🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت251 #فصل_نوزدهم با تعجب پرسیدم: «می خواهید بخوابید؟! هنوز سر شب
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#صفحه253
#فصل_نوزدهم
خانم دارابی بی معطلی گفت: «اتفاقاً همین چند دقیقه پیش با حاج آقا حرف می زدم. گفت حال حاج آقای شما خوبِ خوب است. گفت حاجی الان پیش ماست.»
از خوشحالی می خواستم بال درآورم. گفتم: «الهی خیر ببینی. قربان دستت. پس بی زحمت دوباره شماره حاج آقایتان را بگیر. تا صمد نرفته با او حرف بزنم.»
خانم دارابی اول این دست و آن دست کرد. بعد دوباره خودش تلفن را برداشت و هی شماره گرفت و هی قطع کرد. گفت: «تلفنشان مشغول است.»
دست آخر هم گفت: «ای داد بی داد، انگار تلفن ها قطع شد.»
از دست خانم دارابی کفری شدم. خداحافظی کردم و آمدم خانه خودمان. دیگر بدجوری به شک افتاده بودم. خانم دارابی مثل همیشه نبود. انگار اتفاقی افتاده بود و او هم خبردار بود. همین که به خانه رسیدم، دیدم پدرشوهر و برادرم نشسته اند توی هال و قرآنی را که روی طاقچه بود، برداشته اند و دارند وصیت نامه صمد را می خوانند. پدرشوهرم تا مرا دید، وصیت نامه را تا کرد و لای قرآن گذاشت و گفت: «خوابمان نمی آمد. آمدیم کمی قرآن بخوانیم.»
لب گزیدم. از کارشان لجم گرفته بود. گفتم: «چی از من پنهان می کنید. اینکه صمد شهید شده.» قرآن را از پدرشوهرم گرفتم و روی سینه ام گذاشتم و گفتم: «صمد شهید شده. می دانم.»
#قسمت254
#فصل_نوزدهم
پدرشوهرم با تعجب نگاهم کرد و گفت: «کی گفته؟!»
یک دفعه برادرم زد زیر گریه.
من هم به گریه افتادم. قرآن را باز کردم. وصیت نامه را برداشتم. بوسیدم و گفتم: «صمد جان! بچه هایت هنوز کوچک اند، این چه وقت رفتن بود. بی معرفت، بدون خداحافظی. یعنی من ارزش یک خداحافظی را نداشتم.»
دستم را روی قرآن گذاشتم و گفتم: «خدایا! تو را قسم به این قرآنت، همه چیز دروغ باشد. صمدم دوباره برگردد. ای خدا! صمدم را برگردان.»
پدرشوهرم سرش را روی دیوار گذاشت. گریه می کرد و شانه هایش می لرزید. خدیجه و معصومه هم انگار فهمیده بودند چه اتفاقی افتاده. آمدند کنارم نشستند. طفلی ها پا به پای من گریه می کردند. سمیه روی پاهایم نشسته بود و اشک هایم را پاک می کرد. مهدی خیره خیره نگاهم می کرد. زهرا بغض کرده بود.
پدرشوهرم لابه لای هق هق گریه هایش صمد و ستار را صدا می زد. مهدی را بغل کرد. او را بوسید و شعرهای ترکی سوزناکی برایش خواند؛ اما یک دفعه ساکت شد و گفت: «صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید زینب وار زندگی کند. نوشته بعد از من، مرد خانه ام مهدی است.»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از 🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#دختر_شینا
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
#بهناز_ضرابی_زاده
💞 @zendegiasheghane_ma
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #صفحه253 #فصل_نوزدهم خانم دارابی بی معطلی گفت: «اتفاقاً همین چند دقی
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت255
#فصل_نوزدهم
و دوباره به گریه افتاد.
برادرم رفت قاب عکس صمد را از روی طاقچه پایین آورد. بچه ها مثل همیشه به طرف عکس دویدند. یکی بوسش می کرد. آن یکی نازش می کرد. زهرا با شیرین زبانی بابا بابا می گفت.
برادرم دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: «خدایا! صبرمان بده. خدایا! چطور طاقت بیاوریم؟! خدایا خواهرم چطور این بچه های یتیم را بزرگ کند؟!»
