eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.6هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
برداشت هایی از کتاب دوست خوبم😍 💡 آراستگی و مرتب بودن و شیک پوشی اصلا اینقدر که در دین مون سفارش شده، هیچ جا سفارش نشده، پس مبادا دیگران در آراستگی بر ما پیشی بگیرند 💡 به موهامون برسیم، شونه بزنیم، کوتاه کنیم تا تقویت بشه، روغن های مثل روغن زیتون و نارگیل بزنیم، موی زیبا و آراسته در زیبایی انسان خیلی تاثیر داره 💡 وقتی در دین ما حتی به گرفتن موی بینی هم سفارش شده، تو خود حدیث مفصل بخوان از این مُجمل ❤️ خانوم و ی خونه ❤️ 👌به خودت برس، از پیرایش و آرایش و شیک پوشی توی خونه به خصوص نزد همسرت غافل نشو ❌مبادا آراستگی زنانِ بیرون از خونه، دل همسرت را ببرد و تو از فرصت هایی که داشتی استفاده نکرده باشی. آرایش بیرون از خونه ⛔️ @jalasaaat ارسال مطلب✅ کپی⛔️
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت32 #فصل_پنجم همدان، میدانِ بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دید
‍ ‍ صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبال ما تا برویم محضر. عاقد شناسنامه هایمان را گرفت و مبلغ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت: «خانم قدم خیر محمدی کنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای...» بقیه جمله عاقد را نشنیدم. دلم شور می زد. به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لب هایش نشسته بود. سرش را چند بار به علامت تأیید تکان داد.گفتم: «با اجازه پدرم، بله.» محضردار دفتر بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا کنیم. من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم، به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم می داد، انگشت می زدم. اما صمد امضا می کرد. از محضر که بیرون آمدیم، حال دیگری داشتم. حس می کردم چیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا می کند. به همین خاطر تمام مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمی شدم. ظهر بود و موقع ناهار. به قهوه خانه ای رفتیم و پدر صمد سفارش دیزی داد. من و پدرم کنار هم نشستیم. صمد طوری که کسی متوجه نشود، اشاره کرد بروم پیش او بنشینم. خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم. صمد روی پایش بند نبود. مدام از این طرف به آن طرف می رفت و می آمد کنار میز می ایستاد و می گفت: «چیزی کم و کسر ندارید.» ادامه دارد...✒️ 💞 @zendegiasheghane_ma
سوء استفاده نمیکنن؟ 🔶 شما سعی کن در هر شرایطی به همسرت آرامش بدی. - اگه فقط ما آرامش بدیم که همسرمون سوء استفاده نمیکنه و پر رو نمیشه؟!😢 * نه نترس. پر رو نمیشه. به فرض اگه پر رو هم شد بذار بشه. نگران نباش.☺️ ✅ تو خدایی داری که قول داده از بندۀ مومنش دفاع کنه... عزیز دلم... شما بد عمل نکن.✔️☺️ 💢 اولا اگه تو بخوای با "جنگ و دعوا" به منافعت برسی، این یه خیال خام هست. زرنگ بازی در نیار! ⛔️ آدم هیچ وقت با درگیری به منافعش نمیرسه، خصوصا در دراز مدت. ⛔️ بله ممکنه یه جا هم بتونه به همسرش زور بگه، اما این زور گفتن صد جای دیگه جبران میشه!😒 دوما رو بعد تقدیم میکنیم 😊 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان #ماهواره #قسمت32 استاد #عباسی_ولدی 📡 پیامدهای ماهواره در خانواده ⁉️چه شد
استاد 📡 پیامدهای ماهواره در خانواده ⁉️چه شد که پای ماهواره به خانه‌هایمان باز شد؟ فصل2⃣: لذت گرایی و دور ماندن از فضاهای معنوی ⬅️چه کنیم که شیرینی محبّت خدا🕋 را بچشیم؟ 9⃣ حزن و شُکر 🔸مقصود از حُزن😑، در این جا، افسردگی‌هایی نیست که به جهت همّ و غمّ دنیا در انسان پدید می‌آید؛ بلکه مقصود، حُزن بندگی است؛ یعنی آن حالتی که در انسان به جهت کوتاهی در بندگی خویش در مقابل خدا ایجاد می‌شود. 🔹اگر اندکی در عظمت الهی تدبّر کرده، اعمال خود را با آن همه عظمت مقایسه کنیم، حالتی به انسان دست می‌دهد که به آن، حُزن مطلوب گفته می‌شود؛ همان حالتی که طبق فرمودۀ امام مهربانمان زین العابدین علیه السلام🌸 به فرشتگان در مواجهه با عظمت الهی، دست می‌دهد و سخن آنان در این حالت، آن است که: «پاک و منزّهی تو! ما تو را آن گونه که حقّ عبادتت بود، عبادت نکردیم.» 