eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
860 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
https://eitaa.com/charkhfalak500/28638 🔴 ختم 119 روز چهارشنبه 👆 2 رمضان‌ الکریم 🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵 💚💚 #توجه کنید👇👇 #بهترین_چله_در_بهترین_ماه‌های_سال👇شروع از 21 شعبان تا روزعیدفطر 👇حتما دنبال کنید https://eitaa.com/charkhfalak110/31868 🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵 ♦️ تا جایی که توان دارید وقت دارید این ختمها را در این ماه عزیز دنبال کنید..!!؟؟ برای آماده کردن جسم‌وروحتان خوب است ، و با آمادگی کامل به مهمانی خدا بروید .. ان‌شاءالله ، 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣📣 🌸پیامبراکرم صلی الله علیه وآله: اللَّهُمَّ ارْزُقْنِی فِیهِ رَحْمَةَ الْأَیْتَامِ وَ إِطْعَامَ الطَّعَامِ خدایادرماه رمضان مهرورزى به ایتام،و خوراندن طعام به آنها رانصیبم فرما 💐#طرح اطعام ماه رمضان؛ برنامه داریم جهت ۱۱۰ خانواده ی تحت پوشش خیریه مهربانی به نیت فرج امام زمان(ایتام وبی سرپرستان) سبدموادغذايـي ویژه افطاروسحرشان شامل(برنج،ماکارونی،سویا،رب،جو،عدس،نان،خرما،تخم مرغ،سیب زمینی وپیاز)فراهم کنیم.. ✅#برآورد کردیم برای هربسته مبلغ ۸۰ هزارتومان ودرمجموع مبلغ ۸/۸۰۰/۰۰۰تومان نیازداریم. لذا کل سهم ها را به تعداد ۸۸۰ سهم تقسیم میکنیم🌹 🌹سهمت را از روزی آسمانی برای سفره ی سحری وافطار نیازمندان بردار.... ♦️ هر سهم 10/000 تومان میباشد شماره کارت جهت واریز: ۵۰۴۷۰۶۱۰۲۵۱۷۱۳۹۴ لطفاحتما پس ازواریزی اعلام بفرمایید.. ❤️ضمنا جهت اهدا کمکهای غیر نقدی خود شامل مواد غذایی با ادمینهای گروه هماهنگ بفرمایید ✨لینک گروه مهربانی به نیت فرج در ( #ایتا ) 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2413625355Ce43ad1e3bd 🔴🔴 فعالیتها و کمکهای و خریدها و بسته‌بندی کردن سبدهای غذایی ویژه ماه رمضان جدید و قدیم را در گروه ببینید و کلیپ تهیه واهدای بسته های رمضان الکریم سال۹۸ 👆دیدنش ثواب دارد👆 جمعیت دینی خیریه مهربانی به نیت فرج امام زمان عج... https://t.me/joinchat/BDuwikK-DvXlaG2ZKi-alg لینک در تلگرام👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ‼️ ‼️👆 👆 دوستان جدید و قدیمی حتما 👌 👈 و اگر نظری داشتید ... بنده بگوشم ... . 🎊🌺🎊🌺🎊🌺🎊🌺🎊🌺🎊🌺🎊🌺🎊 باسلام و عرض ادب خدمت همراهان گرامی، ✍برای راحتی شما سروران در کانال پست تبلیغاتی قرار نمیدهیم ، لطفا با معرفی کانال ما به دیگران از ما حمایت کنید و نیز بنرهای گروه خیره مهربانی به نیت فرج که در کانال قرار میدهیم را به جاهای دیگر فوروارد کنید و شما مشاهده نفرمایید و با این کار از خیره حمایت کنید ، ثواب زیادی دارد ، ممنون از همراهیتون🙏🌺🌺🌺
https://eitaa.com/charkhfalak500/2727 👆👆👆 🌺🌺نمازشب فراموش نشود 💚 اعمال کامل خواب.. 💛 70 فایده وفضیلت درنماز شب ... 💙 اعمال نمازشب.. 🌙🌟💫🌛این شبها بیشتر بیدارید ✍ نمازشب 10 الی 15 دقیقه طول میکشه حتما امتحان کنید..👆👆 🙏التماس دعا دارم
قسمت سوم ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ 😊✋سلام به همه، امشب شب سومیه که من توی این کانال مهمونم و قرار شد امشب درباره اهمیت موضوع حجاب یه توضیح ویژه ای براتون بدم: ⚠️ وضعیت بعضی از موضوعات در جامعه ما دقیقا مثل دومینو است. ⁉️شاید برای خیلیا سوال باشه که چرا دشمن انقدر مصرانه روی موضوع حجاب متمرکز شده و داره سعی می کنه این علم را به زیر بکشه ✅چون حجاب یکی از مهم ترین عناصر مصونیت بخش در فرهنگ ماست ♨️حجاب همون قطعه اول دومینو هست و اگه سقوط کنه به ترتیب موارد بعدی هم سقوط می کنه 👈سقوط حجاب⬅️ سقوط حیا ⬅️سقوط عفت و پاکی⬅️ سقوط معنویت⬅️ سقوط دامن هایی که مرداز آنها به معراج می رود⬅️ سقوط معنویت گرایی در نسلهای آینده⬅️ سقوط روح ایستادگی در مقابل دشمن⬅️ سقوط استقلال⬅️ سقوط ارزش انسان⬅️ آغاز بردگی اقتصادی و سیاسی و فرهنگی 👌اگه دشمن تا حالا نتونسته به ملت ایران غلبه بکنه، به خاطر روح معنویتی بوده که در جامعه ایران جاری بوده ▫️دشمن فهمیده اگر دختران امروز و مادران فردای جامعه، فاسد بشن، چیزی از معنویت در نسل های آینده باقی نخواهد ماند و مانع اصلی از مقابلش برداشته خواهد شد. 