کمی بعد همسایه ها یکی یکی از راه رسیدند. با گریه بغلم می کردند. بچه هایم را می بوسیدند. خانم دارابی که آمد، ناله ام به هوا رفت. دست هایش را توی هوا تکان می داد و با حالت مویه و عزاداری می گفت: «جگرم را سوزاندی قدم خانم. تو و بچه هایت آتشم زدید قدم خانم. غصه تو کبابم کرد قدم خانم.»
زار زدم: «تو زودتر از همه خبر داشتی بچه هایم یتیم شدند.»
خانم دارابی گریه می کرد و دست ها و سرش را تکان می داد. بنده خدا نفسش بالا نمی آمد. داشت از هوش می رفت.
آن شب تا صبح پرپر زدم. همین که بچه ها می خوابیدند. می رفتم بالای سرشان و یکی یکی می بوسیدمشان و می نالیدم. طفلی ها با گریه من از خواب بیدار می شدند.
#قسمت256
#فصل_نوزدهم
آن شب جگرم کباب شد. تا صبح زار زدم. گریه کردم. نالیدم و برای تنهایی بچه هایم اشک ریختم.
از درون مثل یک پاره آتش بودم و از بیرون تنم یخ کرده بود. همسایه ها تا صبح مثل پروانه دورم چرخیدند و پابه پایم گریه کردند. نمی توانستم زهرا را شیر بدهم. طفلکم گرسنه بود و جیغ می کشید. همسایه ها زهرا و سمیه را بردند.
فردا صبح دوست و آشنا و فامیل با چند مینی بوس از قایش آمدند؛ با چشم های سرخ و ورم کرده. دوستان صمد آمدند و گفتند: «صمد را آورده اند سپاه.» آماده شدیم و رفتیم دیدنش. صمدم را گذاشته بودند توی یک ماشین بزرگ یخچالی. با شهدای دیگر آمده بود. در ماشین را باز کردند. تابوت ها روی هم چیده شده بودند. برادرشوهرم، تیمور، کنارم ایستاده بود. گفتم: «صمد! صمد مرا بیاورید. خیلی وقت است همدیگر را ندیدیم.» آقا تیمور از ماشین بالا رفت. چند تا تابوت را با کمک چند نفر دیگر پایین آورد. صمد بین آن ها نبود. آقا تیمور تابوتی را گذاشت جلوی پایم و گفت: «داداش است.»
برادرها، خواهرها، پدر، مادرش و حاج آقایم دورتادور تابوت حلقه زدند. دلم می خواست شینا پیشم بود و توی بغلش گریه می کردم. این اواخر حالش خوب نبود. نمی توانست از خانه بیرون بیاید. جایی کنار صمد برای من و بچه ها نبود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از 🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#دختر_شینا
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
#بهناز_ضرابی_زاده
💞 @zendegiasheghane_ma
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت255 #فصل_نوزدهم و دوباره به گریه افتاد. برادرم رفت قاب عکس صمد را
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت257
#فصل_نوزدهم
نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: «سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه.»
پدرشوهر و مادرشوهرم بی تابی می کردند. از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود. برادرهای صمد تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس. خواستم سوار آمبولانس بشوم، نگذاشتند. اصرار کردم اجازه بدهند تا باغ بهشت پیشش بنشینم. می خواستم تنهایی با او حرف بزنم، نگذاشتند. به زور هلم دادند توی ماشین دیگری. آمبولانس حرکت می کرد و ما دنبالش. صمد جلوجلو می رفت، تندتند. ما پشت سرش بودیم، آرام و آهسته. گاهی از او دور می شدیم. گمش می کردیم. یادم نمی آید راننده چه کسی بود. گفتم: «تو را به خدا تندتر بروید. بگذارید این دم آخر سیر ببینمش.»
راننده آمبولانس را گم کرد. لحظه آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یک عالمه حرف نگفته داشتم. می خواستم بعد از نه سال، حرف های دلم را بزنم. می خواستم دلتنگی هایم را برایش بگویم. بگویم چه شب ها و روزها از دوری اش اشک ریختم. می خواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم.
به باغ بهشت که رسیدیم، دویدم. گفتم: «می خواهم حرف های آخرم را به او بگویم.» چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت روی دست های مردم به حرکت درآمد. دنبالش دویدم.
ادامه دارد...✒️
#قسمت258
#فصل_نوزدهم
دیدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف. بعد از نماز، صمد دوباره روی دست ها به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود. داشتند می بردندش؛ بدون غسل و کفن، با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: «بچه هایم را بیاورید. این ها از فردا بهانه می گیرند و بابایشان را از من می خواهند. بگذارید ببینند بابایشان رفته و دیگر برنمی گردد.»
صدای گریه و ناله باغ بهشت را پر کرده بود. تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود.
جلو رفتم. خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم. من که این قدر بی تاب بودم، یک دفعه آرام شدم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم که گفت: «صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینب وار زندگی کند.»
کنارش نشستم. یک گلوله خورده بود روی گونه سمت چپش. ریش هایش خونی شده بود. بقیه بدنش سالم سالم بود. با همان لباس سبز پاسداری اش آرام و آسوده خوابیده بود. صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانه سفید و آبی را پوشیده بود، قشنگ و نورانی شده بود.»
می خندید و دندان های سفیدش برق می زد. کاش کسی نبود. کاش آن جمعیت گریان و سیاه پوش دور و برمان نبودند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
═══✼🍃🌹🍃✼══
@zendegiasheghane_ma
═══✼🍃🌹🍃✼══
هدایت شده از 🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#دختر_شینا
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
#بهناز_ضرابی_زاده
💞 @zendegiasheghane_ma
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت257 #فصل_نوزدهم نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: «سهم م
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت259
#فصل_نوزدهم
دلم می خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی اش را ببوسم. زیر لب گفتم: «خداحافظ» همین. دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم. او را بردند و از من جدایش کردند. سنگ لحد را که گذاشتند و خاک ها را رویش ریختند، یک دفعه یخ کردم. آن پاره آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بی حس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد. احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بی یار و یاور، بی همدم و هم نفس. حس کردم یک دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بی تکیه گاه و بی اتکا. پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی می افتادم ته یک دره عمیق.
کمی بعد با پنج تا بچه قد و نیم قد نشسته بودم سر خاکش. باورم نمی شد صمد آن زیر باشد؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم، نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند. وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش می آمدند. از خاطراتشان با صمد می گفتند. هیچ کس را نمی دیدم. هیچ صدایی نمی شنیدم. باورم نمی شد صمد من آن کسی باشد که آن ها می گفتند. دلم می خواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچه ها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم.
ادامه دارد...✒️
#قسمت260
#فصل_نوزدهم
بچه هایم را بو کنم. آن ها بوی صمد را می دادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند. تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدیِ سه ساله مرد خانه ما شد.
اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه. می دیدمش. بویش را حس می کردم.
آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جا لباسی زدم؛ کنار لباس های خودمان. بچه ها که از بیرون می آمدند، دستی روی لباس بابایشان می کشیدند. پیراهن بابا را بو می کردند. می بوسیدند. بوی صمد همیشه بین لباس های ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود.
بچه ها صدایش را می شنیدند: «درس بخوانید. با هم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدا را فراموش نکنید.»
گاهی می آمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم می گفت: «قدم! زود باش. بچه ها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش می دهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم. به جان خودت قدم، این بار تنهایی به بهشت هم نمی روم. زود باش. خیلی وقت است اینجا نشسته ام. منتظر توام. ببین بچه ها بزرگ شده اند.
دستت را به من بده. بچه ها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیه راه را باید با هم برویم...»
ادامه دارد...✒️
قسمت : آخر
#فصل_نوزدهم
#نحوه_شهادت_شهیدستارابراهیمی
در عملیات کربلای ۵ زمانی که ماموریت گردان حاج ستار در عملیات تمام شده بود و در حال برگشت بودند، فرمانده گردان بعدی به علّت پاتک دشمن به شهادت رسید. ستار به عنوان جایگزین فرمانده گردان برای ادامه عملیات رفت. از کانال در حال تیراندازی بود که ترکش به سرش اصابت کرد و به شهادت رسید. بچهها جنازهاش را به عقب آوردند تا به دست دشمن نیفتد. بعد از شهادت حاج ستار از رادیوی عراق اعلام شده بود که ستار ابراهیمی کشته شده است.
