#مدافع_عشق
#قـسـمـت19
✍ مــیــم ســادات هــاشـمــے
🌹قـسـمـت نــوزدهــم
موهایم رامی بافم وبا یک پاپیون صورتی پشت سرم می بندم.
زهراخانوم صدایم می کند:
_ دخترم!بیاغذاتونوکشیدم ببر بالا باعلےتو اتاق بخور.
درآیینه برای بار آخر بخود نگاه میکنم.آرایش ملایم و یک پیراهن صورتے رنگ باگلهای ریز سفید.چشمهایم برق میزند و لبخند موزیانه ای روی لبهایم نقش می بندد.
به آشپزخانه می دوم سینےغذا را برمی دارم و بااحتیاط از پله ها بالا می روم.دوهفته از عقدمان می گذرد.
کیفم رابالای پله ها گذاشته بودم خم می شوم از داخلش یک بسته پاستیل خرسی بیرون مےاورم و می گذارم داخل سینی.
آهسته قدم برمی دارم بسمت پشت اتاقت.چندتقه به درمی زنم.صدایت می اید!
_ بفرمایید!
دررا باز میکنم. و بالبخند وارد میشوم.
بادیدن من و پیراهن کوتاه تا زانو برق از سرت می پرد و سریع رویت را برمی گردانی سمت کتابخانه ات.
_ بفرمایید غذا آوردم!
_ همون پایین میموندی میومدم سرسفره می خوردیم باخانواده!
_ مامان زهرا گفت بیارم اینجا بخوریم.
دستت راروی ردیفی از کتاب های تفسیر قران می کشی و سکوت می کنی.
سمت تختت می آیم و سینی را روی زمین می گذارم .خودم هم تکیه می دهم به تخت ودامنم رادورم پهن می کنم.
هنوزنگاهت به قفسه هاست.
_ نمیخوری؟
_ این چه لباسیه پوشیدی!؟
_ چی پوشیدم مگه!
بازهم سکوت می کنی.سربه زیر سمتم می آیـے و مقابلم می شینی
یک لحظه سرت را بلند میکنی و خیره میشوی به چشمهایم.چقدر نگاهت رادوست دارم!
_ ریحان!این کارا چیه می کنی!؟
اسمم راگفتی بعد ازچهارده روز!
_ چیکار کردم!
_ داری می زنی زیر همه چی!
_ زیر چی؟تو می تونی بری.
_ آره میگی می تونی بری ولی کارات...می خوای نگهم داری.مثل پدرم!
_ چه کاری عاخه؟!
_ همینا!من دنبال کارامم که برم.چراسعی می کنی نگهم داری.هردو می دونیم منو تو درسته محرمیم.اما نباید پیوند بینمون عاطفی باشه!
_ چرانباشه!؟
عصبی می شوی..
_ دارم سعی می کنم اروم بهت بفهمونم کارات غلطه ریحانه
من برات نمی مونم!
جمله آخرت در وجودم شکست
توبرایم نمی مانی
می آیـے بلند شوی تابروی که مچ دستت رامی گیرم و سمت خودم می کشم.و بابغض اسمت را می گویم که تعادلت راازدست میدهی و قبل ازینکه روی من بیفتی دستت را به قفسه کتابخانه می گیری
_ این چه کاریه اخه!
دستت را ازدستم بیرون می کشی و باعصبانیت از اتاق بیرون می روی...
میدانم مقاومتت سر ترسی است که داری از عاشقی.
ازجایم بلند می شوم و روی تختت می نشینم.
قنددردلم آب میشود!اینکه شب درخانه تان می مانم!
ادامه دارد...
@zendegiasheghane_ma
#مدافع_عشق
#قـسـمـت20
✍ مــیــم ســادات هــاشـمــے
🌹قـسـمـت بـیـسـتـم
همانظورکه پله هارادوتایڪےبالا میروم با ڪلافگے بافت موهایم راباز میکنم.احساس میڪنم ڪسےپشت سرم می آید.سرمیگردانم ..تویی!
زهراخانوم جلوی دراتاق تو ایستاده ماراکه میبیند لبخند میزند...
_ یه مسواک زدن اینقد طول نداره که!جاانداختم تو اتاق برید راحت بخوابید.
این رامیگوید وبدون اینڪه منتظر جواب بماند ازکنارمان رد میشود وازپله ها پایین میرود.نگاهت میکنم.شوکه به مادرت خیره شده ای...
حتی خودمن توقع این یڪے رانداشتم.نفست را با تندی بیرون میدهی و به اتاق میروی من هم پشت سرت.به رخت خواب ها نگاه میکنی ومیگویـے:
_ بخواب!
_ مگه شما نمیخوابی؟
_ من!...توبخواب!
سکوت میکنم وروی پتوهای تا شده مینشینم.بعد ازمکث چنددقیقه ای آهسته پنجره اتاقت راباز میکنی و به لبه چوبـےاش تکیه میدهی.سرجایم دراز میکشم و پتو راتازیر چانه ام بالا میکشم.چشمهایم روی دستها و چهره ات که ماه نیمی ازآن راروشن کرده میلرزد.خسته نیستم اما خواب براحتی غالب میشود...
چشمهایم راباز میکنم،چندباری پلڪ میزنم و سعی میکنم به یاد بیارم کجا هستم.نگاهم میچرخد و دیوارهارا رد میکند که به تو میرسم.لبه پنجره نشسته ای و سرت را به دیوار تکیه دادی..
خوابی!!؟؟؟..چرا اونجا!؟چرا نشسته!!
ارام ازجایم بلند میشوم،بی اراده به دامنم چنگ میزنم.شاید این تصور رادارم که اگر اینکاررا کنم سروصدا نمیشود!باپنجه پا نزدیکت میشوم..چشمهایت رابسته ای.انقدر آرامےڪه بی اراده لبخند میزنم.خم میشوم وپتویت را ازروی زمین برمیدارم و با احتیاط رویت میندازم.تکانی میخوری و دوباره ارام نفس میڪشـے.سمت صورتت خم میشوم.دردلم اضطراب می افتد ودستهایم شروع میکند به لرزیدن.نفسم به موهایت میخورد و چندتار رابوضوح تکان میدهد.ڪمـےنزدیڪ ترمیشوم و آب دهانم را بزور قورت میدهم.فقط چندسانت مانده...فکر بوسیدن ته ریشت قلبم را به جنون میکشد...
نگاهم خیره به چشمهایت میماندازترس...ترس اینکه نکند بیدار شوی!صدایی دردلم نهیب میزند!
"ازچی میترسی!!بذار بیدار شه!تو زنشی.."
ادامه دارد...
هزینه کپی داستانها👈👈👈5صلوات جهت تعجیل در فرج امام زمان
@zendegiasheghane_ma
رمان #مدافع_عشق
#قسمت21
چند تقه به در می زنم و وارد اتاق می شوم. روی تخت دراز کشیده ای و سِرُم دستت را نگاه می کنی. با قدم های آهسته سمت تخت می آیم و کنارت می ایستم. از گوشه ی چشمت یک قطره اشک روی بالشت آبی رنگ بیمارستان می افتد. با سر انگشتم زیر پلکت را پاک می کنم. نفس عمیق می کشی و همان طور که نگاهت را از من می دزدی زیر لب آهسته می گویی: همه چیز رو گفت؟
– کی؟
– دکتر.
به سختی لبخند می زنم و روی ملحفه ی بد رنگی که تا روی سینه ات بالا آمده، دست می کشم.
– این مهم نیست. الآن فقط باید به فکر پس گرفتن سلامتیت باشی از خدا.
تلخ می خندی.
– می دونی؟ زیادی خوبی ریحانه. زیادی!
چیزی نمی گویم. احساس می کنم هنوز حرف داری. حرف هایی که مدت هاست درسینه نگه داشته ای.
– تو الآن می تونی هر کاری که دوست داری بکنی. هر فکری که راجع به من بکنی درسته! من خیلی نامردم که روز خواستگاری بهت نگفتم.
لب هایت را روی هم فشار می دهی.
– گر چه فکر می کردم گفتن با نگفتنش فرق نداره. به هر حال وقتی قضیه صوری رو پذیرفته بودی یعنی…
بغضت را فرو می خوری.
– یعنی… بالاخره پذیرفتی تا تهش کنار هم نیستیم و همه چیز فیلمه. من همون اوایلش پشیمون شدم از این که چرا نگفتم. در حالی که این حق تو بود. ریحانه! من نمی دونم با این همه حق الناسی که ….چه جور توقع دارم منو…
این بار بغضت کار خودش را می کند و مژه های بلند و تیره رنگت هاله شفافی از غم را به خود می گیرد.
– نمی دونی چقد سخته که فکر کنی قراره الکی الکی بمیری. دوست نداشتم ته این زندگی این جور باشه! می خواستم… می خواستم لحظه آخر درد سرطان جونمو تو دستاش خفه نکنه. ریحانه من دلم یه سربند می خواست رو پیشونیم… که به شعاع چند میلی متری سوراخ شه. دلم پرپر زدن تو مرز رو می خواست. اقدام من برای زود اومدن جلو، بدون فکر و با عجله… به خاطر همین بود. فرصتی نداشتم. فکر می کردم رفتنم دست خودمه. ولی الآن…الآن ببین چه جوری اینجا افتادم. قراربود یک ماه پیش برم. قرار بود…
دیگر ادامه نمی دهی و چشم هایت را می بندی. چقدر برایم شنیدن این حرف ها و دیدن لحظه درد کشیدنت سخت است. سرم را تکان می دهم و دستم را روی موهایت می کشم.
– چرا این قدر ناامیدی؟ عزیزم تو آخرش حالت خوب خوب می شه. نمیگم برام سخت نبود، لحظه ای که فهمیدم بهم نگفتی…ولی وقتی فکر کردم دیدم می فهمیدم هم فرقی نمی کرد. به هرحال تو قراربود بری و من پذیرفته بودم. این که تو فقط فقط می خوای نود روز مال من باشی.
با کناره کف دستم، اشکم را پاک می کنم و ادامه می دهم: ما الآن بهترین جای دنیاییم. پیش آقا امام رضا (ع). می تونی حاجتت رو بگیری. می تونی سلامتیت رو…
بین حرفم می پری و می گویی: ریحانه حاجت من سلامتی نیست. حاجت من پریدنه. پریدن. به خدا قسم سخته که همکلاسیت دیرتر از تو قصد بستن ساکش کنه و توی کمتر از سه هفته، خبر شهادتش بیاد. کسی که هم حجره ایم بود، کسی که توی یه ظرف با من غذا می خورد، رفت. به خدا دیگه خسته شدم. می ترسم، می ترسم آخر نفس به گلوم برسه و من هنوز تو حسرت باشم. می فهمی؟ دلم یه تیر هدف به قلبم می خواد.
ملحفه را روی سرت می کشی و من از لرزش بدنت، شدت گریه کردنت را می فهمم. کنارت می نشینم و سرم را روی تخت می گذارم. “خدایا! ببین بنده ات رو. ببین چقدر بریده. توکه خبر داری از غصه هر نفسش. چرا که خودت گفتی: نحن اقرب الیه من حبل الورید”
گذشتن از مسئله پیش آمده برایم ساده نبود، اما عشقی که از تو به درون سینه ام داشتم مانع می شد که همه چیز را خراب یا وسط راه دستت را رها کنم. خانواده ات هم از بیماری ات خبر نداشتند و تو اصرار داشتی که هیچ وقت بویی نبرند. همان روز درست زمان برگشت بود، اما تو اعلام کردی که سه چهار روز بیشتر می مانیم. پدرم اول به شدت مخالفت کرد ولی مادرم براحتی نظرش را برگرداند. خانواده هردویمان شب با قطار ساعت هشت و نیم به تهران برگشتند. پدرت در یک هتل جدا و مجلل برایمان اتاق گرفت. هیچ کس نمی دانست بهترین اتاق ها هم دیگر برای ما دلخوشی نمی شوند.
حالت اصلاً خوب نبود و هر چند ساعت بخشی از خاطرات اخیرت را می گفتی. این که شیمی درمانی نکردی، به خاطر ریزش موهایت. هرچند دکترها گفته بودند که به درمانت کمکی نمی کند و فقط کمی پیشروی راعقب می اندازد. این که اگر از اول همراه ما به مشهد نیامدی، دنبال کارهای پزشکی ات بودی. هیچ گواهی وجود نداشت برای رفتنت. همه می گفتند آنقدر وضعیتت خراب است که نرسیده به مرز حالت بد می شود و نه تنها کمکی نمی توانی بکنی، بلکه فقط سربار می شوی و این تو را می ترساند.
از حمام بیرون می آیی و من در حالیکه جانماز کوچکم را در کیفم می گذارم، زیر لب می گویم: عافیت باشه آقا. غسل زیارت کردی؟
سرت را تکان می دهی و سمتم می آیی.
دستم را دراز می کنم،
#مدافع_عشق
#قسمت22
مرد سجده آخرش را که می رود، تو دیوانه وار بلند می شوی و به سمتش می روی. من هم به دنبالت بلند می شوم. دستت را دراز می کنی و روی شانه اش می زنی.
– ببخشید!
برمی گردد و با نگاهش می پرسد: بله؟
همان طور که کودک وار اشک می ریزی، می گویی: فقط خواستم بگم دعا کنید منم لیاقت پیدا کنم بشم همرزم شما.
لبخند روی لب های مرد می نشیند.
– اولاً سلام. دوم پس شما هم آره؟
سرت را پایین می اندازی.
– شرمنده. سلام علیکم. ما خیلی وقته آره. خیلی وقته.
– ان شاءالله خود آقا حاجتت رو بده پسر.
– ممنون. شرمنده یهو زدم رو شونه تون. دلِه دیگه. یاعلی!
پشتت را می کنی که او می پرسد: خب چرا نمی ری؟ این قدر بیتابی و هنوز اینجایی؟ کارهاتو کردی؟
با هر جمله ی مرد بیشتر می لرزی و دلت آتش می گیرد. نگاهت فرش را رصد می کند.
– نه حاجی. دستمو بستن. می ترسم برم.
او بی اطلاع جواب می دهد: دستتو که فعلاً خودت بستی جوون. استخاره کن ببین خدا چی میگه.
بعد پوتین هایش را برمی دارد و از ما فاصله می گیرد. نگاهت خشک می شود به زمین. در فکر فرو می روی.
– استخاره کنم!؟
شانه بالا می اندازم.
– آره. چرا تا حالا نکردی؟ شاید خوب دراومد.
– آخه… آخه همیشه وقتی استخاره می کنم که دو دلم. وقتی مطمئنم، استخاره نمی گیرم خانوم.
– مطمئن؟ از چی مطمئنی؟
صدایت می لرزد.
– از این که اگرم برم، فقط سربارم. همین! بودنم بدبختی میاره برای بقیه.
– مطمئنی؟
نگاهت را می چرخانی به اطراف. دنبال همان مرد می گردی، اما اثری از او نیست. انگار از اول هم نبوده. ولوله به جانت میفتد.
– ریحانه! بدو کفشتو بپوش. بدو.
همان طور که به سرعت کفشم را پا می کنم، می پرسم: چی شده؟ چی شده؟
– از دفتر همین جا استخاره می گیریم. فوقش حالم بد میشه اونجا. شاید حکمتیه. اصلاً شاید هم نشه. دیگه حرف دکترم برام مهم نیست. باید برم.
– چرا خودت استخاره نمی کنی؟
– می خوام کس دیگه بگیره.
مچ دستم را می گیری و دنبال خودت می کشی. نمی دانیم باید کجا برویم. حدود یک ربع می چرخیم. آن قدر هول کرده ایم که حواسمان نیست که می توانیم از خادم ها بپرسیم. در دفتر پاسخگویی، روحانی با عمامه سفید نشسته است و مطالعه می کند. در می زنیم و آهسته وارد می شویم.
– سلام علیکم.
روحانی کتابش را می بندد.
– وعلیکم السلام. بفرمایید!
– می خواستم بی زحمت یه استخاره بگیرید برامون حاج آقا!
لبخند می زند و به من اشاره می کند.
– برای امر خیر ان شاءالله؟
– نه حاجی عقدیم. یعنی موقت.
