دست همدیگر را گرفته بودیم فقط میدویدیم...نفسم بالا نمی آمد..بلند شدم دیدم که چه قدر نزدیک شده اند...
صدای تیر تنها چیزی بود که به گوش میرسید...فرمانده از بالای تپه داد میزد :(سرا پایین سرا پایین خیلی نزدیکن !)...اما خودش فرصت نکرد این کار رابکند تیر به پیشانیش خورد وشهید شد...انگار که زمان بایستد ...نگاهم قفل شده بود به خونی که پیشانیش جاری بود صدایش وتلاشی که برای نجات بقیه میکرد در ذهنم تکرار میشد...
با صدای ساعت از جام پریدم، باورم نمیشه !
خداروشکر که فقط خواب بود اما حتی خوابشم وحشتناکه....باخودم گفتم اگه برا من رویا بودوهمین چند لحظه اش انقدر حالموبد کرد، اما واسه خیلی از ادمای دنیا مثل #یمن#فلسطین و خیلی جاهای دیگه واقعیت تلخیه که هروز باهاش درگیرن...
#امنیت_اتفاقی_نیست
#قدر_ثانیه_های_آروممونو_بدونیم
پ.ن : #زندگی ما وقتی قشنگ میشه که همه #جهان رنگ #خوشبختی ببینن...
پ.ن :دنیای ما فقط #تو را کم دارد آقاجان! ای خواهش چشم های دل نگران...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج