🌹#با_شهدا|شهید امیر لطفی
✍️ پابوس مادر
▫️خیلی دوست داشتنی بود. اگر ذرهای از او دلخور و ناراحت میشدم به هر طریقی دلم رو به دست میآورد، حتی پشت پاهامو میبوسید، هر روز صبح وقتی میخواست بره اداره میومد و پای منو میبوسید. یک بار خواهرش این اتفاق رو دید و به مـن اشـاره کرد و گفت دیدی چه کار کرد مادر؟
گفتم بله، کارِ هر روزش هست، من خودمو به خواب میزنم یک وقت خجالت نکشه.
خاص خداست💚
@emamzaman3_1_3
🌹#با_شهدا|شهید حمید باکری
✍️ دفتر اشکالات
▫️دفتری که قرار گذاشته بودیم اشکالاتِ هم را در آن بنویسیم، تقریبا همیشه با ایرادات من پُر میشد. حمید میگفت: تو به من بیتوجهی! چرا اشکالات مرا نمینویسی؟
گوشه چشمی نگاهش کردم و گفتم تو فقط یک اشکال داری! دستهایت خیلی بلند است. تقریباً غیر استاندارد است. من هر چه برایت میدوزم، آستینهایش کوتاه میآید. حمید مثل همیشه خندید. برایم جالب بود و لذت بخش که او به ریزترین کارهای من مثل لباس پوشیدن، غذا خوردن، کتاب خواندن و... دقت میکرد.
📚 کتاب نیمه پنهان ماه
خاص خداست💚
@emamzaman3_1_3
🌹#با_شهدا|شهید حسن آقاسیزاده
✍️ مهندس خانهدار
▫️وقتی میاومد خونه دیگه نمیذاشت من کار کنم. زهرا رو میذاشت روی پاهاش و با دست به پسرمون غذا میداد. میگفتم: یکی از بچهها رو بده به من با مهربونی میگفت: نه، شما از صبح تا حالا به اندازه کافی زحمت کشیدی. مهمون هم که میاومد پذیرایی با خودش بود. دوستاش به شوخی میگفتند: مهندس که نباید تو خونه کار کنه! میگفت: من که از حضرت علی علیه السلام بالاتر نیستم. مگه به حضرت زهرا سلام الله علیها کمک نمیکردند؟
📚 فلش کارت مهروماه، مؤسسه مطاف عشق
خاص خداست💚
@emamzaman3_1_3
🌹#با_شهدا|شهید سیدعلی حسینی
✍️ جوان مرد
▫️برنامهریزیها شد، مهمونها هم دعوت شدند. یه مرتبه زنگ زدند گفتند: مأموریتی پیش اومده و باید بیای اهواز. وقتی به من گفت، خیلی ناراحت شدم و کلی گریه کردم. بهش گفتم: ما فردا مهمون داریم، برنامهریزی کردیم. وقتی حال من رو این طور دید به دوستاش زنگ زد و رفتنش رو کنسل کرد. گفته بود: بیانصافیه اگه همسرم رو تنها بذارم، این همه سختی رو تحمل کرده حالا یه بار از من خواسته بمونم. اگه بیام اهواز با روح جوان مردی سازگار نیست.
#شهدا
خاص خداست💚
@emamzaman3_1_3
🌹#با_شهدا|شهید ابراهیم همت
✍️ جبران محبت
▫️وقتی به خانه میآمد، من دیگر حق نداشتم کار کنم! بچه را عوض میکرد، شیر برایش درست میکرد، سفره را میانداخت و جمع میکرد، پا به پای من مینشست لباسها را میشست، پهن میکرد، خشک میکرد و جمع میکرد! آن قدر محبت به پای زندگی میریخت که همیشه به او میگفتم: درسته که کم میآیی خانه، ولی من تا محبتهای تو را جمع کنم، برای یک ماه دیگر وقت دارم! نگاهم میکرد و میگفت: تو بیشتر از اینها به گردن من حق داری!
📚 راوی: همسر شهید
خاص خداست💚
@emamzaman3_1_3
🌹#با_شهدا|شهیده فاطمه نیک
✍️ احترام
▫️احترام زیادی برای شوهرش قائل بود. حتی برای رفتن به مسجد هم از او اجازه میگرفت. اگر کارش طول میکشید و وقت برگشتن شوهرش میشد سریع بلند میشد و میگفت باید بروم و غذای حاجی را آماده کنم. این را که میگفت، دیگر کسی اصرار نمیکرد، میدانستند که از حرفش بر نمیگردد.
📚 برشی از زندگی شهیده فاطمه نیک/ کتاب تعبیر یک خواب صفحه ۳۰
خاص خداست💚
@emamzaman3_1_3
🌹#با_شهدا|شهید سید مجتبی هاشمی
✍️ صحنه دیدنی
▫️اوایـل ازدواجمـون بـود. بـرا خریـد بـا سـید مجتبـی رفتیم بازارچـه. بیـن راه بـا پدر و مادر آقا سـید برخورد کردیم سـید مجتبـی بـه محـض اینکـه پـدر و مـادرش رو دیـد، در نهایـت تواضـع و فروتنی خم شـد؛ روی زمیـن زانـو زد و پاهای والدینشو بوسـید. ایـن صحنـه برا من بسیار دیدنی بـود. آقـا سـید بـا اون هیکل تنومنـد و قامـت رشـید، در مقابـل والدینـش اینطـور فروتن بـود و احتـرام آنهـا را تـا حـد بالایـی نگـه مـیداشـت...
📚 سالنامه یاران ناب ۱۳۹۳ به نقل از همسر شهید
خاص خداست💚
@emamzaman3_1_3
🌹#با_شهدا|شهید علی صیاد شیرازی
✍️ همسرداری
▫️بارها شده بود که به محض اینکه به خانه میرسیدند، وضو میگرفت و تا پاسی از شب در امور منزل به مادرم کمک میکردند و به طور قطع میتوانم بگویم برنامه هر هفته پدرم در روزهای جمعه، نظافت آشپزخانه بود؛ به طوری که اجازه نمیداد مادرم و حتی ما در این کار او را کمک کنیم. هر چی از پشت در آشپزخانه مادرم خواهش میکرد فایده نداشت. در رو بسته بود و میگفت: چیزی نیست الان تموم میشه. وقتی اومد بیرون دیدم آشپزخانه رو مرتب کرده. کف آشپزخانه رو شسته، ظرفها رو چیده سرجاشون، روی اجاق گاز رو تمیز کرده و خلاصه آشپزخونه شده مثل یه دسته گل! برای روز زن، روزهای عید اگر یادش هم نبود، اولین عیدی که پیش میآمد، هدیه میخرید.
📚 برشی از زندگی شهید صیادشیرازی - کتاب: افلاکیان زمین، ش۱۰، ص ۱۵ و ۱۶
خاص خداست💚
@emamzaman3_1_3
🌹#با_شهدا|شهید یوسف کلاهدوز
✍️ سهلانگاری
▫️مشغول کار شده بودم و حواسم به حامد نبود. یه باره از روی صندلی افتاد و سرش شکست. سریع بردمش بیمارستان و سرش رو پانسمان کردم. منتظر بودم یوسف بیاد و با ناراحتی بگه چرا سهلانگاری کردی؟ چرا حواست نبود؟ وقتی اومد مثل همیشه سراغ حامد رو گرفت. گفتم: خوابیده. بعد شروع کردم آروم آروم جریان رو براش توضیح دادن. فقط گوش داد. آروم آروم چشمهاش خیس شد و لبش رو گاز گرفت. بعد گفت تقصیر منه که این قدر تو رو با حامد تنها میذارم. منو ببخش. من که اصلاً تصورِ همچین برخوردی رو نداشتم. از خجالت خیسِ عرق شدم.
خاص خداست💚
@emamzaman3_1_3
🌹#با_شهدا|شهید یوسف سجودی
✍️ مرغ سفت
▫️یوسف بعد از مدتها خرید کرده بود. بهم گفت: خانوم! ناهار مرغ درست میکنی؟ هنوز آشپزی بلد نبودم. اما دل رو زدم به دریا و گفتم: چشم... مرغ رو خوب شستم و انداختم توی روغن. سرخ و سیاه شده بود که آوردمش سرِ سفره. یوسف مشغول خوردن شد. مرغ رو به دندون گرفته بود و باهاش کلنجار میرفت. مرغ مثلِ سنگ شده بود و کنده نمیشد. تازه فهمیدم قبل از سرخ کردن باید آبپزش میکردم. کلی خجالت کشیدم. اما یوسف میخندید و میگفت: فدای سرت خانوم!
📚 مجموعه طلایه داران جبهه حق ۷ کتاب شهید یوسف سجودی
خاص خداست💚
@emamzaman3_1_3
🌹#با_شهدا|شهید محمدرضا عقیقی
✍️ مادر حلالم کن
▫️در آشپزخونه غرق حال و هوای خودم مشغول کار بودم کــه محمدرضا بــا صدای بلند گفـت: مـادر! نگاه کردم و دیدم دم درب ورودی ایسـتاده اومـد تـوی آشـپزخونه و شـروع کـرد بـه چرخیدن دور مـن و میگفـت: مادر حلالم کـن... مـادر حلالم کن. گفتم:
آخه چیکار کردی که حلالت کنم؟
گفت: وقتی اومدم صداتون کـردم متوجـه نشـدید. بعـد بـا صدای بلند صداتون کـردم. حلالم کنید اگه صدایم رو روی شما بلنـد کـردم...
📚 کتاب همسفر تا بهشت ۱، صفحه ۹۴
خاص خداست💚
@emamzaman3_1_3
🌹#با_شهدا|شهید علی نیلچیان
✍️ ازدواج آسان
▫️موقع خرید جهیزیه مادرم میخواست سنگ تمام بگذارد. فهرست عریض و طویلی تهیه کرده بود و هر روز چند قلمی به آن اضافه میکرد. امروز تخت و سرویس خواب، فردا مبل و میز ناهارخوری و... هر چه کردم نتونستم منصرفش کنم. دست به دامان علی شدم. آمد و خطبهای خواند غرا! به زمین اشاره کرد و گفت: مادرجان مگه قرار نیست یک روزی بریم اون زیر؟ مادرم لبش را گزید: خدا مرگم بده! اول زندگی به او زیر چی کار داری علی آقا؟ علی خندید: اول و آخر نداره مادرجان! آخرش سر از اون زیر در میآریم. بذارید روی خاک باشیم. بذارید باهاش انس بگیریم، بذارید همین یکی دو وجب فاصله را هم کم کنیم. مادرم خلع سلاح شد. خیلی چیزها را از لیست خرید حذف کردیم. نه مبل و نه تخت و نه ...
📚 راوی: همسر شهید مهندس علی نیلچیان
خاص خداست💚
@emamzaman3_1_3
🌹#با_شهدا|شهید فتح الله ژیانپناه
✍️ تفسیر المیزان
▫️به در خواست خودم مهریهام شد یک تفسیر المیزان به جای آینه شمعدان، تفسیر المیزان را دور تا دور سفره عقد چیدیم! برکتی که این تفسیر به زندگیمان میداد، میارزید به هزاران شگونی که آینه شمعدان میخواست داشته باشد. برای مراسم هم برنج اعلا خریدیم، ولی فتح الله نگذاشت درست کنیم! میگفت: حالا که این همه آدم ندار و گرسنه داریم، چگونه شب عروسی چنین غذای گرانقیمتی بدهم؟! برنجها را بستهبندی کردیم و به خانوادههای نیازمند دادیم. وقتی برنجها را میدادیم، فتح الله میگفت: این هدیه امام خمینی رحمه الله است.
📚 خدا بود و دیگر هیچ نبود، صفحه ۴۰
خاص خداست💚
@emamzaman3_1_3
🌹#با_شهدا|شهید محمدحسن فایده
✍️ کت و شلوار شهادت
▫️کت و شلوار دامادیاش را خیلی دوست داشت. تمیز و نو در کمد نگه داشته بود. به بچههای سپاه میگفت: برای این که اسراف نشود، هر کدام از شما خواستید داماد شوید، از کت و شلوار من استفاده کنید. این لباس ارثیه من برای شماست. کت و شلوار دامادی محمد حسن، وقف بچههای سپاه شده بود و دست به دست میچرخید. هر کدام از دوستانش که میخواستند داماد شوند، برای مراسم دامادیشان، همان کت و شلوار را میپوشیدند. جالبتر آنکه، هر کسی هم آن کت و شلوار را میپوشید؛ به شهادت میرسید!
📚 راوی: فاطمه فخار همسر شهید محمدحسن فایده
خاص خداست💚
@emamzaman3_1_3
🌹#با_شهدا|شهید حسن آبشناسان
✍️ بدون تکلف
▫️زندگی مشترک ما، رنگ سادگی و معنویت داشت. مراسم اولیه، بدون تکلف و با رعایت مسائل اسلامی برگزار شد و مدت کوتاهی پس از پایان مراسم عقد، حسن به اهواز رفت. من نیز، در پایان امتحانات به او پیوستم و زندگی خود را در ۲ اتاق کوچک اجارهای، آغاز کردیم. یکی از اتاقها، به وسایل شخصی اختصاص یافت و اتاق دیگر با یک فرش و چند صندلی ساده، تزیین شد. قسمتی از اتاق نیز به عنوان آشپزخانهای با یک چراغ خوراکپزی و مقداری ادویهجات، مورد استفاده قرار گرفت. آن زمان، روزگار را در مضیقه شدید مالی، سپری میکردیم و مشکلات زیادی داشتیم تا جایی که گاهی اوقات، برای تأمین هزینههای زندگی، مبلغی را قرض میکردیم.
📚 کتاب خاکیها
#شهدا
خاص خداست💚
@emamzaman3_1_3
🌹#با_شهدا|شهید حسن باقری
✍️ خواستگاری
▫️گفتند: اسم من حسن باقری نیست. من غلام حسین افشردی هستم. به خاطر اینکه از نیروی اطلاعاتی جنگ هستم مرا به نام حسن باقری میشناسند. این اولین صداقتی بود که از ایشان دیدم و روی من خیلی اثر گذاشت. من هم از علاقهام به کار در ستاد جنگ گفتم. گفتم در این شرایط و تا زمانی که جنگ هست باید کار کنم. اعتقاد زیادی هم به این ندارم که حضور زن فقط در خانه خلاصه شود. پاسخ ایشان چه بود؟ به من گفت: شما حتی نباید خودتان را محدود به این جنگ بکنید. انقلاب موقعیتی پیش آورده است که زن باید جایگاه خودش را پیدا کند. باید به کارهای بزرگتری فکر کنید. احساس من این بود که ایشان این حرفها را از روی اعتقاد میگفت.
📚 راوی: همسر شهید حسن باقری
🌹#با_شهدا|شهید محمد منتظر قائم
✍️ روز خواستگاری
▫️روزی که برای خواستگاری آمدند، ابتدا ایشان از عقاید، روحیات و فعالیتهایی که داشت صحبت کرد. مقداری هم در رابطه با آینده کاریش و از اینکه امکان دارد جذب سپاه شود مطالبی عنوان کرد. بعد از ایشان من شروع به صحبت کردم و گفتم: معیار من برای ازدواج ایمان، تقوا و اخلاق است، مادیات برای من زیاد مهم نیست. گفتم: من حتی حاضرم با شما در یک کلبه خرابه زندگی کنم اما در زندگیمان عشق به خدا و محبت اهل بیت فراموش نشود. ایشان بعد از عقد همیشه میگفت: من از یک حرف شما در جلسه اول خیلی خوشم آمد. این که با عشق به خدا و اهل بیت زندگیمان را شروع کنیم.
📚 راوی: همسر شهید
#شهدا
خاص خداست💚
@emamzaman3_1_3
🌹#با_شهدا|شهید مهدی باکری
✍️ فقط لوازم ضروری
▫️برای عروسی هیچ هدیهای نگرفتیم. فکر کردیم که چرا باید بعضی از وسائل تجملی وارد زندگیمون بشه؟ تمام وسایل زندگیمون دو تا موکت، یه کمد، یه ضبط صوت، چند تا کتاب و یک اجاق گاز دو شعله کوچک بود. با همدیگه قرار گذاشتیم فقط لوازم ضروریمون رو بخریم، نه بیشتر...
📚 کتاب شام عروسی، صفحه ۵۱
خاص خداست💚
@emamzaman3_1_3
🌹#با_شهدا|شهید مهدی قاضی خانی
✍️ کمک کردن
▫️همیشه میگفت با کمک کردن به تو از گناهام کم میشه. گاهی که جر و بحثی بینمون میشد، سکوت میکردم تا حرفاشو بزنه و عصبانیتش بخوابه... بعدش از خونه میزد بیرون و واسم پیام عاشقونه میفرستاد یا اینکه از شیرینی فروشی محل شیرینی میخرید و یه شاخه گل هم میگذاشت روش و میآورد برام... خیلی اهل شوخی بود. گاهی وقتها جلو عمهاش منو میبوسید. مادرش میگفت: این کارا چیه! خجالت بکش. عمهات نشسته! میگفت: مگه چیه مادر من؟ باید همه بفهمن من زنمو دوست دارم. همه اون چه که تو زندگیم اهمیت پیدا میکرد، وابسته به رضایت و خوشحالی مهدی بود؛ یعنی واسه من همه چیز با اون تعریف میشد. مهدی مثل یه دریا بود.
📚 راوی: همسر شهید مدافع حرم
خاص خداست💚
@emamzaman3_1_3
🌹#با_شهدا|شهید حسن آبشناسان
✍️ گلهای عاشقی
▫️جمعهها با دوستاش میرفت کوهنوردی. یک بار نشد که دست خالی برگرده. همیشه برام گلهای وحشی زیبا با بوتههای طلایی میآورد. معلوم بود که از میون صدها شاخه و بوته به زحمت چیده شدند. بعد از شهادتش رفتم اتاق فرماندهی تا وسایلش رو ببینم و جمع کنم. دیدم گوشه اتاقش یه بوته خار طلایی گذاشته که تازه بود. جریانش رو پرسیدم، گفت: از ارتفاعات لولان عراق آورده بود. شک نداشتم که برای من آورده بود.
📚 کتاب نیمه پنهان ماه، جلد ۱۲، صفحه ۳۰
خاص خداست💚
@emamzaman3_1_3
🌹#با_شهدا|شهید دکتر مجید شهریاری
✍️ عروسی در سلف سرویس
▫️سالن عروسی ما سلف سرویس دانشگاه بود. وقتی که ازدواج کردیم به خوابگاه دانشجویی رفتیم. دکتر گفت: میخواهی خانه بگیرم؟ گفتم: نه؛ خوابگاه خوب است. آقای دکتر صالحی استاد ما بود. ایشان با خانمشان، آقای دکتر غفرانی هم با خانمشان، مهمان ما بودند. یک سفره کوچک انداختیم. دو تا پتو و دو تا پشتی داشتیم. با افتخار از این دو استاد بزرگوار پذیرایی کردیم. بعد هم دوتایی نشستیم راجع به مسائل هستهای صحبت کردیم. کامپیوتر را روی میز کوچکی که قدیمها زیر چرخ خیاطی میگذاشتند، گذاشته بودیم. پسر دکتر عباسی قرار بود به خانه ما بیاید. دکتر به او گفته بود اگر میآیی، یک صندلی هم برای خودت بیاور.
📚 راوی: همسر شهید دانشمند دکتر مجید شهریاری
خاص خداست💚
@emamzaman3_1_3
🌹#با_شهدا|شهید عباس دانشگر
✍️ عزیزم دوستت دارم
▫️فاطمه جان، عزیزم دوستت دارم، دعا میکنم امتحاناتت را به خوبی پشت سر بگذاری و حالت هر روز از دیروز بهتر باشد؛ من هم به یادت خواهم بود. امیدوارم فاصله جسمهایمان، قلبهایمان را به هم نزدیکتر سازد تا بتوانیم ظرفیت عاشق شدن را پیدا کنیم، شنیدی میگویند: زنده بودن، فاصله گهواره تا گور است و زندگی کردن، فاصله زمین تا آسمان... امیدوارم هر روز آسمانیتر شوی؛ تو هم مرا دعا کن، خداوند قلبهایمان را به رنگ خود در آورد و پاکمان کند.
📚 آخرین دست نوشته شهید مدافع حرم، عباس دانشگر خطاب به همسرش
#شهدا
خاص خداست💚
@emamzaman3_1_3
#با_شهدا|شهید حاج رضا کریمی
✍️ عشق به فرزندان
▫️فاطمه، نُه ساله شده بود و برایش جشن تکلیف گرفتیم. حاج رضا خیلی به این چیزها اهمیت میداد. برای فاطمه یک انگشتر خرید. چند ماه بعد، ماه مبارک رمضان بود و فاطمه همه روزههایش را گرفت. آن وقت یک جفت النگو بهش هدیه داد. تولد بچهها همیشه یادش بود و برایشان هدیه میخرید. تولد حضرت زهرا سلام الله علیها هم میگفت: امروز روز فاطمه و زهراست و برای هر دوشان هدیه میخرید. روز تولد حضرت محمد صلی الله علیه وآله هم برای محمد جواد هدیه میخرید.
📚 کتاب هزار از بیست، صفحه ۶۰
خاص خداست💚
@emamzaman3_1_3
#با_شهدا|شهید داریوش رضایینژاد
✍️ دلتنگ کودک
▫️داریوش یک شب شیراز بود، اما یک مرتبه غافلگیرمان کرد. زنگ خانه را زد. دویدم دم در گفتم: مگه تو شیراز نبودی؟
گفت: دلم خیلی برای آرمیتا تنگ شده بود نتونستم طاقت بیارم. این همه راه آمده بود تا تهران، شب را پیش آرمیتا ماند و صبح دوباره رفت شیراز!
📚 راوی همسر شهید
خاص خداست💚
@emamzaman3_1_3
#با_شهدا|شهید محمد کامران
✍️ فکر کنم مبارک است
▫️بعد از ظهر نتایج آزمایش آماده میشد. به من گفت میایی با هم برویم؟ گفتم: با چی؟ گفت: موتور! گفتم: ما هنوز نامحرمیم! چطور با موتور برویم؟ گفت: بله. من خودم میروم. تماس گرفت و گفت: من عذر میخواهم که اذیتتون کردم. اما نتایج آزمایشمون به هم نخورد! شیطنتش را فهمیدم. گفتم: اشکالی ندارد. ان شاءالله خوشبخت شوید. فردای آن روز با یک جعبه شیرینی به خانه ما آمد و گفت: فکر کنم مبارک است، برای عصر نوبت محضر گرفتم! گفتم: حالا چرا با این همه عجله؟ آنقدر سرعت کار بالا بود که حتی وقت عقد، تنها خواهرش هم نتوانست بیاید!
📚 راوی همسر شهید
خاص خداست💚
@emamzaman3_1_3