– خب برای ازدواج دائمتون می خواید؟
– نه.
کلافه دستت را داخل موهایت می بری. می دانم که حوصله نداری دوباره برای کس دیگری توضیح بدهی، برای همین به دادت می رسم.
– نه حاج آقا. همسرم می خواد بره جنگ. دفاع حرم. می خواست قبل رفتن یه استخاره بگیره.
حاج آقا چهره دوست داشتنی خود را کج می کند.
– پسر؛ توی این کار که دیگه استخاره نمی خواد. باید رفت.
– نه آخه… همسرم یه مشکلی داره که دکترا گفتن… دکترا گفتن جای کمک احتمال زیاد سربار می شه اونجا.
سرش را تکان می دهد. بسم الله می گوید و تسبیحش را برمی دارد. کمی می گذرد و بعد با لبخند می گوید: دیدی گفتم؟ توی این کار نباید استخاره کرد. باید رفت بابا.
با چفیه ی روی شانه ات، زیر پلکت را از اشک پاک می کنی و ناباورانه می پرسی: یعنی… یعنی خوب اومد؟
حاج آقا چشم هایش را به نشانه تأیید می بندد و باز می کند.
– حاجی جدی جدی؟ میشه یه بار دیگه بگیرید؟
او بی هیچ حرفی این بار قرآن را برمی دارد و بسم الله می گوید. بعد از چند دقیقه دوباره لبخند می زند و می گوید: ای بابا جوون! خدا هی داره می گه برو، تو هی خودت سنگ می ندازی؟
هر دو خیره خیره نگاهش می کنیم. می پرسی: چی دراومد…یعنی بازم؟
– بله! دراومد که بسیار خوب است. اقدام شود. کاری به نتیجه نداشته باشید.
چند لحظه بُهت زده نگاهش می کنی و بعد بلند قهقهه می زنی. دو دستت را بالا می آوری و صورتت را رو به آسمان می گیری.
– ای خدا قربونت برم من! اجازه ام رو گرفتم. چرا زودتر نگرفته بودم!؟
بعد به حاج آقا نگاه می کنی و می گویی: دستتون درد نکنه. نمی دونم چی بگم؟
– من چی کار کردم آخه؟ برو خدا رو شکر کن.
– نه! این استخاره رو شما گرفتی.
جلو می روی و تسبیح تربتت را از جیبت در می آوری و روی میز، مقابل او می گذاری.
– این تسبیح برام خیلی عزیزه، ولی الآن دوست دارم بدمش به شما. خبر خوب رو شما به من دادی. خدا خیرتون بده.
او هم تسبیح را برمی دارد و روی چشم هایش می مالد.
– خیر رو فعلاً خدا به تو داده جوون. دعا کن!
خوشحال، عقب عقب می آیی.
– این چه حرفیه؟ ما محتاجیم.
چادرم را می گیری و ادامه می دهی: حاجی امری نیست؟
بلند می شود و دست راستش را بالا می آورد.
– نه پسر! برو یاعلی.
لبخند عمیقت را دوست دارم. چادرم را می کشی و به حیاط می رویم. همان لحظه می نشینی و پیشانی ات را روی زمین می گذاری.
#مدافع_عشق
#قسمت23
ماشین خیابان را دور می زند و به سمت راه آهن حرکت می کند. چادرم را روی صورتم می کشم و پشت سرم را نگاه می کنم و از شیشه عقب به گنبد طلایی خیره می شوم. “چقدر زود گذشت! حقا که بهشت جای عجیبی نیست! همین جاست. می دانی آقا؟ دلم برایت تنگ می شود. خیلی زود!”
نمی دانم چرا به دلم افتاده بار بعدی تنها می آیم. کاش می شد نرفت! هنوز نرفته، دلم تنگ شده. بغض چنگ به گلویم می اندازد. اشک از کنار چشمم روی چادرم می چکد. نگاهت می کنم. پیشانی ات را به شیشه چسبانده ای و به خیابان نگاه می کنی. می دانم که هم خوشحالی، هم ناراحت. خوشحالی به خاطر جواز رفتنت. ناراحتی به خاطر دو چیز. این که مثل من هنوز نرفته دلت برای مشهد پر می زند و دوم این که نمی دانی چطور به خانواده ات بگویی که می خواهی بروی. می ترسی نکند پدرت زیر قول و قرارش بزند.
دستم را روی دستت می گذارم و فشار می دهم. می خواهم دلگرمی ات باشم.
– علی!
– جان!
– بسپار به خدا.
لبخند می زنی و دستم را می گیری.
زمان حرکت غروب بود و ما دقیقاً لحظه حرکت قطار رسیدیم. تو با عجله ساک را دنبال خودت می کشیدی و من هم پشت سرت تقریباً می دویدم. بلیط ها را نشان می دهی و می خندی.
– بدو ریحانه! جا می مونیما.
تا رسیدن به قطار و سوار شدن، مدام مرا می ترساندی که “الآن جا می مونیم.”
واگن اتوبوسی بود و من مثل بچه ها گفتم حتماً باید کنار پنجره بشینم. تو هم کنار آمدی و من روی صندلی ولو شدم. لبخند می زنی و کنارم می نشینی.
– خب بگو ببینم خانوم! سفر چطور بود؟
چشم هایت را رصد می کنم. نزدیک می آیم و در گوشت آرام می گویم: تو که باشی همه چیز خوبه.
چانه ام را می گیری و فقط نگاهم می کنی. آخ که همین نگاهت مرا رسوا کرد.
– ریحانه از وقتی اومدی توی زندگیم، همه چیز خوب شد. همه چیز.
سرم را روی شانه ات می گذارم که خودت را یک دفعه جمع می کنی.
– خانوم حواسم نیست، تو هم چیزی نمیگی! زشته عزیزم! این کارا رو نکن. دو تا جوون می بینن و دلشون می خواد. اون وقت من بیچاره دوباره دم رفتن پام گیر میشه.
می خندم و جواب می دهم: چشششششم آقاااا! شما امر کن! البته جای اون واسه جوونا دعا کن.
– اون که روی چشم. دعا می کنم خدا یه حوری بهشون بده.
ذوق زده لبخند می زنم که ادامه می دهی: البته بعد از شهادت.
و بعد بلند می خندی. لبم را کج می کنم و به حالت قهر می گویم: خیلی بدی! فکر کردم منظورت از حوری منم.
– خب منظورم شما بودی دیگه. بعد از شهادت، شما می شی حوری عزیزم.
رویم را سمت شیشه برمی گردانم و می گویم: نه خیر دیگه قبول نیست. قهر قهر تا روز قیامت.
– قیامت که نوکرتم ولی حالا قَهر نکن، گناه دارما. یه روز دلت تنگ می شه برام خانوم.
دوباره رو می کنم سمتت و نگاهت می کنم. در دلم می گذرد: ” آره دلم برات تنگ می شه. برای امروز. برای این نگاه خاصی که بهم می کنی.”
یک دفعه بلند می شوم و از جایگاه کیف و ساکها، کیفم را برمی دارم و از داخلش دوربینم را بیرون می آورم. سر جایم می نشینم و دوربین را جلوی صورتم می گیرم.
– خب می خوام یه عکس یادگاری بگیرم. زود باش بگو سیب.
می خندی و دستت را روی لنز می گذاری.
– با این قیافه ی کج و کوله من؟
– نه خیر. به سید توهین نکنا!
– اوه اوه چه غیرتی!
و نیشت را به طرز مسخره ای باز می کنی. به قدری که تمام دندان هایت پیدا می شود.
– این جوری خوبه؟
می خندم و دستم را روی صورتت می گذارم.
– اِاِاِ نکن دیگه! تو رو خدا یه لبخند خوشگل بزن.
لبخند می زنی و دلم را می بری.
– بفرما خانوم.
– بگو سیب!
– نه….نمیگم سیب.
– باز اذیت کردی؟
– میگم… میگم.
دوربین را تنظیم می کنم.
– یک… دو… سه. بگو!
– شهیییید.
قلبم با ایده ات کنده و یادگاریمان ثبت می شود.
***
حسین آقا یک دستش را پشت دست دیگرش می زند و روی مبل مقابلت می نشیند. سرش را تکان می دهد و درحالی که پای چپش از استرس می لرزد، نگاهش را به من می دوزد.
– بابا! تو قبول کردی؟
سکوت می کنم. لب می گزم و سرم را پایین می اندازم.
– دخترم؛ ازت سؤال کردم! تو جداً قبول کردی؟
تو گلویت را صاف می کنی و در ادامه سؤال پدرت، از من می پرسی: ریحان! بگو که مشکلی نداری.
دسته ای از موهای تیره رنگم که جلوی صورتم ریخته است را پشت گوشم می دهم و آهسته جواب می دهم: بله.
حسین آقا دستش را در هوا تکان می دهد.
– بله چیه بابا؟ واضح جواب بده دخترم.
سرم را بالا می گیرم و در حالی که نگاهم را از نگاه پرنفوذ پدرت می دزدم، جواب می دهم: یعنی قبول کردم که علی بره.
این حرف من آتشی بود به جان زهرا خانوم تا یک دفعه از جا بپرد و از لبه پنجره رو به حیاط بلند شود و وسط هال بیاید.
– می بینی حسین آقا؟ عروسمون قبول کرده!
رو می کند به سمت قبله و دست هایش را با حالی رنجیده بالا می آورد: ای خدا
@zendegiasheghane_ma
#مدافع_عشق
#قسمت24
بی اختیار نیم خیز می شوم به سمتت و به صورتت فوت می کنم. چند تار مو روی پیشانی ات تکان می خورد. می خندی و تو هم به سمت صورتم فوت می کنی. نفست را دوست دارم. خنده ات ناگهان محو می شود و غم به چهره ات می نشیند.
– ریحانه… حلال کن منو!
جا می خورم. عقب می روم و می پرسم: چی شد یهو!؟
همان طورکه با انگشتانت بازی می کنی، جواب می دهی: تو دلت پره. حقم داری. ولی تا وقتی که این تو… (دستت را روی سینه ات می گذاری. درست روی قلبت) این تو سنگینه… منم پام بسته است. اگر تو دلت رو خالی کنی، شک ندارم اول تو ثواب شهادت رو می بری. از بس که اذیت شدی.
تبسم تلخی می کنم و دستم را روی زانوات می گذارم.
– من خیلی وقته توی دلمو خالی کردم. خیلی وقته.
نفست را با صدا بیرون می دهی. از لبه پنجره بلند می شوی و چند قدم به جلو و عقب برمی داری. آخر سر به سمت من رو می کنی و نزدیکم می شوی. با تعجب نگاهت می کنم. دستت را بالا می آوری و با سر انگشتانت موهای روی پیشانی ام را کمی کنار می زنی. خجالت می کشم و به پاهایت نگاه می کنم. لحن آرام صدایت دلم را می لرزاند.
– چرا خجالت می کشی؟
چیزی نمی گویم. منی که تا چند وقت پیش به دنبال این بودم که ببوسمت حالا…
خم می شوی سمت صورتم و به چشم هایم زل می زنی. با دو دستت دو طرف صورتم را می گیری و لب هایت را روی پیشانی ام می گذاری. آهسته و عمیق. شوکه، چند لحظه بی حرکت می ایستم و بعد دست هایم را روی دستانت می گذارم. صورتت را که عقب می بری دلم را می کشی. روی محاسنت از اشک برق می زند. با حالتی خاص التماس می کنی: حلال کن منو!
***
همان طور که لقمه ام را گاز می زنم و لی لی کنان سمت خانه تان می آیم، پدرت را از انتهای کوچه می بینم که با قدم های آرام می آید. در فکر فرو رفته. حتماً با خودش درگیر شده. جمله آخر من درگیرش کرده. چند قدم دیگر لی لی می کنم که صدایت را از پشت سرم می شنوم: آفرین! خانوم کوچولوی پنج ساله. خوب لی لی می کنیا!
برمی گردم و ازخجالت فقط لبخند می زنم.
– یه وقت نگی یکی می بینتتا وسط کوچه!
و اخمی ساختگی می کنی. البته می دانم جداً دوست نداری رفتار سبک از من ببینی. از بس که غیرت داری. ولی خب در کوچه بلند و باریک شما که پرنده هم پر نمی زند چه کسی ممکن است مرا ببیند؟ با این حال چیزی جز یک ببخشید کوتاه نمی گویم. از موتور پیاده می شوی تا چند قدم باقی مانده را کنار من قدم بزنی. نگاهت به پدرت که می افتد می ایستی و آرام زمزمه می کنی: چقدر بابا زود داره میاد خونه!
متعجب بهم نگاه می کنیم. دوباره راه میفتیم. به جلوی در که می رسیم منتظر می مانیم تا پدرت هم برسد. نگاهش جدی ولی غمگین است. مشخص است با دیدن ما به زور لبخند می زند و سلام می کند.
– چرا نمی رید تو؟
هر دو با هم سلام می کنیم و من در جواب سؤال پدرت پیش دستی می کنم و می گویم: گفتیم اول بزرگتر بره داخل ما هم پشت سر شما.
چیزی نمی گوید و کلید را در قفل می اندازد و در را باز می کند. فاطمه روی تخت حیاط لم داده و چیپس با ماست می خورد.
حسین آقا بدون توجه به دخترش فقط سلامی می کند و داخل می رود.
می خندم و می گویم: سلام بچه! چرا کلاس نرفتی؟
– اولاً سلام. دوماً بچه خودتی. سوماً مریضم. حالم خوب نبود، نرفتم.
تو می خندی و همان طور که موتورت را گوشه ای از حیاط می گذاری می گویی: آره. مشخصه داری می میری.
و اشاره می کنی به چیپس و ماست. فاطمه اخم می کند و جواب می دهد: خب چیه مگه؟ حسودیت میشه که من این قدر خوب مریض میشم؟
تو باز می خندی ولی جواب نمی دهی. کفش هایت را در می آوری و داخل می روی. من هم روی تخت کنار فاطمه می نشینم و دستم را تا آرنج در پاکت چیپس فرو می برم که صدایش درمی آید: اوووییی …چی کار می کنی؟
– خسیس نباش دیگه.
و یک مشت از محتویات پاکت را داخل دهانم می چپانم.
– الهی نمیری ریحانه! نیم ساعته دارم می خورم. اندازه اینی که الآن کردی توی دهنت نخوردم.
کاسه ماست را برمی دارم و کمی سر می کشم. پشت بندش سرم را تکان می دهم و می گویم: به به! این جوری باید بخوری. یاد بگیر.
پشت چشمی برایم نازک می کند. پاکت را از جلوی دستم دور می کند. می خندم و بند کتونی ام را باز می کنم که تو به حیاط می آیی و با چهره ای جدی صدایم می کنی.
– ریحانه!… بیا تو بابا کارمون داره.
ادامه دارد…
@zendegiasheghane_ma
#مدافع_عشق
#قسمت25
با عجله کتونی هایم را گوشه ای پرت می کنم و به خانه می روم. در راهرو ایستاده ای که با دیدن من به آشپزخانه اشاره می کنی. پاورچین پاروچین به آشپزخانه می روم و تو هم پشت سرم می آیی.
حسین آقا سرش پایین است و پشت میز ناهار خوری نشسته و سه فنجان چای ریخته. به هم نگاه می کنیم و بعد پشت میز می نشینیم. بدون اینکه سرش را بالا بگیرد شروع می کند.
– علی…بابا! از دیشب تا صبح نخوابیدم. کلی فکر کردم…
فنجان چایش را برمی دارید و داخلش با بغض فوت می کند. بغض مرد جنگی که خسته است. ادامه می دهد: برو بابا… برو پسرم.
سرش را بیشتر پایین می اندازد و من افتادن اشکش در چای را می بینم. دلم می لرزد و قلبم تیر می کشد. خدایا…چقدر سخته!
– علی؛ من وظیفه ام این بود که بزرگت کنم. مادرت تربیتت کنه. این جور قد بکشی. وظیفه ام بود برات یه زن خوب بگیرم. زندگیت رو سامون بدم. پسر…خیلی سخته خیلی! اگر خودم نرفته بودم، هیچ وقت نمی ذاشتم تو بری. البته تو خودت باید راهت رو انتخاب کنی. باعث افتخارمی پسرم.
سرش را بالا می گیرد. ما هر دو انعکاس نور روی قطرات اشک، بین چین و چروک صورتش را می بینیم. یک دفعه خم می شوی و دستش را می بوسی.
– چاکرتم به خدا.
دستش را کنار می کشد و ادامه می دهد: ولی باید به خانواده زنت اطلاع بدی بعد بری. راضی کردن مادرت هم با من.
بلند می شود و فنجانش را برمی دارد و می رود. هر دو می دانیم که غرور پدرت مانع می شود که بخواهد ما بیشتر شاهد گریه اش باشیم. او که می رود از جا می پری و از خوشحالی بلندم می کنی و بازوهایم را فشار می دهی.
– دیدی؟ دیدی رفتنی شدم؟ رفتنی.
این جمله را که می گویی دلم می ترکد. رفتنی شدی. به همین راحتی؟
***
پدرت به مادرت گفت و تا چند روز خانه شده بود فقط و فقط صدای گریه های زهرا خانوم. بالاخره مادرت به سختی پذیرفت. قرار گذاشتیم به خانواده من تا روز رفتنت اطلاع ندهیم و همین هم شد.
روز هفتاد و پنجم، موقع بستن ساکت خودم کنارت بودم. لباست را با چه ذوقی به تن می کردی، به دور مچ دستت پارچه سبز متبرک به حرم حضرت علی (ع) می بستی. من هم روی تخت نشسته بودم و نگاهت می کردم. تمام سعیم در این بود که یک وقت با اشک، مخالفتم را نشان ندهم. پس تمام مدت لبخند می زدم. ساکت را که بستی، در اتاقت را باز کردی که بروی، از جا بلند شدم و از روی میز سر بندت را برداشتم.
– رزمنده؛ اینو جا گذاشتی.
برگشتی و به دستم نگاه کردی. سمتت آمدم. پشت سرت ایستادم و به پیشانی ات بستم. بستن سربند که نه… با هر گره راه نفسم را بستم. آخر سر از همان پشت سرت پیشانی ام را روی کتفت گذاشتم و بغضم را رها کردم.
برمی گردی و نگاهم می کنی. با پشت دست صورتم را لمس می کنی.
– قرار بود این جوری کنی؟
لب هایم را روی هم فشار می دهم.
– مراقب خودت باش.
دست هایم را می گیری.
– خدا مراقبه.
خم می شوی و ساکت را برمی داری.
– روسری و چادرت رو سرکن.
متعجب نگاهت می کنم.
– چرا؟ مگه نامحرم هست؟
– شما سرکن بعداً می فهمی.
شانه بالا می اندازم و از روی صندلی میز تحریرت روسری ام را برمی دارم و روی سرم می اندازم و گره می زنم که می گویی: نه نه. اون مدلی ببند.
نگاهت می کنم که با دست صورتت را قاب می کنی.
– همونی که گرد می شه، لبنانی.
می خندم. لبنانی می بندم و چادر رنگی ام را روی سرم می اندازم. سمتت می آیم با دست راستت چادرم را روی صورتم می کشی.
– روبگیر. به خاطر من!
نمی دانم چرا به حرفهایت گوش می دهم، درحالی که در اتاق هیچ کس نیست جز خودم و خودت!
رو می گیرم و می پرسم: این جوری خوبه؟
– عالیه عروس خانوم.
ذوق می کنم.
– عروس؟ هنوز نشدم.
– چرا نشدی؟ من دومادم، شما هم عروس منی دیگه.
خیلی به حرفت دقت نمی کنم و فقط جمله ات را نوعی ابراز علاقه برداشت می کنم.
از اتاق بیرون می روی و تأکید می کنی با چادر پشت سرت بیایم. می خواهم همه چیز هر طور که تو می خواهی باشد. از پله ها پایین می رویم. همه در راهرو جلوی در حیاط ایستاده اند و گریه می کنند. تنها کسی که بی خیال تمام عالم به نظر می رسد علی اصغر است که مات و مبهوت گوشه ای ایستاده. مادرت ظرف آب را دستش گرفته و حسین آقا کنارش ایستاده. فاطمه درست کنار در ایستاده و بغض کرده. زینب و همسرش هم آمده اند برای بدرقه. پدر و مادر من هم قراربود به فرودگاه بیایند.
نگاهت را در جمع می چرخانی و لبخند می زنی.
– خب صبر کنید که یه مهمون دیگه هم داریم.
همه با چشم ازت می پرسند: کی؟ کی مهمونه؟
روی آخرین پله می نشینی و به ساعت مچی ات نگاه می کنی. زینب می پرسد: کی قراره بیاد داداش؟
– صبرکن قربونت برم.
هیچ کس حال صحبت ندارد. همه فقط ده دقیقه منتظر ماندیم که یک دفعه صدای زنگ در بلند می شود. از جا می پری و می گویی: مهمون اومد.
به حیاط می دوی و
#مدافع_عشق
#قسمت26
– ای خدا! جوونا چشون شده آخه!؟
صدای سجاد در راه پله می پیچد که:
– چی شده که مامان جون اینقدر استرس گرفته؟
همگی به راه پله نگاه می کنیم. او آهسته پله ها را پایین می آید. دقیق که می شوم اثر اشک را در چشمان قرمزش می بینم. لبخند لب هایم را پر می کند. پس دلیل دیر آمدن از اتاقش برای خداحافظی، همین صورت نم خورده از گریه هایش بود. زینب جوابش را می دهد:
-عقد داداشه.
سجاد با شنیدن این جمله هول می کند. پایش پیچ می خورد و از چند پله آخر زمین می افتد. زهرا خانوم سمتش می دود.
– ای خدا مرگم بده! چت شد؟
سجاد که روی زمین پخش شده بود، خنده اش می گیرد.
– بالاخره علی می خوای بری یا می خوای جشن بگیری؟…دقیقاً چته برادر؟
و باز هم بلند می خندد. مادرت گوشه چشمی برایش نازک می کند.
– نه خیر. مثل اینکه فقط این وسط منم که دارم حرص می خورم.
فاطمه که تا به حال مشغول صحبت با تلفن همراهش بود، لبخند کجی می زند و می گوید:
به مریم خانوم و پدر ریحانه زنگ زدم. گفتم بیان…
زینب می پرسد:
– گفتی برای چی باید بیان؟
– نه. فقط گفتم لطف کنید تشریف بیارید. مراسم خداحافظی توی خونه داریم.
– اِ خب یه چیزایی می گفتی تا یه کم آماده می شدن.
تو وسط حرفشان می پری:
نه بذار بیان یهو بفهمن. این طوری احتمال مخالفت کمتره.
شوهر زینب که در کل از اول آدم کم حرفی بود، گوشه ای ایستاده و فقط شاهد ماجراست. روحیات زینب را دارد. هر دو به هم می آیند.
تو مُچ دستم را می گیری و رو به همه می گویی: من یه دو دقیقه با خانومم صحبت کنم.
و مرا پشت سرت به آشپزخانه می کشی. کنار میز می ایستیم و تو مستقیم به چشمانم خیره می شوی. سرم را پایین می اندازم.
– ریحانه! اول بگو ببینم از من ناراحت که نشدی؟
سرم را به چپ و راست تکان می دهم. تبسم شیرینی می کنی و ادامه می دهی:
– خدا رو شکر. فقط می خوام بدونم از صمیم قلبت راضی به این کار هستی؟ شاید لازمه یه توضیحاتی بدم. من خودخواه نیستم که به قول مادرم بخوام بدبختت کنم.
– می دونم.
– اگر اینجا عقدی خونده بشه دلیل نمیشه که اسم منم حتماً میره توی شناسنامه ات.
با تعجب نگاهت می کنم.
– خانومی! این عقد دائم وقتی خونده می شه، بعدش باید رفت محضر تا ثبت بشه ولی من بعد از جاری شدن این خطبه یک راست می رم سوریه.
دلم می لرزد و نگاهم روی دستانم که بهم گره شده سر می خورد.
– من فقط می خواستم که… که بدونی دوست دارم. واقعاً دوست دارم. ریحانه الآن فرصت یه اعترافه. من از اول دوست داشتم. مگه میشه یه دختر شیطون و خواستنی رو دوست نداشت؟ اما می ترسیدم… نه از این که ممکنه دلم بلرزه و بزنم زیر رفتنم. نه!… به خاطر بیماریم. می دونستم این نامردیه در حق تو.
این که عشقو از اولش در حقت تموم می کردم، الآن مطمئن باش نمیذاشتی برم. ببین… این که الآن اینجا وایسادی و پشت من محکمی، به خاطر روند طی شده است. اگر ازاولش نشون می دادم که چقدر برام عزیزی…
حس می کنم صدایت می لرزد.
– ریحانه … دوست نداشتم وقتی رفتم تو با این فکر برام دست تکون بدی که “من زنش نبودم و نیستم” ما فقط صوری پیش هم بودیم. دوست دارم که حس کنی زن منی. ناموس منی. مال منی. خانوم ازدواج قراردادی ما تا نیم ساعت دیگه تموم میشه و تو رسماً و شرعاً…و بیشتر قلباً میشی همسر همیشگی من. حالا اگر فکر می کنی دلت رضا به این کار نیست، بهم بگو.
حرف هایت قلبم را از جا کنده. پاهایم سست شده. طاقت نمی آورم و روی صندلی پشت میز وا می روم. تو از اول مرا دوست داشتی! نگاهت می کنم و تو از بالای سر با پشت دستت صورتم را لمس می کنی. توان نگه داشتن بغضم را ندارم. سرم را جلو می آورم و می چسبانم به شکمت. همان طور که ایستاده ای سرم را در آغوش می گیری. به لباست چنگ می زنم و مثل بچه ها چند بار پشت هم تکرار می کنم: تو خیلی خوبی علی! خیلی.
ادامه دارد…
@zendegiasheghane_ma
#مدافع_عشق
#قسمت27
سرم را به بدنت محکم فشار می دهی و می گویی: خب حالا عروس خانوم رضایت می دن؟
به چشمانت نگاه می کنم و با نگرانی می پرسم: یعنی نمی خوای اسمم بره تو شناسنامه ات؟
– چرا…ولی وقتی برگشتم. الآن نه. اینجوری خیال منم راحت تره. چون شاید بر…
حرفت را می خوری، از زیر بازوهایم می گیری و بلندم می کنی.
– حالا بخند تا …
صدای باز شدن در می آید. حرفت را نیمه رها می کنی و از پنجره آشپزخانه به حیاط نگاه می کنیم. مادر و پدرم آمدند. به سرعت از آشپزخانه بیرون می رویم و همزمان با رسیدن ما به راهرو، پدر و مادر من هم می رسند. هر دو با هم سلام و عذرخواهی می کنند، بابت اینکه دیر رسیدند.
چند دقیقه که می گذرد از حالت چهره هایمان می فهمند خبرهایی شده. مادرم درحالیکه کیف دستی اش را به پدرم می دهد تا نگه دارد می گوید: خب… فاطمه جون گفتن، مثل اینکه قبل از رفتن علی آقا مراسم خاصی دارید!
و بعد منتظر می ماند تا کسی جوابش را بدهد.
تو پیش دستی می کنی و با رعایت کمال ادب و احترام می گویی: درسته. قبل از رفتن من، یه مراسمی قراره باشه… راستش…
مکث می کنی و نفست را با صدا بیرون می دهی.
– راستش من البته با اجازه شما و خانواده ام… یه عاقد آوردم تا بین من و تک دخترتون، عقد دائم بخونه. می خواستم قبل رفتن…
پدرم بین حرفت می پرد: چی کار کنه؟
– عقد دائم….
این بار مادرم می پرد: مگه قرار نشده بری جنگ؟
– چرا چرا. الآن توضیح می دم که…
باز پدرم با دلخوری و نگرانی می گوید: خب پس چه توضیحی!…پسرم اگر شما خدای نکرده یه چیزیت…
بعد خودش حرفش را به احترام زهرا خانوم و حسین آقا می خورد.
می دانم که خونشان در حال جوشیدن است اما اگر داد و بیداد نمی کنند فقط به خاطر حفظ حرمت است و بس. بعد از ماجرای دعوا و راضی کردنشان سر رفتن تو، حالا قضیه ای سنگین تر پیش آمده.
لبخند می زنی و به پدرم می گویی: پدرجان! من و ریحانه هر دو موافقیم که این اتفاق بیفته. این خطبه بین ما خونده بشه. اینجوری موقع رفتن من…
مادرم می گوید: نه پسرم! ریحانه برای خودش تصمیم گرفته.
و بعد به جمع نگاه می کند و ادامه می دهد: البته ببخشیدا. ما اینجور می گیم. بالاخره دختر ماست.
زهرا خانوم جواب می دهد: باور کنید ما هم این نگرانی ها رو داریم… بالاخره حق دارید.
تو می خندی و می گویی: چیز خاصی نیست که بخواید نگران بشید. قرار نیست اسم من بره توی شناسنامه اش. هر وقت برگشتم این کار رو می کنیم.
پدرم جواب می دهد: خب اگر طول کشید… دخترمن باید منتظرت بمونه؟
احساس کردم لحن ها دارد سمت بحث و جدل کشیده می شود که یک دفعه حاج آقا چارچوب در هال می آید و خطاب به پدر و مادرم می گوید: سلام علیکم! عذر می خوام من دخالت می کنم ولی بهتر نیست با آرامش بیشتری صحبت کنید؟
پدرم می گوید: و علیکم السلام. حاج آقا یه چیزی می گید ها…دخترمه.
– می دونم پدرعزیز… من تو جریان تمام اتفاقات هستم از طرف آسید علی.. ولی خب همچین بیراهم نمیگه ها! قرار نیست اسمش بره تو شناسنامه اش که…
مادرم می گوید: بالاخره دختر من باید منتظرش باشه!
– بله خب با رضایت خودشه.
پدرم می گوید: من اگر رضایت ندم نمی تونه عقد کنه حاجی.
حاج آقا لبخند می زند و می گوید: چطوره یه استخاره بگیریم ببینیم خدا چی میگه!؟
زهرا خانوم که مشخص است از لحن پدرو مادرم دلخور شده. ابرو بالا می اندازد و می گوید: استخاره؟…دیگه حرفهاشونو زدن.
تو لبت را گاز می گیری که یعنی مامان زشته تو هیچی نگو.
پدرم می گوید: حاج آقا جایی که عقل هست و جواب معلومه، دیگه استخاره چیه!؟
– بله حق با شماست ولی اینجا عقل شما یه جواب داره، اما عقل صاحب مجلس چیز دیگه میگه.
نمی دانم چرا به دلم میفتد که حتماً استخاره بگیریم. برای همین بلند می پرانم که: استخاره کنید حاج آقا..
مادرم چشمهایش را برایم گرد می کند و من هم پافشاری می کنم روی خواسته ام.
حدود بیست دقیقه دیگر بحث می کنید و در آخر تصمیم همه استخاره می شود. پدرم اطمینان داشت وقتی رضایت نداشته باشد جواب استخاره هم خیلی بد می شود و قضیه عقد هم کنسل می شود، اما در عین ناباوری همه، جواب استخاره در هر سه باری که حاج آقا گرفت، خیلی خوب در می آید.
در فاصله بین بحث های دوباره پدرم و من، فاطمه به طبقه بالا می رود و برای من چادر و روسری سفید می آورد. مادرم که کوتاه آمده، اشاره می کند به دست های پُر فاطمه و می گوید: من که دیگه چیزی ندارم برای گفتن… چادر عروستونم آوردید.
سجاد هم بعد از دیدن چادر و روسری با عجله به اتاقش می رود و با یک کت مشکی و اتو خورده پایین می آید. پدرم پوزخند می زند و می گوید: عجب!…به قول خانومم، چی بگم دیگه دخترم خودش باید به عاقبت تصمیمش فکر کنه.
حسین آقا که با تمام صبوری تا به حال سکوت کرده بود، دست هایش را بهم می مالد و می گوید: خب پس مبارکه.
حاج آقا هم با لبخند صلوات می فرستد و پشت بندش همه صلواتی بلند تر و قشنگ تر می فرستن
#مدافع_عشق
#قسمت28
گوشه ای از چادر روی صورتم را کنار می زنم و نگاهت می کنم. لبخندت عمیق است. به عمق عشقمان. بی اراده بغض می کنم. دوست دارم جلوتر بیایم و ریش بلندت را ببوسم. متوجه نگاهم می شوی و زیرچشمی به دستم نگاه می کنی.
– ببینم خانومی حلقه ات کجاست؟
لبم را کج می کنم و جواب می دهم: حلقه چه اهمیتی داره وقتی اصل چیز دیگه ایه.
دستت را مشت می کنی و می آوری جلوی دهانت: اِ اِ اِ…چه اهمیتی؟ پس وقتی نبودم چطوری یادم بیفتی؟
انگشتر نشونم را نشانت می دهم.
– با این. بعدش هم مگه قراره اصلاً یادم بری که چیزی یادآورم باشه.
ذوق می کنی.
– قربون خانوم!
خجالت زده سرم را پایین می اندازم. خم می شوی و از روی عسلی یک شکلات نباتی از همان بدمزه ها که من بدم می آید برمی داری و در جیب پیرهنت می گذاری. اهمیتی نمی دهم و ذهنم را درگیر خودت می کنم. حاج آقا بلند می شود و می گوید: خب ان شاءالله که خوشبخت بشن و این اتفاق بشه نوید یه خبر خوب دیگه!
با لحن معنی داری زیر لب می گویی: ان شاءالله!
نمی دانم چرا دلم شور می زند، اما باز توجهی نمی کنم و من هم همین طور به تقلید از تو می گویم: ان شاءالله.
همه از حاج آقا تشکر و تا راهرو بدرقه اش می کنیم. فقط تو تا دم درهمراهش می روی. وقتی برمی گردی دیگر داخل نمی آیی و از همان وسط حیاط اعلام می کنی که دیر شده و باید بروی. ما هم همگی به تکاپو می افتیم که حاضر شویم تا به فرودگاه بیاییم. یک دفعه می خندی و می گویی: اووو چه خبر شد یهو!؟ می دویید اینور اونور! نیازی نیست که بیایید. نمی خوام لبخند شیرین این اتفاق به اشک خداحافظی تبدیل بشه اونجا.
مادرم می گوید: این چه حرفیه ما وظیفه مونه.
تو تبسم متینی می کنی و می گویی: مادرجون گفتم که نیازی نیست.
فاطمه اصرار می کند: یعنی نیایم؟… مگه می شه؟
– نه دیگه شما بمونید کنار عروس ما.
باز خجالت می کشم و سرم را پایین می اندازم. با هر بدبختی که بود دیگران را راضی می کنی و آخر سر حرف، حرف خودت می شود. در همان حیاط مادرت و فاطمه را سخت در آغوش می گیری. زهرا خانوم سعی می کند جلوی اشک هایش را بگیرد اما مگر می شود در چنین لحظه ای اشک نریخت؟ فاطمه حاضر نمی شود سرش را از روی سینه ات بردارد. سجاد از تو جدایش می کند. بعد خودش مقابلت می ایستد و به سر تا پایت برادرانه نگاه می کند. دست مردانه می دهد و چند تا به کتفت می زند.
– داداش خودمونیما؛ چه خوشگل شدی! می ترسم زودی انتخاب بشی!
قلبم می لرزد. “خدایا این چه حرفیه که سجاد می زنه!”
پدرم و پدرت هم خداحافظی می کنند. لحظه ی تلخی است. خودت سعی داری خیلی وداع را طولانی نکنی. برای همین هرکس که به آغوشت می آید سریع خودت را بعد از چند لحظه کنار می کشی. زینب به خاطر نامحرم ها خجالت می کشد نزدیکت بیاید برای همین در دو قدمی ایستاد و خداحافظی کرد، اما من لرزش چانه ی ظریفش را بین دو لبه چادر می دیدم. می ترسم هم خودش و هم بچه درون وجودش دق کنند. حالا می ماند یک من… با تو!
جلو می آیم. به سر تا پایم نگاه می کنی. لبخندت از هزار بار تمجید و تعریف برایم ارزشمند تر است. پدرت به همه اشاره می کند که داخل خانه برگردند تا ما خداحافظی کنیم. زهرا خانوم درحالیکه با گوشه روسری اش اشکش را پاک می کند می گوید: خب این چه خداحافظی بود؟
تا جلوی در مگه نباید ببریمش!؟ تازه آب می خوام بریزم پشتش تا بچه ام به سلامت بره.
حس می کنم خیلی دقیق شده ام چون یک لحظه با تمام شدن حرف مادرت در دلم می گذرد: “چرا نگفت به سلامت بره و برگرده؟ خدایا چرا همه ی حرفها بوی رفتن میده؟ بوی خداحافظی برای همیشه!”
حسین آقا با آرامش خاصی چشم هایش را می بندد و باز می کند.
– چرا خانوم…کاسه آب رو بده عروست بریزه پشت علی. این جوری بهترم هست! بعد هم خودت که می بینی پسرت از اون مدل خداحافظی خوشش نمیاد.
زهرا خانوم کاسه را لب حوض می گذارد تا آخر سر برش دارم.
حسین آقا همه را سمت خانه هدایت می کند. لحظه آخر وقتی که جلوی در ایستاده بودند تا داخل بروند صدایشان می زنی: حلالم کنید.
یک دفعه مادرت داغ دلش تازه می شود و باهق هق داخل می رود. چند دقیقه بعد فقط من بودم و تو.
ادامه دارد…
@zendegiasheghane_ma
#مدافع_عشق
#قسمت29
دستم را می گیری و با خودت می کشی در راهروی آجری کوتاه که انتهایش می خورد به در ورودی. دست در جیبت می کنی و شکلات نباتی را درمی آوری و سمت دهانم می گیری. پس برای این لحظه نگهش داشتی! می خندم و دهانم را باز می کنم. شکلات را روی زبانم می گذاری و با حالتی بانمک می گویی: حالا بگو آممم…
می گویم: آممم.
و دهانم را می بندم. می خندی و لپم را آرام می کشی.
– خب حالا وقتشه…
دستهایت را سمت گردنت بالا می آوری. انگشت اشاره ات را زیر یقه ات می بری و زنجیری که دور گردنت بسته ای بیرون می کشی. انگشتری حکاکی شده و زیبا که سنگ سرخ عقیق رویش برق می زند در زنجیرت تاب می خورد. از دور گردنت بازش می کنی و انگشتر را در می آوری.
– خب خانوم دست چپتو بده به من.
با تعجب نگاهت می کنم و می گویم: این مال منه؟
– آره دیگه! نکنه می خوای بدون حلقه باشی؟
مات و مبهوت لبخند عجیبت، می پرسم: چرا اینقدر زحمت کشیدی؟ خب چرا همون جا دستم نکردی؟
لبخندت محو می شود. چادرم را کنار می زنی و دست چپم را می گیری و بالا می آوری: چون ممکن بود خانواده ها فکر کنن من می خوام پابند خودم بکنمت. حتی بعد از این که…
دستم را از دستت بیرون می کشم و چشم هایم را تنگ می کنم و می گویم: حتی بعد چی؟
– حالا بده دستتو!
دستم را پشتم قایم می کنم.
– اول تو بگو!
با یک حرکت سریع دستم را می گیری و به زور جلو می آوری.
– حالا بالاخره شاید مام لیاقت پیدا کنیم بپریم…
با درد نگاهت می کنم. سرت را پایین انداخته ای. حلقه را در انگشتم فرو می بری.
– وای چقدر توی دستت قشنگ تره! ریحانه برازندته.
نمی توانم بخندم. فقط به تو خیره شده ام. حتی اشک هم نمی ریزم. سرت را بالا می آوری و به لب هایم خیره می شوی.
– بخند دیگه عروس خانوم!
نمی خندم. شوکه شده ام. می دانم اگر طوری بشود دیوانه می شوم. بازوهایم را می گیری و نزدیک صورتم می آیی و پیشانی ام را می بوسی. طولانی… و طولانی…
بوسه ات مثل یک برق در تمام وجودم می گذرد و چشم هایم را می سوزاند. یک دفعه خودم را در آغوشت می اندازم و با صدای بلند گریه می کنم. “خدایا علیمو به تو می سپارم. خدایا می دونی چقدر دوسش دارم. می دونم خبرای خوب می شنوم. نمی خوام به حرف های بقیه فکر کنم. علی برمی گرده مثل خیلی های دیگه. ما بچه دار می شیم. ما…”
یک لحظه بی اراده فکرم به زبانم می آید و با صدای گرفته و خش دار همان طور که سر روی سینه ات گذاشته ام می پرسم:علی!
– جون علی؟
– برمی گردی آره؟
مکث می کنی. کفری می شوم و با حرص دوباره می گویم: برمی گردی می دونم.
– آره! برمی گردم.
– اوهوم! می دونم. تو منو تنها نمی ذاری.
– نه خانوم چرا تنها؟ همیشه پیشتم. همیشه!
– علی!
– جانم!
– دوستت دارم.
و باز هم مکث. این بار متفاوت. بازوهایت را دورم محکم تنگ می کنی. صدایت می لرزد: من خیلی بیشتر!
کاش زمان می ایستاد. کاش می شد ماند و ماند در میان دستانت. کاش می شد!
سرم را می بوسی و مرا از خودت جدا می کنی.
– خانوم نشد پامونو بلرزونیا! باید برم…
کسی از وجودم جواب می دهد: برو! خدا به همراهت.
تو هم خم می شوی. ساکت را برمی داری. در را باز می کنی. برای بار آخر نگاهم می کنی و می روی. مثل ابر بهار بی صدا اشک می ریزم. به کوچه می دوم و به قدم های آهسته ات نگاه می کنم. یک دفعه صدا می زنم: علی!
برمی گردی و نگاهم می کنی. “داری گریه می کنی؟ خدایا مرد من داره با گریه می ره.”
حرفم را می خورم و فقط می گویم: منتظرتم.
سرت را تکان می دهی و باز به راه می افتی. همان طور که پشتت به من است بلند می گویی: منتظر یه خبر خوب باش. یه خبر!
“پوتین و لباس رزم و میدان نبرد. خدایا همسرم را به قتلگاه می فرستم! خبر… فقط می تواند خبر…”
می خواهم تا آخرین لحظه تو را ببینم. به خانه می دوم بدون آنکه در را ببندم. می خواهم به پشت بام بروم تا تو را ببینم. هر لحظه که دور می شوی. نفس نفس زنان خودم را به پشت بام می رسانم و می دوم سمت لبه ای که روی خیابان اصلی است. باد می وزد و چادر سفیدم را به بازی می گیرد. یک تاکسی زرد رنگ مقابلت می ایستد. قبل از سوار شدن به پشت سرت نگاه می کنی. به داخل کوچه. “اون هنوز فکر می کنه جلوی درم….”
وقتی می بینی نیستم سوار می شوی و ماشین حرکت می کند. کاش این بالا نمی آمدم! یک دفعه یک چیز یادم می افتد. زانوهایم سست می شود و روی زمین می نشینم.
“نکنه اتفاقی برات بیفته. من پشت سرت آب نریختم.”
ادامه دارد…
@zendegiasheghane_ma
#مدافع_عشق
#قسمت30
کف دست هایم را اطراف فنجان چای می گذارم، به سمت جلو خم می شوم و بغضم را فرو می خورم. لب هایم را روی هم فشار می دهم و نفسم را حبس می کنم.
“نیا!”
چقدر سخته مقاومت برای نیامدن اشک های دلتنگی! فنجان را بالا می آورم و لبه ی نازک سرامیکی اش را روی لب هایم می گذارم. یک دفعه جلوی چشمانم می خندی. تصویر لبخند مردانه ات تمام تلاشم را از بین می برد و قطرات اشک روی گونه ام سر می خورند. یک جرعه از چای می نوشم. دهانم می سوزد و بعد گلویم.
فنجان را روی میز کنار تختم می گذارم و با سوزش سینه ام از دلتنگی سر روی بالش می گذارم. دلم برایت تنگ شده. نه روز است که از تو بی خبرم،. از لحن آرام صدایت، از شیرینی نگاهت. زیر لب زمزمه می کنم: “دیگه نمی تونم علی!”
غلت می زنم. صورتم را در بالش فرو می برم و بغضم را رها می کنم. با هق هق گریه می کنم.
“نکنه…نکنه چیزیت شده!..چرا زنگ نزدی…چرا؟! نه روز برای کسی که همه ی وجودش ازش جدا می شه کم نیست.”
به بالش چنگ می زنم و کودکانه بهانه ات را می گیرم. نمی دانم چقدر، اما اشک دعوت خواب بود به چشمانم.
حرکت انگشتان لطیف و ظریف در لابه لای موهایم باعث می شود تا چشم هایم را باز کنم. غلت می زنم و به دنبال صاحب دست چند بار پلک می زنم. تصویر تاری مقابلم واضح می شود. مادرم لبخند تلخی می زند و می گوید:عزیز دلم پاشو برات غذا آوردم.
– ساعت چنده مامان؟
– نزدیک دوازده.
– چقدر خوابیدم؟
– نمی دونم عزیزم!
و با پشت دستش صورتم را نوازش می کند.
– برای شام اومدم تو اتاقت دیدم خوابی. دلم نیومد بیدارت کنم، چون دیشب تا صبح بیدار بودی.
با چشم های گرد نگاهش می کنم.
– تو از کجا فهمیدی؟
– بالاخره مادرم!
با سر انگشتانش روی پلکم را لمس می کند.
– صدای گریه ات میومد.
سرم را پایین می اندازم و سکوت می کنم.
– غذا زرشک پلوست. می دونم دوست داری. برای همین درست کردم.
به سختی لبخند می زنم.
– ممنون مامان.
دستم را می گیرد و فشار می دهد.
– نبینم غصه بخوری! علی هم خدایی داره. هر چی صلاحه مادر جون.
باور نمی کنم که مادرم آنقدر راحت درباره ی صلاح و تقدیر صحبت می کند. بالاخره اگر
قرار باشد برای دامادش اتفاقی بیفتد، دخترش بیچاره می شود.
مادرم از لبه ی تخت بلند می شود و با قدم هایی آهسته به سمت پنجره می رود. پرده را کنار می زند و پنجره را باز می کند.
– یه کم هوا بیاد تو اتاقت… شاید حالت بهتر بشه.
وقتی می چرخد تا سمت در برود می گوید: راستی مادر شوهرت زنگ زد. گلایه کرد که از وقتی علی رفته ریحانه یه سر به ما نمیزنه! راست می گه مادر جون یه سر برو خونه شون. فکر نکنن فقط به خاطر علی اونجا می رفتی.
در دلم می گویم: “خب بیشتر به خاطر اون بود که می رفتم.”
مامان با تأکید می گوید: باشه مامان؟ فردا حتماً یه سر برو پیششون.
کلافه چشمی می گویم و از پنجره بیرون را نگاه می کنم. مامان یه سفارش کوچیک برای غذا می کند و از اتقاق بیرون می رود. با بی میلی به سینی غذا و ظرف ماست و سبزی کنارش نگاه می کنم.
“باید چند قاشق بخورم تا مامان ناراحت نشه.”
چقدر سخت است فروبردن چیزی وقتی بغض گلویت را گرفته!
ادامه دارد…
@zendegiasheghane_ma
#مدافع_عشق
#قسمت31
دستی به شال سرخابی ام می کشم و زنگ را فشار می دهم. صدای علی اصغر در حیاط می پیچد.
– کیه؟
چقدر دلم برای لحن کودکانه اش تنگ شده بود! تقریباً بلند جواب می دهم: منم قربونت برم!
صدای جیغش و قدم های تندش که تبدیل به دویدن می شود را از پشت در می شنوم.
– آخ جون خاله لیحانه.
به من خاله می گوید، کوچولوی دوست داشتنی. در را که باز می کند سریع می چسبد به من. چقدر با محبت! حتماً او هم دلش برای علی تنگ شده و می خواهد هر طور شده خودش را خالی کند.
فشارش می دهم و دستش را می گیرم تا با هم وارد خانه بشویم.
– خوبی؟…چی کار می کردی؟ مامان هست؟
سرش را چند باری تکان می دهد.
– اوهوم اوهوم….داشتم با موتور داداش علی بازی می کردم.
و اشاره می کند به گوشه ی حیاط. نگاهم می چرخد روی موتورت که با آب بازی علی اصغر خیس شده. هر چیزی که بوی تو را بدهد نفسم را می گیرد.
علی اصغر دستم را رها می کند و سمت در ساختمان می دود.
– مامان مامان…بیا خاله اومده…
پشت سرش قدم برمی دارم در حالی که هنوز نگاهم سمت موتورت با اشک می لرزد، خم می شوم و کفشم را در می آورم که زهرا خانوم در را باز می کند و با دیدنم لبخندی عمیق و از ته دل می زند.
– ریحانه! از این ورا دختر!
سرم را با شرمندگی پایین می اندازم.
– بی معرفتی عروست رو ببخش مامان!
دست هایش را باز می کند و مرا در آغوشش می گیرد.
– این چه حرفیه! تو امانت علی اکبر منی.
این را می گوید و فشارم می دهد. گرم… و دلتنگ! جمله اش دلم را می لرزاند.”امانت علی”.
مرا چنان در آغوش می گیرد که کاملاً می توانم حس کنم می خواهد علی را در من جست و جو کند. دلم می سوزد و سرم را روی شانه اش می گذارم. می دانم اگر چند دقیقه دیگر ادامه پیدا کند هر دو گریه مان می گیرد. برای همین خودم را کمی عقب می کشم و او خودش می فهمد و ادامه نمی دهد. به راهرو می رود.
– بیا عزیزم تو! حتماً تشنته. می رم یه لیوان شربت بیارم.
– نه مادر جون زحمت میشه.
همان طور که به آشپزخانه می رود جواب می دهد: زحمت چیه!…می خوای می تونی بری بالا. فاطمه کلاس نداره امروز.
چادرم را در می آورم و سمت راه پله می روم. بلند صدا می زنم: فاطمه! فاطمه!
صدای باز شدن در و این بار جیغ بنفش یه خرس گنده می آید. یک دفعه بالای پله ها ظاهر می شود.
– واااای ریحاااانه؛ ناااامرد.
پله ها را دو تا یکی می کند و پایین می آید و یک دفعه به آغوشم می پرد.
دل همه مان برای هم تنگ شده بود، چون تقریباً تا قبل از رفتن علی اکبر هر روز همدیگر را می دیدیم.
محکم فشارم می دهد و صدای قرچ و قُروچ استخوان های کمرم بلند می شود. می خندم و من هم فشارش می دهم. “چقدر خوبه خواهر شوهر این جوری!”
نگاهم می کند و می گوید: چقد بی……شعوری!
می خندم و جواب می دهم: ممنون ممنون لطف داری.
بازوانم را نیشگون می گیرد.
– بله. الآن لطف کردم که بیشتر از این بهت نگفتم. وقتی هم زنگ می زدیم همه اش خواب بودی.
دلخور نگاهم می کند. گونه اش را می بوسم.
– ببخشید!
لبخند می زند و مرا یاد علی اکبر می اندازد.
– عیب نداره فقط دیگه تکرار نشه!
سر کج می کنم و می گویم: چشم!
– خب بریم بالا لباس هاتو عوض کن.
همان لحظه صدای زهرا خانوم از پشت سرم می آید: وایسید این شربت ها رو هم ببرید!
سینی را که در داخلش دو لیوان بزرگ شربت آلبالو است به دست فاطمه می دهد. علی اصغر از حال بیرون می دود.
– منم می خوام. منم می خواااام.
زهرا خانوم لبخندی می زند و دوباره به آشپزخانه می رود.
– باشه خب چرا جیغ می زنی پسرم!
از پله ها بالا و داخل اتاق فاطمه می رویم. درِ اتاقت بسته است. دلم می گیرد و سعی می کنم خیلی نگاه نکنم.
– ببینم!…سجاد کجاست؟
– داداش!؟…وا خواهر مگه نمی دونی اگر این بشر مسجد نره، نماز جماعت تشکیل نمیشه؟
خنده ام می گیرد. راست می گوید. سجاد همیشه مسجد بود. شالم را در می آورم و روی تخت پرت می کنم. فاطمه اخم می کند و دست به کمرش می زند.
– اووو…توی خونه ی خودتونم پرت می کنی؟
لبخند دندون نمایی می زنم.
– اولش آره.
گوشه چشمی نازک می کند و لیوان شربتم را دستم می دهد.
– بیا بخور. نمردی تو این گرما اومدی؟
لیوان را می گیرم و درحالی که با قاشق داخلش همش می زنم، جواب می دهم: خب عشق به خانواده است دیگه.
ادامه دارد…
@zendegiasheghane_ma
#مدافع_عشق
#قسمت32
دسته ی باریکی از موهایم را دور انگشتم می پیچم و با کلافگی باز می کنم. نزدیک غروب است و هر دو بیکار نشسته ایم. چند دقیقه قبل درباره ی زنگ نزدن تو حرف می زدیم. امیدوار بودم به زودی خبری شود.
موهایم را روی صورتم رها می کنم و با فوت کردن به بازی ادامه می دهم. یک دفعه به سرم می زند.
– فاطمه!
فاطمه در حالی که کف پایش را می خاراند جواب می دهد: هوم؟
– بیا بریم پشت بوم!
متعجب نگاهم می کند و می گوید: واااا… حالت خوبه؟
– نُچ! خوب نیستم. دلم گرفته. بریم غروب رو ببینیم؟
فاطمه شانه بالا می اندازد و می گوید: خوبه. بریم.
روسری آبی کاربنی ام را سرم می کنم. به یاد روز خداحافظی مان دوست داشتم به پشت بام بروم. فاطمه هم یک کت مشکی تنش می کند و روسری اش را بر می دارد.
– بریم پایین اونجا سرم می کنم.
از اتاق بیرون می رویم و پله ها را پشت سر می گذاریم که یک دفعه صدای زنگ تلفن در خانه می پیچد. هر دو به هم نگاه می کنیم و به سمت هال می دویم. زهرا خانوم از حیاط صدای تلفن را می شنود و شلنگ آب را زمین می اندازد و به خانه می آید.
تلفن زنگ می خورد و قلب من محکم می کوبد. “اصلاً از کجا معلوم که علی اکبر باشه؟”
فاطمه با استرس به شانه ام می زند.
– بردار گوشیو الآن قطع می شه.
بی معطلی گوشی را بر می دارم.
– بله؟
فقط صدای باد و خش خش می آید. یک بار دیگر نفسم را بیرون می دهم و می گویم: الو. بله بفرمایید.
و صدای تو! ضعیف و بریده بریده می آید.
– الو. ریحا… خودتی!؟
اشک به چشمانم می دود. زهرا خانوم درحالی که دست هایش را با دامنش خشک می کند کنارم
می آید و می گوید: کیه؟
سعی می کنم گریه نکنم.
– علی! خوبی؟
اسم تو را که می گویم، مادر و خواهرت مثل اسفند روی آتش می شوند.
– دعا دعا می کردم وقتی زنگ می زنم اونجا باشی…
صدا قطع می شود.
– علی! الو…
– نمی تونم خیلی حرف بزنم. به همه بگو حال من خوبه.
سرم را تکان می دهم.
– ریحانه! ریحانه!
بغض راه صحبتم را بسته. به زور می گویم: جان ریحانه؟
– محکم باشیا! هر چی شد راضی نیستم گریه کنی.
باز هم بغض من و صدای ضعیف تو.
– تا کسی پیشم نیست… می خواستم بگم… دوست دارم!
دهانم خشک و صدایت کامل قطع می شود و بعد هم بوق اشغال را می شونم.
دست هایم می لرزد و تلفن را رها می کنم. بر می گردم و خودم را در آغوش مادرت می اندازم. صدای هق هق من و لرزش شانه های مادرت.
حتی وقت نشد جوابت را بدهم. کاش می شد فریاد بزنم و صدایم تا مرزها بیاید.
این که دوستت دارم و دلم برایت تنگ شده، این که دیگر طاقت ندارم، این که آن قدر خوبی که نمی شود لحظه ای از تو جدا بود، این که اینجا همه چیز خوب است، فقط هوایی برای نفس نیست، همین!
زهرا خانوم همان طور که کتفم را می مالد تا آرام شوم، می پرسید: چی می گفت؟
بغض در لحن مادرانه اش پیچیده. آب دهانم را به زور قورت می دهم.
– ببخشید تلفن رو ندادم. گفت نمی تونه زیاد حرف بزنه. حالش خوب بود. خواست اینو به همه بگم.
مادرت زیر لب خدا را شکر می کند و به صورتم نگاه می کند.
– حالش که خوبه پس تو چرا این جوری گریه می کنی؟
به یک قطره اشک روی مژه اش نگاه می کنم و می گویم: به همون دلیلی که پلک شما هم خیسه.
سرش را تکان می دهد و از جا بلند می شود و به سمت حیاط می رود.
– می رم گل ها رو آب بدم.
دوست ندارد بی تابی مادرانه اش را ببینم. فاطمه زانوهایش را بغل کرده و خیره به دیوار رو به رویش، اشک می ریزد. دستم را روی شانه اش می گذارم.
– آروم باش آبجی. بیا بریم پشت بوم هوا بخوریم.
شانه اش را از زیر دستم بیرون می کشد.
– من نمیام. تو برو.
– نه تو نیای نمیرم.
سرش را روی زانو می گذارد.
– می خوام تنها باشم ریحانه.
نمی خواهم اذیتش کنم. شاید بهتر است تنها باشد. بلند می شوم و همان طور که سمت حیاط می روم، می گویم: باشه عزیزم. من می رم. تو هم خواستی بیا.
زهرا خانوم با دیدنم می گوید: بیا بشین روی تخت، میوه بیارم بخور.
لبخند می زنم. می خواهد حواسم را پرت کند.
– نه مادر جون. اگر اشکال نداره من برم پشت بوم.
– پشت بوم؟
– آره دلم گرفته. البته اگر ایرادی نداره.
– نه عزیزم. اگه این جوری آروم میشی برو.
تشکر می کنم. نگاهم به شاخه گل های کنده شده می افتد.
– مامان اینا چی ان؟
– اینا یه کم پژمرده شده بودن. کندم به بقیه آسیب نزنن.
– میشه یکی بردارم؟
– آره گلم. بردار.
خم می شوم و یک شاخه گل رز برمی دارم و از نردبان بالا می روم. نزدیک غروب است و به قول بعضی ها خورشید لبه ی تیغ است. نسیم روسری ام را به بازی می گیرد. همان جایی که لحظه آخر رفتنت را تماشا کردم می ایستم. چه جاذبه ای دارد. انگار در خیابان ایستاده ای و نگاهم می کنی. با همان لباس رزم و ساک دستی ات. دلم نگاهت را می طلبد. شاخه گل را بالا می گیرم تا بو کنم که نگاهم به حلقه ام می افتد. همان عقیق سرخ و براق. بی اختیار لبخند می زنم. از انگشتم در می
#مدافع_عشق
#قسمت33
دلشوره عجیبی در دلم افتاده. قاشقم را پر از سوپ می کنم و دوباره خالی می کنم. نگاهم روی گل های ریز سرخ و سفید سفره می چرخد. نگاه سنگین زیر چشمی مادرم را به خوبی احساس می کنم. پدرم اما بی خیال هر قاشقی که می خورد، به به و چه چهی می گوید و دوباره به خوردنش ادامه می دهد.
اخبارگوی شبکه سه حوادث روز را با آب و تاب اعلام می کند. چنگی به موهایم می زنم و خیره به صفحه تلویزیون پای چپم را تکان می دهم. استرس عجیبی در وجودم افتاده. یک دفعه تصویر مردی که با لباس رزم اسلحه اش را روی شانه گذاشته و به سمت دوربین لبخند می زند و بعد صحنه عوض می شود. این بار همان مرد در چارچوب قاب بر تابوت است که روی شانه های مردم حرکت می کند. احساس حالت تهوع می کنم. زن هایی که با چادر مشکی، خودشان را روی تابوت می اندازند و همان لحظه مراسم پرشکوه تشییع شهید… یک دفعه بی اراد ه خم می شوم و کنترل را از کنار دست مادرم برمی دارم و تلویزیون را خاموش می کنم.
مادر و پدرم هر دو زل می زنند به من. با دو دست محکم سرم را می گیرم و آرنج هایم را روی میز می گذارم. “دارم دیوونه میشم خدا… بسه!”
مادرم درحالی که نگرانی در صدایش موج می زند، دستش را به طرفم دراز می کند.
– مامان…چت شد؟
صندلی را عقب می دهم.
– هیچی حالم خوبه.
از جا بلند می شوم و سمت اتاقم می روم. بغض به گلویم می دود.
“دلتنگتم دیوونه!”
به اتاقم می روم و در را پشت سرم محکم می بندم. احساس خفگی می کنم. انگشتانم را داخل موهایم فرو می برم. تمام اتاق دور سرم می چرخد. آخرین بار همان تماسی بود که نتوانستم جواب دوستت دارمت را بدهم. همان روزی که به دلم افتاد برنمی گردی.
پنجره اتاقم را باز می کنم و تا کمر سمت بیرون خم می شوم. یک دم عمیق بدون بازدم. نفسم را در سینه حبس می کنم. لب هایم می لرزد.
“دلم برای عطر تنت تنگ شده! این چند روز چقدر سخت گذشت!”
خودم را از لبه پنجره کنار می کشم. سلانه سلانه سمت میز تحریرم می روم. حس می کنم یک قرن است که تو را ندیده ام. نگاهی به تقویم روی میزم می اندازم و همان طور که چشمانم روی تاریخ ها سُر می خورد، پشت میز می نشینم. دستم را که به شدت می لرزد، سمت تقویم دراز می کنم و سر انگشتانم را روی عددها می گذارم. چیزی در مغزم سنگینی می کند.
“فردا…فردا…درسته!”
مرور می کنم تاریخی که بینمان صیغه موقت خواندند؛ همان روزی که پیش خودم گفتم نود روز فرصت دارم تا عاشقت کنم! فردا همان روز آخر است. یعنی با فردا می شود نود روز عاشقی. تمام بدنم سست می شود. منتظر یک خبرم. دلم گواهی می دهد…
از جایم بلند می شوم و سمت کمدم می روم. کیفم را از قفسه دومش برمی دارم و داخلش را با بی حوصلگی می گردم. داخل کیف پولم عکس سه در چهار تو با عبای قهوه ای که روی دوشت است به من لبخند می زند. آه عمیقی می کشم و عکست را از جیب شفاف کیفم در می آورم. سمت تخت برمی گردم و خودم را روی تشک سردش رها می کنم. عکس را روی لب هایم می گذارم و اشک از گوشه چشمم روی بالشت لیز می خورد. عکس را از روی لب به سمت قلبم می کشم. نگاهم به سقف و دلم پیش توست!
***
تند تند بندهای رنگی کتانی ام را به هم گره می زنم. مادرم با یک لقمه بزرگ که بوی کوکو از بین نون تازه اش کل فضا را پر کرده، به سمتم می آید.
– داری کجا می ری؟
– خونه مامان زهرا.
– دختر الآن می رن!؟ سرزده؟
– باید برم. نرم توی این خونه خفه می شم.
لقمه را سمتم می گیرد.
– بیا حداقل اینو بخور.از صبح توی اتاق خودت رو حبس کردی. نه صبحونه نه نهار. اینو بگیر. بری اونجا باید تا شام گشنه بمونی.
لقمه را از دستش می گیرم. با آنکه می دانم میلم به خوردنش نمی رود.
– یه کیسه فریزر بده مامان.
می رود و زود با یک کیسه می آید. از دستش می گیرم و لقمه را داخلش می گذارم و بعد دوباره دستش می دهم.
– می ذاریش تو کیفم؟
شانه بالا می اندازم و مشغول کتونی دومم می شوم. کارم که تمام می شود کیف را از دستش می گیرم. جلو می روم و صورتش را آرام می بوسم.
– به بابا بگو من شب نمیام. خداحافظ.
از خانه خارج می شوم. در را می بندم و هوای تازه را به ریه هایم می کشم. از اول صبح یک حس وادارم می کرد که امروز به خانه تان بروم. حواسم به مسیر نیست. فقط راه می روم. مثل کسی که از حفظ نمازش را می خواند بی آنکه به معنایش دقت کند.
سر یک چهار راه، پشت چراغ قرمز می ایستم. همان لحظه دخترکی نیمه کثیف، با لباس کهنه سمتم می دود.
– خاله یه دونه گل می خری؟
و دسته ی بزرگی از گل های سرخ که نصفش پژمرده شده را سمتم می گیرد. لبخند تلخی می زنم. سرم را تکان می دهم.
– نه خاله جون.
کمی دیگر اصرار می کند و من با کلافگی ردش می کنم. نا امید می شود و سمت مابقی افراد عجول خیابان می رود.
چراغ سبز می شود اما قبل از حرکت بی اراده صدایش می کنم.
– آی کوچولو!
با خوشحالی به سمتم برمی گردد.
– یه گل بده بهم.
یک شاخه گل بلند و تازه را ب
#مدافع_عشق
#قسمت34
سرم را برمی گردانم. هیچ کس نیست! وجودم می لرزد. سمت راه پله اولین قدم را که بر می دارم باز صدایت را می شنوم: ریحانه!…ریحانه من…!
این بار حتم دارم خودت هستی. توهم و خیال نیست. اما کجایی..؟ به دور خودم می چرخم و یک دفعه نگاهم روی اتاقت خشک می شود. از زیر در… درست بین فاصله ای که تا زمین دارد، سایه کسی را می بینم که پشت در، داخل اتاقت ایستاده…! احساس ترس و تردید می کنم. با احتیاط یک قدم به جلو برمی دارم… باز هم صدای تو می آید.
– بیا!…
آب دهانم را به زور از حلق خشکیده ام پایین می دهم. با حالتی آمیخته از درماندگی و التماس زیر لب زمزمه می کنم: “خدایا… چرا اینجوری شدم!؟”
سایه حرکت می کند. مردد به سمت اتاقت حرکت می کنم. دست راستم را دراز می کنم و دستگیره را به طرف پایین آرام فشار می دهم. در با صدای تق کوچک و جیر کشیده ای باز می شود. هوای خنک به صورتم می خورد. طعم تلخ و خنک عطرت در فضا پیچیده. دستم را روی سینه ام می گذارم و پیراهنم را در مشتم جمع می کنم. چه خیال شیرینی است خیال تو!…سمت پنجره اتاقت می آیم… یاد بوسه ای که روی پیشانی ام نشست می افتم. چشمانم را می بندم و با تمام وجود تجسم می کنم لمس زبری چهره مردانه ات را… تبسمی تلخ… سرم می سوزد از یاد تو!
یک دفعه دستی روی شانه ام قرار می گیرد و کسی از پشت به قدری نزدیکم می شود که نفس هایش را احساس می کنم. دست از روی شانه ام به دورم حلقه می شود. قلبم دیوانه وار می تپد. صدای تو در گوشم می پیچد: دل بکن ریحانه… از من دل بکن!
بغضم می ترکد. تکانی می خورم و با دو دستم صورتم را می پوشانم. با زانو روی زمین می افتم و در حالیکه گریه می کنم، اسمت را پشت هم تکرار می کنم. همان لحظه صدای زنگ تلفن همراهم را از اتاق فاطمه می شنوم. بی خیال گوش هایم را می گیرم. نمی خواهم هیچ چیز بشنوم… هیچ چیز! فقط تو را می خواهم.
زنگ تلفن قطع می شود و دوباره مخاطب سمج شانسش را امتحان می کند. عصبی به اتاق فاطمه می روم. صفحه گوشی ام روشن و خاموش می شود. نگاهم به شماره ناشناس می افتد. تماس را رد می کنم. “برو بابا…”
کمتر از چند ثانیه می گذرد که دوباره همان شماره روی صفحه ظاهر می شود. “اَه! چقدر سیریشه!”
بخش سبز روی صفحه را سمت تصویر تلفن می کشم.
– بله؟
– سلام زن داداش!
با تردید می پرسم: آقا سجاد؟
– بله خودم هستم… خوب هستید؟
دلم می خواهد فریاد بزنم خوب نیستم، اما اکتفا می کنم به یک کلمه: خوبم.
– می خوام ببینمتون!
متعجب درحالی که دنبال جواب برای چند سؤال می گردم، می گویم: چیزی شده؟
– نه! اتفاق خاصی نیفتاده.
“اتفاق خاصی نیفتاده! پس چرا صدایش می لرزد؟”
– مطمئنید؟….من الآن خونه خودتونم!
– جدی؟ پس تا پنج دقیقه دیگه می رسم.
– می شه یه کم از کارتون رو بگید؟
– نه!…میام می گم فعلاً یاعلی زن داداش.
و پیش از آنکه جوابی بدهم بوق اِشغال در گوشم می پیچد. آنقدر تعجب کرده بودم که وقت نشد بپرسم شماره ام را از کجا آورده؟ با فکر اینکه الآن می رسد، به طبقه پایین می روم. حسین آقا با هیجان علی اصغر را کول کرده و در حیاط می دود. هر از گاهی هم از کمر درد، ناله می کند. به حیاط می روم و سلام نسبتاً بلندی به پدرت می کنم. می ایستد و گرم با لبخند و تکان سر جوابم را می دهد.
زهرا خانوم روی تخت نشسته و هندوانه بزرگی را قاچ می دهد. مرا که می بیند می خندد و می گوید: بیا مادر! شام حاضری داریم.
گوشه لبم را به جای لبخند کج می کنم. فاطمه هم کنارش قالب های کوچک پنیر را در پیش دستی می گذارد. زنگ در خانه زده می شود.
– من باز می کنم.
این را در حالی می گویم که چادرم را روی سرم می اندازم. حتم دارم که سجاد است، ولی باز هم می پرسم: کیه؟
– منم.
خودش است. در را باز می کنم. چهره آشفته و موهای بهم ریخته. وحشت زده می پرسم: چی شده؟
آهسته می گوید: هیچی! خیلی طبیعی برید تو خونه…
قلبم می ایستد. تنها چیزی که به ذهنم می رسد می گویم: علی!…علی چیزیش شده؟
دستی به لب و ریشش می کشد.
– نه. برید تو…
پاهایم را به سختی روی زمین می کشم و سعی می کنم عادی رفتار کنم. حسین آقا می پرسد: کیه بابا؟
– آقا سجاده.
و پشت بند حرفم، سجاد وارد حیاط می شود.
سلام علیکی گرم می کند و به سمت خانه می رود. با چشم اشاره می کند بیا…
“پشت سرش برم که خیلی ضایع است!”
به اطراف نگاه می کنم. چیزی به سرم می زند.
– مامان زهرا!؟ آب آوردید؟
فاطمه چپ چپ نگاهم می کند.
– آب بعد از نون پنیر؟
– خب پس شربت!
– آره. شربت آبلیمو می چسبه… بیا بشین برم درست کنم.
از فرصت استفاده می کنم و سمت خانه می روم.
– نه! بذارید یه کم هم من دختری کنم واسه این خونه.
– خداحفظت کنه.
در راهرو می ایستم و به هال سرک می کشم. سجاد روی مبل نشسته و پای چپش را با استرس تکان می دهد.
– بیایید آشپزخونه.
نگاهش در تاریکی برق می زند. بلند می شود و به دنبالم به آشپزخانه می آید. یک پارچ از کابی
#مدافع_عشق
#قسمت35
“دل دل می کنم علی! دلم برای دیدن صورتت تنگ شده!”
تو را برای من می آورند. در تابوتی که پرچم سه رنگ رویش را پوشانده، تاج گلی که دور تا دروش بسته شده، آرام خوابیده ای. آهسته تو را مقابلمان می گذارند. می گویند خانواده اش… محارمش نزدیک بیایند!
زیر بازوهای زهرا خانوم را زینب و فاطمه گرفته اند. حسین آقا بی صدا اشک می ریزد. علی اصغر را نیاورده اند. سجاد زودتر از همه ی ما بالای سرت آمده. از گوشه ای می شنوم.
– برادرش روش رو باز کنه!
دنبالشان می آیم… نزدیک تو. قابی که عکس سیاه و سفیدت در آن خودنمایی می کند، می آورند و بالای سرت می گذارند. نگاهت سمت من است. پُر از لبخند. نمی فهمم چه می شود. فقط نوا تمام ذهنم را در دست گرفته و نگاه بی تابم خیره است به تابوت تو. می خواهم فریاد بزنم: “خب باز کنید. مگه نمی بینید دارم دق می کنم!”
پاهایم را روی زمین می کشم و می روم کنار سجاد می ایستم. نگاه های عجیب اطرافیان آزارم می دهد. “چیزی نشده که! فقط… فقط تمام زندگیم رفته… چیزی نشده… فقط هستی من اینجا خوابیده… مردی که براش جنگیدم… چیزی نیست… من خوبم. فقط دیگه نفس نمی کشم! همراز و همسفر من… علی من!… علی!”
سجاد کنارم زمزمه می کند: گریه کن زن داداش… توی خودت نریز.
“گریه کنم؟ چرا!؟… بعد از بیست روز قراره ببینمش…”
سرم گیج می رود. بی اراده تکانی می خورم که سجاد به آرامی چادرم را می گیرد و کمک می کند تا بنشینم. درست بالای سر تو! کف دستم را روی تابوتت می کشم. خم می شوم سمت جایی که می دانم صورتت قرار دارد.
– علی!
لب هایم را روی همان قسمت می گذارم. چشم هایم را می بندم.
– عزیز ریحانه! دلم برات تنگ شده بود!
سجاد کنارم می نشیند.
– زن داداش اجازه بده!
سرم را کنار می کشم. دستش را دراز می کند تا پارچه را کنار بزند. التماس می کنم.
– بذارید من این کار رو بکنم.
سجاد نگاهش را بر می گرداند تا اجازه بالا سری ها را بگیرد. اجازه می دهند. مادرت آنقدر بی تاب است که گمان نمی رود بخواهد این کار را بکند. زینب و فاطمه هم سعی می کنند او را آرام کنند. خون در رگ هایم منجمد می شود. لحظه ی دیدار… پایان دلتنگی ها… بعد از بیست روز می خواهم ببینمت.
دست هایم می لرزد. گوشه پرچم را می گیرم و آهسته کنار می زنم. نگاهم به چهره ات می افتد. زمان می ایستد. دورت کفن پیچیده اند. سرت بین انبوهی پارچه و پنبه است. پنبه های کنار گونه و زیر گلویت هاله سرخ به خود گرفته اند. ته ریشی که من با آن هفتاد و پنج روز زندگی کردم تقریباَ کامل سوخته. لب هایت ترک خورده و موهایت هنوز کمی گرد و خاک رویش مانده.
دست راستم را دراز می کنم و با سر انگشتانم آهسته روی لب هایت را لمس می کنم. دلم برای لبخندت تنگ شده بود! آنقدر آرام خوابیده ای که می ترسم با لمس کردنت، شیرینی اش را بهم بزنم. دستم کشیده می شود سمت موهایت. آهسته نوازشت می کنم. خم می شوم. آن قدر نزدیک که نفس هایم چند تار از موهایت را تکان می دهد.
“دیدی آخرش چی شد!؟ تو رفتی و من…”
بغضم را قورت می دهم. دستم را می کشم روی ته ریش سوخته ات. چقدر زبر شده!
“آروم بخواب… سپردمت دست همون بی بی که به خاطرش پر پر شدی… فقط… فقط یادت نره روزمحشر… با نگاهت منو شفاعت کنی!”
انگار خدا حرف ها را برایم دیکته کرده. صورتم را نزدیک تر می آورم. گونه ام را روی پیشانی ات می گذارم… “هنوز گرمی علی!”
جمله ای که پشت تلفن تأکید کرده بودی را به یاد می آورم. “هرچه شد گریه نکن… راضی نیستم!”
تلخ ترین لبخند زندگی ام را می زنم.” گریه نمی کنم عزیز دلم… از من راضی باش.. ازت راضی ام…”
ادامه دارد…
@zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#مدافع_عشق #قسمت35 “دل دل می کنم علی! دلم برای دیدن صورتت تنگ شده!” تو را برای من می آورند. در تابو
#مدافع_عشق
#قسمت36
– ببخش علی!…اینها اشک نیست… ذره ذره جونمه…
نگاهم خیره می ماند. تداعی آخرین جمله ات، در ذهنم نقش می بندد. “می خواستم بگم دوستت دارم ریحانه!”
چشم هایم را باز می کنم. پشتم یک بار دیگر می لرزد از فکری که برای چند دقیقه از ذهنم گذشته بود. سرما به قلبم می نشیند و دلم کم مانده از حلقم بیرون بیاید. به تلفن همراهم که در دستم عرق کرده، نگاه می کنم.
سجاد پشت خط با عجله می گفت که باید مرا ببیند…
چه خیال سختی بود دل کندن از تو! به گلویم چنگ می زنم. “علی نمی شد دل بکنم. فکرش منو کشت چه برسد در واقعیت.”
روی تخت می نشینم و به عقیق براق دستم خیره می شوم. نفس های تندم هنوز آرام نگرفته. خیال آن لحظه که رویت خاک ریختند، دیوانه ام کرد. دستم را روی سینه ام می گذارم و زیر لب می گویم: آخ… قلبم علی!
بلند می شوم و در آیینه قدی اتاق فاطمه به خودم نگاه می کنم. صورتم پر از اشک و لب هایم کبود شده. خدا خدا می کنم که فکرم اشتباه باشد. “علی خیال نکن راحته عزیزم… حتی تمرین خیالیش برام سخته!”
بعد از شام همه زود خوابیدند. من منتظر سجاد بودم تا ببینم چه کارم دارد اما شب به نیمه رسیده و هنوز به خانه نیامده. فاطمه در رختخواب غلت می زند و سرش را مدام می خاراند. حدس می زنم گرمش شده. بلند می شوم و کولر را روشن می کنم.
اضطراب همه ی بدنم را می گیرد. لب به دندان می گیرم و زیر لب می گویم: خدایا خودت رحم کن…
همان لحظه صفحه گوشی ام روشن می شود و دوباره خاموش… روشن،خاموش. اسمش را بعد از مکالمه سیو کرده بودم “داداش سجاد” لبم را با زبان تر می کنم و آهسته، طوری که صدایم را کسی نشنود جواب می دهم: بله؟
– سلام زن داداش… ببخشید دیر شد.
عصبی می گویم: ببخشم؟ آقا سجاد دلم ترکید. گفتید پنج دقیقه دیگه میاید. حالا نصف شبه!
لحنش آرام است: شرمنده! کار مهمی داشتم. حالا خودتون متوجه می شید.
قلبم کنده می شود. تاب نمی آورم. بی هوا می پرسم: علی من شهید شده؟
مکثی طولانی می کند و بعد جواب می دهد: نشستید فکر و خیال کردید؟
خودم را جمع و جور می کنم و می گویم: دست خودم نبود. مردم از نگرانی!
– همه خوابن؟
– بله!
– خب پس بیاید در رو باز کنید. من پشت درم.
متعجب می پرسم: درِ حیاط؟
– بله دیگه.
– الآن میام.
تماس قطع می شود. به اتاق فاطمه می روم و چادرم را از روی صندلی میز تحریرش بر می دارم. چادرم را روی سرم می اندازم و با عجله به طبقه پایین می روم. دمپایی پایم می کنم و به حیاط می دوم. هوا ابری است و باران نم نم می بارد.
خودم را آماده شنیدن تلخ ترین خبر زندگی ام کرده ام. پشت در که می رسم یک دم عمیق بدون باز دم می کشم و نفسم را حبس سینه ام می کنم.
تداعی چهره سجاد همان جور که در خیالم بود با موهایی آشفته… و بعد خبر پریدن تو. ابروهایم درهم می رود. “اون فقط یه فکر بود…آروم باش ریحانه!”
چشم هایم را می بندم و در را باز می کنم. آهسته و ذره ذره. می ترسم با همان حال آشفته سجاد را ببینم. در را کامل باز می کنم و مات می مانم.
در سیاهی شب و سوسو زدن تیر چراغ برق کوچه، که چند متر آن طرف تر است، لبخند پر دردت را می بینم. چند بار پلک می زنم. حتماً اشتباه شده. یک دستت دور گردن سجاد است. انگار به او تکیه کرده ای. نور چراغ برق، نیمی از چهره ات را روشن کرده. مبهوت و با دهانی باز یک قدم جلو می آیم و چشم هایم را تنگ می کنم.
یک پایت را بالا گرفته ای. حتماً آسیب دیده. پوتین های خاکی که قطرات باران میخواهند گِلش کنند. لباس رزم و نگاه خسته ات که برق می زند. اشک و لبخندم قاطی می شوند. از خانه بیرون می آیم و در کوچه مقابلت می ایستم. باورم نمی شود که خودت باشی!
ادامه دارد…
@zendegiasheghane_ma
#مدافع_عشق
#قسمت37
ریحانه زمان دفن علی اکبر را هم در ذهن خودش تجسم می کند. اما وقتی سجاد به خانه می رسد معلوم می شود که او مجروح شده و نه شهید. وقتی ریحانه در را باز می کند و با تعجب علی اکبر را با سجاد می بیند و
– علی!
لب هایت بهم می خورد: جووونِ علی!
موهایت بلند شده و تا پشت گردنت آمده و همین طور ریشت که صورتت را پخته تر کرده. چشم های خمار و مژه های بلندت دلم را دوباره به بند می کشند. دوست دارم به آغوشت بیایم و گله کنم از روزهایی که نبودی… بگویم چند روزی که گذشت از قرن ها هم طولانی تر بود. دوست دارم از سر تا پایت را ببوسم. دست در موهای پرپشت و مشکی ات کنم و گرد و خاک سفر را بتکانم، اما سجاد مزاحم است. از این فکر بی اختیار لبخند می زنم.
نگاهم در نگاهت قفل و کل وجودمان درهم غرق شده. دست راستم را روی یقه و سینه ات می کشم.
– آخ! خودتی؟ خودِ خودت؟ علی من برگشته؟
نزدیک تر می آیم. با چشم اشاره می کنی به برادرت و لبت را گاز می گیری. ریز می خندم و فاصله می گیرم. پر از بغضی! پر از معصومیت در لبخندی که قطرات باران و اشک خیسش کرده.
سجاد با حالتی پُر از شکایت و البته به شوخی می گوید: ای بابااا بسه دیگه. مردم از بس وایسادم… بریم تو بشینید روی تخت هی بهم نگاه کنید.
هر دو می خندیم. خنده ای که می توان هق هق را در صدای بلندش شنید. سجاد ادامه می دهد: راست می گم دیگه. حداقل حرف بزنید دلم نسوزه. در ضمن بارون هم داره شدید می شه ها.
تو دست مشت شده ات را آرام به شکمش می زنی و با خنده می گویی: چه غر غرو شدی سجاد! باید یه سر ببرمت جنگ تا آدم بشی.
سجاد مردمکش را در کاسه چشمش می چرخاند و می گوید: ان شاء الله.
چادرم را روی صورتم می کشم. می دانم این کار را دوست داری.
– آقا سجاد… اجازه بدید من کمک کنم.
سجاد می خندد و می گوید: نه زن داداش. علی ما یه کم سنگینه. کار خودمه…
نگاهت همان را طلب می کند که من می خواهم. به برادرت تنه می زنی و می گویی: خسته شدی داداش برو…خودم یه پا دارم هنوز… ریحانه هم یه کم زیر دستمو می گیره.
سجاد از نگاهت می خواند که کمک بهانه است. دلمان برای همسرانه هایمان تنگ شده. لبخند شیرینی می زند و تا دم در همراهیت می کند. لِی لِی کنان کنار در می آیی و کف دستت را روی دیوار می گذاری…
سجاد از زیر دستت شانه خالی می کند و با تبسم معنا داری یک شب به خیر می گوید و می رود.
حالا مانده ایم تنها… زیر بارانی که هم می بارد و هم گاهی شرم می کند از خلوت ما و رو می گیرد از لطافتش. تاریکی فرصت خوبی است تا بتوانم در شیرینی نگاهت حل شوم. نزدیک می آیم. آنقدر نزدیک که نفس های گرمت پوست یخ کرده صورتم را می سوزاند. با دست آزادت چانه ام را می گیری و زل می زنی به چشم هایم. دلم می لرزد!
– دلم برات تنگ شده بود ریحان…
دستت را با دو دستم محکم فشار می دهم و چشم هایم را می بندم. انگار می خواهم بهتر لمس پر مهرت را احساس کنم. پیشانی ام را می بوسی، عمیق و گرم. وسط کوچه زیر باران… از تو بعید است. ببین چقدر بیتابی که تحمل نداری تا به حیاط برویم و بعد مشغول دلتنگیمان شویم!
ریز می خندم و می گویی: جونم! دلم برای خنده های قشنگت تنگ شده بود.
دستت را سریع می بوسم.
– چرا این جوری کردی!؟
کنارت می ایستم و درحالی که تو دستت را روی شانه ام می گذاری جواب می دهم: چون منم دلم برای دستات تنگ شده بود.
لی لی کنان با هم داخل می رویم و من پشت سرمان، در را می بندم. کمک می کنم روی تخت بنشینی… چهره ات لحظه نشستن جمع می شود و لبت را روی هم فشار می دهی. کنارت می نشینم و مچ دستت را می گیرم.
– درد داری؟
– اوهوم… پامه.
نگران به پایت نگاه می کنم. تاریکی اجازه نمی دهد تا خوب ببینم.
– چی شده؟
– چیزی نیست… از خودت بگو.
– نه بگو چی شده؟
پوزخندی می زنی و می گویی: همه شهید شدن، اونوقت من…
دستت را روی زانوی همان پای آسیب دیده می گذاری.
– فکر کنم دیگه این پا، برام پا نشه.
چشم هایم گرد می شود.
– یعنی چی!؟
– هیچی. برای همین می گم نپرس!
نزدیک تر می آیم.
– یعنی ممکنه..؟
– آره ممکنه قطعش کنن!… هر چی خیره حالا!
مبهوت خونسردی ات، لجم می گیرد و اخم می کنم.
– یعنی چی هر چی خیره!؟ مو نیست که کوتاه کنی، دوباره در بیاد. پاست.
لپم را می کشی و می گویی: قربون خانومم برم. شما حالا حرص نخور…
وقت قهر کردن نیست. باید هر لحظه را با جان بخرم. سرم را کج می کنم.
– برای همین دیر اومدید؟ آقا سجاد پرسید همه خوابن؟… بعد گفت بیام در رو باز کنم.
– آره. نمی خواست خیلی هول کنن با دیدن من. منتظریم آفتاب بزنه بریم بیمارستان.
– خب بیمارستان شبانه روزیهِ که.
– آره، اما سجاد خسته است. خودم هم حالشو ندارم.
سکوت می کنی و وقتی نگاه خیره ی مرا می بینی، ادامه می دهی: راستش اینایی که گفتم همه اش بهونه است. دیگه پامو نمی خوام. خشک شده.
تصورش برایم سخت است. تو یک پا نداشته باشی؟ با حالی گرفته به پا
#مدافع_عشق
#قسمت_آخر
یک نان تست برمی دارم. تند تند رویش خامه می ریزم و بعد مربای آلبالو را به آن اضافه
می کنم. از آشپزخانه بیرون می آیم و با قدم های بلند سمت اتاق خواب می دوم. روبه روی آینه ی دراور ایستاده ای و دکمه های پیراهن سفید رنگت را می بندی. عصایت زیر بغلت چفت شده تا بتوانی صاف بایستی. پشت سرم محمدرضا چهار دست و پا وارد اتاق می شود. کنارت می ایستم و نان را سمت دهانت می آورم.
– بخور بخور!
لبخند می زنی و یک گاز بزرگ از صبحانه سر سری ات می زنی.
– هووووم! مربا!
محمدرضا خودش را به پایت می رساند و به شلوارت چنگ می زند. تلاش می کند تا بایستد. زور می زند و این باعث قرمز شدن پوست سفید و لطیفش می شود. کمی بلند می شود و چند ثانیه نگذشته با پشت روی زمین می افتد. هر دو می خندیم. حرصش می گیرد. جیغ می کشد و یک دفعه می زند زیر گریه. بستن دکمه ها را رها می کنی. خم می شوی و او را از روی زمین بر می داری. نگاهتان در هم گره می خورد. چشم های پسرمان با تو مو نمی زند.
محمدرضا هدیه همان رفیقی است که روبه روی پنجره فولادش، شفای بیماری ات را تقدیم زندگی مان کرد. لبخند می زنم و نون تست را دوباره سمت دهانت می گیرم. صورتت را سمتم بر می گردانی تا باقیمانده صبحانه ات را بخوری که کوچولوی حسودمان ریشت را چنگ می زند و صورتت را سمت خودش بر می گرداند. اخم غلیظ و بانمکی می کند و دهانش را باز می کند تا گازت بگیرد. می خندی و عقب نگهش می داری.
– موش شدیا!
با پشت دست لپ های آویزان محمدرضا را لمس می کنم.
– خب بچه ذوق زده شده داره دندوناش در میاد.
– نخیرم موش شده!
سرت را پایین می آوری و روی شکم پسرمان می گذاری و قلقلکش می دهی.
– هام هام هام هااااام… بخورم تو رو!
محمدرضا ریسه می رود و در آغوشت دست و پا می زند. لثه های صورتی رنگش شکاف خورده و سر دو تا دندان تیز از لثه های فک پایینش بیرون زده. آن قدر شیرین و خواستنی است که گاهی می ترسم نکند او را بیشتر از من دوست داشته باشی. روی دو دستت او را بالا می بری و می چرخی، اما نه خیلی تند. در هر دور، لنگ می زنی. جیغ می زند و قهقهه اش دلم را آب می کند. حس می کنم حواست به زمان نیست. صدایت می زنم.
– علی! دیرت نشه!؟
رو به رویم می ایستی و محمدرضا را روی شانه ات می گذاری. او هم موهایت را از خدا خواسته می گیرد و با هیجان، خودش را بالا و پایین می کند.
لقمه ات را در دهانت می گذارم و بقیه دکمه پیراهنت را می بندم. یقه ات را صاف می کنم و دستی به ریشت می کشم. تمام حرکاتم را زیر نظر داری و من چقدر لذت می برم که شمارش نفس هایم بازرسی می شود در چشم هایت.
تمام که می شود عبایت را از روی رخت آویز برمی دارم و پشتت می ایستم. محمدرضا را روی تختمان می گذاری و او هم طبق معمول غرغر می کند. صدای کودکانه اش را دوست دارم. زمانی که با حروف نامفهوم و واج های کشیده سعی می کند تمام احساس نارضایتی اش را به ما منتقل کند.
عبا را تنت می کنم و از پشت، سرم را روی شانه ات می گذارم… “آرامش”
شانه هایت می لرزد. می فهمم که داری می خندی. همان طور که عبایت را روی شانه ات می اندازم، می پرسم: چرا می خندی؟
– چون توی این تنگی وقت که دیرم شده، شما از پشت می چسبی بهم! بچه ات هم از جلو با اخم بغل می خواد.
روی پیشانی می زنم و می گویم: آخ وقت!
سریع عبا را مرتب می کنم. عمامه مشکی رنگت را بر می دارم و مقابلت می آیم. لب به دندان می گیرم و زیر چشمی نگاهت می کنم.
– خب این قدر سید ما خوبه که همه دلشون تند تند عشق بازی می خواد.
سرت را کمی خم می کنی تا راحت تر عمامه را روی سرت بگذارم.
– چقدر بهت میاد!
ذوق می کنم و دورت می چرخم. سر تا پایت را برانداز می کنم. تو هم عصا به دست سعی می کنی بچرخی. دست هایم را بهم می زنم.
– واااااای سید جان عالی شدی!
لبخند دلنشینی می زنی و رو به محمدرضا می پرسی: تو چی می گی بابا؟ بهم میاد یا نه؟ خوشگله؟….
او هم با چشم های گرد و مژه های بلندش خیره خیره نگاهت می کند. طفلی فسقلی مان اصلاً متوجه سؤالت نیست!
کیفت را دستت می دهم و محمدرضا را در آغوش می گیرم. همان طور که از اتاق بیرون می روی نگاهت به کمد لباسمان می افتد، غم به نگاهت می دود. دیگر چرا؟…
چیزی نمی پرسم. پشت سرت خیره به پای چپت که نمی توانی کامل روی زمین بگذاری، حرکت می کنم.
سه سال پیش پای آسیب دیده ات را شکافتند و آتل بستند. میله ی آهنی بزرگی که به برکت وجودش نمی توانی درست راه بروی. سه سال عصای بلندی رفیق شبانه روزی ات شده!
دیگر نتوانستی به جنگ بروی و مدافع حرم بشوی. زیاد نذر کردی… نذر کرده بودی که بتوانی مدافع بشوی!…امام رئوف هم طور دیگر جواب نذرت را داد. مشغول حوزه شدی و بالاخره لباس استادی تنت کردند. سرنوشتت را خدا از اول جور دیگر نوشته بود.
جلوی در ورودی که می رسی”لا حول ولا قوه لا باالله” می خوانم و آرام سمتت فوت می کنم.
– می ترسم چشم بخوری به خدا! چقدر بهت
#فهرست_موضوعی
دوستان برای دسترسی راحت تر به مطالب کانال، مطالب به هشتگهای زیر دسته بندی شده است، با لمس هر یک از هشتگها میتوانید به مطالب دسترسی داشته باشید😊👇👇👇
🔷 #همسرداری
🔷 #کلاس_نظم_وبرنامه_ریزی خانم اعلم
🔷 #نکات_ناب_ارتباطی
🔷 #تربیت_فرزند
🔷 #حدیث_عشق
🔷 #خانه_تکانی_دل_جسم_خانه
🔷 #انرژی_مثبت
🔷 #چادرانه
🔷 #خانواده_شاد
🔷 رمان #مدافع_عشق
🔷 رمان #سرزمین_زیبای_من
🔷 رمان #تمام_زندگی_من
🔷 #مهارتهای_کنترل_خشم
🔷 #جلسات_همسرداری خانم اعلم
🔷 رمان مذهبی #من_باتو
🔷 #جلسات_کلاس_نظم_وهدف سرکارخانم #محمدی
🔷 فایلهای صوتی #کلید_مرد دکتر #حبشی
🔷 سمینار #خانواده_موفق دکتر #فرهنگ
🔷 سمینار #مدیریت_روابط_جنسی از دکتر #حبشی
🔷 #تجربه_اعضای_کانال
🔷 #حی_بودن
🔷 فایلهای صوتی #آسیبهای_خانواده خانم #نیلچی_زاده
🔷 مجموعه صوتی #زندگی_شاد استاد #پناهیان
🔷 #هردوبخوانیم
🔷 #خانمها_بخوانند
🔷 #آقایان_بخوانند
🔷 رمان #واینک_شوکران3 (شهیدایوب بلندی)
🔷 #کلاس_خانواده_عاشورایی خانم #محمدی
🔷 رمان #اینک_شوکران (سرگذشت شهید مدق)
🔷 فایلهای صوتی #خانواده_متعالی استاد #پناهیان
🔷 رمان واقعی #مبارزه_بادشمنان_خدا از #شهیدایمانی
🔷 #جلسات_همسرداری خانم پرتواعلم
🔷رمان واقعی #عاشقانه_ای_برای_تو از #شهیدایمانی
🔷 #جلسات_نظم_وهدف2 خانم #محمدی
🔷 رمان بسیار زیبای #او_را
🔷 فایلهای #صوتی #شخصیت_محوری استاد #عباسی_ولدی
🔷 رمان واقعی #داستان_زندگی_احسان
🔷 رمان واقعی #بدون_تو_هرگز
🔷 #خانه_تکانی_دل_خانه_جسم
🔷فایلهای صوتی دکتر #همیز
🔷 معرفی #بازی برای کودکان
🔷 داستان زندگی شهید #امین_کریمی_چنبرلو
🔷 #کلیپ های #همسرداری
🔷 فایلهای صوتی #تحکیم_روابط_درخانواده از دکتر #بانکی_پور
🔷 فایلهای صوتی #طب_اسلامی از حاج اقا #حسینی
🔷 #بشقابهای_سفره_پشت_باممان ( #ماهواره ) استاد #عباسی_ولدی
🔷 #مفاتیح_الحیاه
🔷 #بانک_خانواده_شاد خانم #محمدی
🔷 مبحث بسیار شیرین #از_خانه_تا_خدا
🔷 #نکات_تربیتی_خانواده
🔷 #سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ
🔷 فایلهای صوتی #تربیت_فرزند دکتر #حبشی
🔷 رمان زیبا و واقعی #دل_آرام
🔷 صوتهای استاد #دهنوی
🔷 ویژه #عقد_کرده_ها
🔷 #ازدواج_آسان (تجارب اعضا)
🔷 مصادیق #حی_بودن اعضای کانال
🔷 #5زبان_عشق برای پایداری زندگی مشترک
🔷 نگاهی نو به کتاب #مفاتیح_الحیاه برای زندگی بهتر
🔷 فایلهای صوتی و تصویری استاد #دهنوی
🔷 رمان زیبای #دختر_شینا
🔷 #مشاوره #پرسش_پاسخ
🔷 فایلهای #صوتی همسرداری استاد #تراشیون
🔷 #خانواده_شاد_در_میهمانی_خدا (مربوط به ماه مبارک رمضان ) خانم #محمدی
🔷 فایلهای صوتی تربیت فرزند از استاد #عباسی_ولدی ( #شخصیت_محوری)
🔷 #مشاوره و #پرسش_پاسخ در زمینه همسرداری و تربیت فرزند از خانم #شاکری
🔷 #کلیپ
🔷 #صوتی
همراهی شما باعث افتخار ماست😊😊🌹🌹🌹
💞 @zendegiasheghane_ma
#فهرست_موضوعی
دوستان برای دسترسی راحت تر به مطالب کانال، مطالب به هشتگهای زیر دسته بندی شده است، با لمس هر یک از هشتگها میتوانید به مطالب دسترسی داشته باشید😊👇👇👇
🔷 #همسرداری
🔷 #کلاس_نظم_وبرنامه_ریزی خانم اعلم
🔷 #نکات_ناب_ارتباطی
🔷 #تربیت_فرزند
🔷 #حدیث_عشق
🔷 #خانه_تکانی_دل_جسم_خانه
🔷 #انرژی_مثبت
🔷 #چادرانه
🔷 #خانواده_شاد
🔷 رمان #مدافع_عشق
🔷 رمان #سرزمین_زیبای_من
🔷 رمان #تمام_زندگی_من
🔷 #مهارتهای_کنترل_خشم
🔷 #جلسات_همسرداری خانم اعلم
🔷 رمان مذهبی #من_باتو
🔷 #جلسات_کلاس_نظم_وهدف سرکارخانم #محمدی
🔷 فایلهای صوتی #کلید_مرد دکتر #حبشی
🔷 سمینار #خانواده_موفق دکتر #فرهنگ
🔷 سمینار #مدیریت_روابط_جنسی از دکتر #حبشی
🔷 #تجربه_اعضای_کانال
🔷 #حی_بودن
🔷 فایلهای صوتی #آسیبهای_خانواده خانم #نیلچی_زاده
🔷 مجموعه صوتی #زندگی_شاد استاد #پناهیان
🔷 #هردوبخوانیم
🔷 #خانمها_بخوانند
🔷 #آقایان_بخوانند
🔷 رمان #واینک_شوکران3 (شهیدایوب بلندی)
🔷 #کلاس_خانواده_عاشورایی خانم #محمدی
🔷 رمان #اینک_شوکران (سرگذشت شهید مدق)
🔷 فایلهای صوتی #خانواده_متعالی استاد #پناهیان
🔷 رمان واقعی #مبارزه_بادشمنان_خدا از #شهیدایمانی
🔷 #جلسات_همسرداری خانم پرتواعلم
🔷رمان واقعی #عاشقانه_ای_برای_تو از #شهیدایمانی
🔷 #جلسات_نظم_وهدف2 خانم #محمدی
🔷 رمان بسیار زیبای #او_را
🔷 فایلهای #صوتی #شخصیت_محوری استاد #عباسی_ولدی
🔷 رمان واقعی #داستان_زندگی_احسان
🔷 رمان واقعی #بدون_تو_هرگز
🔷 #خانه_تکانی_دل_خانه_جسم
🔷فایلهای صوتی دکتر #همیز
🔷 معرفی #بازی برای کودکان
🔷 داستان زندگی شهید #امین_کریمی_چنبرلو
🔷 #کلیپ های #همسرداری
🔷 فایلهای صوتی #تحکیم_روابط_درخانواده از دکتر #بانکی_پور
🔷 فایلهای صوتی #طب_اسلامی از حاج اقا #حسینی
🔷 #بشقابهای_سفره_پشت_باممان ( #ماهواره ) استاد #عباسی_ولدی
🔷 #مفاتیح_الحیاه
🔷 #بانک_خانواده_شاد خانم #محمدی
🔷 مبحث بسیار شیرین #از_خانه_تا_خدا
🔷 #نکات_تربیتی_خانواده
🔷 #سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ
🔷 فایلهای صوتی #تربیت_فرزند دکتر #حبشی
🔷 رمان زیبا و واقعی #دل_آرام
🔷 صوتهای استاد #دهنوی
🔷 ویژه #عقد_کرده_ها
🔷 #ازدواج_آسان (تجارب اعضا)
🔷 مصادیق #حی_بودن اعضای کانال
🔷 #5زبان_عشق برای پایداری زندگی مشترک
🔷 نگاهی نو به کتاب #مفاتیح_الحیاه برای زندگی بهتر
🔷 فایلهای صوتی و تصویری استاد #دهنوی
🔷 رمان زیبای #دختر_شینا
🔷 رمان واقعی #تنها_میان_داعش
🔷 #مشاوره #پرسش_پاسخ
🔷 فایلهای #صوتی همسرداری استاد #تراشیون
🔷 #خانواده_شاد_در_میهمانی_خدا (مربوط به ماه مبارک رمضان ) خانم #محمدی
🔷 فایلهای صوتی تربیت فرزند از استاد #عباسی_ولدی ( #شخصیت_محوری)
🔷 #مشاوره و #پرسش_پاسخ در زمینه همسرداری و تربیت فرزند از خانم #شاکری
🔷 #کلیپ
🔷 #صوتی
همراهی شما باعث افتخار ماست😊😊🌹🌹🌹
💞 @zendegiasheghane_ma
#فهرست_موضوعی
دوستان برای دسترسی راحت تر به مطالب کانال، مطالب به هشتگهای زیر دسته بندی شده است، با لمس هر یک از هشتگها میتوانید به مطالب دسترسی داشته باشید😊👇👇👇
🔷 #همسرداری
🔷 #کلاس_نظم_وبرنامه_ریزی خانم اعلم
🔷 #نکات_ناب_ارتباطی
🔷 #تربیت_فرزند
🔷 #حدیث_عشق
🔷 #خانه_تکانی_دل_جسم_خانه
🔷 #انرژی_مثبت
🔷 #چادرانه
🔷 #خانواده_شاد
🔷 رمان #مدافع_عشق
🔷 رمان #سرزمین_زیبای_من
🔷 رمان #تمام_زندگی_من
🔷 #مهارتهای_کنترل_خشم
🔷 #جلسات_همسرداری خانم اعلم
🔷 رمان مذهبی #من_باتو
🔷 #جلسات_کلاس_نظم_وهدف سرکارخانم #محمدی
🔷 فایلهای صوتی #کلید_مرد دکتر #حبشی
🔷 سمینار #خانواده_موفق دکتر #فرهنگ
🔷 سمینار #مدیریت_روابط_جنسی از دکتر #حبشی
🔷 #تجربه_اعضای_کانال
🔷 #حی_بودن
🔷 فایلهای صوتی #آسیبهای_خانواده خانم #نیلچی_زاده
🔷 مجموعه صوتی #زندگی_شاد استاد #پناهیان
🔷 #هردوبخوانیم
🔷 #خانمها_بخوانند
🔷 #آقایان_بخوانند
🔷 رمان #واینک_شوکران3 (شهیدایوب بلندی)
🔷 #کلاس_خانواده_عاشورایی خانم #محمدی
🔷 رمان #اینک_شوکران (سرگذشت شهید مدق)
🔷 فایلهای صوتی #خانواده_متعالی استاد #پناهیان
🔷 رمان واقعی #مبارزه_بادشمنان_خدا از #شهیدایمانی
🔷 #جلسات_همسرداری خانم پرتواعلم
🔷رمان واقعی #عاشقانه_ای_برای_تو از #شهیدایمانی
🔷 #جلسات_نظم_وهدف2 خانم #محمدی
🔷 رمان بسیار زیبای #او_را
🔷 فایلهای #صوتی #شخصیت_محوری استاد #عباسی_ولدی
🔷 رمان واقعی #داستان_زندگی_احسان
🔷 رمان واقعی #بدون_تو_هرگز
🔷 #خانه_تکانی_دل_خانه_جسم
🔷فایلهای صوتی دکتر #همیز
🔷 معرفی #بازی برای کودکان
🔷 داستان زندگی شهید #امین_کریمی_چنبرلو
🔷 #کلیپ های #همسرداری
🔷 فایلهای صوتی #تحکیم_روابط_درخانواده از دکتر #بانکی_پور
🔷 فایلهای صوتی #طب_اسلامی از حاج اقا #حسینی
🔷 #بشقابهای_سفره_پشت_باممان ( #ماهواره ) استاد #عباسی_ولدی
🔷 #مفاتیح_الحیاه
🔷 #بانک_خانواده_شاد خانم #محمدی
🔷 مبحث بسیار شیرین #از_خانه_تا_خدا
🔷 #نکات_تربیتی_خانواده
🔷 #سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ
🔷 فایلهای صوتی #تربیت_فرزند دکتر #حبشی
🔷 رمان زیبا و واقعی #دل_آرام
🔷 صوتهای استاد #دهنوی
🔷 ویژه #عقد_کرده_ها
🔷 #ازدواج_آسان (تجارب اعضا)
🔷 مصادیق #حی_بودن اعضای کانال
🔷 #5زبان_عشق برای پایداری زندگی مشترک
🔷 نگاهی نو به کتاب #مفاتیح_الحیاه برای زندگی بهتر
🔷 فایلهای صوتی و تصویری استاد #دهنوی
🔷 رمان زیبای #دختر_شینا
🔷 رمان واقعی #تنها_میان_داعش
🔷 رمان #ازجهنم_تابهشت
🔷 رمان #دمشق_شهرعشق
🔷 #مشاوره #پرسش_پاسخ
🔷 فایلهای #صوتی همسرداری استاد #تراشیون
🔷 #خانواده_شاد_در_میهمانی_خدا (مربوط به ماه مبارک رمضان ) خانم #محمدی
🔷 فایلهای صوتی تربیت فرزند از استاد #عباسی_ولدی ( #شخصیت_محوری)
🔷 #مشاوره و #پرسش_پاسخ در زمینه همسرداری و تربیت فرزند از خانم #شاکری
🔷 #نکات_تربیتی_خانواده
🔷 #چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
🔷 #کلیپ
🔷 #صوتی
همراهی شما باعث افتخار ماست😊😊🌹🌹🌹
💞 @zendegiasheghane_ma
#فهرست_موضوعی
دوستان برای دسترسی راحت تر به مطالب کانال، مطالب به هشتگهای زیر دسته بندی شده است، با لمس هر یک از هشتگها میتوانید به مطالب دسترسی داشته باشید😊👇👇👇
🔷 #همسرداری
🔷 #کلاس_نظم_وبرنامه_ریزی خانم اعلم
🔷 #نکات_ناب_ارتباطی
🔷 #تربیت_فرزند
🔷 #حدیث_عشق
🔷 #خانه_تکانی_دل_جسم_خانه
🔷 #انرژی_مثبت
🔷 #چادرانه
🔷 #خانواده_شاد
🔷 رمان #مدافع_عشق
🔷 رمان #سرزمین_زیبای_من
🔷 رمان #تمام_زندگی_من
🔷 #مهارتهای_کنترل_خشم
🔷 #جلسات_همسرداری خانم اعلم
🔷 رمان مذهبی #من_باتو
🔷 #جلسات_کلاس_نظم_وهدف سرکارخانم #محمدی
🔷 فایلهای صوتی #کلید_مرد دکتر #حبشی
🔷 سمینار #خانواده_موفق دکتر #فرهنگ
🔷 سمینار #مدیریت_روابط_جنسی از دکتر #حبشی
🔷 #تجربه_اعضای_کانال
🔷 #حی_بودن
🔷 فایلهای صوتی #آسیبهای_خانواده خانم #نیلچی_زاده
🔷 مجموعه صوتی #زندگی_شاد استاد #پناهیان
🔷 #هردوبخوانیم
🔷 #خانمها_بخوانند
🔷 #آقایان_بخوانند
🔷 رمان #واینک_شوکران3 (شهیدایوب بلندی)
🔷 #کلاس_خانواده_عاشورایی خانم #محمدی
🔷 رمان #اینک_شوکران (سرگذشت شهید مدق)
🔷 فایلهای صوتی #خانواده_متعالی استاد #پناهیان
🔷 رمان واقعی #مبارزه_بادشمنان_خدا از #شهیدایمانی
🔷 #جلسات_همسرداری خانم پرتواعلم
🔷رمان واقعی #عاشقانه_ای_برای_تو از #شهیدایمانی
🔷 #جلسات_نظم_وهدف2 خانم #محمدی
🔷 رمان بسیار زیبای #او_را
🔷 فایلهای #صوتی #شخصیت_محوری استاد #عباسی_ولدی
🔷 رمان واقعی #داستان_زندگی_احسان
🔷 رمان واقعی #بدون_تو_هرگز
🔷 #خانه_تکانی_دل_خانه_جسم
🔷فایلهای صوتی دکتر #همیز
🔷 معرفی #بازی برای کودکان
🔷 داستان زندگی شهید #امین_کریمی_چنبرلو
🔷 #کلیپ های #همسرداری
🔷 فایلهای صوتی #تحکیم_روابط_درخانواده از دکتر #بانکی_پور
🔷 فایلهای صوتی #طب_اسلامی از حاج اقا #حسینی
🔷 #بشقابهای_سفره_پشت_باممان ( #ماهواره ) استاد #عباسی_ولدی
🔷 #مفاتیح_الحیاه
🔷 #بانک_خانواده_شاد خانم #محمدی
🔷 مبحث بسیار شیرین #از_خانه_تا_خدا
🔷 #نکات_تربیتی_خانواده
🔷 #سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ
🔷 فایلهای صوتی #تربیت_فرزند دکتر #حبشی
🔷 رمان زیبا و واقعی #دل_آرام
🔷 صوتهای استاد #دهنوی
🔷 ویژه #عقد_کرده_ها
🔷 #ازدواج_آسان (تجارب اعضا)
🔷 مصادیق #حی_بودن اعضای کانال
🔷 #5زبان_عشق برای پایداری زندگی مشترک
🔷 نگاهی نو به کتاب #مفاتیح_الحیاه برای زندگی بهتر
🔷 فایلهای صوتی و تصویری استاد #دهنوی
🔷 رمان زیبای #دختر_شینا
🔷 رمان واقعی #تنها_میان_داعش
🔷 #مشاوره #پرسش_پاسخ
🔷 فایلهای #صوتی همسرداری استاد #تراشیون
🔷 #خانواده_شاد_در_میهمانی_خدا (مربوط به ماه مبارک رمضان ) خانم #محمدی
🔷 فایلهای صوتی تربیت فرزند از استاد #عباسی_ولدی ( #شخصیت_محوری)
🔷 #مشاوره و #پرسش_پاسخ در زمینه همسرداری و تربیت فرزند از خانم #شاکری
🔷 #کلیپ
🔷 #صوتی
همراهی شما باعث افتخار ماست😊😊🌹🌹🌹
💞 @zendegiasheghane_ma