🔺شاید خوب متوجه شده باشید که دشمن به شدت درحال فشار آوردن به مهره اول این دومینو، یعنی حجاب هست! ⚠️اخیرا عده ای بصورت خزنده و آرام اما حساب شده، اقدام عملی را شروع کرده اند تا باب بی حجابی را در جامعه باز کنند و گام نهایی را برای به زیر کشیدن علم حجاب بردارند. ☝️هرچند در جامعه افراد با حجاب در اکثریت اند اما اگه امروز در این میدون یک ضد حمله محکم و جدی به دشمن زده نشه ممکنه فردا‌ دیر باشه 🔸در این باره، پویش حجاب فاطمی برنامه ریزی شده و چند ماهی هست که وارد فاز اجرایی شده ☝️فردا شب براتون میگم که برنامه ویژه ما توی پویش چیه ۳ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ هرکی ۱۰ دقیقه وقت داره و میخاد همه ی توضیحات را یه جا بخونه به این آی دی مراجعه کنه @hemayat_puyesh ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 961 🌼گر گدا کاهل بود تقصیر صاحب خانه چیست؟🌼 ⚡️نَبِّئْ عِبَادِي أَنِّي أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِیم «سوره حجر آیه۴۹»⚡️ بندگانم را آگاه كن كه من بسیار آمرزنده و رحيمم این آیه یکی از امید بخش ترین آیات قرآن است .چرا که خداوند خطاب به پیامبرش می فرماید به بندگانم بگو من بخشنده ام .در آیه دیگر می فرماید ⚡️قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّـهِ إِنَّ اللَّـهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيم «سوره زمر آیه ۵۳»⚡️ بگو: اى بندگان من كه بر خود اسراف و ستم كردهايد! از رحمت خداوند نوميد نشويد كه خدا همه گناهان را مىآمرزد، زيرا او بسيار آمرزنده و مهربان است 🔶اصلا ناامیدی از رحمت خدا گناه کبیره است 🔶 خداوند از توبه عبدش بسیار خوشحال می شود .واین شیطان است که انسان را از رحمت خدا نا امید می کند چرا که اگر انسان توبه کند تمام زحمات او بی ثمر می شود لذا هر چقدر هم گناه کردی و آلوده هستی از رحمت حق نا امید نشو و بدان که خدا دوست دارد صدای تو را بشنود و دنبال بهانه است که گنه کار را ببخشد پس خود را از دام شیطان بیرون بکش و به سوی خدا برگرد. 🔹🔸🔹🔸🔹🔸 روزی حضرت موسی رو به بارگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود:بار الها، می خواهم بدترین بنده ات را ببینم. ندا آمد: صبح زود به در ورودی شهر برو. اولین کسی که از شهر خارج شد، او بدترین بنده ی من است. حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت. پدری با فرزندش، اولین کسانی بودند که از شهر خارج شدند. پس از بازگشت، رو به درگا خداوند کرد و ضمن تقدیم سپاس از اجابت خواسته اش، عرضه داشت: بار الها ، حل می خواهم بهترین بنده ات را ببینم. ندا آمد: آخر شب به در ورودی شهر برو. آخرین نفری که وارد شهر شود، او بهترین بنده ی من است. هنگامی که شب شد، حضرت موسی به در ورودی شهر رفت... دید آخرین نفری که از در شهر وارد شد، همان پدر و فرزندش است! رو به درگاه خداوند، با تعجب و درماندگی عرضه داشت: خداوندا!چگونه ممکن است که بد ترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد!؟ ندا آمد: ای موسی، این بنده که صبح هنگام میخواست با فرزندش از در خارج شود، بدترین بنده ی من بود. اما... هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های عظیم افتاد، از پدرش پرسید:بابا! بزرگ تر از این کوه ها چیست؟ پدر گفت:زمین. فرزند پرسید: بزرگ تر از زمین چیست؟ پدر پاسخ داد: آسمان ها. فرزند پرسید: بزرگ تر از آسمان ها چیست؟ پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد، اشک از دیدگانش جاری شد و گفت:فرزندم. گناهان پدرت از آسمان ها نیز بزرگ تر است. فرزند پرسید: پدر بزرگتر از گناهان تو چیست؟ پدر که دیگر طاقتش تمام شده بود، به ناگاه بغضش ترکید و گفت:عزیزم ، مهربانی و بخشندگی خدای بزرگ از تمام هرچه هست، بزرگتر و عظیم تر است ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 962 🌴 داستانی حقیقی و آموزنده امام زين العابدين عليه السلام : مردى با خانواده خود ، به سفرى دريايى رفت . كشتى آنها درهم شكست و هيچ كس ، جز همسر آن مرد ، نجات پيدا نكرد . او بر تخته شكسته اى از كشتى نجات يافت و به جزيره اى پناه برد . در آن جزيره ، مردى راهزن بود كه هيچ حريمى براى خدا نبود كه او آن را هتك نكرده باشد . ناگهان ديد كه آن زن بالاى سرش ايستاده است . سرش را به سوى او بلند كرد و پرسيد : انسانى يا جنّى؟ زن پاسخ داد : انسانم . مرد ، بى آن كه با او سخنى بگويد ، همانند مردى كه با همسرش مى نشيند ، نزد او نشست . هنگامى كه قصد نزديكى با او كرد ، زن پريشان شد . مرد از وى پرسيد : چرا پريشان و نگران شدى؟ پاسخ داد : از اين (خدا) مى ترسم ، و به آسمان اشاره كرد . مرد گفت : آيا تا به حال چنين كارى كرده اى (زنا داده اى)؟ زن پاسخ داد : نه ؛ به عزّتش سوگند . مرد گفت : تو اين چنين از او مى ترسى ، در حالى كه چنين كارى نكرده اى . و اينك هم من تو را مجبور مى كنم؟! به خدا سوگند كه من به پريشانى و ترس ، از تو سزاوارترم . سپس مرد برخواست . و هيچ كارى نكرد و به سوى خانواده اش رهسپار شد ، در حالى كه هيچ فكرى جز توبه به سوى خداوند نداشت . در همان انديشه راه مى رفت كه راهبى در راه با او برخورد كرد . خورشيد ، گرماى سوزانى بر آن دو مى تابانْد . راهب به جوان گفت : از خداوند بخواه كه برايمان ابرى سايه افكن فراهم كند . خورشيد ، گرماى سوزانى دارد . جوان گفت : گمان نمى كنم هيچ خوبى اى در پيشگاه خداوند داشته باشم تا با آن جرئت درخواست از او را داشته باشم . راهب گفت : پس من دعا مى كنم ، تو آمين بگو. جوان پاسخ داد : باشد . راهب ، دعا مى كرد و جوان ، آمين مى گفت ، طولى نكشيد كه ابرى بر آنها سايه گسترانْد . هر دو مدّتى را زير سايه ابر ، راه طى كردند . آن گاه ، راهشان جدا شد . جوان به راهى و راهب به راه ديگرى رفت . ابر با جوان همراه شد . راهب به وى گفت : تو از من بهترى . براى اين كه دعاى تو اجابت شد و دعاى من اجابت نشد . به من بگو ماجرايت چيست؟ جوان ، ماجراى خود را با آن زن براى راهب بازگفت . راهب گفت : به جهت ترسى كه از خداوند در دلت راه يافت ، گناهان گذاشته ات آمرزيده شد . دقّت كن كه در آينده چگونه خواهى بود . 📚الكافي : ج 2 ص 69 ح 8 . ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 963 👌 داستان کوتاه پند آموز ✰ سنــــگــــ ریــــزه ✰ ● شخصی در یکی از مناطق کویری زندگی میکرد. 🌻 چاهی داشت پر از آب زلال زندگیش به راحتی میگذشت با وجود اینکه در همچین منطقه ای زندگی میکرد. بقیه اهالی صحرا به علت کمبود آب همیشه دچار مشکل بودند اما او خیالش راحت بود که یک چاه آب خشک نشدنی دارد. ▼ یک روز به صورت اتفاقی سنگ کوچکی از دستش داخل آب افتاد صدای سقوط سنگریزه برایش دلنشین بود اما میترسید که برای چاه آب مشکلی پیش بیاید. ✱ چند روزی گذشت و دلش برای آن صدا تنگ شد از روی کنجکاوی اینبار خودش سنگ ریزه ای رو داخل چاه انداخت کم کم با صدای چاه انس گرفت و اطمینان داشت با این سنگ ریزه ها چاه به مشکلی بر نمیخورد. ●° مدتی گذشت و کار هر روزه مرد بازی با چاه بود تا اینکه سنگ ریزه های کوچک روی هم تلمبار شدند و چاه بسته شد. دیگر نه صدایی از چاه شنیده میشد و نه آبی در کار بود. ⇱ مطمئن باشید تکرار اشتباهات کوچک و اصرار بر آنها به شکست بزرگی ختم خواهد شد. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 964 حتما حتما بخونید ارزش خوندن داره...👇👇 خاطره ای تکان دهنده از استاد نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم. از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...! (استادکدکنی حالا خودش هم گریه می کند و تعریف میکند...) پدرم بود، مادر هم او را آرام می کرد، می گفت: آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!... اما پدر گفت: خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما........ 😔 حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم.. دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم، روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم. آن سال، همه خواهر و برادرام از تهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قدشان.... پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد؛ 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد. اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس. بعد از کلاس، آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش.. رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد.. گفتم: این چیست؟ گفت: "باز کنید؛ می فهمید". باز کردم، 900 تومان پول نقد بود! گفتم: این برای چیست؟ گفت: "از مرکز آمده است؛ در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند، برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند." راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟! فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید 1000 تومان باشد، نه 900 تومان! مدیر گفت: از کجا می دانی؟ کسی به شما چیزی گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.! در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.. روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم، درست گفتی! هزار تومان بوده نه نهصد تومان! آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را برداشته بود، که خودم رفتم از او گرفتم، اما برای دادنش یک شرط دارم...؟! گفتم: "چه شرطی؟" گفت: بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟! گفتم: هیچ، فقط شنیده بودم که خدا ده برابر کار خیرت را به تو بر می گرداند، گمان کردم شاید درست باشد...!! هر روز با بهترین و همراه ما باشید↙ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 ✍شهوتی با طعم نجاست 😳😳😳 "ابن سیرین"جوانک شاگرد بزاز، بی خبر بود که زن زیبا و متشخصی که به بهانه خرید پارچه به مغازه آنها رفت و آمد میکند، عاشق دلباخته او است.... یک روز همان زن به در مغازه آمد و دستور داد مقدار زیادی جنس بزازی جدا کردند، آنگاه گفت: " پارچه ها را بدهید این جوان برایم بیاورد . مقدمات کار قبلا از طرف زن فراهم شده بود، خانه خالی بود، جز چند کنیز اهل راز، کسی در خانه نبود. محمد بن سیرین - که عنفوان جوانی را طی میکرد و از زیبایی بی بهره نبود - پارچه ها را به دوش گرفت و همراه آن زن آمد. تا به درون خانه داخل شد در از پشت بسته شد! ابن سیرین به داخل اطاقی مجلل راهنمایی گشت. او منتظر بود که خانم هر چه زودتر بیاید، جنس را تحویل بگیرد و پول را بپردازد. پس از مدتی پرده بالا رفت. خانم در حالی که خود را هفت قلم آرایش کرده بود، با هزار عشوه پا به درون اطاق گذاشت. ابن سیرین در یک لحظه کوتاه فهمید که دامی برایش گسترده شده... خواهش کرد، فایده نبخشید. زن گفت چاره ای نیست باید کام مرا بر آوری و گرنه الان فریاد میکشم و میگویم این جوان نسبت به من قصد سوء دارد. آنگاه معلوم است که چه بر سر تو خواهد آمد!! موی بر بدن ابن سیرین راست شد. از طرفی ایمان و عقیده و تقوا به او فرمان میداد که پاکدامنی خود را حفظ کن. از طرف دیگر سر باز زدن از تمنای آن زن به قیمت جان و آبرو و همه چیزش تمام میشد... چاره ای جز اظهار تسلیم ندید. اما فکری مثل برق از خاطرش گذشت. فکر کرد یک راه باقی است...کاری کنم که عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ کنم، باید یک لحظه آلودگی ظاهر را تحمل کنم. به بهانه قضاء حاجت، از اطاق بیرون رفت، سر و صورت خود را به نجاسات آلوده کرد و با سر و صورت و لباس آلوده از دستشویی برگشت و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی درهم کشید و با فحاشی و عصبانیت فورا او را از منزل خارج کرد. چقدر برای یک جوان با آبرو سخت است او را با آن قیافه و وضع در خیابانها ببینند اما نه...!! خداوند هم کار او را بی اجر نگذاشت و همانجا مزد کار او را داد: ابن سیرین با همان قیافه از خانه آمد بیرون ، اما : انگار اون روز و آن ساعت همه مرده بودن.... هیچ کس ابن سیرین را با آن قیافه ندید ، واز آن روز به بعد تا همیشه از او بوی خوشی استشمام می شد... و همچنین خداوند مشابه حضرت یوسف علیه السلام که پاکدامنی خود را حفظ کرده بود علم تعبیر خواب را به او آموخت . ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
#دوازدهمین #کتاب_PDF #کتاب_صوتی🎤🎼🎶 💐 #مسائل_خانواده ✍ استاد رحیم پور 📢📢📢 #چهل_قسمت .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰
30مسائل خانواده استادرحیم پور....mp3
822.4K
🔴🔴حتما حتما همسران گوش کنند🔴 🌼💞 #مسائل_خانواده 🌼💖 👈 استاد رحیم پور #قسمت_بیست‌وهفتم .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
31مسائل خانواده استادرحیم پور....mp3
1.06M
🔴🔴حتما حتما همسران گوش کنند🔴 🌼💞 #مسائل_خانواده 🌼💖 👈 استاد رحیم پور #قسمت_بیست‌وهشتم .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوشته ی: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 📓 تعداد صفحات 171
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ راحله سرش را تكيه داده بود به صندلي و به جايي از سقف اتوبوس خيره شده بود. و چنان خيره شده بود و كنار چشم هايش چين خورده بود كه انگار با نگاهش سقف را سوراخ مي‌كرد. شايد او هم به فكر عميقي فرو رفته بود. فهيمه داشت كتاب مي‌خواند. هر چند وقت يك بار هم سرش را بلند مي‌كرد و از شيشه‌ها بيرون را نگاه مي‌كرد. انگار او هم دنبال چيزي مي‌گشت و بعد نگاهم ثريا را پيدا كرد. پاهايش را پايين گذاشته بود ولي هنوز چشم هايش بسته بود. پس هنوز وانمود مي‌كرد كه خواب است! عاطفه با صدايي بغض آلود فرياد كشيد: - حَرم بچه‌ها حَرم! اوناهاش! چشم‌هاي ثريا به سرعت بازشد و توي همان چند لحظه بود كه ديدم چشم هايش سرخ است.😭 همان موقع بود كه نگاه او هم مرا غافلگير كرد و مجبور شدم سرم را برگردانم. سعي كردم درست و حسابي دل بدهم به نوار كه مي‌خواند: 🕊🕊🕊 دوست دارم تو اين خونه،صابخونه درو وا كني.. من به تو نگاه كنم، تو هم منو دعا كني ولي بعد كه گفت: دلم و گره زدم به پنجره ات دارم مي‌رم، دوست دارم تا من مي‌آم، اون گره‌ها رو وا كني.. 🕊🕊🕊 صداي گريه راننده را شنيدم.😭 اولش فقط يك هق هق مردانه بود. وقتي كمي نيم خيز شدم شانه‌هاي راننده را ديدم كه با هق هق تكان مي خورد. فكر كنم همين صداي گريه بود كه اون جور به دل بچه‌ها آتش زد و تا آن حد گريه كردند. ميان همين گريه‌ها بود كه شنيدم فاطمه داره با نوار زمزمه مي‌كنه: 🕊🕊🕊 دوست دارم از الان تا صبح محشر هميشه من به تو رضا بگم، تو هم منو رضا كني. 