📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۱۱ شبیه آدم هایی که از فاجعه ای وحشتناک شوکه شدند به گوشه ای خیره شده
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۱۲
با نفسی حبس شده به محمد رضا نگاه میکردم...
بینمان سکوت وحشتناکی حکم فرما شده بود.
به خودم آمدم پاک یادم رفته بود دکتر چه گفته پلک سمت راستم شروع کرد به پریدن نفسم را با شماره بیرون دادم...
محمدرضا دوباره تکرار کرد:
-پرسیدم!!! کی هستی؟؟
اشک هایم سرازیر شد:
-محمدرضا...منم... فاطمه!!! فاطمه زهرا...خانومت!!!
-من نمیشناسمت...
-چطور ممکنه!
ابروهایش در هم فرو رفت و گفت:
-اینجا چخبره...من یادم نمیاد من هیچی یادم نمیاد...نمیدونم کیم! من اینجا چیکار میکنم؟؟؟؟؟
-ضربان قلبم بالا رفته بود:
-ما...شب عروسیمون...شب عروسیمون تصادف کردیم...
-ما؟؟؟؟
اشک هایم را پاک کردم و با تحکم گفتم:
-آره...
-برو بیرون!
-محمد...
-نمیدونم چم شده هیچ چیز یادم نیست من حتی خودمم نمیشناسم...
و ایندفعه بلند تر گفت:
-برو بیرون...
-باشه....باشه....میرم...باشه...
با چشم هایی که همه جا را تار میدید به سمت در رفتم...
همان لحظه پرستار وارد اتاق شد...
با دیدن چهره ی من جا خورد...
در ذهنم مدام این جمله ها مرور می شد:
(محمدرضا الان میرسیم میخوام یه قولی بهم بدی...
-چه قولی؟
-هیچوقت تحت هیچ شرایطی فراموشم نکنی.
-قول میدم)
ناگهان تعادلم را از دست دادم و محکم زمین خوردم...
#ادامہ_دارد...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۱۲ با نفسی حبس شده به محمد رضا نگاه میکردم... بینمان سکوت وحشتناکی حک
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۱۳
دو نفر از پرستارها به سمت من دویدند...
-چی شد خانم؟؟؟حالتون خوبه؟؟؟
با یکی از دستانم اشک هایم را پاک کردم و با دست دیگرم سعی کردم از روی زمین بلند شوم.
با بغض گفتم:
-خوبم...
پرستار با نگرانی گفت:
-مطمئنین؟
مادرم که با دیدن زمین خوردن من به سمتم می دوید نگران روی زمین نشست:
-فاطمه!!!!!
-با گریه گفتم:
-مامان...
به کمک پرستاروها از روی زمین بلند شدم...
مادرم هم چادرش را جمع کردو بلند شد نفس نفس زنان گفت:
-چی شده فاطمه!!!
-محمد منو نمیشناسه...
بی اختیار زدم زیر گریه مادرم مرا در آغوش گرفت.مانند بچه ها بهونه گیر شده بودم!
-مامان...حالا چیکار کنم...بدبخت شدم!!!
مادرم به گریه افتاد:
-عزیزم اینو نگو.
دستم را گرفت و گفت:
-بیا...بیا بریم بشینیم...
با بغض گفتم:
-مامان اون قول داده بود...این چه بدبختی بود نصیب ما شد ...میدونی چقدر برای زندگیمون آرزوها داشتیم...آرزوهام جلوی چشمام پرپر شد...
مادرم تاب نیاورد پا به پای من گریه میکرد...
انگار رسیده بودم ته یه جاده بن بست بعد از اینهمه دویدن و امید داشتن...
دکتر با عجله به سمت اتاق محمد رضا می رفت طوری که فرصت نشد حتی کلمه ای سوال کنم از جایم بلند شدم و دنبالش دویدم...دکتر وارد اتاق شد و در را بست!
نا امید پشت در ماندم...
دیری نگذشت که در باز شدو دکتر برگشت:
بدون معطلی گفتم:
-آقای دکتر!؟
-بله؟
بغضم را قورت دادم و گفتم:
-اینطور که مشخصه...محمدرضا حافظشو از دست داده.
-درسته.
-این فراموشی تا کی ادامه پیدا میکنه؟؟؟
دکتر کمی مکث کرد و بعد گفت:
-با این ضربه ای که به سر ایشون خورده فکر میکنم....فکر میکنم....
-فکر میکنین چی؟؟؟
-تا همیشه!!!
ادامه دارد...
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۱۳ دو نفر از پرستارها به سمت من دویدند... -چی شد خانم؟؟؟حالتون خوبه؟؟
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۱۴
لب هایم لرزید:
-نه...
دکتر سرش را پایین انداخت و گفت:
-متاسفم...
به یکباره گویی فرو ریختم...
قدم هایم را به سمت عقب برمیداشتم ناگهان به دیوار برخوردم پاهایم توانش را از دست داده بود...آرام آرام روی زمین نشستم...
دکتر در مردمک چشم های من کوچک و کوچکتر میشد...
چه فکر میکردم و چه شد...
چه رویاهایی میساختیم برای خودمان برای بچه هایمان...
هیچ جای زندگی حرف از تصادف نزدیم هیچ جا حرف از جدایی و فراموشی نزدیم...
ما به دنبال خوشبختی بودیم و به دیوار بن بست خوردیم...
دستم را روی سرم گذاشتم و آرام گریستم...
مدام در ذهنم تکرار میشد:
+بالاخره رویاهامون به واقعیت تبدیل شد...
+قول میدم...
+بالاخره به هم رسیدیم!
+دوستت دارم...
گویی یکباره تمام جنون من را گرفت...
از جایم بلند شدم بی اختیار وارد اتاق محمد رضا شدم.
محمدرضا با عصبانیت به سمت من برگشت و گفت:
-بازم که تویی!!
موبایلم را از جیبم بیرون آوردم یکی از عکس های دوتاییمان را نشانش دادم و گفتم:
-ببین...ببین...اینو ببین ...این تویی...ببین یادت میاد؟؟؟؟؟
اخم هایش در هم فرو رفت و گفت:
-عکس من تو گوشی تو چیکار میکنه؟؟؟؟
با بغض گفتم:
-تو همسرمی...
-من هیچی یادم نمیاد...
-محمدرضا این عکسا سنده!
لبخند ی بر لب هایم نشست و گفتم:
-تازه...عکس های عروسیمونم دست عکاسه!!!مهم نیست اگر یادت نمیاد...ما حافظتو دوباره از نو میسازیم...منو از نو به خاطر بیار...
نگاهی به من انداخت و گفت:
-من باهات احساس غریبی میکنم. هرچند به حرف تو و با این سندتات مثل زن و شوهریم اما ..اما...
-اما چی؟؟؟
-من بهت علاقه ای ندارم...
#ادامہ_دارد...
بہ یادت بیار تمام آن لحظاتی ڪہ در گوشم میخواندی:
#دوستت_دارم❤️
ادامه دارد...
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۱۴ لب هایم لرزید: -نه... دکتر سرش را پایین انداخت و گفت: -متاسفم... ب
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۱۵
محمدرضا_ولی...ولی...
من_ولی چی؟؟؟!
-من بهت علاقه ای ندارم...
یک لحظه انگار یک پارچ آب یخ را روی سرم ریختند ...
بغضم را قورت دادم آمدم حرفی بزنم اما انگار لال شده بودم!
همه جا سکوت بود به قدری که که صدای حرکت باد را میشنیدم...
بهت زده به چهره ی محمدرضا نگاه میکردم...
به یکباره گویی متوجه حرفش شده بود...
خجالت زده سرش را پایین انداخته بود...
شبیه آدم های سکته ای بدون هیچ پلک زدنی سرجایم خشک شده بودم...
در باز شد! صدای نسبتا بلند پرستار سکوت وحشتناک میان منو محمدرضا شکست...
-خانم شما اینجا چیکار میکنین؟؟؟
جوابی ندادم...
-خانم...
به خودم آمدم برگشتم نگاهی به پرستار انداختم و با نا امیدی گفتم:
-الان میرم بیرون.
و دوباره به چهره ی محمدرضا خیره شدم و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفتم...
دیگر نه اشکی میریختم و نه بغضی داشتم فقط حس میکردم یک لحظه برای همیشه سنگ شدم...
و یک لحظه برای همیشه پیر...
❤️
چند ساعتی گذشت...
-دکتر میگفت محمدرضا میتونه مرخص شه چون موندنش اینجا دیگه فایده ای نداره...و گفت سعی کنید براش یه حافظه نو بسازید چون برگشت حافظه ی قدیمیش...امکان پذیر نیست...
این حرف هایی بود که از زبان مادر محمدرضا به گوش هایم میخورد!
نگاهی عاجزانه به چهره ی مادرش انداختم و گفتم:
-یعنی...منم میتونم بخشی از این حافظه ی نو باشم؟
مادر محمدرضا با نگرانی گفت:
-آره عزیز دلم. چرا این حرفو میزنی؟؟؟
لبخند اجباری زدم و گفتم:
-هیچی همینطوری.
-باهاش حرف زدی؟خوب بود؟برخوردش باهات چطور بود؟
و باز هم یک لبخند اجباری روی لب هام نقش بست و گفتم:
-آره...آره باهم حرف زدیم...خوب بود حالش...
-باهات که بد حرف نزد؟
-نه نه اصلا خیلی خوب بود.
-خب خداروشکر عزیزم.
ترجیح میدادم هیچکس مطلع نشود که بین منو محمدرضا چه گذشته...
باید قوی باشم.
#ادامہ_دارد...
#رمـانمـذهبــی...
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیستوسوم ❤️ بنام : #منو_به_یادت_بیار 📝 نوشتهی : 📓 تع
.
📣کلیک کنید برای صفحه اول👆
❤️ رمان : #منو_به_یادت_بیار
https://eitaa.com/Be_win/714
حتما بخونید 👆👆👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
. 💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفا
.
♦️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
♣️♣️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇 https://eitaa
.
♦️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخل
..
♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید. 👆👆👆
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
بخونید و بدانید
❣﷽❣
#دیروز_تا_امروز
#خاطرات_تلخ_دیروز
#دیروزم با آرزوها و رویاها گذشت
💚بچهگی تا نوجوانی که زیر نظر پدر بودم، پدر من آدم بسیار مومن اما کارگر ساده بود، آنقدر حقوق نداشت که به ما هم پول تو جیبی بدهد. یا مثل پدرهای پولدار برای فرزندانش لوازم انچنانی بخرد ،
واقعا گاهی من به هم سن و سالهای خودم نگاه میکردم ، حسرت میخوردم
💚جوان شده بودم که پدرم تغییر کار دادن آنجا بود که من از بچههای سن و سال خودم تقریبا پولدارتر بودم ،
اما در حدّ یک تفریح کوتا مثل یک سینما رفتن ، گاهی هم من مادر خرج میشدم تمام پولداری من کمی قیافه گرفتن به دوستان بود
💚30 سال بعد از ازدواج خیلی سخت گذشت دهها کار عوض کردم حتی چندین جا سرمایه گذاری کردم اما با اوضاع اقتصادی پولی که سرمایه داشتم بی ارزش شد یعنی هیچ ...
و باید وقتی مردم در خواب راحت بودند. من میرفتم سرکار ، آخر هر ماه حقوق کارمندی که واقعا کفاف زندگی را به سختی میداد،
خدا رو شکر ناراضی نیستم از بیشتر کسانیکه دیدم خیلی بهترم
مسن شدم خدا را بی نهایت شکر در این وضع اقتصادی خانه کوچکی دارم و قطره قطره حقوق بازنشستگی
و زن 4 فرزند خدا به من هدیه کرده سالم و صالح
#و_اما_امروز
تمام ارزوها و رویاهایم براورده شد.
💙در سن 53 سالگی توسط یکی از نزدیکان با این #پروژه آشنا شدم
بعد از صحبت با مشاور و کارشناس پروژه و راهنمایی ایشان ، با اندک #سرمایه و 2 ساعت #تلاش در روز
الانه به #درامد خوبی رسیدم
و به اقتصاد هم کاری ندارد هر روز بیشتر میشود
خدا رو هزاران هزار مرتبه #شکر که خداوند لطف کرد و این #پروژه را سر راهم قرار داد .
امروز شاید ان آرزوهای کودکی و جوانی را نداشته باشم..
اما دهها مشکلم از نظر کم پولی حل شده، خدا را شکر میگویم که اخر عمری خودم و خانوادهام در رفاه کامل هستیم .
این که خواندی قصه شب نبود
سرگذشت واقعی یکی از شرکت کنندهگان بود
حالا اگر شما هم میخواهید یک زندگی بهتر از بهتر داشته باشید
بدون رودرواسی میگم باید جگرشیر داشته باشید
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