eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
25.9هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
2.5هزار ویدیو
82 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی مشترک، یک میهمانی است، آن را با زیباترین احساسات تان آذین ببندید همسرتان مهمان اصلی لحظات زندگی شماست، سعی کنید همواره میزبان و مهمان نواز شایسته ای باشید 💞 @zendegiasheghane_ma
خانم و آقای بهشتی از امروز شیوه برخورد با همسرت رو عوض کن و عشق ورزی رو به جای پرخاشگری انتخاب کن، مطمئن باش به مرور تغییر در همسرت را خواهی دید! ✍فقط یادتون نره نیتتون رضای خدا باشه و بس ، بی توقع و بی چشمداشت😊 💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#نهال_ولایت_درنهادخانواده استاد #پناهیان #قسمت2 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖 ادامه مبحث استاد ضرورت شکل گیری بحث ولایت در نهاد خانواده آنچه در این صوت خواهید شنید ولایت، اساس دین اهمیت ولایت مداری در تاریخ مسیحیت در سجده نکردن شیطان بر انسان علل توجه ویژه صهیونیست ها به تخریب ولایت مداری در خانواده و اجتماع سیطره یهود، نتیجه عدم ولایت مداری در خانواده و جامعه عجین بودن ولایت مداری با سیاست در دنیای امروز ضعف جوامعی که احترام به والدین در آنها کمرنگ است تخریب بنیان خانوده نگاه معنوی به ازدواج نقش منحصر به فرد خانواده در تربیت ولایی فرزندان نقش ویژه مادر در معنویت خانواده 💞 @zendegiasheghane_ma
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 😍 ما میخوایم در این جلسه تمرین بکنیم که روابط معنوی و روابط عاطفی دو همسر زیاد بشه💕❤️💕 ❌ اگه معنوی فقط زیاد بشه عاطفی بیاد پایین هیچ فایده ای نداره 💔 ❌اگه که عاطفی بره بالا معنوی حذف بشه بازم فایده ای نداره ✅ دو تاش با همدیگه یعنی روابط عاطفی و معنوی زیاد💞💕💓 ❓❓ چه جوری❓❓ 👈مثلا من رابطه عاطفیم اینه که وقتی عصبانی میشم😡 سکوت میکنم😶 ✅ سعی میکنم حرف بد نزنم😐 ✅ میخوام همسرم رو صدا کنم با پیش وند💙 و پسوند 💚مناسب صدا میکنم 👈 من رابطه عاطفیم اینه که غذا رو برای همسرم‌ گرم‌ نگه میدارم🍚🍲 👈 رابطه عاطفیم اینه که لباس های همسرم همیشه مرتب و اتو شده است🌱✨🌱 لباس نشسته نداره🍀 👌ولی باید این طوری باشه واقعا هر کاری رو به موقع اش انجام بده آدم‌ 💪 وقتی میخوای رابطه عاطفی ات زیاد بشه ⬅️ مرد دنبال است دنبال اینه که مرد تو خونه باشه، مررررد باشه نه دست نشونده 🐭 شما مردت رو موش نکن که مدام از تو بترسه یه کاری کنه یا اجازه بگیره 😏 مردی که موش باشه به درد نمیخوره چون جایگاهی نداره و (پدر) نمیتونه باشه برای بچه هات، برای شما نمیتونه قدرتمند باشه پشتیبان و تکیه گاه باشه که باید همون قدرت تو خونه باشه 💪اون قدرتی که میخوای بذاری بهش بدی رابطه عاطفیته 🙏 در این رابطه عاطفی مورد است 🤔ببین چی کار بکنی احترام شوهرت رو بیشتر نگه میداری ❌ تو بین فامیل میای سلام علیک میکینی از در میاد تو اتاق با خانم ها نشستی حرف میزنی میگن آقاتون اومد⬅️ عهههه اومدش🙈 ✅ پاشو برو جلو، استقبالش، دست بده حتی بهش بگو الان برات چایی میارم☕️ میوه میارم 🍎 نگو مگه خونه منه بیارم خونه تو نیست اما شوهر تو که هست 👌👌تو هر چقدر