🔸شکر🙏 هم به حالتی می‌گویند که در نتیجه توجّه به نعمت، پدید می‌آید که دو مرحلۀ اصلی دارد: مرحلۀ اوّل آن، شکر زبانی و مرحلۀ دوم، شکر عملی است که استفادۀ‌ از نعمت، در مسیر اصلی آن است. 🔹اگر به نکتۀ قبلی که یاد کردن از نعمت‌های الهی بود، توجّه ویژه کنید، این دو حالت، به شما دست خواهد داد. وقتی خود را غرق در نعمت ببینید، انگیزۀ شکر در شما زنده می‌شود. اگر هم در مقام شکر بر آمدید، خواهید دید که توان شکر این همه نعمت را ندارید. این جاست که حُزن مطلوبی به شما دست می‌دهد که نتیجۀ آن، محبّت الهی🌺 است. 📚بشقاب‌های سفره پشت باممان، ص 141 - 142   ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت32 💠 و صدای عباس به‌قدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس می‌کردم فک
💠 همین کیسه‌های آرد و جعبه‌های روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بسته‌شدن جاده‌ها آذوقه مردم تمام نشود. از لحظه‌ای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای در اطراف شهر مستقر شده و مُسن‌ترها وضعیت مردم را سر و سامان می‌دادند. 💠 حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش می‌گرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب می‌فهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمی‌تواند با من صحبت کند. احتمالاً او هم رؤیای را لحظه لحظه تصور می‌کرد و ذره ذره می‌سوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت. 💠 به گمانم حنجره‌اش را با تیغ بریده بودند که نفسش هم بریده بالا می‌آمد و صدایش خش داشت :«کجایی نرجس؟» با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :«خونه.» و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت می‌کرد تا نفس‌های خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد :«عباس میگه مردم می‌خوان کنن.» به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لب‌هایی که از شدت گریه می‌لرزید، ساکت شدم و این‌بار نغمه گریه‌هایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم. ✍️نویسنده:   ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#ازجهنم_تابهشت #قسمت32 هردومون سکوت کرده بودیم. ظاهرا این آرامش شیرین تر از صحبت هایی درمورد اعتقا
🍃🌸 *﷽ 🌸🍃 به روایت امیرحسین. همینجوری اعصابم بابت اتفاقات این مدت خراب بود دیگه این اتفاق هم شده ضربه آخر برای من . ولی بازم خودمو کنترل کردم که چیزی نگم. خیر سرم بچه ها منو اوردن اینجا که حالم خوب بشه ولی حالا دیگه شده بود واویلا. کلا هر وقت اینجور صحنه هارو میدیدم اعصابم خورد میشد دست خودمم نبود و امکان نداشت روزی باشه که کمتر از سه چهار بار این صحنه ها جلوی چشمام اتفاق بیفته. تقریبا پایینای کوه بودیم که با صدای محمد که داشت صدام میکرد از فکر اومدم بیرون. محمد _ سید. داداش کجا سیر میکنی ؟ _ هیچی. همینجام. مهدی_ فکر کنم عاشق شده جوری نگاش کردم که کلا پشیمون شد از حرفش و همزمان با نگاه عصبی من و نگاه شرمگین مهدی گروه 6 نفرمون رفت رو هوا البته به جز من که حوصله خندیدن هم نداشتم. بچه ها داشتن میگفتن و میخندیدن منم برای اینکه اصلا حوصله نداشتم سرعتمو زیاد کردم و ازشون فاصله گرفتم . تارسیدم به ماشین سریع نشستم و سرمو گذاشتم رو فرمون . واقعا دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم . با صدای تق تق شیشه سرمو بلند کردم و با چهره محمد که دلسوزانه زل زده بود بهم روبه رو شدم. شیشه رو کشیدم پایین. محمد_ ببین امیر داداش یه سوال میپرسم بی رودروایسی جواب بده . الان میخوای تنها باشی یا با کسی درد و دل کنی؟ محمد صمیمی ترین دوست من بود ولی حتی اونم از مشکل من خبر نداشت چون چیزی بود که نمیخواستم هیچ کس هیچ کس اطلاعی ازش داشته باشه. یه لبخند زورکی زدم و گفتم: _ بپر بالا رفیق. و بعد رو به بچه ها که با فاصله از ما وایساده بودن دم ماشین علی دست تکون دادم. محمد سوار شد و راه افتادم. دیگه داشتم از سکوت کلافه میشدم دستمو بردم که ضبط ماشین رو روشن کنم که محمد دستمو گرفت. پرسشگرانه نگاش کردم. محمد_ نمیخوای بگی چی شده؟ _ بیخیال داداش محمد_ تا کی میخوای بریزی تو خودت؟ با حرص دستمو کشیدم و گفتم _ هروقت که حل بشه. محمد ضبط رو روشن کرد و آهنگ صبح امید بود که فضای ماشین رو قابل تحمل کرد. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم می‌لرزید :«اگه می‌دونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمی‌کشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!» 💠 سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :«داریم نزدیک میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. می‌ترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند. سعد می‌ترسید فرار کنم که دستم را رها نمی‌کرد، با دست دیگرش مقابل ماشین‌ها را می‌گرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست. 💠 دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریه‌هایم کلافه شده بود و نمی‌دانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش را تمنا می‌کرد. همیشه از زینبیه دمشق می‌گفت و نذری که در حرم (سلام‌الله‌علیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای مادر ماند و من تمام این را دشمن آزادی می‌دیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم. 💠 سال‌ها بود و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر برای همین آزادی، در چاه بی‌انتهایی گرفتار شده بودم که دیگر رهایی نبود... ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
و 34 استاد ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم #قسمت32 استاد #پناهیان چه کسی میخواهد از نماز بهره بیشتری ببرد؟ ✅☘✅
می خواهی کارت با برکت بشه؟؟ ☘🌺🌺 استاد پناهیان؛ 💢برم در مغازه دیر شد.. الان مشتری ها میایند "دیر نشد" ✅سجده رو یه کم طولانی بکن اون مشتری که باید تو روبه نوا برسونه میاد 🔰♻️♻️ جلسات قبل از نماز اول وقت گفتیم یه روایت؛ یه پیر مرد صحرا نشین امد پیش رسول خدا گفت ای رسول خدا🌺 یادتونه در بیابان گرفتار شده بودید من بهتون کمک کردم 🍀🌺 حالا امدم پاداشم و بگیرم 🌺رسول خدا گفت هر چی بخوای بهت میدم ❎✅ پیرمرد خوشحال شد😊😊 گفت صبر کنید فکر کنم ❎ بعد یه مدتی گفت یا رسول خدا یه حاجت دارم 🌺آقا رسول خدا گفت چیه حاجتت و بگو بر آورده ش کنم 🌺🔰✅ پیرمرد گفت یا رسول خدا میخوام تو بهشت همنشین شما باشم 🍀🌺 رسول خدا گفت؛ کسی بهت گفته یا خودت فکر کردی 🔹گفت خودم فکر کردم »چشمه باید از خودش اب داشته باشه« 🌺آقا رسول خدا گفت چطوری به این نتیجه رسیدی؟ 🔹گفت دیدم هرچی بخوام تموم میشه آخرش 🔴🔺 آخرش میرسیم به جایی که باید زندگی ابدی رو شروع کنیم اون وقت شما کجا ،من کجا 🔶🔷 من بالاترین نقطه رضوان الهی رو میگیرم دیگه چیزی نمیخوام 🔶🔶🔶🔹 رسول خدا گفت باشه 🌸🌸🌸 به شرطی که تو هم منو تو این راه یاری کنی ✅☘✅☘ تو هم منو کمک کن با سجده زیاد کردن ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
چند بار محکم زد به در و گفت + زن داداش جوابش و که شنید از در فاصله گرفت و راهِ اومده رو برگشت یه خانومی اومد بیرون و بهم گفت +سلام عزیزم‌خوش اومدی بفرماا نگاه گرمشون باعث شد کمتر از قبل معذب باشم یه راهرویی و گذروندیم و به هال رسیدیم وسط هال به زیبایی تزئین شده بود و یه سفره ی قشنگ چیده بودن بین سفره هم پر بود از گلای زرد و صورتی و نارنجی که رایحه خوشی و پخش کرده بود نگام ب سفره بود که یهو یکی پرید بغلم ریحانه بود از دیدنش خوشحال شدم و محکم بغلش کردم و بهش تبریک گفتم ارایشش خیلی کم بود ولی ‌موهاش و شنیون کرده بود دوباره بغلش کردم مثه بچه هایی که بهشون قول شهربازی داده بودن ذوق زده بود دستم و گرفت نشستیم رو مبل مخمل و سفید جلوی سفرش تازه تونستم به اطرافم با دقت نگاه کنم جمعیتشون زیاد نبود به گفته خودش فقط فامیلای نزدیکشون و دعوت کرده بود همه رو بهم‌معرفی کرد دختر خاله هاش با غضب نگام میکردن چون دلیل نگاهای عجیبشونو نفهمیده بودم ترجیح دادم فقط لبخند بزنم با زن داداش ریحانه بیشتر آشنا شدم .اسمش نرگس بود خیلی خانواده ی خونگرم و دوست داشتنی ای بودن همینم باعث شده بود زود باهاشون صمیمی شم جمعیتشون بیشتر شده بود وخیلیا رو نمیشناختم ریحانه یه دوربین داددستم و گفت +فاطمه جون میشه با این ازم چندتا عکس بگیری؟ یه نگاه به دوربین حرفه ایش انداختمو گفتم _عه دوربین خریدی مبارکت باشه +نه بابا واسه داداشمه _آها نشست رو مبل دسته گلش و که از گلای رز سفید و صورتی بود ودستش گرفت دوربین و تنظیم کردم روش طوری که سفره عقدشم تو عکس بیافته یه لبخند قشنگ رو لباش نشسته بود عکس و که گرفتم بهش خیره شدم لباس نباتیش که روی یقه اش وسینه اش تا کمرتنگش نگینای ریز وبراق کار شده بود ودامن پف دار وتوری قشنگش به خوبی تو عکس مشخص بود رفتم کنارش وگفتم _ چ دلی ببری شما از آقاتون خندید و اروم زد رو بازم و گفت +مسخره حالا راسشو بگو خوب شدم؟ _آره خیلی ماه شدی +قربونت برم من چندتا عکس دیگه هم ازش گرفتم وازش فاصله گرفتم داشت بافامیلاش حرف میزد از فرصت استفاده کردم وعکسارو یکی یکی زدم عقب تادوباره ببینم ازاخرین عکس که گذشتم چهره محمد توصفحه مستطیلی دوربین مشخص شد موهای لختش مثه همیشه پریشون چسبیده بودن به پیشونیش داشت میخندید خیلی واقعی چندتا از دندونای جلوییش مشخص شده بود با اینکه چشماش ازخنده جمع شده بود چیزی ازجذابیتش کم نشده که هیچ بهش اضافه هم شده بود دوباره به لبخندش نگاه کردم و ناخودآگاه به این فکر کردم که چقدر با لبخند قشنگ تره،یه لبخند عجیب که دلیلی واسش پیدا نکرده بودم نشست رو لبام ته دلم لرزید! دوربین و خاموش کردم و دوباره برگشتم پیش ریحانه چندتا عکس دست جمعی هم ازشون گرفتم دوباره یکی در زد زن داداشِ ریحانه نشسته بود رو مبل میخواست بلندشه و درو بازکنه وضعش و که دیدم دلم براش سوخت بار دار بود گفتم _من بازمیکنم با تردید نگام کردوازم تشکر کرد چون از همه به در نزدیک تربودم شالم وسرم انداختم ودر و باز کردم محمدبود از موهاش فهمیدم کیه روش سمت درنبود داشت بایکی که تو حیاط بودحرف میزد بلندگفت باشه باشههه برگشت سمتم دهنش بازشده بود واسه گفتن چیزی ولی بادیدن من یه قدم عقب رفت باخودم گفتم الان که بابام نیست دوباره مثه قبل میشه بعد چند لحظه گفت +ببخشید چی و میبخشیدم مگه کاری کرده بود؟ دوباره ادامه داد +میشه به نرگس خانوم بگیدبیاد؟ اروم گفتم _براشون سخته هی بلندشن با تعجب نگام کردو دوباره سرش و انداخت پایین صداشو صاف کردو گفت +عاقد میخواد بیاد توبه خانوما اطلاع بدید لطفا جمله اش و کامل نکرده رفت در و که بستم متوجه لرزش دستام شدم استرسم برام عجیب بود نفسم و با صدا بیرون دادم و حرفی که زده بود و به ریحانه اینا منتقل کردم شنل ریحانه و بستیم و چادرش و سرش کردیم بعضی از خانوما چادر سرشون کردن یسریام فقط شال انداختن رو سرشون یه حاج آقایی یا الله گفت و اومدن تو پشت سرش یه آقایی که سیمای دلنشینی داشت اومدداخل از شباهتش با محمد حدس زدم پدرشون باشه سه نفر دیگه هم اومدن یه پسرجوون که حدس زدم باید دوماد باشه اومد داخل پشت سرش محمد وچند نفر دیگه در حالی که ازخنده ریسه میرفتن اومدن تو و در و بستن همه بافاصله دور سفره جمع شدن منم با فاصله کنارریحانه ایستاده بودم حاج آقایی که قرار بود خطبه بخونه کنار دومادنشست شروع کردب خوندن و ریحانه بارسومی که عاقد ازش اجازه خواست،وقتی زیرلفظی شو ازآقادوماد گرفت بله رو گفت همه صلوات فرستادن بعدشم ب گفته عاقد دست زدن دختر خاله های ریحانه و یه عده دختر که نمیشناختمشون شروع کردن ب جیغ زدن و کل کشیدن* ❌ ادامــه.دارد.... ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
   برکت در مال چیزی نیست که با مفاهیم مادی قابل بحث و توجیه باشد. برخی افراد بودند که آنچه خدا در اختیارشان نهاده بود را برای رفع مشکلات مردم قرار می دادند و خدا هم از خزانه غیب خود مشلات مالی آنها را برطرف می کرد. مثلاً شهید ابراهیم هادی. دوست می گفت: یک شب ابراهیم را دیدم که در کوچه راه می رود. پرسیدم: کاری داری؟ گفت: از صبح تا به حال کسی از بندگان خدا را ندیدم که مشکل مالی داشته باشد و من بتوانم مشکل او را برطرف کنم. برای همین ناراحتم. ابراهیم هادی هیچ گاه پول را برای خودش نخواست، بلکه با پولی که به دستش می رسید مشکلات بسیاری از رفقا را برطرف می کرد. بارها شده بود که مسافرکشی می کرد و پول آن را خرج هیئت و یا افراد نیازمند می کرد. این ویژگی های شهید ابراهیم هادی، برای هادی ذوالفقاری خیلی جالب بود. هادی ذوالفقاری، ابراهیم را خیلی دوست داشت، برای همین سعی می کرد مانند این شهید عزیز، با درآمد خودش مشکلات مردم را برطرف کند. یادم هست که در تهران، تصویر نسبتاً بزرگ شهید ابراهیم هادی را جلوی موتور نصب کرده بود و این طرف و آنطرف می رفت. هادی هم از خدا خواسته بود که بتواند گره از مشکلات خلق خدا برطرف کند. باید اشاره کرد که نشستن و دعا کردن، برای اینکه خداوند برکت خود را نازل کند، در هیچ روایتی وارد نشده. انسان اگر می خواهد به جایی برسد باید تلاش کند. زمانی که هادی ذوالفقاری در تهران بود و در بازار آهن فعالیت می کرد، همیشه دست خیر داشت. خصوصاً برای هیئت ها بسیار خرج می کرد. هادی می گفت باید مجلس امام حسین(ع) پر رونق باشد. باید این بچه ها که هیئت می آیند خاطره خوشی داشته باشند. هربار که برای هیئت و یا کارهای فرهنگی مسجد احتیاج به کمک مالی داشتیم اولین کسی که جلو می آمد هادی بود. همیشه آماده بود برای هزینه کردن. یکبار به هادی گفتم: از کجا این همه پول می یاری؟ مگه توی بازار چقدر بهت حقوق می دن؟ خندید و گفت: از خدا خواستم که همیشه برای این طور کارها پول داشته باشم. خدا هم کمکم می کنه. پرسیدم: چطوری؟ گفت: باید تلاش کرد. بعد ادامه داد: برای اینکه برخی خرج ها رو تأمین کنم، بعد از کار بازار آهن، با موتور کار می کنم. بار می برم، مسافر و... خدا هم توی پول ما برکت قرار می ده. هادی در نجف هم دست از این کارها بر نمی داشت، بسیاری از طلبه های نجف از فعالیتهای هادی می گفتند و اینکه نمی دانستند هادی از کجا پول می آورد، اما کارهای خیر ماندگاری از خود به یادگار می گذارد. زمانی که هادی شهید شد، چند نفر از طلبه ها آمدند و خاطرات خود را از هادی بیان کردند. یکی می گفت: این عبایی که دارم را هادی برایم خرید، دیگری به نعلین خود اشاره کرد. یکی دیگر از آنها از لوله کشی آب خانه اش می گفت و... هادی برای تأمین هزینه این کارها در نجف کار می کرد. این اواخر کاری کرده بود که مسئولین گروه های نظامی مردمی (حشدالشعبی) حسابی به او اطمینان داشتند. همیشه پول در اختیار او می گذاشتند تا برای کارهایی که در نظر دارد هزینه کند. زندگینامه وخاطرات 🌷 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#هرچی_توبخوای #قسمت32 ساعت نزدیک پنج بود...😧🕔 هربار با ماشین دوستش میرفت.همه همینجا،تو خونه باهاش
اما بالاخره روز موعود رسید...😍☺️ قرار بود محمد قبل ظهر برسه.همه خونه ما جمع بودیم.خانواده ما و خانواده مریم.عمه ها و خاله و دایی هم بودن.من فقط یه عمو داشتم که از بابا بزرگتر بود و زمان جنگ شهید شده بود.یکی از دایی هام هم شهید شده بود.🌷🇮🇷 خونه حسابی شلوغ بود.همه خوشحال بودیم و منتظر.بالاخره زنگ در زده شد و محمد وارد حیاط شد... اولین کسی که رفت بغل محمد،ضحی👧🏻 بود.رفت که نه،پرید بغل محمد.تا ضحی پرید بغلش،محمد اخمهاش درهم شد.وای نه،خدای من،نکنه زخمی شده؟!!!😨😥 جدا کردن ضحی از محمد شدنی نبود. محمد هم معلوم بود درد داره.ولی ضحی رو بغل کرده بود و با بقیه روبوسی میکرد.دیگه طاقت نیاوردم... رفتم جلو و با هر ترفندی بود ضحی رو از بغل محمد گرفتم.بردمش تو اتاق و عروسکی که تازه براش خریده بودم رو بهش دادم. خیلی دوست داشتم برم محمد رو ببینم و باهاش حرف بزنم ولی فعلا تو اتاق نگه داشتن ضحی واجب تر بود.بعد از نماز،ناهار خوردیم. مهمان ها کم کم میرفتن که مثلا محمد استراحت کنه.فقط خانواده مریم بودن.ضحی هم روی پای محمد نشسته بود.محمد با آقایون صحبت میکرد و خانم ها هم تو آشپزخونه بودن.منم یه گوشه ایستاده بودم و به محمد نگاه میکردم.👀😍 خیلی خوشحال بودم برگشته.من حتی نتوسته بودم با محمد احوالپرسی کنم. داشت به حرفهای ضحی گوش میداد که چشمش به من افتاد. چند ثانیه نگاهم کرد بعد با اشاره سر بهم فهموند برم تو اتاق.نمیدونستم چرا بهم گفت برم تو اتاق،ولی رفتم.سجاده مو پهن کردم که نماز شکر بخونم.😍✨دستهامو آوردم بالا که تکبیر بگم، گفت:_زهرا برگشتم سمتش.وای خدا،داداشم بود.سرمو گذاشتم روی شونه ش و فقط گریه کردم.😭محمد هم هیچی نگفت و صبر کرد تا آروم بشم.نمیدونم چقدر طول کشید.تمام دلتنگی ها و بدو بدو کردن های این مدت و از همه سخت تر مراقبت از امانتی هاش حسابی پیرم کرده بود.گفت: _چرا اینقدر شکسته شدی؟!! تو مثلا بیست و دو سالته؟😒 لبخند زدم و گفتم: _من یه دختر یک قرن و بیست و دو ساله هستم.پیرم کردی محمد.😒دفعه بعد خواستی بری یه فکری برا زن و بچه هات بکن.من دیگه مسئولیت امانت قبول نمیکنم.😥 -مریم گفته خیلی به زحمت افتادی. -زن داداش کم لطفی کرده.زحمت؟!! روزی هزار بار مردم و زنده شدم.😢 بالبخند گفت:تازه یکی رو پیدا کردم که بتونم با خیال راحت زن و بچه هامو بهش بسپرم.فکرکردی خواهرمن، حالاحالاها زحمت داریم برات.☺️ با اشک و بغض گفتم:... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت32 مهیاــ بله ـــ آقای مهدوی مگه کسی از خانما اونجا بودن که در پایگاه باز بود ؟
