#همسرانه
*وقتی میگویند همسرتان را احترام کنید یعنی اینکه مجایگاهی را که #خدا برای یک زن تعریف کرده را بشناسید.*
💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
#بهناز_ضرابی_زاده
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت173 #فصل_پانزدهم خواهرم را صدا زدم و گفتم: «برایم یک لیوان چای بی
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت175
#فصل_پانزدهم
اما چون شیری نمی آمد، گریه می کرد.»
از این حرفش خیلی ناراحت شدم. گفت: «حالا ببین تو چه آسوده بچه ات را شیر می دهی. باید خدا را هزار مرتبه شکر کنی.»
گفتم: «خدا را شکر که تو پیش منی. سایه ات بالای سر من و بچه هاست.»
کاسه انار را گرفت دستش و قاشق قاشق خودش گذاشت دهانم و گفت: «قدم! الهی اجرت با حضرت زهرا. الهی اجرت با امام حسین. کاری که تو می کنی، از جنگیدن من سخت تر است. می دانم. حلالم کن.»
هنوز انارها توی دهانم بود که صدای بوق ماشینی از توی کوچه آمد. بعد هم صدای زنگ توی راهرو پیچید. بلند شد. لباس هایش را پوشید، گفت: «دنبال من آمده اند، باید بروم.»
انارها توی گلویم گیر کرده بود. هر کاری می کردم، پایین نمی رفت. آمد پیشانی ام را بوسید و گفت: «زود برمی گردم. نگران نباش.»
صبح زود با صدای سمیه از خواب بیدار شدم. گرسنه اش بود. باید شیرش می دادم. تا بلند شدم و توی رختخواب نشستم، سمیه خوابش برد. از پشت پنجره آسمان را می دیدم که هنوز تاریک است. به ساعت نگاه کردم، پنج و نیم بود. بلند شدم، وضو گرفتم که دوباره صدای گریه سمیه بلند شد.
ادامه دارد...✒️
#قسمت176
#فصل_پانزدهم
بغلش کردم و شیرش دادم. مهدی کنارم خوابیده بود و خدیجه و معصومه هم کمی آن طرف تر کنار هم خوابیده بودند. دلم برایشان سوخت. چه معصومانه و مظلومانه خوابیده بودند. طفلی ها بچه های خوب و ساکتی بودند. از صبح تا شب توی خانه بودند. بازی و سرگرمی شان این بود که از این اتاق به آن اتاق بروند. دنبال هم بدوند. بازی کنند و تلویزیون نگاه کنند. روزها و شب ها را این طور می گذراندند. یک لحظه دلم خواست زودتر هوا روشن شود. دست بچه ها را بگیرم و تا سر خیابان ببرمشان، چیزی برایشان بخرم، بلکه دلشان باز شود. اما سمیه را چه کار می کردم. بچه چهل روزه را که نمی شد توی این سرما بیرون برد. سمیه به سینه ام مک می زد و با ولع شیر می خورد. دستی روی سرش کشیدم و گفتم: «طفلک معصوم من، چقدر گرسنه ای.»
صدای در آمد. انگار کسی پشت در اتاق بود. سینه ام را به زور از دهان سمیه بیرون کشیدم. سمیه زد زیر گریه. با ترس و لرز و بی سر و صدا رفتم توی راه پله. گفتم: «کیه... کیه؟!»
صدایی نیامد. فکر کردم شاید گربه است. سمیه با گریه اش خانه را روی سرش گذاشته بود.
پشت در، میزی گذاشته بودم. رفتم پشت در و گفتم: «کیه؟!» کسی داشت کلید را توی قفل می چرخاند. صمد بود، گفت: «منم. باز کن.»
با خوشحالی میز را کنار کشیدم و در را باز کردم.
