پنجشنبه و یاد درگذشتگان 😔
🌼اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🙏
التماس دعا 🙏
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼پنجشنبه ها ، مسافران بهشتی
دلخوشند
به یک فاتحه، یک صلوات
یک خدا بیامرزدش🌼
همین ها برایشان یک دنیاست
در آن دنیا...🌼
عزیزانی که سال گذشته ماه رمضان
در کنار ما بودند و امروز
یاد و خاطرنشان بر دلهای ما سنگینی میکند 💔😔
🥀شادی روح رفتگان،
پدران و مادران آسمانی،
بخوانیم فاتحه و صلوات🌼🙏
💞 @zendegiasheghane_ma
1_356267388.mp3
1.31M
#صفحه53ازقرآن🥀
#جز_سه🥀
#سوره_آل_عمران 🥀
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به #شهید_محمدباقر_خسروی😍😍😍😍
#ختم_قرآن
💞 @zendegiasheghane_ma
#دختر_شینا
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
#بهناز_ضرابی_زاده
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت149 #فصل_پانزدهم شینا وقتی حال و روز مرا می دید، غصه می خورد. م
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت151
#فصل_پانزدهم
اگر آن ها نباشند، تو به این راحتی می توانی بچه ات را بغل بگیری و شیر بدهی؟!»
از صدای صمد مهدی که داشت خوابش می برد، بیدار شده بود و گریه می کرد. او را از بغلم گرفت، بوسید و گفت: «اگر دیر آمدم، ببخش بابا جان. عملیات داشتیم.»
خواهرم آمد توی اتاق گفت: «آقا صمد! مژدگانی بده، این دفعه بچه پسر است.»
صمد خندید و گفت: «مژدگانی می دهم؛ اما نه به خاطر اینکه بچه پسر است. به این خاطر که الحمدلله، هم قدم و هم بچه ها صحیح و سلامت اند.»
بعد مهدی را داد به من و رفت طرف خدیجه و معصومه. آن ها را بغل گرفت و گفت: «به خدا یک تار موی این دو تا را نمی دهم به صد تا پسر. فقط از این خوشحالم که بعد از من سایة یک مرد روی سر قدم و دخترها هست.»
لب گزیدم. خواهرم با ناراحتی گفت: «آقا صمد! دور از جان، چرا حرف خیر نمی زنید.»
صمد خندید و گفت: «حالا اسم پسرم چی هست؟!»
معصومه و خدیجه آمدند کنار مهدی نشستند او را بوسیدند و گفتند: «داداس مهدی.»
چهار پنج روزی قایش ماندیم. روزهای خوبی بود. مثل همیشه با هم می رفتیم مهمانی. ناهار خانة این خواهر بودیم و شام خانة آن برادر. با اینکه قبل از آمدن صمد، موقع ولیمه مهدی، همة فامیل ها را دیده بودم؛ اما مهمانی رفتن با صمد طور دیگری بود.
ادامه دارد...✒️
#قسمت152
#فصل_پانزدهم
همه با عزت و احترام بیشتری با من و بچه ها رفتار می کردند. مهمانی ها رسمی تر برگزار می شد. این را می شد حتی از ظروف چینی و قاشق های استیل و نو فهمید.
روز پنجم صمد گفت: «وسایلت را جمع کن برویم خانة خودمان.» آمدیم همدان. چند ماه بود خانه را گذاشته و رفته بودم. گرد و خاک همه جا را گرفته بود. تا عصر مشغول گردگیری و رُفت و روب شدم. شب صمد خوشحال و خندان آمد. کلیدی گذاشت توی دستم و گفت: «این هم کلید خانة خودمان.»
از خوشحالی کلید را بوسیدم. صمد نگاهم می کرد و می خندید. گفت: «خانه آماده است. فردا صبح می توانیم اسباب کشی کنیم.» فردا صبح رفتیم خانة خودمان. کمی اسباب و اثاثیه هم بردیم. خانة قشنگی بود. دو اتاق خواب داشت و یک هال کوچک و آشپزخانه. دستشویی بیرون بود سر راه پله ها؛ جلوی در ورودی. امّا حمام توی هال بود. از شادی روی پایم بند نبودم. موکت کوچکی انداختم توی حیاط و بچه ها را رویش نشاندم. جارو را برداشتم و شروع کردم به تمیز کردن. خانه تازه از دست کارگر و بنا درآمده بود و کثیف بود. با کمک هم تا ظهر شیشه ها را تمیز کردیم و کف آشپزخانه و هال و اتاق ها را جارو کردیم.
عصر آقا شمس الله و خانمش هم آمدند. صمد رفت و با کمک چند نفر از دوست هایش اسباب و اثاثیة مختصری را که داشتیم آوردند و ریختند وسط هال. تا نصف شب وسایل را چیدیم.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ (اَبَداً) ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْاَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
گفتمازعشق نشانےبہ منخستہ بگو
گفت جز عشقِ حسین|؏|هرچہ ببینےبَدَلیست
#شب_جمعه
#شب_زیارتی_ارباب
💞 @zendegiasheghane_ma
🕯
خُـدایـا✨
براے امـاممــ
پیروزے آسـانـــ رقـم بـزنـــ...❣
📚فرازے از دعاے افتتاح
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌱
🍀🌾🍃🍀🌾🍃🍀🌾🍃
شبتون پر نور
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹🌹🌹🌹🌹
سلام امام زمانم
✨یا صاحب الزمان✨
مےنویسم ز تو ڪہ دار و ندارم شده اۍ
بیقرارٺ شدم و صبر و قرارم شده اۍ
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج❤️
@zendegiasheghane_ma 👈
✅اندوهگین بودنِ مومن در فراق امام"
✍این اندوه از نشانه های دوستی و علاقه به حضرت است. دلیلِ اینکه این کار از نشانه های اهل ایمان است، روایات بسیاری است که از امامان رسیده. روایاتی که بیان داشته اند از نشانه های یک فرد شیعه آن است که در اندوه امامان ناراحت باشد و تردیدی نیست غیبت مولایمان و غم هایی که بر ایشان وارد میشود، از بزرگترین علل اندوه امامان است.
امام صادق فرمودند: شخصِ اندوهگین به خاطر ما (اهل بیت) که غم و اندوهش برای ظلمی باشد که بر ما وارد شده، نفس کشیدنش، تسبیح گویی است و ناراحتی اش برای ما، عبادت است.
📚 مکیال المکارم؛ اصول کافی ج۲
🌟 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج
💞 @zendegiasheghane_ma
#داستانک 🍃🌸
✨مرد جوانی از مشکلات خود به
حکیمی گلایه می کرد و از او خواست
که راهنمایی اش کند.
💫حکیم آدرسی به او داد و گفت به این
مکان که رسیدی ساکنان آن هیچ مشکلی
ندارند، می توانی از آنها کمک بطلبی.
💫مرد هیجان زده به سمت آدرس رفت،
با تعجب دید آنجا قبرستان است.
💫به راستی تنها مُردگانند که مشکل ندارند.
دوست من اگر مشکلی داری
یعنی تو زنده ای..💝
@zendegiasheghane_ma
#همسرداری
اگر همسرتان حساس است ریشهی این حساسیتها را پیدا کنید و آنها را حذف کنید.
به همسرتان بفهمانید که آرامش او
آرزوی شماست.
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#همسرداری
#هردوبخوانیم
🌹
#سیاستهای_همسرداری😍
#اختـلافها را در آغـوش بگیـریـد...!"
🍃 نباید از اختلافها و کشمکشها ترسید، وجود کشمکش و ستیز در زندگی طبیعی است.
👈 وقتی با هم تفاوت دارید؛ یعنی میتوانید از یکدیگر چیزهای جدید یاد بگیرید.
👈 گاهی اختلافها نشان میدهند که شما کجا احتیاج به رشد دارید...
✅ سعی کنید بهدنبال علت اختلاف و کشمکش باشید نه گیر دادن به یکدیگر!!!
👇👇
@zendegiasheghane_ma
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#هردوبخوانیم
*#خوشبختی
یک حس #درونی است ...
هیچ ڪس ﻏﯿﺮ ﺍﺯ #ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ نمیﺗﻮﺍﻧﺪ
#ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻤﺎﻥ ڪﻨﺪ
#ﺧﻮشبختی ،
ﺣﺎﺻﻞ #ﻧﻮﻉ ﻧﮕﺎﻩ #ﻣﺎ ﺑﻪ ﺯﻧﺪگی ﺍﺳﺖ😇
💞 @zendegiasheghane_ma
السلام علیک یا ابا صالح مهدی"عج"
(مهدی جان)
بیا که خسته شدم از فراق و تنهایی
امیر در سفر ما چرا نمی آیی
دو چشم منتظران بر رهت سفید شده
بیا امام زمان تا جهان بیارایی
بدم ولیک یتیم توام به دادم رس
اگر چه ناخلفم من ولی تو بابایی
اگر چه شرط محبت اطاعت است ولی
نرانده ایم ز درگه چقدر آقایی
نشد برای تو کاری کنم حلالم کن
اسیر غیبت کبرا ز سستی مایی
اجازتی که کنم یک نظر تماشایت
بیا به منظر چشم من ای تماشایی
مقیم وادی غربت شدی ز سستی ما
عزیز فاطمه تا کی مقیم صحرایی
جهانیان به سر سفره عطای تواند
تمام خلق تو را بنده و تو آقایی
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
#غروب_جمعه
💞 @zendegiasheghane_ma
#خانمها_بخوانند
در درون هر مردی یک مرد آهنین وجود
دارد که به صورت والد در درون شان
فعال است.
درموقع عصبانیت آقا مردآهنین درونش فعال میشود
واگر همسراز جمله معجزه آسا حق با شماست
استفاده کند عصبانیت آقا مانند آب روی آتش
فروکش می کند.*
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💞 @zendegiasheghane_ma
#دختر_شینا
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
#بهناز_ضرابی_زاده
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت151 #فصل_پانزدهم اگر آن ها نباشند، تو به این راحتی می توانی بچ
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت153
این خانه از خانه های قبلی بزرگ تر بود. مانده بودم تنها فرشمان را کجا بیندازیم. صمد گفت: «ناراحت نباش. فردا همة خانه را موکت می کنم.»
فردا صبح زود، بلند شدم و شروع کردم به تمیز کردن و مرتب کردن خانه. خانم آقا شمس الله هم کمکم بود. تا عصر کارها تمام شده بود و همه چیز سر جایش چیده شده بود.
عصر سماور را روشن کردم. چای را دم کردم و با یک سینی چای رفتم توی حیاط. صمد داشت حیاط را آب و جارو می کرد. موکت کوچکی انداخته بودیم کنار باغچه. بچه ها توی حیاط بازی می کردند. نشستیم به تعریف و چای خوردن. کمی که گذشت، صمد بلند شد رفت توی اتاق لباس پوشید و آمد و گفت: «من دیگر باید بروم.» پرسیدم: «کجا؟!»
گفت: «منطقه.»
با ناراحتی گفتم: «به این زودی.» خندید و گفت: «خانم! خوش گذشته. یک هفته است آمده ام. من آمده بودم یکی، دو روزه برگردم. فقط به خاطر این خانه ماندم. الحمدلله خیالم از طرف خانه هم راحت شد. اگر برنگشتم، سقفی بالای سرتان هست.»
خواستم حرف را عوض کنم، گفتم: «کی برمی گردی؟!»
سرش را رو به آسمان گرفت و گفت: «کی اش را خدا می داند. اگر خدا خواست، برمی گردم. اگر هم برنگشتم، جان تو و جان بچه ها.»
#قسمت154
#فصل_پانزدهم
داشت بند پوتین هایش را می بست. مثل همیشه بالای سرش ایستاده بودم. زن برادرش را صدا کرد و گفت: «خانم! شما هم حلال کنید. این چندروزه خیلی زحمت ما را کشیدید.»
تا سر کوچه با او رفتم. شب شده بود. کوچه تاریک و سوت و کور بود. کمی که رفت، دیگر توی تاریکی ندیدمش.
یک ماهی می شد رفته بود. من با خانة جدید و مهدی سرگرم بودم. خانه های توی کوچه یکی یکی از دست کارگر و بنا در می آمد و همسایه ها ی جدیدتری پیدا می کردیم. آن روز رفته بودم خانه همسایه ای که تازه خانه شان را تحویل گرفته بودند، برای منزل مبارکی، که خدیجه آمد سراغم و گفت: «مامان بیا عمو تلفن زده کارت دارد.» مهدی را بغل گرفتم و نفهمیدم چطور خداحافظی کردم و رفتم خانة همسایة دیوار به دیوارمان. آن ها تنها کسانی بودند که در آن کوچه تلفن داشتند. برادرشوهرم پشت تلفن بود. گفت: «من و صمد داریم عصر می آییم همدان. می خواستم خبر داده باشم.» خیلی عجیب بود. هیچ وقت صمد قبل از آمدنش به ما خبر نمی داد. دل شورة بدی گرفته بودم. آمدم خانه. دست و دلم به کار نمی رفت. یک لحظه خودم را دلداری می دادم و می گفتم: « اگر صمد طوری شده بود، ستار به من می گفت.» لحظة دیگر می گفتم: «نه، حتماً طوری شده. آقا ستار می خواسته مرا آماده کند.» تا عصر از دل شوره مردم و زنده شدم.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma