🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜
سـلام_اربـابـم✋
اے دیدنٺ، بهانہ ترین خواهش دلم
فڪرے بڪن براےمن و آتش دلم
دسٺ ادب بہ سینہے بےتاب مےزنم
صبحٺ بخیر حضرٺ آرامش دلم
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹
روزها بے تو گذشٺ و غربتٺ تایید شد
چون دعاے فرج ما همہ با تردید شد
بارها نامہ نوشتم ڪہ بیا اما حیف
معصیٺ ڪردہ ام و غیبٺ تو تمدید شد
باز_سہشنبہ_آمـد_و
دل_هواے_جمڪران_دارد
💞 @zendegiasheghane_ma
#ترفند_خانه_داری
سبزیجات و میوه ها رو با نمک و سرکه ضدعفونی و شستشو بدید . این دو مورد بهتر از هر نوع مواد شوینده هست .
💞 @zendegiasheghane_ma
#سیاستهای_همسرداری
🔑🔑نتیجه بدگویی از همسر در نگاه دیگران چیست؟ 🔑🔑
💟 یادتان باشد تنها چیزی که دیگران باید از زندگی شخصیتان بشنوند این است که چقدر همسر خوبی داشته و در کنار او خوشبخت هستید.
👈 لذا اگر شما در مقابل دیگران از همسرتان بدگویی کنید، اولین چیزی که به ذهنشان میرسد این است که شما چقدر نادانید که با شخصی زندگی میکنید که رفتارهایش را نمیپسندید.
💞 @zendegiasheghane_ma
animation.gif
17.8K
#همسرداری
تکنیک های همسرداری
✋️ مجادله ممنوع حتی اگر حق با شما باشد✋️
📝 بدلیل اینکه
😡 در هنگام عصبانیت و خشم، موضوعی حل نمی شود
😁 حریم بین شما شکسته می شود
👧فرزندان آسیب می بینند👶
🔥آتش کنیه و انتقال شعله ور می شود🔥
عیب های شما آشکار می شود
💞 هر وقت از رفتار همسرتان ناراحت شدید در اولین قدم خودتان را آرام کنید.
💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از جلسات سبک زندگی ویژه بانوان
#کلاس_نظم_و_هدف2
#جلسه2_قسمت5
#خانم_محمدی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
وقتی کسی رو دوست داریم و محبت داریم هر کاری می کنیم تا نظر اورا جلب بکنیم
ولی وقتی که اون طرف از این محبت ها هم راضی باشد⬅️ می شه مودت ❤️💕
یعنی من یه کاری می کنم که خودم دوست دارم ولی همسرم دوست نداره خب ⛔️❤️⛔️
ولی وقتی یه کاری می کنم که من دوست دارم او هم دوست داره این مودت می شه مثل پیوند و پیمان.
ما #پیوند_ازدواج داریم و پیوند چیز ظاهریه ولی وقتی می گیم #پیمان_ازدواج باطنیه. یعنی ما در باطن پیمان داریم.
مثلاً الان می گن پیوندتان مبارک👏👏 در ظاهر چون می بینن عقدی، مراسمی جشنیه، کف دارن، گل و شیرینی و شام،لباس عروس و این جور چیزا👰🌸✨
شما الان از بچتون برید بپرسید که عروسی یعنی چی، پیوندتان مبارک یعنی چی؟یک زن و شوهر با هم عروسی کردند،لباس عروس پوشیده ،ماشین گل زده. جریان شناخت عروسی رو از بچه بپرسید میشه همین
اگر که بخواهید پیمان رو براش توضیح بدید میگه با هم دیگه دوستی قرار گذاشتن که در کنار همدیگه زندگی خوبی داشته باشند،💏❤️خودشونو وقف همدیگه بکنن.😘💕😘چون می خوان به خدایی شدن همدیگه کمک بکنن.💕🕋💕
از پیوند نمی تونید این رو در بیارید ولی از پیمان آره
چون ما با خدای خودمون پیمان بستیم 💕سمت شیطان نریم،⛔️دشمن ماست👹
حالا بیشتر بخواهید فکر بکنید جهت دارتر می شه ما همین طور گفتیم که در مقابل زحمات من مودت ذی القربی را می خواهم💠❤️💠
یعنی فقط دوستی اهل بیت عترت و طهارت رو که می خوام
حالا ما، در مقابل خدا در مقابل اهل بیت همین مودت رو در نظر داشته باشیم 💠💙💠
گفتیم که بین زن و شوهر دو عنصر قرار گرفته #رحمت و #مودت ،یعنی باید دنبال انجام کاری باشن که از روی محبت باشه و همدیگه بپسندند با مفهوم مودت انسان ها #رشد می کنند
در نظم یک گفتیم چند بار مودت در قرآن اومده، واژه #وُد ۲۷ بار📖❤️
#مودت ⬅️ یک نوع #محبت_به_اوج رسیده است و حکم آرزو و آرمان رو پیدا می کنه .
پس مودت درجه بالاتری از یک رویکرد شدنی است .
گفتیم هر کاری می کنیم برای رضای خدا بعدش این محبت و دوستی زیادتر میشه،
در قرآن داریم"راضیَهً مَرضیَهً"؛ راضیه یعنی کسیکه راضی میشه، مرضیه یعنی اون طرف هم ازدست تو راضی هست.
سوال:پس اون بحث خلوص درمودّت مطرحه نسبت به محبت؟
پاسخ:خلوص همان رضایت اولیه است که شما وقتی برای رضای خدا محبت میکنی،اون بی توقع و بی منّت بودنش هست.اینها خودش شکر هست. ما در بخش نظم یک گفتیم یه بخشی از ایمان هستش که وقتی میخوای شکر بکنی توجه میکنی به نعمتها و عمل صالحت.😄🌱😄
@jalasaaat
ارسال مطلب✅
کپی⛔️
🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹
آخرین قسمتهای رمان زیبای #او_را تقدیم شما
لطفا این رمان رو به اطرافیانتون پیشنهاد بدید بخونند البته حفظ نام نویسنده فراموش نشه😊👇👇👇
💕زندگی عاشقانه💕
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 #او_را #محدثه_افشاری #قسمت127 #او_را.... 127 از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از ح
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#او_را
#محدثه_افشاری
#قسمت128
#او_را.... 128
صبح با صدای زنگ گوشیم،چشمام رو باز کردم.
شماره ناشناس بود.
-بله؟
-سلام خانوم. وقت بخیر.
-ممنونم .بفرمایید؟
-من از بیمارستان تماس میگیرم،ممکنه تشریف بیارید اینجا؟
سریع نشستم.😰
-بیمارستان؟برای چی؟
-نگران نشید. راستش خواهرتون رو آوردن اینجا،خیلی حال خوبی ندارن.
-من که خواهر ندارم خانوم!
-نمیدونم. شماره ی شما به اسم آبجی سیو بود.
بدنم یخ زد!
-مرجان؟؟؟
-نگران نباشید؛ممکنه تشریف بیارید بیمارستان؟
اینجا همه چی رو میفهمید.
-بله بله،لطفا آدرس رو بهم بدید.
از دلشوره حالت تهوع گرفته بودم،خدا خدا میکردم که اتفاقی براش نیفتاده باشه!
سریع مانتوم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون.
فاصله ی خونه تا اونجا زیاد بود.
فکرم هزار جا رفت،مردم و زنده شدم تا به بیمارستان برسم.
سریع ماشین رو پارک کردم و دویدم داخل.
مثل مرغ سرکنده اینور و اونور میرفتم و از همه سراغش رو میگرفتم تا اینکه پیداش کردم.
ولی روی تخت و زیر یه پارچه ی سفید...
دنیا دور سرم چرخید.
به دیوار تکیه دادم و همونجور که نفس نفس میزدم با بهت و ناباوری بهش خیره شدم...
یه جوری خوابیده بود که انگار هیچوقت بیدار نبوده!
دستم رو گذاشتم لبه ی تخت و از ته دل زجه زدم.
😭😭😭😭
بیمارستان رو گذاشته بودم روی سرم.
هر دکتر و پرستاری رو که میدیدم یقش رو میگرفتم و فحشش میدادم.😭
جمعیت زیادی دورم جمع شده بودن.
مرجان رو بغل کردم و بلند بلند گریه میکردم.
لباس مناسبی تنش نبود،دوباره پارچه رو کشیدم روش تا تنش مشخص نشه!
تمام غم های عالم ریخته بود رو دلم...
یکم که آرومتر شدم یکی از پرستارها اومد کنارم و دستش رو گذاشت رو شونم.
-متاسفم. ولی باور کن کاری از دست ما برنمیومد؛
قبل از اینکه برسوننش اینجا،تموم کرده بود...!
سرم رو به دیوار تکیه دادم و با چشم های اشکبار نگاهش کردم.
-چرا؟؟
-دیشب... خبرداشتی کجاست؟
با وحشت نگاهش کردم
-فکرکنم پارتی...
سرش رو انداخت پایین.😓😞
-متاسفانه اوور دوز کرده...!
بدنم یخ زد. یاد دعوای پریروز افتادم.
با حال داغون رفتم بالای سرش و موهاش رو ناز کردم.
"محدثه افشاری "
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
#او_را
#محدثه_افشاری
#قسمت129
#او_را .... 129
دیدی گفتم نرو؟مرجان دیدی چیکار کردی!؟
کنارش زانو زدم و دستش رو گرفتم.
مرجان تموم شده بود. صمیمی ترین دوستم تو تمام این سالها...!
😭❤️😔
روزی که بدن همیشه گرمش رو به دست سرد خاک دادیم، احساس میکردم من روهم دارن کنارش دفن میکنن...
😞
دلم به حال گریه های مامانش نمیسوخت.
دلم به حال پشیمونی بابای ندیدش نمیسوخت.
دلم فقط به حال داداشش میلاد میسوخت که بهش قول داده بود یه روزی این کابوس هاش رو تموم میکنه!
روز خاکسپاریش،خبری از هیچ کدوم رفیقهای هرزه و دوست پسراش نبود.
اونایی که بهش اظهار عشق میکردن....
هیچکدوم از اونایی که اون مهمونی رو ترتیب داده بودن تا باهم خوش بگذرونن نیومدن....
دیگه اشکهام نمیومدن!
شوکه شده بودم و خروار،خروار خاکی که روی بدنش ریخته میشد رو نگاه میکردم.
به کفنی که شبیه هیچکدوم از لباس هایی که میپوشید نبود!
به صورتی که خیلیا برای بار اول آرایش نشدش رو میدیدن
و به بدن بی جونی که حتی نمیتونست خاک ها رو از خودش کنار بزنه...
😔
بعد از اینکه خاک ها رو روش ریختن،دونه به دونه همه رفتن!
هیچکس نموند تا از تنهایی نجاتش بده.
هیچکس نموند تا کنارش باشه.
هیچکس نموند...
تنهایی رفتم کنار قبرش.
دستم رو گذاشتم رو خاک ها،
"اگر به حرفم گوش داده بودی،الان...."
گریه نذاشت بقیه ی حرفم رو بگم!
احساس میکردم همه ی این اتفاق ها افتاد تا دوباره یاد درس های چندماه اخیرم بیفتم.
بلند شدم که برگردم خونه.
نیاز به خلوت داشتم.
نیاز به آرامش داشتم.
تو ماشینم نشستم.
نگاهم رو داخلش چرخوندم.
یعنی این ماشین و اون خونه میتونستن برام جای تمام اون آرامش،جای خدا و جای تمام لذت های واقعی رو بگیرن؟!
از حماقت خودم حرصم گرفت.
من از وسط همین ثروت،به خدا پناه برده بودم.
چی رو میخواستم کتمان کنم؟
به این فکرکردم که اگر پارسال کسی من رو نجات نداده بود،شاید حالا من هم یه درس عبرت بودم!
روم نمیشد سرم رو بالا بگیرم.
بدجور خراب کرده بودم!شرمنده اشک میریختم و خیابون گردی میکردم
چجوری باید برمیگشتم و دوباره به خدا قول میدادم؟!
روم نمیشد اما به زهرا زنگ زدم.
نزدیک یه هفته بود که جوابش رو نداده بودم...
-خب دیوونه چرا جواب منو نمیدادی؟بی معرفت دلم هزار راه رفت!
-حالم خوب نبود زهرا. ببخشید...😔
-فدای سرت. واقعا متاسفم ترنم!امیدوارم خدا بهش رحم کنه و ببخشتش!
-اوهوم. یعنی منم میبخشه؟
-دیوونه اگر نمیخواست ببخشه،به فکرت مینداخت که برگردی باز؟
بابا خدا که مثل ما نیست.
تمام این هفته منتظرت بوده تا برگردی!
😭😭😭
گوشی رو قطع کردم و دوباره هق هق زدم.😭
به حال مرجان،به حال خودم،به مهربونی خدا،به بی معرفتی خودم!
به امتحانی که خراب کرده بودم و به امتحان هایی که مرجان خراب کرده بود،فکر کردم.
به اینکه باید برگردم سر خونه ی اول و از #پذیرش_رنج ها شروع کنم...
صبح با آلارم گوشی از خواب بیدار شدم.
قلب عزادارم کمی آروم تر شده بود و باید میرفتم دانشگاه.
"محدثه افشاری"
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
#او_را
#محدثه_افشاری
#قسمت130
#او_را... 130
تصمیم سختی بود اما قلب و عقلم میگفتن به همه سختی هاش میارزه!
هنوزم با تمام وجود احساس میکردم نیاز دارم که سجاد باشه.
دلم براش لک زده بود...😔
و این آزارم میداد!
روسری هایی که تازه خریده بودم رو آوردم و یکیشون که زمینه ی مشکی و خال های ریز سفید داشت،برداشتم.
کلی جلوی آینه با خودم درگیر بودم تا تونستم مثل زهرا ببندمش.
چادرم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم.
بابا و مامان مشغول خوردن صبحانه بودن.
سعی کردم به طرفشون نگاه نکنم.
وسایل شخصیم رو از ماشین برداشتم و بردم تو اتاق و برگشتم پایین.
بابا با اخم به خوردنش ادامه میداد و مامان با نگرانی نگاهم میکرد.
استرس عجیبی گرفته بودم.
زیر لب خدا رو صدا زدم و جلو رفتم.
سلام دادم و سوییچ رو گذاشتم رو میز.
خواستم برم که با صدای بابا میخکوب شدم!
-کارت های بانکی!؟؟
آروم پلک زدم و برگشتم طرفشون.
کارت ها رو از کیفم درآوردم و گذاشتم کنار سوییچ.
-از این به بعد فقط میتونی تو اون اتاق بخوابی.
همین!
و سعی کن جوری بری و بیای که چشمم بهت نیفته.
چشمی گفتم و به چهره ی نگران مامان لبخند اطمینان بخشی زدم و از خونه بیرون رفتم!
دیگه هیچی نداشتم.
قلبم تو سینم وول وول میخورد اما سعی میکردم به نگرانیهاش محل نذارم.
زیرلب با خدا صحبت میکردم تا کمی آروم بشم.
کیفم رو گشتم و با دیدن دو تا تراول پنجاهی،خوشحال شدم.
برای بار اول سوار تاکسی شدم و به دانشگاه رفتم!
وسط یکی از کلاس ها گوشیم زنگ خورد.
زهرا بود!
قطع کردم و بعد از کلاس خودم باهاش تماس گرفتم.
-خوبی ترنم؟چه خبر؟
-خوبم ولی فکرکنم باید دنبال کار باشم زهرا!
با صدهزار تومن چندروز بیشتر دووم نمیارم!
تقریبا جیغ زد
-واقعا؟؟یعنی بهشون گفتی....
-آره واقعا!بابای من پولداره ولی خدا از اون پولدار تره!
خخخخخ... 😊
زهرا هم با من خندید.
-نمیدونم قراره چی بشه زهرا!
واقعا دیگه جز خدا کسی رو ندارم.
هیچ کسو....
و یاد سجاد افتادم!❤️
قرار شد زهرا دو ساعت دیگه جلوی دانشگاه بیاد دنبالم!
با صدای اذان،رفتم سمت نمازخونه.
این بار همه چی برعکس شده بود.
"محدثه افشاری"
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫💫🌹💫🌹💫🌹
#او_را
#محدثه_افشاری
#قسمت131
#او_را... 131
زهرا با ماشین اومده بود دنبال من!
-خوشحالم برات ترنم.
برای اینکه پا پس نکشیدی!
-راست میگفتی زهرا...
بعد از توبه،تازه امتحانهای خدا شروع میشه!
تازه سخت میشه،ولی همین که میدونی خدا رو داری و اون مواظبته،قوت قلبه!
میدونی؟
هیچکس نتونست به مرجان کمک کنه!وقتی آدما اینقدر ناتوانن،چرا باید خودم رو معطل خواسته هاشون کنم.
سرش رو آروم تکون داد.
نمیدونستم کجا میره!
تو سکوت به خیابون ها نگاه میکردم.
دلم آروم نبود.
نمیدونستم چمه!
-ترنم؟؟
با صدای زهرا به خودم اومدم!
-چیزی شده؟چرا اینقدر ساکتی؟؟
-نه. نمیدونم !زهرا؟
-جان دلم؟
-بنظرت عشق،لذت سطحیه؟؟
-تا عشق به چی باشه!!
-چه عشقی سطحی نیست؟
-خب عشق به خدا و هرعشقی که در راستای اون باشه.
چیشده؟؟خبریه؟؟عشق عشق میکنی!
-زهرا؟اگر عشق،بخاطر خدا نباشه،باید ازش گذشت؟؟
-خب تو که بهتر میدونی،هرچی که بخاطر خدا نباشه،آخر و عاقبتش جالب نیست!
-پس باید گذشت!
-ترنم؟؟
مشکوک میزنیا!نمیگی چیشده!؟
بغضم رو قورت دادم و به سجاد فکر کردم...😔❤️
-دیگه خبری نیست....
حالا دیگه میخوام بگذرم!
من از همه چی بخاطر خدا گذشتم،بجز یهچیز...
میخوام حالا از "اونم" بگذرم!
چشمم تارمیدید!
پلک زدم و اولین قطره ی اشکم مهمون روسری جدیدم شد...
ادامه دادم،
-یه جمله ای چندوقت پیش دیدم،بنظرم خیلی قشنگ بود.
نوشته بود "همیشه گذشتن،مقدمه ی رسیدن است...!"
-چه جمله ی قشنگی! کجا دیدیش؟
پوزخند زدم.
-آخرین شب،زیر برف پاک کن ماشینم!
و دومین قطره ی اشکم هم ،به قطره ی اول،ملحق شد!
-آخرین شب؟؟
-مهم نیست. میخوام برسم زهرا!میخوام بگذرم که برسم!
میخوام مال خدا بشم...
میخوام لمسش کنم با تمام وجود!
باید تو حال من باشی تا بفهمی حال تشنه ای رو که تازه به آب رسیده!
😭
من میخوام این جام رو سر بکشم.من میخوام مست خودش بشم!
هرچند این مورد آخر خیلی برام سخته!
-یادته گفتم هروقت کارت گیر کرد،دست به دامن شهدا شو!؟
یکدفعه مثل فنر از جا پریدم!
"شهدا...شهید..."
-زهرا میشه بری بهشت زهرا؟؟
-چرا اونجا؟؟
-مگه نگفتی دست به دامن شهدا بشم؟برو اونجا!
-خب میرم معراج!
-نه،خواهش میکنم.برو بهشت زهرا...!
زهرا نگاهی به من انداخت و راه رو عوض کرد.
باید دست به دامن باباش میشدم!
یاد روزی افتادم که اونجا نشسته بود و گریه میکرد...
اگر میتونست گره پسرش رو باز کنه،پس میتونست گره دل من به پسرش رو هم باز کنه!
قطعه و ردیفش رو هنوز یادم بود!
از زهرا خواستم تو ماشین بشینه.
نیاز به خلوت داشتم.
از دور که چشمم به پرچم سبز "یا اباالفضل العباس(ع)" افتاد،چشمم شروع به باریدن کرد...😭
از همونجا شروع به حرف زدن کردم!
"دفعه ی پیش که اومدم اینجا،دیدم چجوری پسرت رو آروم کردی!
اومدم منم آروم کنی!
میگن شهدا زنده ان!
میگن شما حاجت میدین...
دلم گیر کرده به پسرت،نمیذاره پرواز کنم!نمیذاره رها شم...😭
چندماهه که نیست اما فکر و ذکرم شده سجاد!
یا بهم برسونش یا راحتم کن..."
رسیدم بالای سر مزارش!
خودم رو روی سنگش انداختم و گریه کردم...
"برام پدری کن...
دلم داره تیکه تیکه میشه!چرا یهو گذاشت و رفت؟چرا از من گذشت؟"
😔
یکم که حالم بهتر شد، بلند شدم و اشکام رو پاک کردم.تازه نگاهم افتاد به نوشته های روی سنگ...
دلم هری ریخت!
سر تا پای سنگ جدید رو نگاه کردم!
"همیشه گذشتن،مقدمه ی رسیدن است...
مقدمه ی او را یافتن،
او را چشیدن،
#او_را...."
مزار شهیدان
صادق صبوری
و
سجاد صبوری!!
🔶🔷🔶🔸🔹
#پایان_فصل_اول
"محدثه افشاری"
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜
دوستان فصل دوم هنوز به نگارش در نیومده به محض اینکه بدستم برسه براتون میزارم
اگر آسمون چشمتون بارونی شد برای همه ی شهدای این مرز و بوم که خونشون رو هدیه آرامش من و تو کردند صلواتی هدیه کنید
یاعلی
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#نهال_ولایت_درنهادخانواده استاد #پناهیان جلسه3 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜
#نهال_ولایت_درنهادخانواده
استاد #پناهیان
#جلسه4
آنچه در این فایل صوتی خواهید شنید👇👇👇
صهیونیست ، مصداق طاغوت
تربیت ولایی، مهمترین کارکرد خانواده
خانواده چه تناسبی با ولایت دارد؟
بررسی قرآنی ضرورت احترام به والدین
احسان به والدین ریشه در ولایت پذیری دارد
پذیرش ولایت پدر و مادر، مقدمه پذیرش ولایت امام زمان(عج)
💞 @zendegiasheghane_ma
NahalVelayat07-18k.mp3
6.47M
#نهال_ولایت_درنهادخانواده
استاد #پناهیان
#جلسه4
گوش کنید این مباحث بسیار مفیده
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#درمحضربزرگان
✍آیتالله مجتهدی:
✨شخصی شنید که غیبتش را کرده اند ، کت و شلوار ، و شیرینی خرید و به عنوان چشم روشنی برای غیبت کننده فرستاد.
✨شخـص غیبت کننده پرسید:
چرا به من چـشم روشنی داده ای؟!
✨جـواب داد:
شما ۴٠ روز ، تمامی نـماز و روزه و
عباداتت را به مـن دادی و من به
جایش این هـدیه را برای شما فرستادم!
💞 @zendegiasheghane_ma
با پرچـم توحید، از آغـاز ولادت
لبّیک به لب داشت به فرمان ولایت
اصلا همهی فخر نبوّت به همین است
مامـومِ امامت بشود موقـع رجـعت
🌸میلاد حضرت عیسی مبارررک🙏🌺
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
الهی ...🙏
قضاوت فقط کار توست ،
بخشندگی از آن توست ،
عشق در وجود توست ،
قدرت در دستان توست ،
کمکمان کن
تا در مسند قضاوت
دیگران ننشینیم ...
خدایا کمکمان کن تا نفسمان را در کنترل خود دراوریم و دل مولایمان را شاد کنیم
شبتون نورانی
یاعلی
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹❣🌹❣🌹❣🌹❣🌹❣🌹
یا حسین اول صبح به سمت حرمت روکردم
دست بر سینه سلامی به تو دادم ارباب
سر صبحی شده و باز دلم دلتنگ است
السلام ای سبب سینه تنگم ارباب
السلام عليك يا اباعبدالله الحسین
صبحتون_بخیر
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹❣🌹❣🌹❣🌹❣🌹❣🌹❣
بــه جـز سلام بــه #تـــو ،آن هم اڪثرا از دور
چــه ڪـرده ایـــم در این عمـری از تباهی ها؟
#الســـلام_علیک_یا_صـاحب_الــزمان
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹❣🌹❣🌹❣🌹❣🌹❣🌹
🌹
الهی
امروز را نیز بانام تو آغاز میکنیم
نامی که روشنگر جان است﷽
خدایا
کمکمان کن تاهرکاری را در زندگی
بهآیین مهر ومهربانی تبدیلسازیم
وکمک کن تا عشق را و مهربانی را
باتمامیانسانهادر اینراه سهیم شویم
روزتون متبرک به نگاه پر مهر خدا
💞 @zendegiasheghane_ma