#شهید_عباس_مطیعی
خیلی وقت بود خانه امان نیامده بودی. اون روز با اصرار فراوان مامان قبول کردی که ناهار را با ما بخوری. خیلی خوشحال بودم. نشستن برات سخت بود. برای همین تختی برات آماده کردیم و تو را روی تخت خواباندیم.
پایه های تخت خوب به هم وصل نشده بود. تخت از هم وا شد و افتادی روی زمین. ما همه دست پاچه شدیم.ناراحتی از سر و روی بابا و مامان می بارید. دائم منو سرزنش می کردند.
مثل کوه صبر کردی و به آرامی گفتی: "تقصیر تخت نیست. من سنگین شده ام! تخت نتونست تحمل کنه!"
*به رسم شمشاد، ص 77.
@zendagibazendagishohada
یا الله گفتی و وارد شدی.بچه ها از شنیدن صدایت خیلی خوشحال شدن.
همه یهو گفتن:" دایی اومده! دایی!"
حق داشتن خوشحال بشن.خیلی دوستت داشتن. واقعا دوست داشتنی بودی.آمدی تو اتاق نشستی.شروع کردی با بچه ها بازی کردن.
گفتم:" برم یه چای برات درست کنم!"
گفتی:" یه لیوان آب بهتره! کمی تشنه ام".
یه لیوان آب برات آوردم.دیدم بچه ها تمام اتاقو ریختن به هم.دعواشون کردم.زدم پشت دستشون.ناراحت شدی.
بهم گفتی:"خواهر! باید به این زدن ها جواب بدی! بچه ها رو به حال خودشون بگذار بازی خودشون رو بکنن!"
ــــــــــــــــــــــــــــــ
#خاطره ای از #شهید_عباس_مطیعی/ به رسم شمشاد،ص15
@zendagibazendagishohada