🌍زندگی رنگی🎨
همه جا شلوغ بود...بالاخره یه جا برای خواب پیدا کردند...قسمت خانم ها اما راحت نبود همش آقایان مسئول می آمدند و میرفتند...نمیتوانست بخوابد دلش آشوب بود...گفت:آقاجان #یا_اباالفضل ع شما نگهبان #حرم بودی شما #غیرت_اللهی مرا ازاین جا نجات بده برم جایی که نامحرم رفت وآمد نکنه...همین طور نشسته بود خوابش نمیبرد...رفت بیرون کمی قدم بزند...همسرش هم آمد داشت از نگرانی اش میگفت هنوز حرفش تمام نشده بود که یک دفعه یک آقایی آمد گفت شما چند شب کربلا میمانید؟گفتند :فقط همین امشب.
خوب پس دنبال من بیایید...درحالی که خیلی شگفت زده بودند به دنبال مرد رفتند تا پشت #تل_زینبیه کم کم داشتند نگران میشدند که به یک مهمان خانه رسیدند .مرد راهنماییشان کرد به داخل یک اتاق تمیز وکلید را داد گفت صبح خواستید برید دم در تحویل بدید و رفت.مانده بودند که چه اتفاقی افتاد؟!!چرا او میان آن همه زائر مارا به اینجا آورد....خسته روی تخت دراز کشید و یاد درد دل چند ساعت پیشش با حضرت عباس ع افتاد . اشک درچشمانش حلقه زد....حالا فهمید قضیه از کجا آب میخورد!!!
#عباس ع است دیگر غیرتی میشود...
#رحم_الله_عمیّ_العباس...
پ.ن:نقل از یکی از زائران اربعین