حاج ستار ابراهیمی هژیر، فرمانده گردان ۱۵۵ لشکر انصارالحسین (ع) در کربلای ۵ منطقه عملیاتی شلمچه در تاریخ ۱۲ اسفند ۶۵ به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
#پایان
تصویر زیر عکس شهیدستارابراهیمی هژیر (صمد) وهمسربزرگوارشون خانم قدم خیرمحمدکنعان میباشد👇👇👇
💞 @zendegiasheghane_ma
شهید ستارابراهیمی همرا ه با همسر بزرگوارشون
روحش شاد
#دختر_شینا به پایان رسید
شادی روح تمام شهدا صلوات🌹
#فهرست_موضوعی
دوستان برای دسترسی راحت تر به مطالب کانال، مطالب به هشتگهای زیر دسته بندی شده است، با لمس هر یک از هشتگها میتوانید به مطالب دسترسی داشته باشید😊👇👇👇
🔷 #همسرداری
🔷 #کلاس_نظم_وبرنامه_ریزی خانم اعلم
🔷 #نکات_ناب_ارتباطی
🔷 #تربیت_فرزند
🔷 #حدیث_عشق
🔷 #خانه_تکانی_دل_جسم_خانه
🔷 #انرژی_مثبت
🔷 #چادرانه
🔷 #خانواده_شاد
🔷 رمان #مدافع_عشق
🔷 رمان #سرزمین_زیبای_من
🔷 رمان #تمام_زندگی_من
🔷 #مهارتهای_کنترل_خشم
🔷 #جلسات_همسرداری خانم اعلم
🔷 رمان مذهبی #من_باتو
🔷 #جلسات_کلاس_نظم_وهدف سرکارخانم #محمدی
🔷 فایلهای صوتی #کلید_مرد دکتر #حبشی
🔷 سمینار #خانواده_موفق دکتر #فرهنگ
🔷 سمینار #مدیریت_روابط_جنسی از دکتر #حبشی
🔷 #تجربه_اعضای_کانال
🔷 #حی_بودن
🔷 فایلهای صوتی #آسیبهای_خانواده خانم #نیلچی_زاده
🔷 مجموعه صوتی #زندگی_شاد استاد #پناهیان
🔷 #هردوبخوانیم
🔷 #خانمها_بخوانند
🔷 #آقایان_بخوانند
🔷 رمان #واینک_شوکران3 (شهیدایوب بلندی)
🔷 #کلاس_خانواده_عاشورایی خانم #محمدی
🔷 رمان #اینک_شوکران (سرگذشت شهید مدق)
🔷 فایلهای صوتی #خانواده_متعالی استاد #پناهیان
🔷 رمان واقعی #مبارزه_بادشمنان_خدا از #شهیدایمانی
🔷 #جلسات_همسرداری خانم پرتواعلم
🔷رمان واقعی #عاشقانه_ای_برای_تو از #شهیدایمانی
🔷 #جلسات_نظم_وهدف2 خانم #محمدی
🔷 رمان بسیار زیبای #او_را
🔷 فایلهای #صوتی #شخصیت_محوری استاد #عباسی_ولدی
🔷 رمان واقعی #داستان_زندگی_احسان
🔷 رمان واقعی #بدون_تو_هرگز
🔷 #خانه_تکانی_دل_خانه_جسم
🔷فایلهای صوتی دکتر #همیز
🔷 معرفی #بازی برای کودکان
🔷 داستان زندگی شهید #امین_کریمی_چنبرلو
🔷 #کلیپ های #همسرداری
🔷 فایلهای صوتی #تحکیم_روابط_درخانواده از دکتر #بانکی_پور
🔷 فایلهای صوتی #طب_اسلامی از حاج اقا #حسینی
🔷 #بشقابهای_سفره_پشت_باممان ( #ماهواره ) استاد #عباسی_ولدی
🔷 #مفاتیح_الحیاه
🔷 #بانک_خانواده_شاد خانم #محمدی
🔷 مبحث بسیار شیرین #از_خانه_تا_خدا
🔷 #نکات_تربیتی_خانواده
🔷 #سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ
🔷 فایلهای صوتی #تربیت_فرزند دکتر #حبشی
🔷 رمان زیبا و واقعی #دل_آرام
🔷 صوتهای استاد #دهنوی
🔷 ویژه #عقد_کرده_ها
🔷 #ازدواج_آسان (تجارب اعضا)
🔷 مصادیق #حی_بودن اعضای کانال
🔷 #5زبان_عشق برای پایداری زندگی مشترک
🔷 نگاهی نو به کتاب #مفاتیح_الحیاه برای زندگی بهتر
🔷 فایلهای صوتی و تصویری استاد #دهنوی
🔷 رمان زیبای #دختر_شینا
🔷 رمان واقعی #تنها_میان_داعش
🔷 #مشاوره #پرسش_پاسخ
🔷 فایلهای #صوتی همسرداری استاد #تراشیون
🔷 #خانواده_شاد_در_میهمانی_خدا (مربوط به ماه مبارک رمضان ) خانم #محمدی
🔷 فایلهای صوتی تربیت فرزند از استاد #عباسی_ولدی ( #شخصیت_محوری)
🔷 #مشاوره و #پرسش_پاسخ در زمینه همسرداری و تربیت فرزند از خانم #شاکری
🔷 #کلیپ
🔷 #صوتی
همراهی شما باعث افتخار ماست😊😊🌹🌹🌹
💞 @zendegiasheghane_ma
#فهرست_موضوعی
دوستان برای دسترسی راحت تر به مطالب کانال، مطالب به هشتگهای زیر دسته بندی شده است، با لمس هر یک از هشتگها میتوانید به مطالب دسترسی داشته باشید😊👇👇👇
🔷 #همسرداری
🔷 #کلاس_نظم_وبرنامه_ریزی خانم اعلم
🔷 #نکات_ناب_ارتباطی
🔷 #تربیت_فرزند
🔷 #حدیث_عشق
🔷 #خانه_تکانی_دل_جسم_خانه
🔷 #انرژی_مثبت
🔷 #چادرانه
🔷 #خانواده_شاد
🔷 رمان #مدافع_عشق
🔷 رمان #سرزمین_زیبای_من
🔷 رمان #تمام_زندگی_من
🔷 #مهارتهای_کنترل_خشم
🔷 #جلسات_همسرداری خانم اعلم
🔷 رمان مذهبی #من_باتو
🔷 #جلسات_کلاس_نظم_وهدف سرکارخانم #محمدی
🔷 فایلهای صوتی #کلید_مرد دکتر #حبشی
🔷 سمینار #خانواده_موفق دکتر #فرهنگ
🔷 سمینار #مدیریت_روابط_جنسی از دکتر #حبشی
🔷 #تجربه_اعضای_کانال
🔷 #حی_بودن
🔷 فایلهای صوتی #آسیبهای_خانواده خانم #نیلچی_زاده
🔷 مجموعه صوتی #زندگی_شاد استاد #پناهیان
🔷 #هردوبخوانیم
🔷 #خانمها_بخوانند
🔷 #آقایان_بخوانند
🔷 رمان #واینک_شوکران3 (شهیدایوب بلندی)
🔷 #کلاس_خانواده_عاشورایی خانم #محمدی
🔷 رمان #اینک_شوکران (سرگذشت شهید مدق)
🔷 فایلهای صوتی #خانواده_متعالی استاد #پناهیان
🔷 رمان واقعی #مبارزه_بادشمنان_خدا از #شهیدایمانی
🔷 #جلسات_همسرداری خانم پرتواعلم
🔷رمان واقعی #عاشقانه_ای_برای_تو از #شهیدایمانی
🔷 #جلسات_نظم_وهدف2 خانم #محمدی
🔷 رمان بسیار زیبای #او_را
🔷 فایلهای #صوتی #شخصیت_محوری استاد #عباسی_ولدی
🔷 رمان واقعی #داستان_زندگی_احسان
🔷 رمان واقعی #بدون_تو_هرگز
🔷 #خانه_تکانی_دل_خانه_جسم
🔷فایلهای صوتی دکتر #همیز
🔷 معرفی #بازی برای کودکان
🔷 داستان زندگی شهید #امین_کریمی_چنبرلو
🔷 #کلیپ های #همسرداری
🔷 فایلهای صوتی #تحکیم_روابط_درخانواده از دکتر #بانکی_پور
🔷 فایلهای صوتی #طب_اسلامی از حاج اقا #حسینی
🔷 #بشقابهای_سفره_پشت_باممان ( #ماهواره ) استاد #عباسی_ولدی
🔷 #مفاتیح_الحیاه
🔷 #بانک_خانواده_شاد خانم #محمدی
🔷 مبحث بسیار شیرین #از_خانه_تا_خدا
🔷 #نکات_تربیتی_خانواده
🔷 #سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ
🔷 فایلهای صوتی #تربیت_فرزند دکتر #حبشی
🔷 رمان زیبا و واقعی #دل_آرام
🔷 صوتهای استاد #دهنوی
🔷 ویژه #عقد_کرده_ها
🔷 #ازدواج_آسان (تجارب اعضا)
🔷 مصادیق #حی_بودن اعضای کانال
🔷 #5زبان_عشق برای پایداری زندگی مشترک
🔷 نگاهی نو به کتاب #مفاتیح_الحیاه برای زندگی بهتر
🔷 فایلهای صوتی و تصویری استاد #دهنوی
🔷 رمان زیبای #دختر_شینا
🔷 رمان واقعی #تنها_میان_داعش
🔷 رمان #ازجهنم_تابهشت
🔷 رمان #دمشق_شهرعشق
🔷 #مشاوره #پرسش_پاسخ
🔷 فایلهای #صوتی همسرداری استاد #تراشیون
🔷 #خانواده_شاد_در_میهمانی_خدا (مربوط به ماه مبارک رمضان ) خانم #محمدی
🔷 فایلهای صوتی تربیت فرزند از استاد #عباسی_ولدی ( #شخصیت_محوری)
🔷 #مشاوره و #پرسش_پاسخ در زمینه همسرداری و تربیت فرزند از خانم #شاکری
🔷 #نکات_تربیتی_خانواده
🔷 #چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
🔷 #کلیپ
🔷 #صوتی
همراهی شما باعث افتخار ماست😊😊🌹🌹🌹
💞 @zendegiasheghane_ma
#فهرست_موضوعی
دوستان برای دسترسی راحت تر به مطالب کانال، مطالب به هشتگهای زیر دسته بندی شده است، با لمس هر یک از هشتگها میتوانید به مطالب دسترسی داشته باشید😊👇👇👇
🔷 #همسرداری
🔷 #کلاس_نظم_وبرنامه_ریزی خانم اعلم
🔷 #نکات_ناب_ارتباطی
🔷 #تربیت_فرزند
🔷 #حدیث_عشق
🔷 #خانه_تکانی_دل_جسم_خانه
🔷 #انرژی_مثبت
🔷 #چادرانه
🔷 #خانواده_شاد
🔷 رمان #مدافع_عشق
🔷 رمان #سرزمین_زیبای_من
🔷 رمان #تمام_زندگی_من
🔷 #مهارتهای_کنترل_خشم
🔷 #جلسات_همسرداری خانم اعلم
🔷 رمان مذهبی #من_باتو
🔷 #جلسات_کلاس_نظم_وهدف سرکارخانم #محمدی
🔷 فایلهای صوتی #کلید_مرد دکتر #حبشی
🔷 سمینار #خانواده_موفق دکتر #فرهنگ
🔷 سمینار #مدیریت_روابط_جنسی از دکتر #حبشی
🔷 #تجربه_اعضای_کانال
🔷 #حی_بودن
🔷 فایلهای صوتی #آسیبهای_خانواده خانم #نیلچی_زاده
🔷 مجموعه صوتی #زندگی_شاد استاد #پناهیان
🔷 #هردوبخوانیم
🔷 #خانمها_بخوانند
🔷 #آقایان_بخوانند
🔷 رمان #واینک_شوکران3 (شهیدایوب بلندی)
🔷 #کلاس_خانواده_عاشورایی خانم #محمدی
🔷 رمان #اینک_شوکران (سرگذشت شهید مدق)
🔷 فایلهای صوتی #خانواده_متعالی استاد #پناهیان
🔷 رمان واقعی #مبارزه_بادشمنان_خدا از #شهیدایمانی
🔷 #جلسات_همسرداری خانم پرتواعلم
🔷رمان واقعی #عاشقانه_ای_برای_تو از #شهیدایمانی
🔷 #جلسات_نظم_وهدف2 خانم #محمدی
🔷 رمان بسیار زیبای #او_را
🔷 فایلهای #صوتی #شخصیت_محوری استاد #عباسی_ولدی
🔷 رمان واقعی #داستان_زندگی_احسان
🔷 رمان واقعی #بدون_تو_هرگز
🔷 #خانه_تکانی_دل_خانه_جسم
🔷فایلهای صوتی دکتر #همیز
🔷 معرفی #بازی برای کودکان
🔷 داستان زندگی شهید #امین_کریمی_چنبرلو
