من بهش قول داده بودم.
_چه قولی؟!نه انگار واقعا یه چیزی شده که فقط خودت خبر داری،حال شوهرت خوبه؟
دقیقا از تنها چیزی که مطمئن بود همین خوب نبودن حال ارشیا بود!
انقدر موج منفی برای خودش فرستاده و فکر و خیال های عجیب و غریب کرده بود که تا خرخره پر شده بود.
سرش مثل فرفره رنگی های کوچک دوران بچگی اش پیچ و تاب می خورد ،چیزی در درونش معده اش می جوشید و حجمی از غذای نخورده را انگار مدام بالا و پایین می فرستاد.
بوی غذایی که روی گاز بود و توی فضای نقلی آشپزخانه می پیچید هم تمام سرش را پر کرده بود.
از هزار سو تحت فشار بود بدون هیچ آرامبخشی...هرچند دلش نمی خواست اما ناگهان مجبور شد به سمت دستشویی بدود و یک دل ناسیر بالا بیاورد...
کاش می توانست بلاتکلیفی و غم های تلنبار شده ی سر دلش را عق بزند!فقط همین حال و روز جدید را کم داشت!
صورتش را که شست خودش هم از دیدن چهره ی رنجورش در آینه وحشت کرد.به این فکر کرد که چه فامیلی خوبی دارد!رنجبر..همه ی رنج ها سهم او بود و بس
در را که باز کرد زری خانم با لیوانی در دست به انتظارش ایستاده بود. خوشبحال ترانه که لااقل مادر دومی داشت!
_بیا عزیزم یه قلوپ ازین شربت بخور حالت رو جا میاره
با تمام ناتوانی اش لیوان را گرفت ،زیرلب تشکر کرد و همانطور سرپا کمی مزه کرد شیرینی اش را.
_چرا نمی شینی؟
گوشه ی شالش را روی صورت خیسش کشید و نالید:
_همه عمرم نشستم که حالا زندگیم فلج شده.دلم می خواد یه وقتایی انقدر وایسم تا بهم ثابت شه هنوز زنده ام!
کنار پنجره ایستاد و نگاهش گره خورد به دسته عزاداری،انگار کوبش تبل ها درست به قلب او وصل بود...
خدایا باید خوشحال می بود یا ناراحت؟دوباره هوس نذری کرده بود!
قطره اشک سمجی از گوشه چشمش رد شد و روی دستش افتاد.
انقدر گریه کرده و جیغ کشیده بود که همه کلافه شده بودند.به قول خانم جان به زمین و زمان بند نبود!حتی دفتردار بچه را چپ چپ نگاه می کرد.
ارشیا عصبی شده بود و این از فک منقبض شده و پای راستش که روی سنگ مرمرها ضرب گرفته بود مشهود بود!
فریبا هرچه بیشتر برای آرام کردنش سعی می کرد کمتر موفق می شد.ریحانه معنی اینهمه نگاه رد و بدل شده را نمی فهمید!خب هر بچه ای گریه می کرد
حتی سر سفره عقد!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
✋سلام دوستان کتاب خوان
✍عرض شود ، یک عده از دوستان تقاظا کردن بجای یک رمان ، روز دو رمان در کانال قرار بدم،
👈شما دوستان دیگه چه میگوئید،
👈نظرتان را اعلام کنید...
هرچه سریع به👇👇👇👇
@A_125_Z ای دی
🔴فقط کمی زودتر ، #منتظرم
🔰 با پیشنهاد و انتقاد شما دوستان ، از کانال = با بهتر شدن برنامههای کانال و راضی بودن شماست..
🙏ممنون از نظر و پیشنهادهایتان،
💚شــاه کلیـ🔑ــد💚
💚تـمام گــــرفـــتـاریـــها💚
💚خـوشبختیوعاقبت بخیرے💚
💚هرچهخوباندارنازبرکت💚
💚 صلواته صلوات 💚
✍✍به نیابت از 230هزار شهید ایران بلاخص
#شهیدبزرگوارعلیاصغرخلقذکراباد
💐🍀💐 برای سلامتی،و تعجيل در فرج و خشنودی قلب نازنين آقامون مَهدىِ فاطمه، به دلخواه ، #صَلَوات
.
🍃🌺 اللَّـهُمَّ 🌺🍃
🍃🌺 صَـلِّ 🌺🍃
🍃🌺 عَلَى 🌺🍃
🍃🌺 مُحَمَّد 🌺🍃
🍃🌺وعلیآلِ🌺
🍃🌺 مُحَمَّد 🌺🍃
🍃🌺 و عـجل🌺🍃
🍃🌺 فرجهم 🌺🍃
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج 🌤
🍃🌺 اللَّـهُمَّ 🌺🍃
🍃🌺 صَـلِّ 🌺🍃
🍃🌺 عَلَى 🌺🍃
🍃🌺 مُحَمَّد 🌺🍃
🍃🌺وعلیآلِ🌺🍃
🍃🌺 مُحَمَّد 🌺🍃
🍃🌺 و عـجل🌺🍃
🍃🌺 فرجهم 🌺🍃
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج 🌤
🍃🌺 اللَّـهُمَّ 🌺🍃
🍃🌺 صَـلِّ 🌺🍃
🍃🌺 عَلَى 🌺🍃
🍃🌺 مُحَمَّد 🌺🍃
🍃🌺وعلیآلِ🌺
🍃🌺 مُحَمَّد 🌺🍃
🍃🌺 و عـجل🌺🍃
🍃🌺 فرجهم 🌺🍃
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج 🌤
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
داستان 201
✅ داستان واقعی پدر آیتالله سیستانی رحمه الله علیه
👈 حکایت شنیدنی خانمی که امام زمان عج در تشییع جنازه ش حاضر شدند
💠 اسمش سید علی بود، سید علی سیستانی، پدر همین آیتالله سیستانی خودمان، ساکن مشهدالرّضا،با تقوا و پرهیزکار، نیت کرده بود چهل بار در چهل مسجد بصورت سیار زیارت عاشورا بخواند تا مولایش را ببیند،ختم زیارت را شروع کرد، گذشت و گذشت، هفته ی سی و نهم رسید، او اما به مرادِ دلش نه...
🔰آخرهای زیارتِ هفته ی سی و نهم یا چهلم بود، حین زیارت متوجه نوری شد در یکی از خانه های اطراف مسجد، نوری نه از جنسِ این نورهایی که ما می شناسیم،بلند شد و از مسجد بیرون آمد، ردِّ نور را گرفت، رسید به خانه ای که درب آن باز بود،يا الله یا الله گفت و داخل شد، جنازه ای وسط اطاق روبه قبله خوابانده بودند،همین که وارد اطاق شد امام زمانش را دید، در بین آنهایی که اطراف میت ایستاده بودند، چشم در چشم شدند با حضرت، آقا با اشاره ی دست حالی اش کردند که صدایش را در نیاورد،که امام زمانش را دیده است...
💚 رفت سمت مولا، ایستاد کنارشان ،شانه به شانه، سلام و احوال پرسی کردند، آقا آرام در گوشش گفتند: «لازم نیست برای دیدن ما خودتان را به زحمت بیاندازید، مثل این خانم باشید، ما خودمان به دیدارتان می آییم، این خانم (اشاره کردند به جنازه ای که وسط اطاق بود) هفت سال در دوران کشف حجاب رضا خان از خانه بیرون نیامد تا یادگار مادرم فاطمه ی زهرا سلام الله علیها روی سَرش بماند...»
نگاهم کرد و لرزیدم خجالت می کشم از او
بگوئید عاشقت گفته: نگاهِ محشری داری...
📚روایتی داستان گونه از تشرف آیت الله سید علی سیستانی
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