#حکایت
🔴 قیمــت مُلــک
"شقیق بلخی" از عرفـای قرن دوم هجری و معاصر هارونالرشید، خلیفه مقتدر عباسی است.
نقل است که چون شقیق بلخی، قصد کعبه کرد و به بغداد رسید، هارونالرشید او را نزد خود خواند. چون شقیق به نزد هارون آمد، هارون گفت: تو شقیق زاهدی؟ گفت: شقیق منم، اما زاهد نیستم.
هارون گفت: مرا پندی ده!
شقیق پرسید: اگر در بیابان تشنه شوی، چنانکه به هلاکت نزدیک باشی و آن ساعت آب بیابی، آن را به چند دینار میخری؟
هارون پاسخ داد: به هرچند که فروشنده بخواهد.
شقیق گفت: اگر نفروشد مگر به نیمی از سلطنت تو، چه خواهی کرد؟
هارون پاسخ داد: نیمی از ملک خود را به او میدهم و آب را از او میگیرم تا در بیابان، بر اثر تشنگی نمیرم.
شقیق گفت: اگر تو آن آب بخوری ولی نتوانی آن را دفع کنی، چه خواهی کرد؟
هارون: همه أطبا را از هر گوشه مملکتم، جمع میکنم تا مرا درمان کنند.
شقیق باز پرسید: اگر طبیبان نتوانستند، مگر طبیبی که دستمزدش نیمی از سلطنت تو باشد، چه خواهی کرد؟
هارون گفت: برای آنکه از مرگ رهایی یابم، نیمی از ملک خود را به او میدهم تا مرا درمان کند.
و شقیق رو به او کرد و گفت: ای هارون! پس چه مینازی به ملکی که قیمتش یک شربت آب است که بخوری و از تو بیرون آید؟
هارون بگریست و شقیق را گرامی داشت.
┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄
http://eitaa.com/joinchat/1384120320C0415c1301e
#حکایت
دزدی وارد خانه پیر زنی شد و شروع کرد به جمع کردن اثاث خانه.
پیرزن که بیدار بود صداش کرد و گفت ننه نشان می دهد شما جوان خوبی هستید و از ناچاری دزدی می کنید آن وسایل سنگین ول کن بیا این النگوهای طلا به شما بدم فقط قبل از آن خوابی که قبل از آمدن شما دیدم برام تفسیر کن. دزد گفت خوب چی خواب دیدی.
پیرزن گفت خواب دیدم که همه اهل محل در یک باغ بزرگی در حال دویدن بودیم که من داخل نهر افتادم و برای بیرون اوردن من از نهر با صدای بلند پسرم اصغرجان را صدا می کردم
اصغرررر
اصغررررجان
بیا کمک.
پسرش اصغر از خواب بیدار شد و مثل موشک از طبقه بالا آمد پایین و دزد گرفت و شروع کرد به زدن او پیرزن به پسرش گفت ننه بسه دیگر نزنش.
دزد گفت بگذار بزنه آخه منه خر نفهم بفهمم برای دزدی اومدم یا تفسیر خواب
┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄
http://eitaa.com/joinchat/1384120320C0415c1301e
#حکایت
دزدی وارد خانه پیر زنی شد و شروع کرد به جمع کردن اثاث خانه.
پیرزن که بیدار بود صداش کرد و گفت ننه نشان می دهد شما جوان خوبی هستید و از ناچاری دزدی می کنید آن وسایل سنگین ول کن بیا این النگوهای طلا به شما بدم فقط قبل از آن خوابی که قبل از آمدن شما دیدم برام تفسیر کن. دزد گفت خوب چی خواب دیدی.
پیرزن گفت خواب دیدم که همه اهل محل در یک باغ بزرگی در حال دویدن بودیم که من داخل نهر افتادم و برای بیرون اوردن من از نهر با صدای بلند پسرم اصغرجان را صدا می کردم
اصغرررر
اصغررررجان
بیا کمک.
پسرش اصغر از خواب بیدار شد و مثل موشک از طبقه بالا آمد پایین و دزد گرفت و شروع کرد به زدن او پیرزن به پسرش گفت ننه بسه دیگر نزنش.
دزد گفت بگذار بزنه آخه منه خر نفهم بفهمم برای دزدی اومدم یا تفسیر خواب
http://eitaa.com/joinchat/1384120320C0415c1301e
⚜ ذکر صالحین ⚜
#حکایت
چوپانی گوسفندان را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان طوفان سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید. باد شاخهای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف میبرد. دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند. مستاصل شد و صوتش را رو به بالا کرد و گفت: «ای خدا گلهام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.»
قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قویتری دست زد و جای پایی پیدا كرد و خود را محكم گرفت. گفت: «ای خدا راضی نمیشوی كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو میدهم و نصفی هم برای خودم.»
قدری پایینتر آمد. وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت: «ای خدا نصف گله را چطور نگهداری میكنی؟ آنها را خودم نگهداری میكنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو میدهم.»
وقتی كمی پایینتر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم كه بیمزد نمیشود. كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.»
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت: «چه كشكی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یك غلطی كردیم. غلط زیادی كه جریمه ندارد.»
در زندگی شما چند بار این حکایت پیش آمده است؟!
┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄
http://eitaa.com/joinchat/1384120320C0415c1301e
#حکایت
💟⇦•روزی شیـخی می گفت من هر وقت ڪه نماز می خواندم ، از خـداوند حاجتی میخواستـم .
یک روز گفتـم : بگذار یک بار برای خود خدا نماز بـخوانم و حاجتی نخواهم .
✳️⇦•همان شب شیـخ در عالم خواب دید که به او گفتنـد : چرا دیـر آمدی ؟!
گفتـم منظورتان چیـست ؟
✴️⇦• گفتنـد : یعنی تو باید سی سال پیش به فڪر این کار می افتـادی ، حالا سر پیـری باید بـفهمی و نماز بخوانی و حاجتی طلب نـکنی !
⚡️ ما هر وقت با خـدا کار داریم خدا را صـدا می زنیم .
✳️⇦• چه قـدر خـوب است که وقتی هم که کاری نـداریم ، بگوییـم : خُـــ♥️ـــدا
👈 در عبـادات خـود تفڪر کنیـم .
┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄
http://eitaa.com/joinchat/1384120320C0415c1301e
⚜ ذکر صالحین ⚜
#حکایت
🔸مردی که با خبر دختردار شدنش، رنگ رخسارش تغییر کرد!
مردى به مردى كه نزد رسول حق نشسته بود خبر داد همسرت دختر آورد، رنگ آن مرد تغيير كرد، رسول اسلام (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: چه شده؟ عرضه داشت: خير است، فرمود: بگو چه اتفاقى افتاده؟ گفت: از خانه بيرون آمدم در حالى كه همسرم درد زائيدن داشت، اين مرد به من خبر داد دختردار شده ام، حضرت فرمود: زمين حمل كننده او، آسمان سايه سرش، و خداوند روزى دهنده اوست، دختر دسته گل خوشبوئى است كه آن را مى بوئى،
سپس رو به اصحاب كرد و فرمود: كسى كه داراى يك دختر است، مشكل دارد «تربيت و حفظ او، تهيه جهیزيه، آماده كردن مقدمات عروسى، دلهره داماددارى» و براى هر كس دو دختر است، خدا را به فرياد او برسيد، و هر كس داراى سه دختر است جهاد و هر كار مكروهى را معاف است، و هر آن كه چهار دختر دارد، اى بندگان خدا او را كمك دهيد، به او قرض دهيد، و به او رحمت آوريد.
💠چقدر دختر عزيز است، كه رسول حق يارانش را به يارى دخترداران دعوت كرده، و كمك به دخترداران را وظيفه الهى امت قرار داده💠
📚برگرفته از کتاب نظام خانواده در اسلام اثر استاد انصاریان
┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄
http://eitaa.com/joinchat/1384120320C0415c1301e
⚜ ذکر صالحین ⚜
#حکایت
🔸مردی که با خبر دختردار شدنش، رنگ رخسارش تغییر کرد!
مردى به مردى كه نزد رسول حق نشسته بود خبر داد همسرت دختر آورد، رنگ آن مرد تغيير كرد، رسول اسلام (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: چه شده؟ عرضه داشت: خير است، فرمود: بگو چه اتفاقى افتاده؟ گفت: از خانه بيرون آمدم در حالى كه همسرم درد زائيدن داشت، اين مرد به من خبر داد دختردار شده ام، حضرت فرمود: زمين حمل كننده او، آسمان سايه سرش، و خداوند روزى دهنده اوست، دختر دسته گل خوشبوئى است كه آن را مى بوئى،
سپس رو به اصحاب كرد و فرمود: كسى كه داراى يك دختر است، مشكل دارد «تربيت و حفظ او، تهيه جهیزيه، آماده كردن مقدمات عروسى، دلهره داماددارى» و براى هر كس دو دختر است، خدا را به فرياد او برسيد، و هر كس داراى سه دختر است جهاد و هر كار مكروهى را معاف است، و هر آن كه چهار دختر دارد، اى بندگان خدا او را كمك دهيد، به او قرض دهيد، و به او رحمت آوريد.
💠چقدر دختر عزيز است، كه رسول حق يارانش را به يارى دخترداران دعوت كرده، و كمك به دخترداران را وظيفه الهى امت قرار داده💠
📚برگرفته از کتاب نظام خانواده در اسلام اثر استاد انصاریان
┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄
http://eitaa.com/joinchat/1384120320C0415c1301e
⚜ ذکر صالحین ⚜
#حکایت 👌
⭕️ #ترک_گناه ❌ #حق_الناس
‼️لطفا کامل بخونید و به هر کی میشناسید بفرستید تا برای همه مون حق الناس مهم بشه😔
❗️حساب و کتاب پارچه های اضافی:
خیاط مؤمن و مقدسی، شبی خواب دید در #صحرای_محشر است.
مقداری پارچه سالم و سوخته آوردند و گفتند:
جواب اینها را بده!
گفت: اینها چیست؟
گفتند: وقتی که پارچه ها را می بریدی، مقداری پارچه اضافه می آوردی!!
وقتی می خواستی نخ را داخل سوزن کنی، نخ را روی شعله آتش می گرفتی و مقداری از آن می سوخت.
❌شما از صاحبان این پارچه ها و نخ ها رضایت نگرفته بودی!❌😱
وقتی این حکایت را مرحوم شیخ محمد حسین زاهد از عالمان پارسا و خود ساخته در کلاس درسشان نقل کردند، تمام ما مثل یخ بدنمان سرد شد.
📚پند حکیم، داستانهای آموزنده آیة الله #مجتهدی تهرانی، ص ۲۴۴
┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄
http://eitaa.com/joinchat/1384120320C0415c1301e
⚜ ذکر صالحین ⚜
#حکایت 👌
⭕️ #ترک_گناه ❌ #حق_الناس
‼️لطفا کامل بخونید و به هر کی میشناسید بفرستید تا برای همه مون حق الناس مهم بشه😔
❗️حساب و کتاب پارچه های اضافی:
خیاط مؤمن و مقدسی، شبی خواب دید در #صحرای_محشر است.
مقداری پارچه سالم و سوخته آوردند و گفتند:
جواب اینها را بده!
گفت: اینها چیست؟
گفتند: وقتی که پارچه ها را می بریدی، مقداری پارچه اضافه می آوردی!!
وقتی می خواستی نخ را داخل سوزن کنی، نخ را روی شعله آتش می گرفتی و مقداری از آن می سوخت.
❌شما از صاحبان این پارچه ها و نخ ها رضایت نگرفته بودی!❌😱
وقتی این حکایت را مرحوم شیخ محمد حسین زاهد از عالمان پارسا و خود ساخته در کلاس درسشان نقل کردند، تمام ما مثل یخ بدنمان سرد شد.
📚پند حکیم، داستانهای آموزنده آیة الله #مجتهدی تهرانی، ص ۲۴۴
┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄
http://eitaa.com/joinchat/1384120320C0415c1301e
#حکایت های زیبا و آموزنده ✍
زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.» زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.
شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.» زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.» شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید. ❤️
آقایون تورو خدا تا میتونید به همسرانتون محبت کنید بخدا که چیزی ازتون کم نمیشه، غرورتونو بشکنید تا زندگیتون نشکنه🥹👌
┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄
http://eitaa.com/joinchat/1384120320C0415c1301e
#حکایت
🔴 قیمــت مُلــک
"شقیق بلخی" از عرفـای قرن دوم هجری و معاصر هارونالرشید، خلیفه مقتدر عباسی است.
نقل است که چون شقیق بلخی، قصد کعبه کرد و به بغداد رسید، هارونالرشید او را نزد خود خواند. چون شقیق به نزد هارون آمد، هارون گفت: تو شقیق زاهدی؟ گفت: شقیق منم، اما زاهد نیستم.
هارون گفت: مرا پندی ده!
شقیق پرسید: اگر در بیابان تشنه شوی، چنانکه به هلاکت نزدیک باشی و آن ساعت آب بیابی، آن را به چند دینار میخری؟
هارون پاسخ داد: به هرچند که فروشنده بخواهد.
شقیق گفت: اگر نفروشد مگر به نیمی از سلطنت تو، چه خواهی کرد؟
هارون پاسخ داد: نیمی از ملک خود را به او میدهم و آب را از او میگیرم تا در بیابان، بر اثر تشنگی نمیرم.
شقیق گفت: اگر تو آن آب بخوری ولی نتوانی آن را دفع کنی، چه خواهی کرد؟
هارون: همه أطبا را از هر گوشه مملکتم، جمع میکنم تا مرا درمان کنند.
شقیق باز پرسید: اگر طبیبان نتوانستند، مگر طبیبی که دستمزدش نیمی از سلطنت تو باشد، چه خواهی کرد؟
هارون گفت: برای آنکه از مرگ رهایی یابم، نیمی از ملک خود را به او میدهم تا مرا درمان کند.
و شقیق رو به او کرد و گفت: ای هارون! پس چه مینازی به ملکی که قیمتش یک شربت آب است که بخوری و از تو بیرون آید؟
هارون بگریست و شقیق را گرامی داشت.
┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄
http://eitaa.com/joinchat/1384120320C0415c1301e
#حکایت
دزدی وارد خانه پیر زنی شد و شروع کرد به جمع کردن اثاث خانه.
پیرزن که بیدار بود صداش کرد و گفت ننه نشان می دهد شما جوان خوبی هستید و از ناچاری دزدی می کنید آن وسایل سنگین ول کن بیا این النگوهای طلا به شما بدم فقط قبل از آن خوابی که قبل از آمدن شما دیدم برام تفسیر کن. دزد گفت خوب چی خواب دیدی.
پیرزن گفت خواب دیدم که همه اهل محل در یک باغ بزرگی در حال دویدن بودیم که من داخل نهر افتادم و برای بیرون اوردن من از نهر با صدای بلند پسرم اصغرجان را صدا می کردم
اصغرررر
اصغررررجان
بیا کمک.
پسرش اصغر از خواب بیدار شد و مثل موشک از طبقه بالا آمد پایین و دزد گرفت و شروع کرد به زدن او پیرزن به پسرش گفت ننه بسه دیگر نزنش.
دزد گفت بگذار بزنه آخه منه خر نفهم بفهمم برای دزدی اومدم یا تفسیر خواب
#خنده حلال😊
┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄
http://eitaa.com/joinchat/1384120320C0415c1301e