🔷 #کلیپ های #همسرداری
🔷 فایلهای صوتی #تحکیم_روابط_درخانواده از دکتر #بانکی_پور
🔷 فایلهای صوتی #طب_اسلامی از حاج اقا #حسینی
🔷 #بشقابهای_سفره_پشت_باممان ( #ماهواره ) استاد #عباسی_ولدی
🔷 #مفاتیح_الحیاه
🔷 #بانک_خانواده_شاد خانم #محمدی
🔷 مبحث بسیار شیرین #از_خانه_تا_خدا
🔷 #نکات_تربیتی_خانواده
🔷 #سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ
🔷 فایلهای صوتی #تربیت_فرزند دکتر #حبشی
🔷 رمان زیبا و واقعی #دل_آرام
🔷 صوتهای استاد #دهنوی
🔷 ویژه #عقد_کرده_ها
🔷 #ازدواج_آسان (تجارب اعضا)
🔷 مصادیق #حی_بودن اعضای کانال
🔷 #5زبان_عشق برای پایداری زندگی مشترک
🔷 نگاهی نو به کتاب #مفاتیح_الحیاه برای زندگی بهتر
🔷 فایلهای صوتی و تصویری استاد #دهنوی
🔷 رمان زیبای #دختر_شینا
🔷 رمان واقعی #تنها_میان_داعش
🔷 #مشاوره #پرسش_پاسخ
🔷 فایلهای #صوتی همسرداری استاد #تراشیون
🔷 #خانواده_شاد_در_میهمانی_خدا (مربوط به ماه مبارک رمضان ) خانم #محمدی
🔷 فایلهای صوتی تربیت فرزند از استاد #عباسی_ولدی ( #شخصیت_محوری)
🔷 #مشاوره و #پرسش_پاسخ در زمینه همسرداری و تربیت فرزند از خانم #شاکری
🔷 #کلیپ
🔷 #صوتی
همراهی شما باعث افتخار ماست😊😊🌹🌹🌹
💞 @zendegiasheghane_ma
🇮🇷زندگی عاشقانه🇮🇷
#پیام_جدید متن پیام:سلام و عرض ادب رمان هر چی تو بخای خیلی قشنگ و زیباست اما برای دخترخانم های مجرد
سلام ممنون از نظرتون اما نکاتی رو خدمتتون عرض میکنم
کانال ما بیش از سه ساله فعال هست و بر اساس یک رشد تدریجی، اعضا با توجه به ترتیب بحثهای ارائه شده در کانال؛ از نظر ما به پختگی و بینش قوی ای رسیدند. ( البته اگر چه اعضای جدید هم داریم و نکات شما قابل تامل هست .)
ما در کانال رمانهای واقعی #دختر_شینا، #اینک_شوکران3 ( زندگی شهید ایوب بلندی ) ، #اینک_شوکران ( شهید مدق ) ، #دل_آرام ؛ #تنها_میان_داعش و ... رو داشتیم که به خوبی هم بیانگر عشق زیبای شهدا و همسرانشون و هم سختیهای این بانوان بوده و در کنار این رمانها ، خوندن رمان #هرچی_توبخوای هم با توجه به نکات مثبتش خالی از لطف نیست.
در اکثر زندگی مشترک خانواده های شهدا اتفاقا عشق ناب جریان داره و سختی ندیدن و گذشتن از همسر و نبودن ساعتهای طولانی کنار خانواده خودش یک جهاد بزرگه بزرگوار.
در زندگی هر آدمی نیت مهمه، چه در سختی و چه در خوشیها ؛ خوبه که یادمون باشه ماموریت ما بعنوان نماینده خدا چیه😊
نظرات و بازخوردهایی که درباره این رمان داشتیم نشون میده که اتفاقا اعضای فهیم کانال متوجه نکات هستند و بازی با روح و روان که فرمودید اتفاق نیفتاده😊
ممنون که کنارمونید و ممنون از نظرات خوبتون🌹🌹