ادامه دارد...🖋
💞 @zendegiasheghane_ma
#صفحه65ازقرآن🥀
#جز_چهار🥀
#سوره_آل_عمران 🥀
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به
#شهید_علی_اصغر_دباغیان😍
#ختم_قرآن
💞 @zendegiasheghane_ma
تقصیر ماست غیبت طولانی شما
بغض گلو گرفته پنهانی شما
بر شوره زار معصیتم گریه می کنم
جانم فدای دیده بارانی شما
پرونده ام برای شما دردسر شده
وضعِ بدم دلیل پریشانیِ شما
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
شبتون بخیر
💞 @zendegiasheghane_ma
✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
والصبح اذاتنفس اے نور سلام
معناے قشنگ وتر موتور سلام
اے آیہ ے تطهیر دلم یا مهدے
تقدیم نگاه پاڪت از دور سلام
#اللهـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
سلام صبحت بخیر اقای خوبم
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹
#تمرین
سلام خوبی؟
موافقی امروز یه تمرین داشته باشی برای افزایش ظرفیتهای روحیت؟
موافقی یکم روی خودت کار کنی؟؟
خب بیا یه قرار بزاریم ؛ امروز تمام سعیت رو بکن تا #غر نزنی 🤭
خیلی ساده و در عین حال خیلی سخت😉
در طول روز خیلی وقتها ناخودآگاه در حال غر زدنیم ؛ به بچه ها ؛ به همسر ، به اتفاقات روز ، و ....
👈 امروز همه تمرکزت رو این باشه غر نزنی ؛ باشه
هر موردی هم پیش اومد و جلوی خودت رو گرفتی دوست داشتی برامون بگو تا تو کانال بزاریم .
راستی یه جریمه هم برای غر زدنت بزار؛ مثلا اگر حواست پرت شد و شروع کردی ؛ ده تا صلوات بفرست یا یه مبلغی صدقه بزار کنار هر چیزی که خودت به ذهنت میرسه👌😉
آماده ای برای این تمرین⁉️
یا علی بگو و شروع کن
💞 @zendegiasheghane_ma
#خانمها_بخوانند
#نکته: زندگی
✍اگر شوهرتون⭕️ کم حرف می زنه:
1⃣اصل مطلب رو سریع و کلی بگید و #جزییات را نگید.
2⃣از موضوعات مورد #علاقه اش حرف بزنید، تا اشتیاق پیدا کند.
3⃣با حرف های شما، دائماً مجبور نشه فکر کنه و تصمیم بگیره.
4⃣موقع حرف زدنش، شنونده خوبی باشید و انتقاد نکنید.
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#نکات_تربیتی_خانواده #قسمت24 #نکات_تربیتی_خانواده "اولین نیاز" 🔶 یادتون باشه همسری انتخاب کنید
#نکات_تربیتی_خانواده
#قسمت25
برگرفته ازکانال تنها مسیر
#نکات_تربیتی_خانواده
🔹 متاسفانه در جامعۀ ما مصرف قرص اعصاب توسط خانم ها فوق العاده زیاد شده.
💢 این موضوع علت های زیادی میتونه داشته باشه.
یکی از مهم ترین علت هاش اینه که «مردها نمیتونن به همسرشون آرامش بدن».
😒💢
⭕️ با ورود شبکه های اجتماعی، امکان ارتباط با نامحرم خیلی راحت تر شده.
🔻 توی این وضعیت خانم ها خیلی نگران این هستن که یه موقع شوهرشون دچار ارتباطات خارج از چارچوب خانواده نشه.
🔶خب اینجا، آقایون خیلی باید مراقب هوای نفسشون باشن و علاوه بر اون مدام به همسرشون اطمینان خاطر بدن که اصلا فکر همچین گناهانی رو هم توی ذهن خودشون نمیکنن!☺️
💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از علیرضا پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 اولین قدم برای عبور از رنج
👈 دخترت اومد از شوهرش گله میکرد بهش بگو ...
➕ پاسخ به جوانی که پدرش او را اذیت میکرد
#تصویری
@Panahian_ir
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#تلنگر
تاحالا دندونپزشکی رفتین؟؟؟
اول دکتر چند تا سوزن میزنه تو لثه تون،بعد اون مته رو میگیره دستش...
بعضی وقتا از شدت درد دسته های صندلی رو محکم فشار میدیم و اشک تو چشمامون جمع میشه...
چرا نمیزنین تو گوشش؟
چرا داد و هوار نمی کنید؟
این همه درد رو تحمل کردید،این همه سوزن و آمپول و مته و انبر و ...
خوب اعتراض کنید بهش!
چرا اعتراض نمی کنید؟
تازه کلی هم ازش تشکر میکنیم و میخوایم بیایم بیرون میگیم:آقای دکتر ببخشید وقت بعدی کی هستش؟!
نمی خوای خدا رو اندازه یه"دندونپزشک" قبول داشته باشی...؟؟
به دکتر اعتراض نمی کنیم چون می دونیم این درد فلسفه داره و منجر به بهبود میشه،میدونیم یه حکمتی داره،خوب خدا هم حکیمه...
اصلا قبلا هم به دکتر می گفتند حکیم...
یعنی کارهای او از روی حکمت است.
وقتی درد و رنجی رو تو زندگی ما فرستاد،ازش تشکر کنیم،بگیم نوبت بعدی کی هستش؟
رنج بعدی؟
به من بگو مدرک خدا رو قبول نداری؟؟؟
حتی قد یه"دندون پزشک"؟؟؟
یادت نره اون خیــلی وقته خداست...
💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
#بهناز_ضرابی_زاده
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت175 #فصل_پانزدهم اما چون شیری نمی آمد، گریه می کرد.» از این حر
#دختر_شینا
#قسمت177
#فصل_پانزدهم
خندید و گفت: «پس چه کار کرده ای؟! چرا در باز نمی شود.»
چشمش که به میز افتاد، گفت: «ای ترسو!»
دستش را دراز کرد طرفم و گفت: «سلام. خوبی؟!»
صورتش را آورد نزدیک که یک دفعه مهدی و خدیجه و معصومه که از سر و صدای سمیه از خواب بیدار شده بودند، دویدند جلوی در. هر دو چند قدم عقب رفتیم. بچه ها با شادی از سر و کول صمد بالا می رفتند. صمد همان طور که بچه ها را می بوسید به من نگاه می کرد، می گفت: «تو خوبی؟! بهتری؟! حالت خوب شده؟!»
خندیدم و گفتم: «خوبِ خوبم. تو چطوری؟!»
مهدی بغلش بود و معصومه هم از یونیفرمش بالا می کشید. گفت: «زود باشید. باید برویم. ماشین آورده ام.»
با تعجب پرسیدم: «کجا؟!»
مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد: «می خواهم ببرمتان منطقه. دیشب اعلام کردند فرمانده ها می توانند خانواده هایشان را مدتی بیاورند پادگان. شبانه حرکت کردم، آمدم دنبالتان.»
بچه ها با خوشحالی دویدند. صورتشان را شستند. لباس پوشیدند. صمد هم تلویزیون را از گوشه اتاق برداشت و گفت: «همین کافی است. همه چیز آنجا هست. فقط تا می توانی برای بچه ها لباس بردار.»
ادامه دارد...✒️
#قسمت178
گفتم: «اقلاً بگذار رختخواب ها را جمع کنم. صبحانه بچه ها را بدهم.»
گفت: «صبحانه توی راه می خوریم. فقط عجله کن باید تا عصر سر پل ذهاب باشیم.»
سمیه را تمیز کردم. تا توانستم برای بچه ها و خودم لباس برداشتم. مهدی را آماده کردم و دستش را دادم به دست خدیجه و معصومه و گفتم: «شما بروید سوار شوید.» پتویی دور سمیه پیچیدم.
دی ماه بود و هوا سرد و گزنده. سمیه را دادم بغل صمد. در را قفل کردم و رفتم در خانه گُل گز خانم و با همسایه دیوار به دیوارمان خداحافظی کردم و سپردم مواظب خانه ما باشد. توی ماشین که نشستم، دیدم گل گز خانم گوشه پرده را
کنار زده و نگاهمان می کند و با خوشحالی برایمان دست تکان می دهد.
ماشین که حرکت کرد، بچه ها شروع کردند به داد و هوار و بازی کردن. طفلی ها خوشحال بودند. خیلی وقت بود از خانه بیرون نیامده بودند. صمد همان طور که رانندگی می کرد، گاهی مهدی را روی پایش می نشاند و فرمان را می داد دستش، گاهی معصومه را بین من و خودش می نشاند و می گفت: «برای بابا شعر بخوان.»
گاهی هم خم می شد و سربه سر خدیجه می گذاشت و موهایش را توی صورتش پخش می کرد و صدایش را درمی آورد.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
#صفحه66
#جز_چهار
#سوره_آل_عمران 🥀
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به #شهید_علی_اکبر_دباغیان😍😍😍😍
#ختم_قرآن
💞 @zendegiasheghane_ma
#مهدی_جان 💚
🌷 در رهگذرم بیا فقط یک لحظه
🕊 در چشم ترم بیا فقط یک لحظه
🌷 در لحظه احتضار اگر زحمت نیست
🕊 بالای سرم بیا فقط یک لحظه
شب بخیر تمام هستی ام 💫🌹
#اللهـم_عجـل_لولیـک_الفـرج 🤲💚
#شبتون_مهدوی 🌙
#التماس_دعای_فرج 🤲💚
🌟 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج
شب بخیر
💞 @zendegiasheghane_ma
در آرزوےِ حریمِ ٺو چشمِ ٺَر دارم
ٺو را زجانِ خود ارباب دوست ٺر دام
سلام صبحتون بخیر
1640 رابدون هیچ مربع وستاره ای بگیرید
فقط یه قول صداراشنیدیدما رو یادکنید
💞 @zendegiasheghane_ma
🦋دریافت آرامش الهی🦋
🌸خـــ❥ــدایا
🌸به آنچه ڪه دادی تشــــــــــڪر
🌸به آنچه ڪه ندادی تفڪــــــــــر
🌸به آنچه ڪه گرفتی تـــــذڪـــــر
ڪـــــــــــــــــه🌸
داده اتـــــ نعمتـــــــ🌸
نداده اتـــــ حڪمتــــــــ🌸
و گرفته اتـــــ عبرت استـــــ🌸
🌸یا ربــــــــــ
🌸آنچه خیر است در تقدیر ما ڪن
و
🌸آنچه شر است از ما جدا ڪن
الهــــــــی آمیـــــــن🙏🏻
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
#هردوبخوانیم
شناخت #تفاوتها
#تفاوت کلامی
وقتی خانومی تحت فشاره، حرف زدن با شوهرش را موهبتی بزرگ میدونه
ولی اگر مردی تحت فشار و استرس باشه حرف زدن زنش را دخالت میدونه
⏪زن دوست داره صحبت کنه و شوهرش را در آغوش بگیره،مرد دوست داره فوتبال ببینه!
در این مواقع از نظر زن ،مرد بی علاقه و سرده و برعکس از نظر مرد،زن مزاحم و پرحرفه. این برداشت های مختلف،به خاطر انعکاس ساختارهای مغزی متفاوت اونهاست. اینکه متوجه این تفاوت بشید،فشار را از وجود شما و شریک زندگیتون بر طرف میکنه
و باعث میشه که دیگه طرف مقابلتون را مورد انتقاد و قضاوت قرار ندین .
🧔🏻مردها در طول روز احتیاج به زمانی برای تنهایی دارند. آنها دوست دارند گاهی گوشه ای آرام بگیرند
و دقایق یا حتی ساعاتی را در سکوت سپری کنند. اگر چه این نیاز بهانه ای برای ساعت ها نشستن در مقابل تلویزیون و عدم گفتگو با شما نیست
اما #بهترین راه این است که گاهی به آنها فرصت دهید تا با خود خلوت کنند
💞 @zendegiasheghane_ma