🕊🕊🕊 شعر قشنگي بود با اينكه نوار را صبح از فاطمه گرفته بودم و شعرش را نوشته بودم، ولي باز هم دلم هوايش كرده بود. اولش فكر مي‌كردم راننده هم به خاطر همين نوار به گريه افتاده. از بس خودم اين نوار را دوست دارم. ولي حالا كه فكر مي‌كنم، به نظرم مي‌آد كه به خاطر دخترش بود. يعني آن طور كه او التماس مي‌كرد، معلوم بود كه خيلي نگران است! وقتي به حسينيه رسيديم و خواستيم پياده شويم، از جاي خود بلند شد و رو به همه ايستاد. سرش پايين بود و نگاهش به كفش هايش. بچه‌ها همه ايستاده بودند. كيف هايشان دستشان بود و منتظر بودند. شايد منتظر آخرين غرغرهاي راننده بودند كه گفت: - من...! من مي‌خواستم بگم كه...! دست هايش رفت داخل موهاي فرفري اش چنگ شد. دوباره باز شد. كمي سرش را خاراند و صدايش را صاف كرد: - من مي‌خواستم كه... از همه شوما معذرت مي‌خوام به خاطر... به خاطر بداخلاقي ام! راستش دَسِ خودم نبود! يه كم اعصابم خراب بود. همه اش به خاطر اون دختره بود! فكر كردم عاطفه را مي‌گويد. عاطفه سرش را پايين انداخت. راننده پشتي صندلي خودش را گرفت: - دختر خودم رو مي‌گم. مريضه، تو بيمارستان بستريه! سرش را بالا آورد. نگاهش توي اتوبوس گشت زد: - خواستم بگم مي‌رين حرم، دختر ما رو هم دعا كنين. به امام هشتم، شما مث دختر خود ما مي‌مونين. پس خواهرتونو فراموش نكنين!😞😣 اين جمله را گفت و سرش را پايين انداخت. بچه‌ها بعد از چند لحظه سكوت در حالي كه از درد دل آقاي راننده متاثر شده بودند، به آرامي از همان جلوي اتوبوس پياده شدند. موقعي كه من و فاطمه داشتيم از جلويش رد مي‌شديم، فاطمه زير لب گفت كه _انشاءالله خدا دخترتوت رو شفا بده. راننده نشنيد. آقاي پارسا رو بغل كرده بود و دوباره سفارش مي‌كرد كه آقاي پارسا از طرف بچه‌ها عذرخواهي كند و براي دخترش دعا كنند. - چيه دختر؟! چرا هنوز تو فكري؟ نكنه تو فكر ننه و بابايي؟ ثريا بود! حوله سبزش را انداخته بود روي سرش. از حمام آمده بود، جلوي دهانه پنجره و تو ايوان ايستاده بود. گفتم: - من؟! نه! تو فكر تو بودم. خنديد، بلند و كشدار. حوله از روي سرش افتاد روي شانه هايش! - به فكر من؟! شوخي مي‌كني. - نه! جدي مي‌گم.داشتم فكر مي‌كردم كه اگه موهات طلايي بود، چه قدر اين حوله سبز كه انداختي رو سرت، بهت مي‌اومد. خنده اش خشكيد. اين قدر زود و تند كه هاج و واج ماندم. از جلوي پنجره كنار رفت. بلند شدم و رفتم كنار پنجره، داشت حوله اش را پهن مي‌كرد روي طناب گفتم نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ ناراحت شدي كه گفتم چرا موهايت طلايي نيست؟ شوخي كردم به خدا چين‌هاي حوله را صاف كرد. هنوز پشتش به من بود نه! ناراحت نشدم!! آخه موهام طلاييه! گفتم رنگشون كردي؟! اون هم قهوه اي! ولي آخه چرا! موي طلايي كه بهت بيشتر مي‌آد!😟 همين طوري! عشقي! و بعد در حالي كه مي‌آمد تو اتاق، گفت رنگ موهاي مادرم بود! تا خواستم حرفي بزنم، من را هل داد به طرف ديوار! شايد مي‌خواست من ديگه سوالي نكنم گفت مي‌گم ولي خوب شد با همديگه هم اتاق شديم ها! وگرنه هر جفتمون تنها مي‌مونديم خواستم به او بگويم من تنها نمي ماندم، چون فاطمه را داشتم. فكر كردم شايد به او بربخورد. فاطمه به من گفته بود بيشتر هوايش را داشته باشم. گفت او در ميان بچه‌ها غريب است و نبايد گذاشت كه احساس غريبي كند اينها را همين امروز صبح، وقتي وارد حسينيه شديم، گفت. البته مثل حسينيه‌هاي تهران كه نيست. در حقيقت يك خانه است. يك خانه دو طبقه كه دو رديف اتاق طبقه پايين دارد. اتاق‌ها روبه روي هم هستند. با يك آشپزخانه، سه تا حمام و چهار تا توالت. اين جا را درست كرده اند براي مسافرها و اسمش را هم گذاشته اند حسينيه تهرانيها يك سالن هم طبقه دوم دارد كه سالن بزرگي است. پنجره‌هاي يك طرفش رو به ايوان و حياط باز مي‌شود و پنجره‌هاي طرف ديگرش سمت خيابان! ما توي همين سالن مستقر شده ايم. البته از اول اين جا نبوديم. وقتي رسيديم من و فاطمه آخرين نفرهايي بوديم كه وارد حسينيه شديم. فاطمه داشت بچه‌ها را راهنمايي مي‌كرد كه چطور وسايل را ببرند داخل. من هم كنار او ايستاده بودم با كس ديگري آشنا نبودم، فقط فاطمه بود. از اتفاق او هم آن قدر خوب بود كه جاي خواهر بزرگ تري را كه ندارم، برايم گرفته بود. ازش قول گرفتم توي اين چند روز با همديگه توي يك اتاق باشيم. او هم قبول كرد. كنارش ايستاده بودم تا كارش تمام شود و با هم برويم. وارد حسينيه شديم. صداي عاطفه داخل حياط هم شنيده مي‌شد فاطمه گفت احتمالاً بچه‌ها اون طرف اند. بريم پيش اونها رفتيم طرف اتاقهاي سمت راست. از كنار در اتاق اولي كه رد مي‌شديم، يكي صدا زد مريم! مريم! بيا توي اين اتاق. من ايستادم فاطمه هم با تعجب ايستاد مگه تو نمي گفتي غريبي و كسي نمي شناسدت؟ هاج و واج مانده بودم گفتم فكر كنم ثرياست! فاطمه يك قدم آمد جلوتر و پرسيد مگه همديگه رو مي‌شناسين؟ شناختن كه نه! يعني آره! فقط يه دفعه همديگه رو ديديم. اون هم توي خيابان و در چه وضعيت عجيبي! خنديد و گفت چه فرقي مي‌كنه كجا همديگه رو ديدين؟ مهم اينه كه همديگه رو مي‌شناسين و مي‌تونين با همديگه رفيق بشين! حالا برو ببين چه كارت داره؟ من هم همين جا هستم تا تو بيايي رفتم توي اتاقي كه ثريا بود. راحله و فهيمه هم بودند. فهيمه از خستگي با لباس گوشه اي دراز كشيده بود. راحله مشغول جابه جا كردن و مرتب كردن ساك‌ها و وسايل بود. ثريا هم لباس هايش را عوض مي‌كرد. ثريا از من خواست وسايلم را توي همان اتاق بگذارم و پيش او بمانم گفتم فاطمه هم با من است ثريا شانه هايش را بالا انداخت و گفت كه « باشه او هم بيايد توي همين اتاق. جاي كافي هست. » برگشتم پيش فاطمه، وقتي قيافه هاج و واج راحله را موقع حرف زدن من و ثريا، براي فاطمه تعريف كردم، خنديد. بعد گفت ولي عاطفه و سميه هم توي اين اتاق هستن، اتاق بغلي. تو كه رفتي عاطفه اومد و به زور ساك منو برد به اون اتاق. قرار شد تو كه اومدي با همديگه بريم اتاق آنها گفتم: ولي من به ثريا قول دادم! فاطمه چيزي نگفت. بعد از كمي مكث، گفتم: مهم نيست! هر جا تو بري منم مي‌آم. بريم اتاق عاطفه و سميه! ولي فاطمه از جايش تكان نخورد نه مريم جان! كمي صبر كن. ثريا توي اين اردو غريبه اس. مانبايد بذاريم احساس غريبي كنه و خداي نكرده بهش سخت بگذره. پس حالا كه اون تو رو مي‌شناسه و دلش مي‌خواد با تو باشه، صحيح نيست تو رويش رو زمين بندازي. كنارش باش و هواش رو داشته باش گفتم ولي من خودم اينجا غريبه ام. قرار بود با شما باشم. هم اتاق باشيم. اصلاً نمي فهمم چرا اين بچه‌ها رفتن تو دو تا اتاق! خب اگه همه مون تو يه اتاق بوديم، اين مشكلات رو نداشتيم فاطمه چشم هايش را بست و نفس عميقي كشيد چشم هايش را باز كرد و گفت - ولي من مي‌دونم چرا اون‌ها نرفتن توي يه اتاق جداً مي‌دوني؟ فكر مي‌كنم نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞کپی باصلوات 🌞
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ - فكر مي‌كنم بدونم! احتمالاً به خاطر قضاياي ديروز تو اتوبوسه. احساسم به من مي‌گه كه توي اين بحث و جدل ها، راحله از دست عاطفه دلخور شده، ثريا و سميه هم كه از طرف ديگه با هم مشكل دارند. - جدي مي‌گي! - متاسفانه آره و اين وضعيتيه كه اصلاً خوشايند نيست. اگه ما هم بخوايم اين وضعيت رو قبول كنيم و بهش تن بديم، ممكنه بدتر از اين بشه و اختلافات بيشتر بشه. - حالا بايد چي كار كرد؟ در حالي كه انگار با خودش حرف مي‌زد، گفت: - همه اين اختلاف‌ها ناشي از سوء تفاهمه. بايد اين سوء تفاهم‌ها برطرف بشه. پس بايد اون‌ها دوباره كنار همديگه جمع بشن. با هم حرف بزنن. با هم زندگي كنن. تا حرف همديگه رو بفهمن. اون وقت سوء تفاهم‌ها از بين مي‌ره. گفتم: _ البته اگه بيشتر نشه! فاطمه ديگر معطل نكرد. اول رفت به طرف اتاق راحله و فهيمه و ثريا. من هم رفتم. دم در ايستادم. دو تا تقه زد به در: - يا الله! صاحبخونه! اجازه هست؟ صداي راحله گفت: - بفرمايين! منزل خودتونه! رفتيم تو. فاطمه گفت: - به به! مبارك صاحبش باشه انشاءالله! به سلامتي! مي‌بخشين ما بدون دسته گل اومديم ديدن! گلفروشي‌ها اعتصاب كرده بودند. مي‌گفتن يه گل مريم اومده، بوش مشهد رو گرفته!☺️ ثريا همان طور كه لباس هايش را مي‌گذاشت توي ساك، اول لبخندي زد كه فقط من ديدم. بعد همان طور كه سرش پايين بود، گفت: - پس چرا ما بوش رو نمي شنويم؟ فاطمه سرش را كج كرد: - آخه شما گريپين. والا اون گل الان همراه منه، مگه نه مريم؟😉 راحله گفت: - بله! حتما همين طوره، شماها خودتون گلين. حالا چرا ايستادين؟ بشينين ديگه! فاطمه نگاهي به در و ديوار كرد: - باشه! چشم. ولي به نظر مي‌آد اين خونه يه كم براي شما سه نفر بزرگ باشه ها. ثريا برگشت طرف ما: - مريم هست. اگه شما هم بياين مي‌شيم پنج تا! - اين اتاق براي پنج نفر كوچيكه. براي چهار نفر مناسبه. از طرف ديگه، من قراره برم تو سالن بالا؛ طبقه دوم. مقر فرماندهي اونجاست.😉 آخه از اون جا آدم به همه جا مسلط تره. به نظر من، شماها هم بياين با من و مريم بريم اون بالا. البته دو نفر ديگه هم بايد باهامون بيايند تا تعداد درست بشه. اين جا رو هم مي‌ديم به چهار نفر ديگه! ثريا گفت: - باشه! فوراً بلند شد و دو تا چمدانش را هم بلند كرد. فهيمه و راحله نگاهي به همديگر كردند. فهيمه گفت: - يعني ما بايد دوباره اين دنگ و فنگ و زلم زيمبو رو برداريم بياريم بالا؟ راحله هم بلند شد: - زياد سخت نگير فهيمه! وقتي فاطمه خانم حرف مي‌زنن: كلمه «نه» بهش نگو. فاطمه برگشت طرف من. چشمكي زد و خطاب به آن‌ها گفت: - خيلي ممنون! البته مي‌بخشين تو زحمت افتادين ها. پس شما برين بالا، من و مريم هم تا چند دقيقه ديگه مي‌آييم. بايد دو نفر ديگه رو هم پيدا كنيم. راحله دم درگاه برگشت طرف ما: - البته...! و بعد پشيمان شد. حرفش را خورد. سرش را تكاني داد و رفت. آن‌ها كه رفتند فاطمه گفت: - حالا نوبت گروه بعديه. پيش به سوي سنگر بعدي. 😄✌️ رفتيم تو اتاقي كه عاطفه و سميه بودند. فاطمه فقط يك تقه به در زد و رفت داخل. من هم رفتم. عاطفه ما را كه ديد كف زد: - به به! به به! باد آمد و بوي عنبر آمد خوش اومدين.😃👏 سميه چشم غره اي به عاطفه رفت نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ - عاطفه محرّمه ها!🙁 عاطفه فوراً كف زدن را قطع كرد. فاطمه رو به عاطفه كرد: - عاطفه وسايلت رو جمع كن بريم سالن بالا. تو هم همين طور سميه. سميه گفت: - چرا؟! - براي اين كه اين اتاق كنار آشپزخانه است، مال گروه تداركاته. سميه از جايش تكان نخورد: - پس مي‌ريم تو يه اتاق ديگه. فاطمه برگشت طرف سميه: - بقيه اتاق‌ها پرن. فقط اون سالن بالا جا هست. من و مريم هم مي‌ريم اون جا. زودتر بلند شين، وسايلتون رو جمع كنين. بچه‌هاي تداركات معطلن! اين‌ها را چنان جدي و قاطع گفت كه يعني ديگر كسي بهانه نياورد. نديده بودم فاطمه اين قدر خشن و محكم حرف بزند. مطمئن بودم سميه ديگر جرئت بهانه آوردن ندارد. ولي مثل اينكه اشتباه كرده بودم. من ديدم كي‌ها رفتند تو اون سالن. بي خودي سعي نكن منو بكشي اون بالا فاطمه. من حال و حوصله اش را ندارم! فاطمه كه داشت به سمت در مي‌رفت، دوباره ايستاد و برگشت طرف سميه: حال و حوصله چي چي رو نداري؟ سميه سرش را پايين انداخت. حال و حوصله سرو كله زدن با اين‌ها رو! اين‌ها كه مي‌گي با ما دوست و رفيقند. مي‌خوايم يه هفته با همديگه زندگي كنيم. ممكنه تو با اون‌ها دوست و رفيق باشي، به خودت مربوطه! ولي من نمي تونم با كساني كه دين رو مسخره مي‌كنن يا مرتب با رفتارهاشون منو آزار مي‌دن، زندگي كنم. تو چي داري مي‌گي سميه؟ خودت متوجه هستي؟ سميه بالاخره سرش را بلند كرد: نميدونم! شايد باشم. شايد هم نباشم! فقط مي‌دونم ما اعتقاداتي داريم به نام دين. اين اعتقادات خيلي براي من مهمن. اصلاً براي من در حكم خود زندگيه. من حاضر نيستم به هيچ قيمتي اون‌ها رو از دست بدم فاطمه هنوز خونسرد بود اون اعتقادات، اعتقادات همه مونه! كسي قصد نداره اون‌ها رو ازت بگيره چرا! بعضي‌ها اين كار رو مي‌كنن. ممكنه خودشون قصد اين كار رو نداشته باشن، ولي در عمل، نتيجه كارهاشون همينه! يعني چي؟ يعني اين كه بعضي هاشون با نوع سوال كردن و بحث كردنشون، با ايجاد شبهه تخم شك و ترديد و دو دلي رو تو دل آدم مي‌كارن. قداست بعضي اعتقادات رو تو وجود آدم مي‌شكنن خودت هم مي‌دوني كه ما توي دانشگاه از اين جور آدم‌ها زياد داريم. حرف هاشون رو شنيديم. جواب هم داديم. هيچ فايده اي هم نداشته. هي سوال مي‌كنن، هي سوال مي‌كنن. از زمين و زمان خدا و پيغمبر، قرآن و ائمه، از همه چي ايراد مي‌گيرن. مقدساتمون! ائمه مون و بعضي شخصيتهاي ديني مون رو لگد مال مي‌كنن و مي‌رن. بعضي‌هاي ديگه هم هستند كه فقط تو شناسنامه هاشون مسلمونن. تو عمل به هيچي توجه ندارن، يعني اومدن زيارت! ولي ظاهر و رفتار و حركاتشون به همه چي مي‌خوره، به جز زائر! صداي سميه از حد معمولش بالاتر رفته بود. عصبي شده بود. يكهو بغض گلويش را گرفت: - مي‌بيني فاطمه؟! مي‌بيني چطور بهمون دهن كجي مي‌كنن! مسخرمون مي‌كنن! ما انقلاب نكرديم كه حالا يه عده اسلام رو اين طوري زير سوال ببرن! بگن كه اسلام مال هزارو چهارصد سال پيش بود و حالا بايد بعضي قوانينش عوض بشه. ما جنگ نكرديم كه يه عده خون شهدامون رو پايمال كنن. با رفتارهاشون آزارمون بدن. تو فكر مي‌كني اون‌ها نمي دونن كه ظاهرشون و حركات جلفشون ما رو ناراحت مي‌كنه؟! فكر مي‌كني اون‌ها نمي دونن كه دارن دل ما رو مي‌شكنن؟ چرا مي‌دونن! ولي با اين حال توجهي نمي كنن، يعني هويت ما رو نديده مي‌گيرن؛ يعني وجود ما رو انكار مي‌كنن، يعني هيچ ارزشي براي ما قايل نمي شن. مي‌گن آزادي! ولي هيچ اهميتي براي آزادي‌هاي ما قايل نمي شن! نميدانستم حق با سميه است يا نه. فقط مي‌فهميدم سميه هم براي دلخوري از وجود ثريا در اردو، دلايلي دارد. حالا دليل بعضي از مقاومت هايش را در مقابل حرف‌هاي راحله مي‌فهميدم ولي من نمي خوام اعتقاداتم رو تو معبد اون‌ها قرباني كنم. من نمي تونم ساكت بنشينم تا اون‌ها به من و اعتقاداتم توهين كنن. مي‌فهمي فاطمه؟! نميتونم! نمي تونم! فاطمه چيزي نگفت. ساكت بود و خونسرد. به اين همه آرامش غبطه مي‌خورم. سميه حرف هايش كه تمام شد، خيره شد به فاطمه، به چشم‌هاي فاطمه و بعد يكهو ساكت شد و خاموش، مثل آبي كه بر آتش بريزند. انگارچشم‌هاي فاطمه لوله‌هاي آب آتشفشاني باشد و آتش دل سميه را آرام كرده باشد. وجود آتشفشاني سميه ناگهان آرام شد. خاموش شد و بعد خجالت زده سرش را پایین انداخت .