#خانمها_بخوانند 🧕🏻👩🏻💼
▪️ از دوستانتان خیلی در منزل حرف نزنید.
ممکن است همسر شما ، شما را با دوستتان مقایسه کند، و یا حتی به چیزی که ندیده دل ببندند.
▪️ شما اجازه ندارید درباره #ظاهر، #جسم و یا #خصوصیات_اخلاقی خاص یک خانم با همسرتان که نامحرم است گفتگو کنید.
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹✨🌹✨🌹✨✨🌹✨🌹✨🌹
#عید_غدیر
#عید_ولایت
پویش #من_غدیری_ام
خانم بهشتی😊
آقای بهشتی 😊
فقط 11 روز مونده تا عید بزرگ ولایت😍
شیعه مولا، #چالش داریم اونم چالش #من_غدیری_ام
فکر کنید و برای جشن بزرگ عید #غدیر
یه کاری برای مولا و به عشق ایشون و با نیت تعجیل در فرج امام زمان (عج) انجام بدید
👈 امسال با توجه به شرایط #کرونا قطعا یکم متفاوت تره ولی شیعه مولا مگه میزاره عید بزرگ ولایت کمرنگ برپا شه؟؟؟؟
👈لازم نیست کارهای خیلی خیلی بزرگ باشه از وقت گذاشتن بیشتر برای بچه ها و شاد کردن دلشون تا بسته های معیشتی نذری برای کسانی که این روزها اوضاع مالیشون خوب نیست یا نمایش غدیر رو بازی کردن برای بچه ها یا مثلا تزئین ساختمون محل زندگیتون و .... .... هر کاری هر کاری که برای بزرگ داشت روز خاص غدیر باشه ارزشمنده😊
کارها ، نیات و تصمیماتتون برای عید #غدیر رو با هشتگ #من_غدیری_ام به آی دی مدیر تبادلات کانال بفرستید
@yamahdi85
منتظر ایده های ناب و قشنگتون هستم
یاعلی
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹
#عید_غدیر
#من_غدیری_ام
#ارسالی_اعضا
سلام روزتون بخیر
امسال باتوجه به شرایطی که هست قراره تومحیطی کاملا بهداشتی ماسک بدوزیم و بسته بندی کنیم همراه با حدیثی از مولا ،بین مردم پخش کنیم ودر کنارش با اخلاقی نرم و خوب امر به معروف هم داشته باشیم ،ان شاالله
واز اون جایی که خودم از سادات هستم ان شاالله گیفت های عیدی هم دارم درست میکنم که به بچه ها هدیه بدیم و داستان غدیر رو براشون با زبان کودکانه تعریف کنیم
💞 @zendegiasheghane_ma
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂
🍂🌹🍂🌹🍂
🍂🌹🍂
🍂🌹
#خانمها_بخوانند 🧕🏻🧝🏻♀
❤️ خانم محترم اگر توانستی #سنگ_صبور همسرت باشی زندگی شما از آفات و بلاهایی که محیط اجتماع فراهم کرده در امان می ماند.
✍ خانمهای گل لطفا به نقش و اهمیت بالای خودتون در زندگی مشترک و حفظ کیان خانواده توجه کنید.
💞 @zendegiasheghane_ma
#صفحه105ازقرآن🌹
#جز_شش🌹
#سوره_نساء 🌹
ثواب تلاوت این صفحه هدیه به
#شهید_علی_شیرزادی
#ختم_قرآن
💞 @zendegiasheghane_ma
#شهادت_امام_محمد_باقر (ع)
چه تفاوت بکند ناله کند یا نکند
که دل سوخته را ناله مداوا نکند
چه تفاوت بکند پا بکشد یا نکشد
کاش میشد خودش اینقدر تقلا نکند
زهر اینبار چه دارد متورم شده است
زهر با این تن بیمار مدارا نکند
این جوانی که کنار پدر اُفتاده زمین
چه کند گریه اگر بر سرِ بابا نکند
اینهمه جایِ جراحات برای شام است
زهر هرچند که سخت است چنین تا نکند
نَفَس آخر و با روضهی ویرانه گریست
نشد او یاد غمِ عمهی خود را نکند
شهادت پنجمین اختر تابناک ولایت و امامت تسلیت باد🖤
@zendegiasheghane_ma
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
#بهناز_ضرابی_زاده
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت249 #فصل_نوزدهم بچه ها داشتند تلویزیون نگاه می کردند. خدیجه مشغ
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت251
#فصل_نوزدهم
با تعجب پرسیدم: «می خواهید بخوابید؟! هنوز سر شب است. بگذارید شام درست کنم.»
گفت: «گرسنه نیستم. خیلی خوابم می آید. جای من و برادرت را بینداز، بخوابیم.»
بچه ها دایی شان را دوره کرده بودند. احوال شینا را از او پرسیدم. جواب درست و حسابی نداد. توی دلم گفتم: «نکند برای شینا اتفاقی افتاده.» برادرم را قسم دادم. گفتم: «جان حاج آقا راست بگو، شینا چیزی شده؟!» امین هم مثل پدرشوهرم کلافه بود، گفت: «به والله طوری نشده، حالش خوب است. می خواهی بروم فردا بیاورمش، خیالت راحت شود؟!»
دیگر چیزی نگفتم و رفتم جای پدرشوهرم را انداختم. او که رفت بخوابد، من هم بچه ها را به برادرم سپردم و رفتم خانه خانم دارابی. جریان را برایش تعریف کردم و گفتم: «می خواهم زنگ بزنم سپاه و از صمد خبری بگیرم.»
خانم دارابی که همیشه با دست و دل بازی تلفن را پیشم می گذاشت و خودش از اتاق بیرون می رفت تا من بدون رودربایستی تلفن بزنم، این بار نشست کنار تلفن و گفت: «بگذار من شماره بگیرم.»
نشستم روبه رویش. هی شماره می گرفت و هی قطع می کرد. می گفت: «مشغول است، نمی گیرد. انگار خط ها خراب است.»
نیم ساعت نشستم و به شماره گرفتنش نگاه کردم. انگار حواسش جای دیگری بود.
#قسمت252
#فصل_نوزدهم
زیر لب با خودش حرف می زد. هنوز یکی دو شماره نگرفته، قطع می کرد. گفتم: «اگر نمی گیرد، می روم دوباره می آیم. بچه ها پیش برادرم هستند. شامشان را می دهم و برمی گردم.»
برگشتم خانه. برادرم پیش بچه ها نبود. رفته بود آن یکی اتاق پیش پدرشوهرم. داشتند با صدای آهسته با هم حرف می زدند، تا مرا دیدند ساکت شدند.
دل شوره ام بیشتر شد. گفتم: « چرا نخوابیدید؟! طوری شده؟! تو را به روح ستار، اگر چیزی شده به من هم بگویید. دلم شور می زند.»
پدرشوهرم رفت توی جایش دراز کشید و گفت: «نه عروس جان، چیزی نشده. داریم دو سه کلام حرف مردانه می زنیم. تعریف خانوادگی است. چی قرار است بشود. اگر اتفاقی افتاده بود که حتماً به تو هم می گفتیم.»
برگشتم توی هال. باید برای شام چیزی درست می کردم. زهرا و سمیه و مهدی با هم بازی می کردند. خدیجه و معصومه هم مشق می نوشتند.
از دل شوره داشتم می مردم. دل توی دلم نبود. از خیر شام درست کردن گذشتم. دوباره رفتم خانه خانم دارابی. گفتم: «تو را به خدا یک زنگی بزن به حاج آقایتان، احوال صمد را از او بپرس.»
ادامه دارد...✒️
@zendegiasheghane_ma
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