eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
852 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۱۰ همان لحظه یکی از دکتر ها از صدایش بلند شد. -چخبره خانم؟ اشک هایم ر
۱۱ شبیه آدم هایی که از فاجعه ای وحشتناک شوکه شدند به گوشه ای خیره شده بودم نه اشکی میریختم و نه حرفی میزدم... به خدا توکل کردم...ان شاءالله که محمد رضا برمیگرده...آره برمیگرده و ما دوباره عروسی میگیرم... مادرم کنارم نشسته بودومرتب حالم را میپرسید بی قرارو نگران بود پدرم هم از این غم گوشه ای نشسته بودو پنهانی گریه میکرد... همه سرگردان بودیم... -مامان... -جان دلم دخترم؟ -محمدرضا برمیگرده مگه نه؟ -آره عزیزم توکل به خدا کن... -ولی دکتر یه چیز دیگه گفت... -چی؟؟؟ -اون دیگه منو یادش نمیاد... به من خیره شد اشک در چشمانش جمع شد...ولی چیزی نگفت... ❤️ دو سه روزی به همین روال گذشت من هر روز پشت اتاقی که محمد رضا در حالت کما بود می ایستادم و اشک می ریختم... تمام شبو رو بیدار بودم... هر لحظه امکان داشت برای همیشه از دستش بدم... توی این دو سه رو به اندازه ی سه سال پیر شدم... روز چهارم صدای دکتر ها و پرستار ها بلند شد...محمدرضا به هوش اومده بود... سراسیمه به چپ و راست میپریدم... هر لحظه خدارو شکر میکردم خنده و گریه ام قاطی شده بود... وقتی محمدرضا را منتقل کردند... با هزار خواهش از دکتر تمنا کردم که دلم میخواهد ببینمش. دکتر مانعم میشد ومیگفت باید استراحت کند...ولی در آخر حریفم نشد سمت اتاقی که محمدرضا بستری بود میدویدم... در را باز کردم و با دیدنش به سمتش پریدم لبخند عمیقی زدم و گفتم: -محمدرضا... -چیزی نگفت. دستش را گرفتم دستم را پس زد... لبخندم محو شد... -خوبی؟؟؟خداروشکر که سالمی...دلم برات لک زده بود نمیدونی چقدر نگرانت بودم. جوابی نداد... -ببین ببین... ا..اا...اصلا مهم نیستا غصه نخور...دوباره عروسی میگیرم...ماهنوزم باهمیم...مابه هم قول دادیم... در چشم هایم زل زد ناگهان لب باز کردو گفت: -توکی هستی؟؟؟ ... ... ╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۱۴ لب هایم لرزید: -نه... دکتر سرش را پایین انداخت و گفت: -متاسفم... ب
۱۵ محمدرضا_ولی...ولی... من_ولی چی؟؟؟! -من بهت علاقه ای ندارم... یک لحظه انگار یک پارچ آب یخ را روی سرم ریختند ... بغضم را قورت دادم آمدم حرفی بزنم اما انگار لال شده بودم! همه جا سکوت بود به قدری که که صدای حرکت باد را میشنیدم... بهت زده به چهره ی محمدرضا نگاه میکردم... به یکباره گویی متوجه حرفش شده بود... خجالت زده سرش را پایین انداخته بود... شبیه آدم های سکته ای بدون هیچ پلک زدنی سرجایم خشک شده بودم... در باز شد! صدای نسبتا بلند پرستار سکوت وحشتناک میان منو محمدرضا شکست... -خانم شما اینجا چیکار میکنین؟؟؟ جوابی ندادم... -خانم... به خودم آمدم برگشتم نگاهی به پرستار انداختم و با نا امیدی گفتم: -الان میرم بیرون. و دوباره به چهره ی محمدرضا خیره شدم و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفتم... دیگر نه اشکی میریختم و نه بغضی داشتم فقط حس میکردم یک لحظه برای همیشه سنگ شدم... و یک لحظه برای همیشه پیر... ❤️ چند ساعتی گذشت... -دکتر میگفت محمدرضا میتونه مرخص شه چون موندنش اینجا دیگه فایده ای نداره...و گفت سعی کنید براش یه حافظه نو بسازید چون برگشت حافظه ی قدیمیش...امکان پذیر نیست... این حرف هایی بود که از زبان مادر محمدرضا به گوش هایم میخورد! نگاهی عاجزانه به چهره ی مادرش انداختم و گفتم: -یعنی...منم میتونم بخشی از این حافظه ی نو باشم؟ مادر محمدرضا با نگرانی گفت: -آره عزیز دلم. چرا این حرفو میزنی؟؟؟ لبخند اجباری زدم و گفتم: -هیچی همینطوری. -باهاش حرف زدی؟خوب بود؟برخوردش باهات چطور بود؟ و باز هم یک لبخند اجباری روی لب هام نقش بست و گفتم: -آره...آره باهم حرف زدیم...خوب بود حالش... -باهات که بد حرف نزد؟ -نه نه اصلا خیلی خوب بود. -خب خداروشکر عزیزم. ترجیح میدادم هیچکس مطلع نشود که بین منو محمدرضا چه گذشته... باید قوی باشم. ... ... ╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a ╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝ مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۱۶ پشت در ایستاده بودم...بعد از مدتی کوتاه محمدرضا از اتاق بیرون آمد.