فاطمه با زحمت آب دهانش را قورت داد. سيبك گلويش چند دور بالا و پايين رفت. انگار چيزي گلويش را غلغلك مي‌داد و او مردد بود آن را بيرون بريزد و يا باز هم در درون خودش زنداني كند. چيزي مثل يك بغض. از دست كه و به چه خاطر را نمي دانم! بالاخره تصميمش را گرفت نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت کنید🌀 @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ بالاخره تصميمش را گرفت. حرف زد: فاطمه- حرف هايت رو زدي؟ درد دل هايت رو كردي؟ اميدوارم دلت خالي شده باشه! سميه دوباره به سرعت سرش را بلند كرد: - نه فاطمه! نه! من نمي خواستم فقط درد دل كنم يا عقده‌هاي دلم را خالي كنم. اگر چه مدت‌ها بود به دنبال فرصتي براي اين كار بودم. ولي من مي‌خواستم دست كم تو بفهمي من چي مي‌گم! تو درك كني من چي مي‌خوام يا چرا مي‌خوام. مي‌خواستم تو، عاطفه يا اين مريم خانم بفهمين اين بغضي كه گلوم رو گرفته و نمي ذاره درست حرف بزنم يا نفس بكشم چيه؟! من اگر اين حرف‌ها رو به تو نتونم بزنم، به كي بايد بگم؟! فاطمه- من حرفهاي تو رو مي‌فهمم، درد و غصه ات رو هم درك مي‌كنم. ولي تو هم سعي كن حرف و درد و دغدغه بقيه رو بفهمي. سعي كن كمي هم به اون‌ها حق بدي. سمیه- يعني به اون‌ها حق بدم كه اعتقاداتم رو زير سوال ببرن؟! فاطمه- دوره، دوره فكر و انديشه است. سمیه- و دوره گم شدن ايمان و اعتقادات‌ها لا به لاي مباحث شرك آميز و شبه پراكني ها. فاطمه- ولي اصول دين تحقيقيه! سمیه- من انتخابم رو كردم. ديگه احتياج به تحقيق ندارم. فاطمه- اون‌ها كه انتخاب نكردن چي؟ سمیه- تحقيق كنن اما شك و شبه ايجاد نكنن، اون هم در اعتقادات اصول دين. فاطمه- مگه شك گذرگاه يقين نيست؟! سمیه- ولي گذرگاهي كه يه طرفش رو به پرتگاهه و هيچ عقل سليمي عمداً از چنين گذرگاهي عبور نمي كنه فاطمه نفس عميقي كشيد و رفت طرف پنجره كسي كه با سوال به حقانيت عقيده اي برسه در ايمانش راسخ تره يا كسي كه اون رو به شكل ارثي پذيرفته؟ آيا هر كسي چنين سوال‌هايي داره، منظورش شبه پراكني ست؟ خود تو واقعاً از اين سوال‌ها نداشتي؟ سمیه- چرا داشتم. ولي سعي كردم براي پيدا كردن جوابشون به اهلش و متخصصش مراجعه كنم. نه كساني كه مثل خود من غرق در شك و شبهه اند فاطمه- و اگر چنين كسي رو گير نياوردي؟! سمیه- اون سوال يا شك رو تو دل خودم نگه مي‌دارم. نه اين كه منتقلش كنم به كسان ديگه. فاطمه- بي جواب گذاشتن اين سوال‌ها باعث رفعشون شده يا اون‌ها رو بيشتر كرده؟ سميه رفت عقب و تكيه داد به ديوار: كسي كه بخواد بهانه بگيره، راهش رو پيدا مي‌كنه. مرتب با همه چيز و همه كس مخالفت مي‌كنه. براي همين هم مرتب به دنبال نظريات مخالف مي‌ره. فاطمه هنوز پشتش به سميه بود. خب مگه بده دختري پر مطالعه باشه؟ مگه بده چنين دختري بخواد حرف‌هاي مخالفين رو ياد بگيره تا به وسيله اون‌ها بتونه بهتر بهونه بگيره چي؟ باز هم بد نيست؟! فاطمه با تعجب به سمت سميه برگشت. نگاهش ديگر آرام نبود. تو واقعاً فكر مي‌كني بچه‌هاي ما چنين آدم‌هايي باشن؟ تو فكر مي‌كني هر كسي سوالي داره قصدش شبهه پراكنيه؟!😟😠 ابروهاي فاطمه به هم نزديك شده بود و پيشاني اش را چين داده بود. نگاهش هيبت خاصي به او داده بود. شايد به همين دليل بود كه سميه ديگر بيش از اين نگاه فاطمه را طاقت نياورد. سرش را پايين انداخت؛ انگار بخواهد از چنگال نگاه فاطمه فرار كند. ولي هيبت نگاه فاطمه هنوز هم روي سميه چمبره زده بود. سميه چاره اي نداشت. بالاخره بايد حرفي ميزد. شايد راهي باز شود. به هر جهت، من به دلايل مختلف ترجيح مي‌دم با كساني همنشين باشم كه صد درصد از لحاظ اعتقادي مورد تاييد باشن. بدتر شد. اين را از نگاه و لحن ناراحت فاطمه فهميدم. مورد تاييد كي؟ تو؟ مگه ما كي هستيم؟ حضرت زهرا؟! فكر مي‌كني چون كمي رومون رو محكم تر مي‌گيريم يا نمازمون رو اول وقت مي‌خونيم يا شب‌هاي جمعه دعاي كميلمون ترك نمي شه، حق داريم خودمون رو بالاتر از بقيه بدونيم؟ اصلاً هم حواسمون نيست كه افتاده ايم تو دام و ! سميه سرش را بلند كرد. با تعجب و وحشت: عجب و غرور؟!😰 فاطمه- بله! همين كه خودمون رو بالاتر از اطرافيانمون بدونيم! اين كه توجهي به نقص‌ها و اشتباهات خودمون نداشته باشيم، اين كه هيچ توجهي به امتيازات و خوبي‌هاي اطرافيانمون نداشته باشيم نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت