*خاطرات #سردار_سرلشگر_شهید_یوسفکلاهدوز
#حق_الناس
ما در طبقه پایین زندگی می کردیم و آقای کلاهدوز طبقه بالا. هیچ وقت متوجه ورود و خروج او نشدم. یک شب اتفاقی در را باز کردم. دیدم پوتینهایش را در آورده و دست گرفته و از پله های بالا می رود، فهمیدم طوری رفت و آمد می کرده تا مزاحم همسایه ها نشود.
صبحها چون زود می رفت، ماشین را تا سر کوچه خاموش هل می داد و از آنجا به بعد ماشین را روشن می کرد تا مزاحمتی برای همسایه ها ایجاد نکند. شبها هم وقتی دیر می آمد، ماشین، را خاموش می کرد و هُل می داد و به پارکینگ می آورد تا مبادا مزاحم کسی شود.
#مثل_همه
یک روز آمد سالن غذا خوری، خیلی شلوغ بود. همیشه وقتی می آمد که صف غذا خلوت شده باشد. بچه ها با دیدن او راه را باز کردند. وقتی اصرار کردند، ناراحت شد و گفت که از تفاوت قائل شدن خوشش نمی آید.
یک بار برایش غذا بردم. ناراحت شد و گفت: «دیگر از این کارها نکن. من هم باید مثل بقیه در غذا خوری غذا بخورم». بعد از غذا همیشه غذایش را هم می شست و هرگز این کار را به دیگری واگذار نمی کرد.
@zendagibazendagishohada