احترام بذاری دیگران هم به تکاپو میوفتن مثلا فلانی من تا چایی میذارم میوه رو برا آقامون بذار 🔔 الان برات آب میارم، میزو سریع جلوش بگو پاک بکنن یعنی دقیقا مثل یک مهمان باهاش برخورد کن🌸 مهمان عزیزی که داره میاد مهمانی که مثلا شاید سالی یک بار میخواد بیاد 👱 مردها رو از چند جهت شناسایی کنید و کشف کنید👇 ، ، و با همون شناخت باهاش برخورد بکنید 🍃ولی وقتی با کسی به عنوان برخورد بکنی همیشه براش خوشاینده شما اقتدار رو در احترام داشته باشی 😴میخوای احترام بذاری مثلا همسرت داره میره بیرون سر کار شما چیکار میکنی⁉️ شما خوابی بهتون گفته بودم تو جلسه نظم ۱ گفتم چیکار کنید؟ @jalasaaat ارسال مطلب✅ کپی⛔️
رمان #او_را نویسنده:خانم محدثه افشاری انتشار رمان #او_را 📚این رمان در مورد دختری به نام ترنم هست که از طبقه ی ثروتمند میباشد و دچار دین گریزی شده... و به دنبال آرامش میگردد .این رمان حاصل تلاش یکی از اساتید کانال تنها مسیر است🌹 💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜 #او_را #محدثه_افشاری #قسمت112 #او_را.... 112 نمیدونستم تا کی اما انگار حالا حالاها
🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜 .... 112 نمیدونستم تا کی اما انگار حالا حالاها حالگیری از خودم،برنامه ی ثابت زندگیم بود. البته نمیتونستم منکر احساس عزت نفسی که بعدش بهم دست میداد بشم!و همین احساس بود که وادارم میکرد این برنامه رو ادامه بدم. هوای قشنگ دم پاییز باعث شد برای کار تایپ،لپ تاپ و گوشی رو هم بیارم حیاط. کلیپ ها رو دونه دونه دانلود کردم و مشغول تایپشون شدم. آخرهای تایپم بود. قطره های اشک،دونه دونه سر میخوردن و پایین میومدن. نمیدونستم چرا اما حرف هاش داشت دلم رو زیر و رو میکرد. « تو گناه میکنی،او داره برای تو اشک میریزه! او به جای تو استغفار میکنه! دست به دامن خدا میشه،میگه خدایا به من مهدی ببخشش! این انصافه؟ آقات به خاطر تو باید شرمنده بشه؟ چیکار داری میکنی آخه؟ غمش رو کم نمیکنی،حداقل بیشترش نکن. ما بچه های امام زمان هستیم .میفهمی امام از پدر و مادرت به تو مهربون تره؟میفهمی دوستت داره؟😔 میفهمی چندین ساله غایبه و منتظره که چندنفر واقعا بخوانش تا بیاد؟!😭 میفهمی تو غربته؟ میفهمی تک و تنها،آواره،طرد شده آقای توعه؟!میفهمی؟ میفهمی نمیاد چون تو گناه رو بیشتر از او دوست داری؟ میفهمی نداریش؟ میفهمی یتیمی؟ نمیفهمی! که اگر میفهمیدی حال و روزت این نبود! » واقعا نمیفهمیدم!اشک هام سرازیر بود اما نمیفهمیدم یعنی چی! حالم خیلی به هم ریخته بود. احساس عذاب وجدان داشتم. نمیدونستم چرا اما خیلی داغون شده بودم. فایل رو سیو کردم و برای مریم فرستادم. جواب داد « اجرت با امام زمان... » چند روزی از شروع دانشگاه میگذشت. تقریبا داشتم نماز خوندن رو یاد میگرفتم،هرچند که هنوز بهش عادت نکرده بودم و خصوصا با نمازصبح نمیتونستم کنار بیام. واقعا حرف سجاد رو که میگفت نماز بهترین مبارزه با نفسه رو بهتر میتونستم قبول کنم تا حرف استاد معارفی که میگفت نماز عشق بازی با خداست! تا اینکه سر این مسئله که داشت حوصله ی همه رو سر میبرد، بالاخره با استاد بحثم شد. -استاد میشه بفرمایید کجای نماز دقیقا عشق بازی با خداست!؟؟ -خانم سمیعی!نماز تماما عشق است... همین که شما نماز رو شروع میکنی،دعوت پروردگارت رو لبیک میگی و عشق‌بازی شروع میشه!😌 -میشه بگید کدوم بچه نه ساله،یا اصلا کدوم جوون،ساعت چهار صبح حال عشق بازی با خدایی رو داره که حتی ممکنه به درستی هم نشناستش!؟؟اونم هرروز!! 😏😒 استاد همینجور که داشت دنبال جواب تو ذهنش میگشت،با اخم نگاهم کرد😐 -استاد عذر میخوام،ولی تا جایی که من فهمیدم، نماز عشق بازی نیست! نماز مبارزه با نفسه .نماز یعنی من انسانم. نماز یعنی ترجیح دستور خدا به دل خودت! نماز در ابتدای امر کار شیرینی نیست .وقتی شیرین میشه که بخاطر خدا حال هوای نفست رو بگیری و نماز رو بخونی!! همه نگاه ها با تعجب برگشت به طرف من و گشادی چشم‌های استاد چندبرابر شد! هیچ‌کس انتظار نداشت چنین حرفایی از من بشنوه! سعی کردم با همون اعتماد به نفس ادامه بدم -بهتره جای این درس ها،اول واقعیت های دنیا رو به بقیه یاد بدید و بعد هم مبارزه با نفس .اونجوری همه انسان‌ها خودشون با اختیار، خدا و اسلام رو انتخاب میکنن!! پچ پچ ها فضای کلاس رو پر کرد. استاد نگاهش رو از من برداشت و تو کلاس چرخوند -کافیه!سکوت رو رعایت کنید .کلاس به اتمام رسیده،میتونید تشریف ببرید! وقتی خبر رسید که کلاس ساعت بعد تشکیل نمیشه،بدون معطلی وسایلم رو جمع کردم و از کلاس خارج شدم،حوصله تیکه پرونی بچه ها رو نداشتم! دلم برای زهرا تنگ شده بود .چندروزی میشد که ندیده بودمش! "محدثه افشاری" 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹 ... 113 شماره زهرا رو گرفتم و منتظر شنیدن صداش شدم -به به سلااااااممممم ترنم خودم! -سلام عشششقم!چطوری خانوم!؟ -به خوبی شما،ماهم خوبییییم!آفتاب از کدوم طرف دراومده یاد ما افتادی؟؟ -ببخشیییید،حق داری.درگیر درس و دانشگاهم .این ترم درسام خیلی سنگین شده! -فدای سرت گلم،منم معذرت میخوام کم پیدا شدم،سرم یکم شلوغ بود این چندوقته! -عههه!؟مشغول چی؟! -مشغول خبرای خوب خوب!! -مشکوک میزنیا زهراخانوم!!اینجوری نمیشه،پاشو بیا ببینمت! -امممم... راستش یکم کار داشتم. ولی...فدای سرت .دیدن تو مهم‌تره!کلی حرف دارم باهات! -مرررسی گلی،زود بیا که از فضولی مردم!کجا بریم حالا!؟ -نمیدونم. پارکی،سینمایی،جایی .استخر خوبه!؟ -استخخخخر!؟مگه تو استخرم میری!؟ -وا!دستت درد نکنه!مگه من چمه!؟ خندیدم -ببخشید،خب من فکرمیکردم شماها فقط راه خونه تا مسجدو بلدین!عالیه. بریم. رفتم خونه و ساکی که توش وسایل استخرم رو میذاشتم،برداشتم ورفتم .سر ساعتی که باهم قرار داشتیم هم زهرا با همون لبخند همیشگی،پیداش شد! -وای مرسی زهرا!خیلی وقت بود بجز دانشگاه و جلسه و خونه مرجان،جایی نرفته بودم! -چرا؟؟ -خب... نمیدونم!همینجوری!تو خونه بیشتر احساس راحتی میکنم! -اصلا این کارو ادامه نده. برو بیرون، فعالیت اجتماعی داشته باش . مشغول به کار باش . من خیلی تو خونه بند نمیشم!تا جایی که بدونم مامان و بابام ناراحت نمیشن،وقتم رو اینور و اونور میگذرونم. -چه خوب!نمیدونم چرا فکر میکردم امثال شما همش میشینید تو خونه و از دم افسرده اید! -افسرده عمه ی محترمته!من که از تو شنگول ترم والا!بعدم من اصلا از این بچه مثبت بازیا خوشم نمیاد! آدم باید از فرصت‌هاش استفاده کنه.البته اگر تو خونه کار مفید و ضروری داشته باشم،که بیرون نمیرم. ولی در حال حاضر بیشتر کارم بیرون خونست؛اگر هم خونه باشم سعی میکنم بیکار نشینم. حرفمون با ورود به استخر نصفه موند .احساس سرما کردم،تمام بدنم رو بردم زیر آب تا زودتر به دما عادت کنم. سرم رو که بیرون آوردم،خبری از زهرا نبود!! اطرافم دنبالش میگشتم که با صدای شیرجه ی یه نفر تو قسمت عمیق،نظرم جلب شد.زهرا بود!😳 به انرژی و شیطنتش خندم گرفت و از همونجا وارد قسمت عمیق استخر شدم. بعد از چندبار مسابقه و بازی تو آب،خسته به قسمت کم عمق برگشتیم. -خب چه خبرا؟گفتی کلی حرف باهام داری! -خدمت شما عرض کنم که کم کم باید آماده ی نی‌ناش‌ناش بشی!! ابروم رو بالا انداختم و با تعجب نگاهش کردم! با حالت مغرورانه ادامه داد😎 -لطفا یه لباس خوشگل برای خودت بخر!بالاخره ساقدوش عروس خانوم باید شیک و پیک باشه دیگه!!☺️😌 یدفعه جیغ زدم و محکم بغلش کردم! -زهراااا...جدی میگی؟؟وای دیوونه!!!خیلی خوشحال شدم!!😵😅 -هیسسسس!الان بشنون فکرمیکنن شوهرندیده‌ایم!!خلاصه ترنم خانوم،آبجیت رفتنی شد! دوباره با محبت و ذوق فراوون بغلش کردم -زهرا نمیدونی چقدر خوشحال شدم!وای...خیلی ذوق دارم. -الهی قربونت برم.ان شاءالله به زودی قسمت خودت بشه! -من و شوهر؟فکرکن بابام منو شوهر بده!! خب حالا تعریف کن ببینم!طرف کیه؟چیکارست؟ -طرف پسر باباشه و بنده ی خدا!میخواستی کی باشه؟؟ -اه لوس نشو دیگه! -خیلی خب،یه نفس عمیق بکش!!تو بیشتر از من ذوق داری!!آروم باش تا تعریف کنم. -باشه باشه...من آرومم.خب حالا بگو. -برادر یکی از دوستامه.یه چند وقتی هست که میان و میرن. -چندوقته میان و میرن،اونوقت تو الان داری به من میگی؟؟نامرررررد! -نه خب خیلی جدی نبود که بخوام بگم .یادته که میگفتم یکم سختگیرم. -پس چجوری جدی شد؟؟ -خب آخه اولش فکرنمیکردم بخوام بهش بله بگم! فکر نمیکردم مورد مناسبی باشه .آخه اصلا مذهبی نیست!! -ها؟؟پس چجوریه؟؟چرا خب الان قبولش کردی؟ -اولش گفتم خودش ببینه به هم نمیخوریم،میذاره میره!منم که همیشه دوست داشتم شوهرم یه پسر حسابی با خدا باشه!اما همچین خاستگاری نمیومد برام!هرکی بالاخره یه عیبی داشت .حتی اون مذهبیاشم،اونی که من میخواستم نبودن! مثل ماست وارفتم! همیشه انتظار داشتم زهرا زن یه پسر مثل سجاد بشه! -خب چرا به این بله دادی پس؟؟ -از اونجایی که مامانم موفق نمیشد قانعم کنه،با یه مشاوری صحبت کردم،که اون بالاخره موفق شد! "محدثه افشاری" 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹 ... 114 زهرا گفت...واقعا حرفای مامانم درست بود. خیلی پشیمونم که چندسال تو تخیل و توهم زندگی کردم و الکی خواستگارام رو رد کردم!! -بگو دیگه...جون به لبم کردی زهرا!! -خخخخ... باشه دیگه!خب میدونی... من همیشه دوست داشتم یکی بیاد که منو رشدم بده،یه زندگی خیلی خوب باهم داشته باشیم،هم فکر باشیم،اصلا از اینا باشه که انگار دو دقیقه دیگه قراره شهید شن!😢 اما اشتباه میکردم! خدایی که من رو آفریده،مطمئنا بیشتر از من به فکر رشد منه. حالا چه فرقی داره طرف من کی باشه؟؟ هرکی که باشه،خدا با همون فرد امتحانم میکنه و زمینه رشدم رو فراهم میکنه! من قرار نیست وارد یه زندگی بی عیب و نقص بشم. چون اولا این زندگی و این فرد اصلا وجود نداره،دوما تو چنین زندگی بی عیب و نقصی،جای رشد و ترقی نیست،سوما از کجا معلوم من لایق این زندگی و این همسر باشم؟؟ منی که خودم پر از عیب و نقصم،چجوری دنبال یه فرد کاملم؟ خلاصه من وارد هر زندگی که بشم بالاخره باید سختی بکشم تا رشد کنم! -یعنی چشم بسته و بی چون و چرا بله گفتی؟؟؟ -نه حالا!اینطوریام که نیست! مگه کشکه؟؟ خب چون داداش دوستم بود،میدونستم خانوادشون چجوریه .یه جورایی از لحاظ خانوادگی استانداردن! هم حرمت پدرشونو خیلی حفظ میکنن،هم باباشون هوای مامانشون رو داره. بنظرم بچه ای که تو چنین خانواده‌ای بزرگ شه،هم معنی عشق رو میفهمه و هم احترام! بعدم ظاهرش به دلم نشست،هرچند لباس یقه دیپلمات و چندسانت ریش و فلان و تسبیح تو دستش نداشت،اما موقر و متین بود! -همین؟؟ سرش رو تکون داد -خب آره دیگه!دیگه چی میخوای؟؟ -خب کارش،پولش،سربازیش و...!؟ -خیلی از این لحاظ کامل نیست.ولی بچه ی با جربزه ایه.چندوقتی عقد میمونیم تا بتونه یه پولی دست و پا کنه. توکل بر خدا! چندلحظه ای ماتم برد و با خنده ی زهرا به خودم اومدم. -حالا فعلا خیلی به مغزت فشار نیار .من خودم کلی طول کشید تا اینا رو هضم کنم و با خودم کنار بیام!چیزی تا آخر سانس نمونده،من هنوز از شنا سیر نشدم!بیا بریم... از یه طرف خیلی خوشحال بودم که زهرا داره عروس میشه،از یه طرف گیج و منگ حرفاش بودم و نمیتونستم هضمشون کنم. "محدثه افشاری" 💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹💜🌹 .... 115 بعد از اتمام سانس رفتیم رختکن و مشغول پوشیدن لباس هامون شدیم. زود لباس هام رو پوشیدم و ساکم رو بستم .اما زهرا هنوز جلوی آینه مشغول صاف کردن لبه ی روسریش بود. رفتم روبه روش و به دیوار کنار آینه تکیه دادم و با دقت به حرکات دستش و کارایی که انجام میداد نگاه کردم! -تو که آخرسر میخوای چادر سر کنی،چیکار داری اینهمه با این روسری هات ور میری آخه؟ -چه ربطی داره؟مگه چادری‌ها باید شلخته و نامرتب باشن!؟ -خب این لذت سطحی نیست؟؟ -نه دیگه،همه لذت ها که سطحی نیستن! آدم باید یاد بگیره میل هاش رو مدیریت کنه. مثلا وظیفه ی یه شیعه اینه که مرتب و تمیز باشه،حتی اگر میلش نکشه. پیامبر دو سوم درآمدشون رو به عطر میدادن!! این لذت،وقتی میشه لذت سطحی بد که این چادر از سرم بره کنار،خودم رو نشون بقیه بدم .اینجوری هم برای خودم یه لذت سطحی درست کردم ،هم برای همه مردایی که من رو میبینن! -خب نبینن! -نمیشه که!خودت وقتی میری بیرون میتونی همش زمین رو نگاه کنی؟؟ -نه ولی...یه نفر رو میشناختم که فقط زمین رو نگاه میکرد!😞 -خب دمش گرم. همینه دیگه. وضع جوری شده کسی که بخواد پاک بمونه،همش مجبوره کف خیابون رو نگاه کنه!!ولی خود این بنده خدا هم یه لحظه سرش رو بیاره بالا با انواع و اقسام مدل ها رو به رو میشه! -خب آخه به ما چه که اونا نگاه میکنن!؟ 😏😒 -ببین زن با بدحجابی،فقط به یه لذت سطحی خودش جواب مثبت میده،اما هزارتا نیاز سطحی رو تو دل مردا بیدار میکنه... یادته یه بار گفتی وقتی درگیر لذت‌های سطحی بودی،آرامش نداشتی؟؟ ما نباید آرامش مردم رو ازشون بگیریم.ما در قبال آرامش هم مسئولیم.مگه نه؟؟ -خب...اوهوم! از استخر خارج شدیم،همه ذهنم درگیر حرف زهرا بود .من هنوزم از اینکه نگاه مردا روم زوم میشد،لذت میبردم. من حتی آرایشم رو هم ترک کرده بودم،اما واقعا سخت بود گذشتن از این یکی لذت. خصوصا که حسابی هیکلم رو فرم بود و حتی دخترا هم گاهی بهم خیره میشدن یا حسودی میکردن! -بیا بشین برسونمت! -نه ممنون.قربون دستت.مترو همینجاست. -از دست تو!باشه عزیزم. هرطور راحتی. زهرا؟؟ -جان دلم؟ -تا حالا هیچ‌کس اینجوری برام از حجاب نگفته بود!همیشه با تشبیه به شکلات و آبنبات و از این مزخرفات ، راجع به حجاب حرف میزدن .اما خودت که میشناسی منو،تا حرفی منطقی نباشه بهش عمل نمیکنم و اگر حرفی منطقی باشه،نمیتونم بهش عمل نکنم!! -خداروشکر عزیزم .ترنم حواست به این روزات باشه. تو مثل یه نوزاد تازه متولد شده ای!باید حساب شده رفتار کنی. نه از خودت توقع زیادی داشته باش،نه طرف چیزایی که ممکنه بهت آسیب بزنه،برو. کمکم خواستی ،آبجیت در خدمته! با لبخند بغلش کردم -الهی قربون آبجیم برم.بودن تو خیلی به من کمک کرد.شاید اگر تو نبودی،خیلی سخت میشد برام تحمل این تغییرات... -از من تشکر نکن.از اون بالاسری تشکر کن که اینقدر هواتو داره! با لبخند آسمون رو نگاه کردم -آره،واقعا ممنونشم. بوسش کردم و از هم جدا شدیم "محدثه افشاری" 💞 @zendegiasheghane_ma
💜✨💜✨💜✨💜✨💜✨💜 ... 116 سوار ماشین شدم،اما روشنش نکردم.هنوز داشتم به حرف های زهرا فکر میکردم! من وارد یه جنگ شده بودم. یه چیزی تو وجودم داشت دست و پا میزد که "این یکی دیگه نه!" و مغزم فرمان صادر میکرد که "به هدفت فکر کن!به برنامه ای که باید طبق اون پیش بری تا رشد کنی!" من وارد یه جنگ شده بودم. جنگی که تمامش برام تازگی داشت! جنگی که معنی تمام علاقه هام رو عوض کرده بود و حالا داشت زور میزد که بهم بفهمونه معنی رشد و پیشرفت رو هم تا به حال اشتباه گرفته بودم! من وارد یه جنگ شده بودم. جنگی که هر دو طرفش تو وجود خودم بود!و برای پیروزی هر کدوم این خود ها،باید اون یکی رو شکست میدادم! جنگ سختی بود اما خودم هم میدونستم تمام پز من به اینه که لجباز و گوش به حرف دلم نیستم! هرچند خودمم میدونستم همیشه اینجوری نیست و خیلی وقتا جلوی دلم وا دادم اما همیشه دلم میخواست بخاطر کلاسش هم که شده،عقلانی رفتار کنم! دلم بابت اینکه دوباره داشت زیر پای عقل و منطق له میشد،غرغر میکرد و سعی داشت پشیمونم کنه. نمیدونستم چیکارش کنم! فقط زیرلب گفتم "خفه شو که تا الانم هرچی کشیدم،از دست تو بوده!" و راه افتادم سمت امامزاده صالح(علیه السلام) عاشق بازار قدیمی تجریش بودم. تو کوچه های باریکش پی یه مغازه میگشتم و هر از گاهی،جلوی مغازه های مختلف نگاهم به ویترین ها گره میخورد. تا اینکه بالاخره پیداش کردم. یه خانم تقریبا میانسال پشت میز نشسته بود که با ورودم ،با لبخند بلند شد بهم خوش‌آمد گفت. با مهربونی لبخندش رو پس دادم و تشکر کردم. وسط اون همه چادر مشکی گم شده بودم که به دادم رسید! -چه مدلی میخوای عزیزم؟ با خجالت گفتم -نمیدونم.قشنگ باشه دیگه!! -خب از کدوم اینا بیشتر خوشت میاد؟! -نمیدونم واقعا!بنظر شما کدوم بهتره؟ رفت سمت یه گوشه ی مغازه، -بنظرمن این دوتا خیلی خوبه! رفتم جلو،راست میگفت. بنظرم خیلی شیک و قشنگ بودن! یکیشون رو انتخاب کردم. "محدثه افشاری" 💞 @zendegiasheghane_ma