مهیا دو قدم برداشت تا از اتاق خارج شود ولی پشیمون شد با اینڪه از شهاب خوشش نمی آمد اما بی ادب نبود باید یه تشڪری بکنه دو قدم رو برگشت ـــ شه.. منظورم آقای برادر ـــ بله ـــ خیلی ممنون خیلی به خودش فشار آورده بود تا این دو ڪلمه را بگویید ـــ خواهش میڪنم اما مهیا وسط صحبتش پرید ـــ برادر لطفا امر به معروف و نهی منیدونم چی نکن شهاب سرش را پایین انداخت ــ نمی خواستم امر به معروف و نهی از منڪر بڪنم فقط میخواستم بگم ڪاری نڪردم وظیفه بود مهیا ڪه احساس می ڪرد بد ضایع شده بود زود خداحافظ کرد و از اتاق خارج شد به در تکیه داد و محکم به پیشانیش زد ـــ خاڪ تو سرت مهیا بعد از بیرون آمدن مهیا همه به اصل قضیه پی برده بودند و دلیل ماندن مهیا در اتاق را فهمیدند مهیا و خانواده اش بعد از خداحافظی با خانواد مهدوی به خانه برگشتند مهیا وارد اتاقش شد فردا ڪلاس داشت ولے دقیقا نمیدانست ساعت چند شروع ڪلاس هست سراغ گوشیش رفت شارژ تمام ڪرده بود به شارژ وصلش ڪرد ــــ اوه اوه چقدر smsو میس ڪال ڪلی تماس از نازی و مامانش داشت بقیه هم از یه شماره ناشناس پیام ها رو چڪ کرد که پیام از نازی داشت ڪه ڪلی به او بدو بیراه گفته بود و یڪ پیام از زهرا و بقیه هم از هماڹ شماره ے ناشناس یکی از پیام ها را باز ڪرد ـــ سلام خانمي جواب بده ڪارت دارم بقیه پیام ها هم با همین مضمون بودند * .لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا * * ادامــه.دارد... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 ‌  ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
ارتباط موفق_32.mp3
11.23M
👓 نوع نگاه شما به دیگران، تعیین‌کننده‌ی دایره‌ی جذب شماست ! 🌍 هر چه افق نگاه شما به دیگران ، دورتر و بلندتر باشد؛ به همان میزان، دایره‌ی جذب شما هم بزرگتر می‌شود! - شما دیگران را چقدر دوست دارید؟ - تا کجا برایشان نگران می‌شوید؟ - چه دایره‌ای از خطرات و آسیبها در مورد آنها، برای شما مهم است؟ ✦ دایره‌ی جذب شما، به اندازه‌ی دایره‌ی همین نگرانی‌هاست! 🎤 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
💕زندگی عاشقانه💕
#خانواده_خوب #قسمت32 ⚡️بسم الله الرحمن الرحیم ⚡️ 🦋 الحمدالله رب العالمین🦋 🎀سلام وعرض ادب واحترا
💕_____💕_____💕 👦بچه باید «مبارزه با هوای نفس» را در رفتار پدر و مادرش ببیند💯 💢 تشویق و تنبیه‌هایی که بچه را بی‌تربیت می‌کند♨️ 🔑پایۀ اصلاح نفس مبارزه با هوای نفس است و 💑 پدر و مادری که این را در عمل و رفتار خودشان به بچه یاد ندهند و در خانواده این تجربه را به بچه ندهند،🔰 ⭕️ نباید انتظار داشته باشند که فرزندشان اصلاح شود و خوب بار بیاید.✔️ 💑 پدر و مادری که وقتی عصبانی شوند هر چه دلشان بخواهد به زبان می‌آورند،🔰 👥 طبیعتاً بچۀ آنها هم هرکاری دلش بخواهد، انجام خواهد داد! 💯 🤵بچه باید در رفتار پدر و مادرش ببیند که بارها عصبانی شده‌اند، ولی چیزی نگفته و فقط لبخند زده‌اند.👏 👷‍♀ اگر بچه این را بییند، می‌فهمد که خیلی جاها باید علی‌رغم هوای نفسش رفتار کند و پا روی نفسش بگذارد.👏 👥ااگر پدر و مادر، موقعی که عصبانی هستند بچۀ خود را تنبیه کنند،❌ 👥و موقعی که خوشحال و سرحال هستند بچه را تشویق کنند،🔰 👦 این بچه تربیت نمی‌شود بلکه بی‌تربیت خواهد شد! 💯 👦چون بچه پیش خود می‌گوید: ✍ 🔻«ملاک تشویق و تنبیه، رفتار درست و غلط من نیست،🔰 💢 بلکه ملاکش حال خوب و بد پدر و مادر من است! 👌 👥آنها هروقت سرحال باشند می‌بخشند و هروقت عصبانی باشند نمی‌بخشند و مجازات می‌کنند» ❌ 👥وقتی رفتار پدر و مادر باعث شود که بچه‌ این‌طور نتیجه‌گیری کند،⤵️ 🛑طبیعی است که این بچه هم طبق هوای نفسش عمل کند.👌 👴مهم این است که بچه در رفتار و گفتار پدر و مادرش مبارزه با هوای نفس ببیند،💯 و الا هرچقدر کارهای خوب از پدر و مادرش ببیند (و این کارهای خوب توأم با مبارزه با نفس نباشد)، 🔰 در تربیت بچه فایده‌ای نخواهد داشت. 👌 🧔چون کارهای خوبی که مثلاً از پدرش دیده، معمولاً از روی عشق و حال انجام شده،❌ ↙️ یعنی «عشقش کشیده-هوس کرده- و کار خوب انجام داده»،🔰 لذا بچه هم عشقی-یعنی هوسی- بار می‌آید! ❗️ 👤شما هروقت عشقت کشیده نماز خواندی و هر وقت عشقت نکشیده نماز نخواندی، و سایر کارهای خوبت را هم از روی عشق و حال انجام داده‌ای، ❌ 💢لذا بچه‌ات هم همین‌طور عشقی و هوسی بار آمده و حالا هر کاری عشقش بکشد انجام می‌دهد❗️ ⭕️یعنی بر اساس هوای نفسش رفتار می‌کند، و این را از خودت یاد گرفته است.💯 💑هر زن و شوهری برای خانوادۀ خودشان باید مقرراتی بگذارند؛🔰 ⏰ مثلاً اینکه چه ساعتی بخوابند و چه ساعتی از خواب بیدار شوند، زمان صبحانه و شام چطور باشد و حتی اگر طبق برنامه عمل نکردند⚠️ 👥 برای خودشان مجازات‌هایی تعیین کنند..💯 اگر پدر و مادر این مسایل را رعایت کنند،🔰 بچه‌ای که در چنین خانواده‌ای تربیت شود، طبیعتاً خیلی باادب خواهد بود.😇 🌟امام حسین(ع) ادب فرزندانش را در کربلا و کوفه و شام به رخ کشیده است.😍 ✨ این بچه‌ها به حدّی باادب بودند که یکی از فرمانده‌های لشکر یزید که از کوفه تا شام همراه کاروان اسرای کربلا بود،⤵️ وقتی قرار شد اسرا از شام به مدینه برگردند به یزید گفت: حالا که قصه تمام شده است اجازه بده، یک‌چیزی بگویم:✍ 💫«در راه کوفه تا شام، ما خیلی این بچه‌ها را اذیت کردیم و کتک زدیم،😢 🌹 ولی من دقت کردم حتی یکی از بچه‌های حسین(ع) هم یک حرف بد یا ناسزا به ما نگفت! 🌈 اینها خیلی خانوادۀ نجیبی بودند»🏡 ⚡️ این درحالی است که امام زین‌العابدین(ع) می‌فرماید:✍ هر کدام از بچه‌ها که شروع به گریه می‌کردند با چوب نیزه به سرش می‌کوبیدند...😢    🎊اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم🎊 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
033.mp3
2.04M
🔶 صحبت های دکتر حبشی در مورد زن و شوهر در خانواده "بخش سی و سوم" ❇️ مرد هم در کلام و هم در رفتار باید کوهی از امنیت و آرامش باشه... 💥 دکتر حمید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#خانواده_خوب #قسمت32 🎊بسم الله الرحمن الرحیم 🎊 💫 الحمدالله رب العالمین💫 🌻سلام وعرض ادب واحترام💌
📝موضوع: مهم ترین نکته برای داشتن یک خانواده خوب🤔 💕_____💕_____💕 🧕بزر‌گ‌ترین فضیلت برای زن چیست⁉️ 🌈 «حُسْنُ التَّبَعُّل» است، 🔰 خوب شوهرداری کردن است.😍 چرا🤔 🌹چون شوهرداری کردن برای زن‌ها سخت است. برای چی ❓ 🌷برای اینکه ببخشید ها! آقایان‌ها، آقایان‌ها 🧔نوعاً یک مقدار شلختگی دارند، 🧔یک مقدار بی‌عاطفه هم هستند، 🧔 یک مقدار کج سلیقه و بی‌ذوق هم که هستند، 🧔 کفر خانم را در می‌آورند. 🧕خانم باید این را تحمّل‌اش بکند.💯 لذا می‌شود «جَهادُ الْمَرأةِ حُسْنُ التَّبَعُّل»؛ 🌈👏 💪شما نمی‌خواهد جهاد بروی با صدام بجنگی، 🧔این صدام تو همین شوهر محترم تو است، این را رعایت‌اش بکند.👌👏 🧕چه‌کار باید بکنی🤔 🌈حُسْنُ التَّبَعُّل،🔰 🧕خوب شوهرداری کردن است.😊👏   🛑خب اگر زن باشد، همان تا رفتار غلطی دید اخم و شمشیر را می‌کشد 💯 🧕دیدید ابرو را هم تیز می‌کنند مثل شمشیر یَک اخمی می‌کنند! ❗️ 💢خنجر زده توی قلب آن یارو.♨️ 👦خب بعد بچه هم که می‌بیند، وای! چه مادر میرغضبی.😡 👦این بچه دیگر درست شدنی نیست💯. 👥  روان‌شناس‌ها یک حرفی زدند، ✍ ائمۀ هدی(ع) هم یک حرفی زدند. می‌گوید 🧕 خانم‌ها آقایتان آمد خانه تا ده دقیقه هیچ حرف منفی‌ای نزن،🏡 🧕هیچ خواسته‌ای را مطرح نکن،💯 🧕 هیچی هیچ عیبی نگیر، هیچ انتقادی نکن اینها ✍اهل‌بیت چی فرمودند؟⁉️ فرمودند 💫 🧕همان اول که آمد توی خانه اظهار عشق کن.💌👏 💖 خامَش می‌کنی! ایناها من جلوی آقایان دارم می‌گویم. ✍ 😇این احترام موجب می‌شود بچۀ تو متعالی بار می‌آید👏👏 🧕وای! این خانم دارد حرمت حفظ می‌کند،⏸ رعایت. 😇 🧔آقا می‌خواهد مدیریت بکند..💪 او هم باید احترام بکند به خانم. 😇 💫می‌فرماید ✍ 💫«علَیکَ فَتُکرِمَها و تَرفُقَ بها ، و إن کانَ حَقُّکَ علَیها أوجَبَ»؛ 💫می فرماید ✍ 🧔آقا! خانم را باید اکرام کنی و رفق و مدارا باهاش داشته باشی؛👌 🧔 اگرچه حقّ تو به گردن خانم بیشتر است.💯 🧔ولی تو هم باید احترام بکنی.👌👏👏 💢 فکر نکن حالا تو حقّت بیشتر است هر کاری دلت خواست باید بکنی.⛔️  🧔  مدیریت می‌خواهی بکنی اطرافیان را ادب و احترام اول اصل است. 💯 💥یعنی سرش رفت این نباید برود.💯 افراد وقتی که در یک خانواده کنار همدیگر قرار گرفتند اصل اولی ادب است. 👌👏 😇ادب یعنی⏸ احترام. 👤من احترام برام بچه‌ام را باید حفظ کنم.💯 😇 احترام همسر باید حفظ بشود. احترام نباید سرش بخورد!👌👏 🎉اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم🎉 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#اخلاق_در_خانواده #قسمت32 بسم الله الرحمن الرحیم 💐 #اخلاق_در_خانواده #کلام_سی_ودوم #دهان_خوشبو
بسم الله الرحمن الرحیم 💐 ✨امام صادق علیه‌السلام فرمودند: کسی که زن میگیرد باید او را اکرام کند، یعنی احترام کند و گرامیش بدارد، این جمله یک لفظ است بجای صدها معنی 👌 🌱 زن از نظر اسلام مهمان محترمی است که از جنبه احترام. مهمان است و از جهت دخالت در امور زندگی، شریک شوهر و از نظر امور داخلی، مدیر و سرپرست خانه و وقتی بچه دار میشود ، مادر خانواده .مادر اجتماع است و بلکه زن خوب ملکه ایست در کندوی عسل خانواده .🌺😊 🔻مرد مسلمان باید قبل از ازدواج تامل کند و بپذیرد که وظیفه سنگینی به دوش او گذاشته میشود. دین او گاهی همسرش را امانت خدا معرفی میکند و گاهی مهمان صاحب اختیاری که باید احترامش کرد و از خطایش در گذشت .💞 ♻️ عنوان امانت خدا را اگر تحلیل کنیم به این نتیجه می‌رسیم که گویا پیامبر گرامی اسلام دست بانویی را گرفته و در خانه دامادی آورده و به او گفته است: این امانتی است از جانب خدا که به دست تو میسپارم، باید او را مطابق امانت خدایی اکرام و احترام کنی .✅ و اگر بدرفتاری کرد ، باید با احترام طلاقش دهی .👌 علی علیه‌السلام زمانی که همسرش فاطمه علیها سلام را به خاک می‌سپرد فرمود : امانت خدا از دست من گرفته شد😭 ❇️ مردی که سعادت دنیا و آخرت را بخواهد به سخن پیامبرش گوش می‌دهد . ▪️ این سخن در گوش بی دین و غیر مسلمان فرو نمی‌رود ، او لیاقت شنیدن این سخن را ندارد ، ☑️ ▫️ولی اگر مسلمان سخن پیغمبر خود را نشنود ، سخن چه کسی را خواهد شنید ؟ ✅ راستگوتر و داناتر و مهربان تر از پیامبر و خاندانش چه کسی میتواند باشد؟❔👌 ✨امام صادق علیه‌السلام فرمودند: هر که با خانواده اش خوش‌رفتاری کند خداوند عمرش را زیاد می‌کند . 🔰 🔆امام صادق علیه‌السلام فرمودند: هر کی زنی بگیرد باید احترامش کند . زن شما لُعبت و دلبر است هر کس لعبتی به دست آورد نباید آن را ضایع کند .😇 (بحارالانوار جلد ۱۰۳_ص۲۲۴)📚 امیرالمومنین علیه السلام فرمودند: با زنان خوش گفتار و نیکو سخن باشید تا ایشان هم خوش کردار و نیکو رفتار شوند . 📕( بحارالانوار جلد ۱۰۳_ص۲۲۳) 🌱امیرالمومنین علیه‌السلام فرمودند: در هر حال با همسرت مدارا کن و با او به نیکی معاشرت نما ، تا زندگیت با صفا شود . 📔(وافی جلد ۳_ص۱۱۹) 💡امام صادق علیه‌السلام فرمودند: 🕯خدا بیامرزد مردی را که رابطه میان خود و همسرش را نیکو سازد . خداوند اختیار او را بدست مرد داده و وی را سرپرست او قرار داده است. ( وافی جلد ۳_ص۱۱۷)📗 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌺
4_5812331589014654075.mp3
11.58M
🔮 دنیا ؛ نمی‌تونه بهشتِ تو باشه! اما می‌تونه برات، تبدیل به بهشت بشه! 🔮 دنیا؛ نمی‌تونه همه‌ی آرزوهای تو رو، برات مهیّا کنه! اما می‌تونه، شبیه یک بستر، تو رو برسونه به تهِ تمام آرزوهات! ☜ اول باید بتونی، تفاوت این دو تا رو درک کنی! تا بتونی درست ازش، بهره بگیری! @Ostad_Shojae ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
033.mp3
2.04M
💞 ❇️ مرد هم در کلام و هم در رفتار باید کوهی از امنیت و آرامش باشه... 🎙دکتر حمید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
019.mp3
17.12M
🟣خانواده موفق 💠قسمت سی و سوم دکتر ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══
کارگاه خویشتن داری_33.mp3
14.17M
✍️ تمام ارتباطات و اعمال انسان، در حال قدرت دادن به یکی از دو بخش وجود اوست! ـ بخش حیوانی (طبیعی) ـ بخش انسانی (روحانی) ⚜️ خویشتن‌داری یعنی؛ ارتباطاتمان را به گونه‌ای مدیریت کنیم که سبب قدرت‌گیری بخش انسانی مان باشند! نه صِرفاً چاق و چلّه شدنِ شئونات و مقامات دنیایی و طبیعی مان! @ostad_shojae