۱۷ یک هفته بعد: -مامان من دارم میرم خونه ی محمد اینا... -دختر بسه توی این یک هفته یک سره اونجا بودی... -مامان... -اون پسر مریضه بزار به حال خودش باشه... -مامان!!!!!!! مثل همیشه بغض همراه گلوی من بود... -مامان اون همسر منه... -همسر تو بود.ولی الان دیگه تورو نمیشناسه. تلاش تو برای یاد آوری گذشته بی فایدست... -اون منو نمیشناسه... بغضم را قورت دادم و گفتم: -ولی من که میشناسمش... سکوتی بین منو مادر حاکم شد زیرلب زمزمه کردم: -زود برمیگردم...خداحافظ... از خانه خارج شدم... تمام این یک هفته سعی کردم نظر محمدرضا را جلب کنم ولی خیلی شکستم... رفتار های محمدرضابا من غیر قابل انتظار بود... او نمیخواست قبول کند که منی در زندگی اش بوده... ولی من هر روز قوی تر میشدم شاید هم شکسته تر...اما نا امید نمیشدم... من دلم زندگیمو میخواد... ما باهم شاد بودیم... داشتیم زندگی میکردیم... من دلم زندگیمو میخواد... همین... ... ... .╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a ╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝ ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۲۰ به یکباره دستی را روی دستانم حس کردم با فشار شدیدی من را به آن طر
۲۱ -من یادم نمیره که بهت قول دادم تنهات نزارم... محمدرضا_بس کن هر قولی دادی فراموش کن...برو...برو بزار زندگی کنم...برو از زندگی من بیـــــــــــــرون!!!!! -من برم؟؟؟؟؟؟؟برم که تو زندگی کنی؟؟؟؟؟؟پس زندگی من چـــــــــــــی؟؟؟ فریاد زد: -زندگی تو بمن چـــــــــــــــــــــه؟؟؟؟؟ نفسم را با شماره بیرون دادم...گریه امانم را بریده بود... آرام و زیر لب گفتم: -چون تو زندگی منی... ساکت ماند... از روی زمین بلند شدم.نگاهی به محمدرضا انداختم و از اتوبان رد شدم صدایی پشت سرم بلند شد. -وایسا...میگم وایسا...صبر کن... صدا نزدیک تر شد... محمدرضا کنار من ایستاده بود... بغضم را قورت دادم. از اتوبان گذشتیم... بدون اینکه هیچ حرفی بینمان ردو بدل بشود. سر خیابان که رسیدیم محمدرضا سکوت را شکست و گفت: -منو ببخش...که سرت داد زدم... اشک هایم را پاک کردم و با اخم همراه بغض گفتم: -مهم نیست...اصلا مهم نیست... راحت باش... سرش را پایین انداخت و حرفی نزد... -منم... نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم: -منم همونطور که میخوای...از زندگیت میرم بیرون... سرش را بالا گرفت و بهت زده نگاهم کرد خواست حرفی بزند که حرفش را قطع کردم: -ببین... زندگی من که خراب شده...ولی خب راست میگی...نباید زندگی تورو خراب کنم...برای همیشه آسوده خاطر باش. فراموش کن که اینهمه مدت مزاحمت میشدم...همونطور که....فراموش کردی من کیم... اشک در چشم های هر دومان نقش بسته بود... لب باز کردم و آخرین کلمه را گفتم: -خداحافظ... ... ... ╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a ╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝ ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۲۴ عروس و داماد سوار ماشین شدن... همه در مردمک چشم من کوچک و کوچک تر
۲۵ -سوار تاکسی راهی خونه شدم... بین راه یک سره بغض داشتم رو به راننده گفتم: -آقا مواظب باشین یه وقت ترمز نبرین. -نه خانم ماشین مطمئنه. -ماشین ماهم مطمئن بود. -چی؟؟؟! -هیچی... کمی مکث کردم چشمم به اتوبان خورد گفتم: -آقا ببخشید...میشه مسیرتونو عوض کنید. -عوض کنم؟ -آره... میخوام برم یه جای دیگه ... -ولی خب هزینتون بیشتر میشه ها...چون مسیر مشخص بوده. -مشکلی نیست. راننده نفسش را بیرون داد و گفت: -باشه.کجا برم؟ -این اتوبانو بپیچید دست راست... مسیر عوض شد... دلم هوای خانه مان را کرده...همان خانه ای که با محمدرضا خریدیم...وسایل هایمان را چیدیم که همان جا باهم زندگی کنیم... شاید حتی روی تمامی وسایل ها خاک گرفته باشد... و سکوتی تلخ از نبودن ما دونفر, خانه را متروکه کرده باشد... به خیابانی که چند قدمی خانه مان بود رسیدیم...روبه راننده گفتم: -آقا...همین جا پیاده میشم... کرایه را حساب کرد و از ماشین پیاده شدم... از خیابان گذشتم و به کوچه رسیدم و اندکی بعد من روبه روی در ورودی ساختمان مان بودم... کلید را درون قفل فشردم و وارد راهرو شدم...پله ها را یکی یکی طی کردم سکوت فضا را در برگرفته بود و تنها صدای قدم هایم بود که به گوش می خورد...طبقه ی اول... طبقه ی دوم... مکثی کردم به در ورودی خیره شدم... زیر لب زمزمه کردم: -قرار نبود یه روزی تنهایی بیاییم توی این خونه... قفل در را باز کردم صدای باز شدن در سکوت وحشتناک خانه را شکست... همه جا تاریک بود... کفش هایم را در آوردم و وارد خانه شدم... هنوز برق را روشن نکرده بودم که تلفنم زنگ خورد. -بله مامان؟؟ -پس کجایی دختر دلواپستم. با صدایی خسته گفتم: -قربونت بشم...یه کاری دارم تا یه ساعت دیگه خونه ام... -زود بیا من دلم شور میزنه... -چشم... -فعلا خداحافظ... ... ... ╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a ╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝ ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۲۵ -سوار تاکسی راهی خونه شدم... بین راه یک سره بغض داشتم رو به راننده
۲۶ دنبال کلید برق می گشتم... نور صفحه ی موبایلم را روی دیوار انداختم...چشمم به کلید برق خورد... بغضم را قورت دادم و کلید را به سمت پایین فشار دادم... یک قسمت ار خانه روشن شد... کمی مکث کردم...چشم هایم پر از اشک شد... پلک سمت راستم شروع کرد به پریدن... به وسایل ها نگاه میکردم... کمی نزدیک تر رفتم کلید برق دیگری را به سمت پایین فشار دادم... خانه روشن تر شد. تمام خانه در سکوتی خوف ناک فرو رفته بود... روی یک سری وسایل خاک گرفته بود... یک خانه ی نو و دست نخورده... روی کاناپه نشستم... دلم میخواست همان جا جان بدهم... صدای زنگ تلفنم شبیه یک شوک به گوش هایم وارد شد... -مامان دارم میام. -دختر تو که منو نصف عمر کردی. -دور از جون...انقد نگران نباش اومدم. تلفن را قطع کردم دستی روی صورتم کشیدم از جایم بلند شدم تمام برق هارا خاموش کردم و از خانه بیرون رفتم... دو مرتبه سوار تاکسی شدم دقایقی بعد به خانه رسیدم. مادرم با دیدن من به یکباره تمام نگرانی هایش فرو ریخت: -دختر پس کجایی از نگرانی مردم. -خدانکنه عزیز دلم. الان ک اینجام دیگه نگران نباش... -از دست تو. بوسه ای به پیشانی مادرم زدم و وارد اتاقم شدم. لباس هایم را عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم به خودم فکر میکردم به این اتفاق ها در فکر غرق بودم که مادرم با یک ظرف وارد اتاق شد... به احترامش از جایم بلند شدم و نشستم... -این چیه مامان؟؟؟ با خنده گفت: -یکم شیرینیه خودم درست کردم...فردا ببر برای محمدرضا و مادرش... -إم...مامان -جانم؟ -فردا شاید نرم خونه ی محمدرضا اینا... -إ...چرا؟؟؟چیزی شده؟؟؟ -نه نه...چیزی نیست فردا یکم سرم شلوغه میخوام برم حوزه خیلی کار دارم... -پس اینارو نگه میدارم فردا شب همگی بریم خونشون. -إم...نه اینارو بده من فردا ببرم حوزه بعدا میریم خونشون من فردا واقعا خستم خوب نیست خسته بریم اونجا. -از دست تو دختر باشه... لبخند اجاری زدم و گفتم: -ممنون. ... ... ╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a ╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝ ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۲۸ خواستم بحث را عوض کنم که مادرم صدایم زد: -فاطمه زهرا... -بله؟؟؟ -ه
۲۹ من_باید باهم حرف بزنیم... -حرفم میزنیم!! شما رخ نشون بده... بچه ها همه رفته بودن سرکلاس منو حنانه هم دقایقی بعد روی صندلی کنار هم نشسته بودیم... مدتی گذشت... استاد در حال درس دادن بود... حنانه تاب نداشت... شب عروسی من به دلایل شخصی شهرستان بود... و هیچ خبری از ماجرا نداشت... صمیمی ترین دوست منه ولی هیچ خبری بهش ندادم و حتی جواب تلفن هاشم نمیدادم چون نمیخواستم بفهمه...حتی خونمونم ک زنگ میزد یه جوری مادرم دست به سرش میکرد و میگفت گرفتاره... با صدای آرومی صدایم کرد: -فاطمه... -بله؟؟؟ -بگو ببینم چخبر از عروسی؟ -حنانه الان سر کلاسیم بزار بریم بیرون کلا برات تعریف میکنم. لبخندی زدو گفت: -نه میخوام بدونم توی این مدت خانم خونه که شدی چیکارا کردی.بگو ببینم چند بار غذا سوزوندی؟؟؟ چیزی نگفتم. -نمیخوای تعریف کنی. اشک در چشم هایم حلقه زد... حنانه نگران شد: -فاطمه....حرفم ناراحتت کرد؟؟؟؟ببخشید... -نه نه... حنانه یه چیزی هست که تو نمیدونی... بانگرانی گفت: -اون چیه ک من نمیدونم؟؟؟؟؟ -من...من و...من و محمدرضا -تو و محمدرضا چی بگو دیگه!!! -ما عروسی نکردیم... ... ... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۲۹ من_باید باهم حرف بزنیم... -حرفم میزنیم!! شما رخ نشون بده... بچه ها
۳۰ حنانه_چییییی؟؟؟؟عروسی نکردین یعنی چی!!!!!! -نه یعنی عروسی کردیم ولی زیر یه سقف نرفتیم. -چی میگییییی؟؟؟ -هیس آروم الان همه میفهمن. -تو چرا انقدر خونسردی؟!بگو ببینم چی شده؟اتفاقی افتاده؟خیانت؟؟؟؟ -إإإ...انقدر تند نرو... -وای فاطمه تو چرا اینهمه مدت بمن نگفتی؟؟؟ چیزی نگفتم اخم هایم در هم فرو رفت و اشک در چشم هایم حلقه زد... حنانه بهت زده بمن نگاه می کرد... لب باز کردم و گفتم: -حنانه...بعد کلاس میریم بیرون کامل برات تعریف میکنم... چند ساعتی گذشت حنانه در تمام این مدت کوتاه در شوک عجیبی بود... وسایلمان را جمع کردیم و از حوزه بیرون رفتیم... از آخرین جمله ی من به حنانه دیگر کلمه ای بینمان ردو بدل نشد... کنار هم راه میرفتیم از خیابان رد شدیم... ناگهان دستی محکم به شانه ام خورد حنانه بود باعصبانیت بمن نگاه می کرد...از نگاهش کمی ترسیدم: من_حنانه!!!! -ساکت شو فاطمه!! تو واقعا چه فکری کردی...میدونی چقدر سرم درد میکنه؟؟؟؟ از همون لحظه که گفتی عروسی نکردی دارم از نگرانی میمیرم...تو چرا جواب تلفنامو نمیدادی؟؟؟براچی بمن نگفتی؟؟؟آخه.... -حنانه...حنانه...آروم باش...بیا بریم تو پارک بشینیم کامل برات تعریف میکنم... نفس عمیقی کشید و راه افتاد... از حوزه تا پارک چند دقیقه ای طول نکشید... مدتی بعد منو حنانه روی یکی از نیمکت های پارک نشسته بودیم... حنانه_خب...بگو... -شب عروسیمون بود...بعد از تموم شدن مجلس. از تالار اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.ماشین ما جلوتر و ماشین بقیه پشت ما حرکت میکردن... ... ... ╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a ╚══ ⚘ ════ ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۳۰ حنانه_چییییی؟؟؟؟عروسی نکردین یعنی چی!!!!!! -نه یعنی عروسی کردیم و
۳۱ بغضم را قورت دادم و ادامه دادم: -خیلی خوشحال بودیم...محمدرضا همش میخندید... سرعتش خیلی بالا بود...یک سره میخواست مهمونارو سرکار بذاره و از یه کوچه ی دیگه بره...تا مارو گم کنن... حنانه_خب؟؟؟؟؟؟؟ -موفق شد...مهمونا مارو گم کردن محمدرضا پیچید توی یه کوچه ی دیگه... گریه ام گرفت...بقیه ماجرا رو با اشک هایی که از چشمانم پایین میریخت تعریف کردم... -سرعتش خیلی بالا بود... خیلی... بهش گفتم آروم تر برو...جوابی نداد...بهم گفت فاطمه زهرا هیچوقت تنهام نزار...اون لحظه معنی حرفاشو نفهمیدم...نمیدونستم چی میگه...وقتی دوباره بهش گفتم سرعتشو کم کنه...گفت ترمز برید... حنانه با چشم های گرد شده و نفس حبس شده بمن زل زده بود...و با شوکی که بهش وارد شده بود گفت: حنانه_بقیشو بگو... -چشماشو بست...صداش کردم...بهش گفتم چشماتو باز کن...وقتی چشماشو باز کرد...زندگی چشمای دوتامونو بست... وقتی دومرتبه چشم هامو باز کردم روی تخت بیمارستان بودم... حنانه ما تصادف کردیم...اونشب توی اون بارون.... زمین خیس توی اون تاریکی!!! ما با ماشین رفتیم توی دیوار... حنانه نفس عمیقی کشید و درحالی که اشک های روی گونه هایش را پاک می کرد گفت: -بهم بگو...بهم بگو محمدرضا کجاست؟؟؟؟ -محمدرضا....... -محمدرضا م..ر..د...ه؟؟؟؟ زدم زیر گریه و بلند بلند گریه می کردم... حنانه_فاطمه زهرا...آروم باش...بهم بگو چی شده؟؟؟ -اونی که مرده منم حنانه... -چی میگی... -محمدرضا فراموشی گرفته... حنانه باش شنیدن این حرف مثل برق از جایش بلند شد... نفسش به شماره افتاده بود...اشک هایش امانش را بریده بود... -وای فاطمه...وای... اشک هایم را پاک کردم و گفتم: -بیا بشین... کنارم نشست دستانم را گرفت و گفت: -یعنی...یعنی تورو نمیشناسه؟؟؟تو...تو میتونی به یادش بیاری... -محمدرضا نمیخواد که یادش بیاد...اون از من بدش میاد... -فاطمه..... -آخرین باری که دیدمش بهم گفت دیگه نمیخواد منو ببینه منم تصمیم گرفتم از زندگیش برم بیرون... ... ... ╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a ╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝ ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۳۴ از جایم بلند شدم... مدام در ذهنم مرور می کردم: -یعنی کی بوده...کی
۳۵ -نه والا...ولی -ولی چی؟؟؟ -کلید محمدرضا که دست خودش نیست... اخم هایم را درهم فرو بردم. -پس دست کیه؟ -دست باباشه. با بغض گفت: -اون فراموشی گرفته جاییرو بلد نیست... نفسی کشیدم و گفتم: -آره راست میگی... در ذهنم مرور کردم. یعنی بابا اومده بوده اینجا؟ نه...انقدر بی خبر یهویی...اینطوری...نه امکان نداره... -إم راستی مامان جان... -جانم؟ -بابا جان خونست؟یه حال و احوالی کنم. -آره عزیزم گوشی. بابای محمدرضا خونست...کلیدم دست خودشه...پس کی اینجا بوده... صدایی از پشت تلفن بلند شد. -سلام دختر عزیزم. -سلام بابا جان خوبه ان شاءالله حالتون؟؟؟ -ممنونم شما خوبی؟حالی از ما نمیپرسی؟امروز اینجا نیومدی. -شرمنده یکم درگیر حوزه بودم. شاید این روزا کمتر بتونم بیام. -چی؟؟؟این چه حرفیه.هرجا هستی همین الان میای اینجا. -نه نه.نمیتونم... -حرف نباشه.من دلم برای عروسم تنگ شده -آخه... -منتظرتم. با بی میلی گفتم: -چشم. -فعلا خداحافظ بعد هم تلفن را قطع کردم... دندان هایم را روی هم فشار دادم... الان موقعیت مناسبی نیست...بعد از دعوای منو محمدرضا توی اتوبان...بهش گفتم دیگه مزاحمش نمیشم! الان اگر برم بد میشه،هعی خدا... از خانه بیرون رفتم. یه اجبار سوار تاکسی شدم و مدتی بعد روبه روی خانه ی اقای اصغرزاده (پدرمحمدرضا)ایستاده بودم... با نگرانی قدم هایم را برداشتم و بعد دستم را روی زنگ فشار دادم و بعد از ثانیه ای در باز شد... ... ... ╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۳۵ -نه والا...ولی -ولی چی؟؟؟ -کلید محمدرضا که دست خودش نیست... اخم ها
۳۶ پاهایم می لرزید... تحمل کلمه ای حرف از زبان محمدرضا را ندارم... بغضم را قورت دادم و پله هارا بالا رفتم. جلوی در رسیدم در باز بودو مادرمحمدرضا جلوی در ایستاده بود با دیدن من لبخندی زد و گفت: -سلام دخترم. خندیدم و گفتم: -سلام. دست دادیم و روبوسی کردیم. پدر محمدرضا با دیدن من کلی خوشحال شد از جایش بلند شدو سلام و احوال پرسی گرمی با من کرد.بعد هم گفت: -بیا...بیا اینجا بشین... کنارش رفتم و روی کاناپه نشستم. -که حالا وقت نداری بیای اینجا. خندیدم و گفتم : -نه نه...یکم سرم شلوغ بود... -عجب... پس محمدرضا کجاست...اگه اون خونه نیست...پس...نه...اون یادش نیست خونمون کجاست... -إم پدر جان... -جانم بابا؟ صدایم را آرام کردم و گفتم: -محمدرضا خونست؟ -آره...حالا چرا آروم صحبت میکنی؟ -نمیخوام بفهمه که من اینجام. همان لحظه در اتاق باز شدو محمدرضا بیرون آمد. نگاه سردی به پدرش انداختم و بعد به محمدرضا نگاه کردم. از جایم بلند شدم و گفتم: -سلام. محمدرضا خیره به من نگاه می کرد. به نشانه ی سلام سرش را چند بار تکان دادو رفت سمت آشپز خانه. پدرش روبه گفت: -از دستش دلخور نشو...حافظه کم چیزی نیست... سرم را پایین انداختم و گفتم : -نه من از دستش ناراحت نیستم...من...من... بغضم گرفت... پدر محمدرضا از جاییش بلند شدو گفت: -میرم یکم برات آب بیارم. اشک هایم سرازیر شد. تو حال خودم بودم. که صدایی نزدیک گوشم گفت: -حرف خودتو زمین میندازی. ناگهان جا خوردم.محمدرضا کنار من نشسته بود. اشک هایم را سریع پاک کردم و گفتم: -چه حرفی؟؟ -قرار بود دیگه نبینمت... -من نمیخواستم بیام اینجا...بابا...زنگ زد گفت باید بیام اینجا منم نتونستم رو حرفش حرف بزنم... شکلاتی در دهانش گذاشت و گفت: -حالا چرا گریه میکنی؟ -گریه نمیکنم. دستش را روی چشمش گذاشت و گفت: -چشات خیسه. -آهان آره...یکم خاک رفت توچشمم. -اینجا که خاک نیست. چیزی نگفتم... ... ... ╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a ╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝ ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۳۶ پاهایم می لرزید... تحمل کلمه ای حرف از زبان محمدرضا را ندارم... بغ
۳۷ سرم را پایین انداختم .محمدرضا دومرتبه تکرار کرد: -نگفتی؟ -چیو؟ -چرا گریه میکنی؟ -گفتم که خاک رفت توی چشمم. -منم گفتم که اینجا خاک نیست... پدر محمدرضا از آشپز خانه بیرون آمد... لیوان آبی دستش بود به من داد و گفت من برم کمک مامان ... -باباجان مامان کوش؟؟؟از وقتی اومدم توی آشپز خونست... توروخدا زحمت نکشید من باید الان برم... صدای مادر از آشپز خونه بلند شد. -این چه حرفیه دخترم. مگه من میزارم بری. -آخه مامان خونه منتظرمه. -الان زنگ میزنم بهش میگم یکم اینجا میمونی... چشم هایم را روی هم فشار دادم و نفس عمیقی کشیدم. پدر محمدرضا به آشپز خانه رفت... بین منو محمدرضا سکوت بود. چند ثانیه بعد مادرو پدر محمدرضا باهم از آشپز خانه بیرون آمدند... دست پدر چای و دست مادر ظرف میوه... -ای بابا چرا زحمت کشیدید... زحمت چیه عزیزم. محمدرضا سیبی را برداشت و سمتم گرفت: -بیا... مات نگاهش کردم... -بگیر دیگه... چشم ازش برنداشتم متعجب نگاهش می کردم. چاقو را برداشت و سیب را پوس کند. هر سه متعجب ونگران به محمدرضا نگاه میکردیم. سیب را به دوقسمت تقسیم کرد یک قسمتش را سمتم گرفت و گفت: -حالا بگیر...پوس کندم. سکوت وحشتناکی حاکم بود. خنده های پی در پی و غمناک من سکوت را شکست. همانند دیوانه ها میخندیدم...سیب را از دستش گرفتم. محمدرضا_سیب دوست نداری؟؟؟؟ -چرا. -پس چرا نمیخوری؟؟ سیب را در دهانم گذاشتم و گاز زدم هنوز هم هر سه متعجب به محمدرضا نگاه میکردیم... ... ... ╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a ╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝ ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۴۰ -دست راست که پیچیدی...سر کوچه نگه داری بقیشو خودم میرم. -نمیخوام ا
۴۱ قدم هایم را یکی پس از دیگری به سمت خانه برمیداشتم... قلبم سنگین شده بود. -اینجا چه خبره...محمدرضا کلید نداشته. جایی رو بلد نیست...اصلا چطوری رانندگی کرد!!! دکمه ی افتاده روی پیرهنش... دکمه ای که من توی خونه پیدا کردم... وای خدای من...گیج شدم... فردا باهاش صحبت میکنم...ازش میخوام بهم بگه اونروز خونه بوده یانه...یا اصلا این کارهاش چه معنی میده؟! برا چی با من خوب شده؟ نه نه نباید بهش بگم... باید صبر کنم تا خودش بگه...یا زمان بهم بفهمونه...نمیدونم...فقط میدونم باید صبر کنم... صبر... صدایی از موبایلم بلند شد...محمدرضا پیام داده: -فردا ساعت یک میام دنبالت این یه خواهش نیست. فقط میخوام در مورد گذشتم بدونم همین.شب بخیر. این رفتار لجوجانه چه معنی میده... نمیدونم... ساعت یک ربع به یک بود آماده و پر از استرس روی کاناپه نشسته بودم... مادرم روبه رویم ایستاده بودو به من نگاه میکرد. -چرا انقدر استرس داری دختر؟ نفسم به شماره افتاده بود و پشت هم پلک میزدم... -نمیدونم... چشم هایم را باز و بسته کردم و دوباره گفتم: -محمدرضا خیلی تغییر کرده.نمیدونم این تغییر برای چیه... مادر همانطور که طرف آشپزخانه میرفت گفت: -شاید از زندگی توی این سبک خسته شده... صدایم را آروم کردم و گفتم: -شایدم عاشق شده ولی یه عاشق لجباز... -چیزی گفتی؟ -نه... تلفنم زنگ خورد. -محمدرضاست...من میرم مامان خداحافظ -خدا پشتو پناهت عزیزم مواظب خودت باش. از خانه بیرون رفتم محمدرضا درست جلوی در داخل ماشین نشسته بود. سمتش رفتم در ماشین را باز کردم و نشستم. لبخندی زدم و گفتم: -سلام. با جدیت گفت: -سلام خوبی؟ -ممنون.توخوبی؟ -خوبم. -کجا میریم؟ -من که جایی رو بلد نیستم.تو بگو! -إم...یه کافی شاپ این نزدیکی ها هست بریم اونجا... -بریم. این رنگی که پوشیدی بهت میاد. -خوشگل شدم؟؟؟ -نگفتم خوشگل شدی فقط گفتم بهت میاد. ابرویم را بالا انداختم و گفتم: -آهان... ... ... ╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a ╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝ ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۴۵ @angiza 💫 -آره...ولی خب زیاد طول نکشید بعد از دوسال با یه دسته گل
۴۶ چشم هایم را گرده کردم و با خنده گفتم: -چه جالب!!! -چی؟؟؟ -دفعه ی پیشم دقیقا وقتی رسیدیم اینجا گفتی که بیا اینجا بشینیم. -خب؟؟؟ -خب؟؟؟؟!!!!!این جالب نیست؟ -اصلا. -وقتی شوک بر انگیزه. -که چی؟ -هیچی با تو بحث کردن آدمو دیوونه میکنه. -خندید و گفت: -بشین. نشستم کنارش.لبخند از روی لب هایش برداشته نمیشد.گفتم: -هوای خوبیه نه؟؟؟ -نه. -نه؟؟؟؟؟ -نه یعنی آره. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -خدایا... -فاطمه زهرا؟ -بله؟ -بابت رفتارم توی بیمارستان عذر میخوام. -چه رفتاری. دستش را روی صورتش کشیدو گفت: -وای خدا عذر خواهی کردن از تو آدمو روانی میکنه. خندیدم و گفتم: -ای بابا. خب میگم کدوم رفتارت؟ -همین که...همین که...بهت...بهت گفتم... -بگو دیگه!!! -همین که بهت گفت.علاقه ای بهت ندارم. اخم هایم در هم فرو رفت و گفتم: -برام مهم نیست. -ولی برای من مهمه. نگاهش کردم.و بعد از چند ثانیه گفتم: -چرا باید برات مهم باشه؟؟؟ -چون...چون... -چون چی؟؟!!! -چون اونموقع نمیدونستم کی هستی. -منظورت چیه؟یعنی چی نمیدونستی کی هستم؟ -یعنی... -بگو دیگه... لبخندی زدو گفت: -این دورو ورا پشمک داره؟؟ -پشمک؟تو از کجا میدونی پشمک چیه؟؟؟ -إم...با مامان که اومدیم بیرون برام توضیح داد. -آهان...اره یه دکه کوچیک هست.که همه چی داره. -پشمک دوست داری اصلا؟ نیش خندی زدم و گفتم: -خیلی... -پس پاشو بریم بخریم. از جایم بلند شدم و سمت دکه راه افتادیم پشمک های تازه ای داشت که با دستگاه درست میکرد. واقعا پشمک های خوش مزه ای داشت و من عاشق اون پشمک ها بودم. وای نمیدونم چرا محمدرضا یهو گفت پشمک... محمدرضا_سلام آقا دوتا از این پشمک هاتونو بهمون بدین. -چشم... دوتا از پشمک ها را جدا کردو گفت: -اینم دوتا پشمک برای یه زوج خوشبخت... محمدرضا خندیدو گفت: -ممنونم. بعد هم پولو حساب کردیم و برگشتیم سمت داخل پارک. محمدرضا خندید و گفت: -این پشمک ها چه جالبن: -آره خیلی... -خب بگو... -از زندگیت؟ -نه از خودت. -جدی؟ -آره مگه چیه؟؟؟ -تو که میخواستی درباره ی زندگیت بدونی فقط. -حالا چی میشه این بین شمارم بیشتر بشناسم؟ خندیدم و گفتم: -خیلیم عالی. -خب بگو... ... ... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۴۷ -تو بپرس منم میگم. -خب...در حال حاظر چیکار میکنی؟؟منظورن اینه که د
۴۸ صبح ساعه شش از خواب بلند شدم بعد از شستن دست و صورتم و مسواک زدن. سمت آشپزخانه رفتم مادرم هم مثل همیشه بیدار بودو برایم صبحانه درست میکرد... لبخندی زدم و گفتم: -سلام مامان قشنگم. -به به سلام دختر خوبم صبحت بخیر. -صبح شمام بخیر. -خوشحالیا؟ خندیدم و گفتم: -خوشحال که هستم ولی هنوزم خوشحال خوشحال نیستم... -چرا‌؟؟؟ -بخاطر همین قضیه هایی که بهش مشکوکم. -یعنی چی. لقمه ای داخل دهانم گذاشتم و گفتم: -نمیدونم... -دختر تو آخر با این کارات یا منو میکشی یا خودتو. چای توی گلوم پرید و گفتم: -مامان چی میگی این چه حرفیه. -خب درست برو بگو پسر مشکلت چیه؟؟؟؟ -زمان خودش همه چیز رو معلوم میکنه. مادرم نفس عمیقی کشیدو گفت: -از دست تو... -مامان؟ -بله؟؟ -من بعد حوزه میرم یه جایی. -کجا؟؟؟ -میرم یه جایی کار دارم زود برمیگردم. -نمیگی کجا؟؟؟ -باید یه چیزی برام مشخص بشه، امشب که اومدم خونه همه چیزو برات تعریف میکنم. -هعی...باشه عزیزم. از جایم بلند شدم بوسه ای به پیشانی مادرم زدم و بعد هم خداحافظی کردم و از خانه بیرون آمدم... ... ... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۴۸ صبح ساعه شش از خواب بلند شدم بعد از شستن دست و صورتم و مسواک زدن.
۴۹ صدای همهمه درون گوشم پیچیده بود... بین آن همهمه دنبال حنانه می گشتم... ناگهان چشمم بهش خورد. از دور صدایش زدم: -حنانه... اما گویی نشنید... -حنانــــــه... دستم را بالا بردم و دو مرتبه گفتم: -حنانـــه... ناگهان برگشت. -إ سلام فاطمه زهرا! -سلام.بیا اینجا ببینم. سمت من آمد لبخندی دستش را روبه رویم گرفت و گفت: -چطوری. -مرسی.حنانه؟؟ -چیه؟؟چرا انقدر نا آرومی. -یادته که درباره ی محمدرضا چیا بهت گفتم؟ -خب؟؟؟؟ -رفتارش عوض شده!!! -یعنی چی؟؟ -یعنی چی نداره.به کل شده یه آدم دیگه. -چطوری شده نمیفهمم... -ای بابا.تغییر کرده دیگه مهربون شده!!! دیروز باهم رفته بودیم بیرون هی بحثو کش میداد...ازم عذرخواهی کرد خیلی مشکوک میزنه. حنانه همانطور به چهره ی من زل زده بود. -چرا اینطوری نگاه میکنی. -تو دیوونه ای. -وا چرا؟؟؟ -بیا بریم سر کلاس. همینطور که راه میرفتیم ادامه داد: -این رفتارا عادیه. -نه برا آدمی که تا دو روز پیش نمیخواست سر به تنم باشه. -نمیدونم والا... -تازه... -چی؟؟؟ -اونروز از حوزه که برمیگشتم رقتم خونه خودم. -خب؟؟؟ -یکی قبل من اونجا بوده. پشت صندلی هایمان نشستیم حنانه ادامه داد: -واقعا؟؟؟؟کی؟؟؟؟ -نمیدونم کی بوده... حنانه نگران گفت: -نکنه...نکنه دزد بوده؟؟!!! -نه بابا اگر دزد بود یه چیزی می دزدید... -مگه کسی کلیدو داره؟؟؟ -نه غیر منو محمدرضا کسی نداره اما مادرش میگفت کلید دست باباشه. محمدرضا که یادش نمیاد خونه ای داشته!!! ... ... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۴۹ صدای همهمه درون گوشم پیچیده بود... بین آن همهمه دنبال حنانه می گشت
۵۰ -راست میگی... -ولی من یه نشونی دارم که میگه محمدرضا اونجا بوده!!! -نشونی؟؟؟!!! -آره. اونروز وقتی رفتم توی اتاق...آره دقیقا رفتم توی اتاق و روبه روی آیینه نشستم. -خب؟؟؟ -وقتی زمینو نگاه کردم یه دکمه پیرهن روی زمین بود. -خب این چه ربطی به محمدرضا داره؟؟؟ -گوش کن...وقتی اونشب رفتم خونشون محمدرضا اصرار کرد که منو برسونه. حنانه با چشم هایم گرد شده گفت: -برسونه؟؟؟؟ -آره. -مگه رانندگی یادشه؟؟؟؟ -همین دیگه یه سوتی دیگه... -یعنی چی... -خیلی مشکوک میزنه...اون رانندگی یادش نیست اما رانندپی میکنه... -پس...یعنی یادشه؟ -مگه میشه آدم حافظشو از دست بده و بتونه رانندگی کنه!!!! -خب بقیشو بگو. -آهان! بعد وقتی به لباسش نگاه کردم دکمه ی رو پیرهنش افتاده بود. -خب...خب...شاید یه دکمه ی دیگه بود. -نه حنانه اون دکمه ای که توی خونه بود دقیقا شبیه دکمه ی لباس محمدرضا بود... -وای خدای من. یعنی تو میگی محمدرضا اونجا بود؟؟؟آخه چطوری... -نمیدونم...دارم گیج میشم... -میخوای چیکار کنی؟؟؟ -صبر... -دیوونه شدی؟؟؟ -نمیدونم محمدرضا چرا داره این کارهارو میکنه. ولی هرچی هست دلیل داره...نمیخوام ازش بپرسم میخوام ببینم خودش میخواد چیکار کنه.رمان همه چیزو حل میکنه. حنانه نفس عمیقی کشیدو گفت: -منو در جریان کارات قرار بده. همان لحظه استاد سرکلاس آمد... تمام طول ساعت را در رویا بودم...به اتفاق هایی که برایم می افتاد فکر میکردم. به محمدرضا به گذشته به حال به آینده... نمیدونم هدفش از این کارا چیه ... دکتر گفته فراموشی گرفته... قطعا گرفته وقتی اونطور توی بیمارستان اشک منو دید زمین خوردن منو دید... نگاه های توی بیمارستان نگاه های محمدرضا نبود... ولی نگاه دیروز توی پارک...همون نگاه قدیمی خودش بود... سر در نمیارم... سر در نمیارم... ... ... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۵۲ ڪلید را درون قفل انداختم و در را باز ڪردم... ناگهان چهره ای را روب
۵۳ -اونجا یادم اومد که تو کی...دلم میخواست همون لحظه زمین دهن وا کنه...دلم میخواست همون جا بمیرم... وقتی رفتی...به رفتنت خیره شدم...دلم میخواست صدات کنم بهت بگم برگرد...برگرد من تازه فهمیدم تو کی...ولی نمیتونستم... -محمدرضا ... -من میشناسمت...تو خانومم بودی... -برای چی بهم نگفتی... -نمیتونستم. صدایم را بلند تر کردم و با گریه میگفتم: -چرا نمیتونستی؟؟؟چرا تظاهر به فراموشی میکردی...چرا بهم دروغ گفتی...چرا اذیتم میکردی... فریاد زد: -نمیتونستم...نمیتونستم. -برای چی نمیتونستی؟؟؟؟ -دلم میخواست قبلش رفتارمو جبران کنم... -چی میگی محمدرضا؟؟؟حالت خوشه؟؟؟جبران چی؟؟؟؟ -من باهات بد رفتاری کردم و دلم نمیخواست اینطوری باشه...دلم میخواست اول رفتارمو درست کنم و بعد بهت بگم که من... حرفش را قطع کردم: -این حرفا چیه میزنی تو اگر همونجا بهم میگفتی که حافظتو به دست آوردی... -فاطمه زهرا... -محمدرضا یعنی من نمیفهمم؟؟؟؟؟ -من اینو نگفتم. -یعنی من درک ندارم که بدونم هر رفتاری که از تو سر زده بخاطر حافظه ی تو بوده؟؟؟؟؟ سرش را پایین انداخت و گفت: -عذر میخوام. -عذر چی؟؟؟؟؟؟؟ بهت گفته بودم هیچوقت بهم دروغ نگو... -حالا چیزی نشده که... لبخندی میان اشک هایش زدو گفت: -ببین الان من اینجام تو اینجایی...خونمون... سرم را پایین انداختم و سمت در رفتم. محمدرضا_کجا میری؟؟؟؟ -خونه. از جایش بلند شد آرام آرام سمت من آمدو گفت: -چرا خونه...اینجا...خب اینجا خونته... -محمدرضا من از شب اتوبان به اینور میدونستم که تو داری نقش بازی میکنی. فقط چیزی بهت نگفتم که خودت همچیو بهم بگی... سرش را پایین انداخت...ادامه دادم: -به کمی فکر کردن نیاز دارم... -فاطمه زهرا... -بله؟؟؟ -پیشم بمون. -خداحافظ... ... ... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۵۳ -اونجا یادم اومد که تو کی...دلم میخواست همون لحظه زمین دهن وا کنه.
۵۴ در را محکم پشت سرم بستم. پشت در ایستادم. نفسم را حبس کردم که صدای گریه هایم را نشنود... ناگهان در کوبیده شد انگار محمدرضا خودش را روی زمین انداخت... صدای گریه هایش به گوشم خورد... سمت در برگشتم. خواستم در بزنم که دستم را همانجا مشت کردم. پشت در نشستم. سرم را روی در تکیه دادم و گریه میکردم. فاصله ای به اندازه ی یک در چوبی... محمدرضا با خودش حرف میزد: -خدایا...آخه این چه بلایی بود سرم اومد... صدای گریه هایم بلند تر شد...به سرعت از جایم بلند شدم.و از ساختمان بیرون رفتم. اطرافم کسی نبود...نسبتا بلند گریه میکردم...بعد از مدتی که آروم شدم سرعتم را بالا بردم و سمت خیابان رفتم. سوار تاکسی شدم و سمت خانه رفتم. دستم را روی زنگ خانه نگه داشتم.مادر از پشت آیفون گفت: -بله؟؟؟ -منم مامان جان. در را باز کردو داخل شدم. -سلام دخترم. لبخندی زدم و گفتم: -سلام مامان جان؟ -خوبی؟؟؟ -خستم. نگاهی به صورتم انداخت و گفت: -ببینمت!!!!گریه کردی؟؟؟ خندیدم و گفتم: -گریه؟؟؟نه بابا...گریه چیه... با جدیت گفت: -فاطمه!!! -بله؟؟؟ -گریه کردی؟؟؟ سرم را پایین انداختم و گفتم: -آره... -چرا... -رفته بودم خونم... -اونجا چیکار میکردی؟؟؟؟ چادرم را از سرم در آوردم روی کاناپه نشستم و گفتم: -پری روزم رفته بودم اونجا. اخم هایش را در هم فرو برد و گفت؛ -براچی؟؟؟ تمام قضیه را برایش تعریف کردم. ناراحت کنارم نشست... -فاطمه زهرا...برگرد سمت زندگیت... -دلم شکسته مامان... -دل اونم شکسته...برگرد... ... ... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۵۴ در را محکم پشت سرم بستم. پشت در ایستادم. نفسم را حبس کردم که صدای گ
۵۵ مامان_قلب اونم شکسته برگرد... -مامان من نمیگم که بر نمیگردم...فقط الان عصابم خورده که بهم دروغ گفته. -توی این شرایط باید هر دو طرف همو درک کنین. -آخه چه درکی من... حرفم را قطع کرد و گفت: -چند لحظه به حرفام گوش کن. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -باشه... -عزیز من...هر دو طرف به یه اندازه مقصرین. -تقصیر من چیه آخه؟؟؟ -قرار شد گوش کنی... -ببخشید... -محمدرضا حافظشو یک دفعه به دست آورده... حالشو درک کن وقتی که تازه فهمیده کجای دنیا ایستاده ... تازه فهمیده که با کی بدرفتاری میکرده. بعد چطور میتونست توی اون لحظه بگه برگرد من یادم میاد؟؟؟ -ولی اگر میگفت چیزی نمیشد مامان... -چیزی نمیشد اما اون لحظه تو اوج ناراحتی چطور میتونست تصمیم بگیره ...درکش کن... کار توام اشتباست که یهو بد رفتاری کردی.دختر برا چی ناشکری میکنی؟؟؟؟ الان باید خوشحال باشی که همسرت به زندگی برگشته... سرم را پایین انداختم مادر ادامه داد... -این اشتباه تو و اون اشتباه محمد.هر دو تو اوج ناراحتی تصمیم اشتباه گرفتین...اگر هم دیگه رو درک میکردین و به هم فرصت میدادین...این ناراحتی ها پیش نمی اومد.همه چیز رو میشه با حرف زدن با صدای آروم و با دلیل خواستن حل کرد. از جایش بلند شد تلفن را از روی میز برداشت و سمت من آمد: -بیا...حالا هم زنگ بزن بهش و بگو برمیگردی خونه... بدون این که کلمه ای حرف بزنم تلفن را برداشتم و شماره ی خانه مان را گرفتم بوق اول بوق دوم بوق سوم: ... ... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۵۵ مامان_قلب اونم شکسته برگرد... -مامان من نمیگم که بر نمیگردم...فقط
۵۶ -برنمیداره... -کجا زنگ زدی؟؟؟ -خونمون. -خب دختر گلم الان با این دعوای شما اون خونه نمیمونه که!زنگ بزن به گوشیش... -باشه. شماره اش را گرفتم: بوق اول بوق دوم بوق سوم بوق چهارم... -بله؟؟؟ -س..سلام... -سلام. -خوبی؟ -توخوبی؟ -مرسی...محمدرضا؟؟؟ -بله؟ -کجایی... -پشت فرمون. -چرا داری گریه میکنی. -گریه نمیکنم. -دروغ میگی؟ چیزی نگفت... -محمد...کجایی؟؟؟ -نمیدونم کجام. صدایم را بلند تر کردم و گفتم: -یعنی چی نمیدونی کجایی؟؟؟؟ -دارم تو خیابون میگردم. -خوبی؟؟؟؟ جوابی نداد... -محمد؟؟؟ -بله؟؟؟ -زود برو خونه ی مامان اینا.فردام میریم خونه ی خودمون. -جدی میگی؟؟؟؟ -آره عزیزم. -فاطمه.منو ببخش که بهت چیزی نگفتم... -درکت میکنم مشکلی نیست. لبخندی زدم و گفتم: -حالا بخند...اشکاتم پاک کن... -چشم. -ممنون عزیزم. پس برو خونه.کاری نداری فعلا؟ -نه گلم. -مواظب خودت باش.خداحافظ. -خداحافظ... مامان_چی شد؟؟؟ خندیدم و گفتم: -هیچی بهش گفتم بره خونه فردام میریم خونه ی خودمون... -آفرین عزیزم...مبارکه زندگی برگشتت... ... ... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۵۶ -برنمیداره... -کجا زنگ زدی؟؟؟ -خونمون. -خب دختر گلم الان با این دع
۵۷ مامان_مبارکه زندگی برگشتت. از جایم بلند شدم مادرم را بغل کردم و گفتم: -ممنون مامان جونم. خبر برگشتن حافظه ی محمدرضا خیلی سریع توی فامیل پخش شد. همه خوشحال بودن یکی یکی زنگ میزدن و تبریک میگفتن... مامان_فاطمه؟؟؟؟ -بله مامان؟؟؟ -آماده شدی؟؟منتظر تو ایم همه!!! -اومدم اومدم. چادرم را سرم کردم و سریع از اتاق بیرون رفتم. مادرم لبخندی زدو گفت: -به به عروس خانوم گل. خندیدم و گفتم: -ببخشید که منتظر بودین. بابا کو؟؟؟ -تو ماشین منتظره. -پس بدو بریم. -بریم. از خانه بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم. خانواده ها داشتن مارو تا خونه بدرقه میکردن... مدتی از ساعت گذشت و ما روبه روی ساختمان بودیم از ماشین پیاده شدیم. محمدرضا زودتر از ما رسیده بود و منتظر جلوی در ایستاده بود. مادرمحمدرضا_عروس خانون بالاخره اومدین. خندیدم و گفتم: -شرمنده دیر کردم. -فدای سرت. ... ... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۵۷ مامان_مبارکه زندگی برگشتت. از جایم بلند شدم مادرم را بغل کردم و گف
۵۸ نگاهی به محمدرضا انداختم. که ایستاده بودو به من نگاه میکرد... سمتش رفتم لبخندی زدم و گفتم: -سلام. اوهم به لبخند من جواب داد و گفت: -سلام عزیزم. -خوبی؟؟؟دیشب خوب خوابیدی؟ -آره خوبم.توخوبی؟؟ -خداروشکر. مادرمحمدرضا_خب عروس و دوماد میخوان مارو همین جا نگه دارن؟؟؟؟ محمدرضا_شرمنده بفرمایین.بفرمایین بالا... همه وارد ساختمان شدن. بعد هم محمدرضا به من نگاه کردو گفت: -بفرمایین خانوم. لبخندی زدم و گفتم: -ممنون. وارد خانه شدیم همگی دور هم نشستیم. با میوه و شیرنی هایی که محمدرضا خریده بود از خانواده ها پذیرایی کردیم. همه خوشحال بودیم. نیم ساعتی گذشت محمدرضا داخل اتاق بود. یکمی بعد منو صدا کرد. -فاطمه؟؟؟ -جان؟؟ -یه دقیقه بیا. به دنبال نگاهش داخل اتاق رفتم. چیزی دستش بود. -این چیه؟؟؟ -منو ببخش بخاطر تموم رفتار هایی که این مدت داشتم. -این چه حرفیه عزیزم. جعبه ای کوچیک سمتم گرفت و گفت: -این یه هدیه ی ناقابله. -این چه کاریه آخه.برای چی زحمت کشیدی؟؟ -زحمت نیست عزیزم. دلم میخواست برات هدیه بخرم.بازش کن. جعبه را باز کردم داخلش یه گردنبند خیلی قشنگ بود که با خط تحریری دوتا اسم روی هم نوشته شده بود... (فاطمه و محمد) ❤️ ... ╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a ╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝ اینم اخرین قسمت رمان منو به یادت بیار امیدوارم مورد پسندتون قرارگرفته باشد 😊☺️🌹🌹🌹 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت